🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت13
به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم...
بعد آن روز چند بار آخرهفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم.
یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم. گفت:
#پیکرش_هرگزبه_دستشان_نرسیده. تازه فهمیدم دلیل اینکه هردفعه سر خاک شهدای گمنام می رفت چه بود.😔
در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم.😊برای من که همیشه تیشرت و شلوار لی می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود.
بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند.😆 اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیتشان یخم باز شد.😅
ترم دوم هم تمام شد...
و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت:
_ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با «خاله مهناز و دایی مسعود» اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ ترکیه؟ چه یهو بی خبر! الان به من میگین؟
_ وا...تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برا چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره.
+ ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!😐
_ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟😠
احساس کردم مقاومت بیفایده است... تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم.
پدر بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد.
دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. «شاهین» یک سال از من بزرگتر بود و «شایان» هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش «شهلا» هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت.
دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. 🙄😐
همین مساله هم باعث شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم.
پدرم در فامیل به آدم خوش سفر معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند. به انگلیسی هم مسلط بود...
سفر آغاز شد....
از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست.
سفر شلوغی بود.
قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم #به_اجبار با آنها می رفتم.
یک روز همراه پدر و مادر برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم...
در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم. اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. 😕😑
سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدر از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد :
"رضا. بیا مامانت کارت داره."
به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدر در آن بودند حرکت کردم. 👕👚
_ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم.
نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم. 👕👖👔از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد :
_ ببین این شلوار لی رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی. یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو.
+ ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. برای عید همین تازگی لباس خریدیم. هنوز همشونم استفاده نکردم.😟
_ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه .
کمی لباس ها را نگاه انداختم و زیر و رو کردم. سعی کردم خودم را درون آنها در جمع محمد و دوستانش تصور کنم.
از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد وسط آنها خنده ام گرفت.😁 خندیدم و گفتم :
+ حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری!😅
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
ادامهی پارت13
برای اینکه #دل_مادر را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت انتخاب کردم.
_ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارک خوب نیست؟ خوشت نیومد؟
+ همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم.
با اینکه سعی کردم #دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود #ناراحت شده است...
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت14
دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند..
اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم😕 و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم.
آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. 🏤 بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شد انواع گران ترین #مشروب های دنیا بود.😔
در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود.
به اصرار عمو هادی که سنم بالاتر از هجده سال شده و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم #پدر یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد.🍾
در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند...
ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم
💭" آنها خانواده ام هستند، چیزی را #توصیه نمی کنند که به #صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود #دفعه_ی_بعد نمی خورم..."
هرچقدر با خودم #کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم....
گر گرفته بودم.
صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید.
به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. #مادر نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت :
" هروقت تشنه اش بشه میخوره. "
دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : "نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. " دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع به دست زدن کردند و #باتمسخر تشویقم کردند.
من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت....
چشمهایم را بستم....
ناگهان #بوی_گلابی 🌸که بعد از شستشوی قبر شهدای گمنام فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید....
بلافاصله تصویر آن #دخترچادری جلوی چشمم آمد :
"ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید...".
یاد آن #نیروی_درونی و حرف های محمد افتادم :
"بعضی چیزا #حس_کردنیه..."
چشمهایم را باز کردم...
و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد.
داد زدم و گفتم : 😠🗣
_" ولم کنین میخوام تنها باشم".
و شروع کردم به دویدن.🏃
احساس می کردم سینه ام تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم.
آنقدر دویدم تا کنار ساحل🌊 رسیدم. جلوی دریا نشستم.
دریا آرام و بی صدا بود. بغضم ترکید.😢 نفهمیدم چقدر زمان گذشت.
ناگهان دیدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت :
_چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟😊
ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت.
وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم :
+ با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟
_ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. ☕️😋با خانوادت حرفت شده؟
+ تقریبا... میخواستن #مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که #دلم_نمیخواست. ولی من نتونستم.😣
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
ادامه پارت۱۴
_میدونم چی میگی.نمیخوام بپرسم چی شده و چی نشده. بعنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست خوردن با بدبختی خودشو سرپا کرده بهت میگم،😒👈 دنبال چیزی برو که #قلبت میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که که دلم میگفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم...
از حرف هایش فهمیدم..
زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده اما آرزوهایش درهم شکسته بود و راه بازگشتی نداشت.
وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم....
دستهایم توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم.
ویترین مغازه ای توجهم را جلب کرد. یک گوی چرخان که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود.🍂 وقتی میچرخید آهنگ میزد🎼 و برگ ها بالا و پایین میفتادند. زیبا بود.😍
داخل مغازه رفتم ، چشمم به تابلوی🖼 زیبایی افتاد. برای محمد خریدم و از مغازه خارج شدم.😇
اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود. هنوز دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را خریدم.😊👌
همانطور که حدس میزدم وقتی رسیدم با #قهرمادر و #خشم_پدر مواجه شدم.
فردایش به ایران 🇮🇷🛬برگشتیم اما جر و بحثها ادامه داشت 😒😕
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت15
به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....😕😒
پدر ومادرم متوجه شدند من #رضای_سابق نیستم و #تغییر کرده ام.
#آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی #سرکش شده بودم که با همه ی قوانین #مخالفت می کند....✋
تابستان سپری می شد....
برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت...
یک روز با تماس تلفنی📲 کاوه غافلگیر شدم. 😟
ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد...
آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم.
حدودا ساعت چهار عصر بود...🕓
بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم #تصمیم گرفتم دوباره بروم... 😊
در #خلوت و #سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی🌷شهدای گمنام🌷 شدم و کمی بین قبرها قدم زدم.
ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد.
کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.👀
همان دختر دلنشین💎 با همان کتاب کوچک📖 مشغول دعا خواندن بود.
بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد...
انگار دلش پر بود.
با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...💓
کمی نزدیک تر شدم...
احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود.
چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم :
_ سلام.
سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و 💎رویش را گرفت.💎 ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید.
سعی می کرد نگاهم نکند....
باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.💓💎
جواب سلامم را داد. گفتم :
_ منو یادتون میاد؟
+ نخیر.
_ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین...
+ بله... یادم اومد.
_ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد.
+ فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون.
_ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم.
صدایش ملایم و دلنشین بود....
کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم.
کمی هول کرده بودم.💓🙊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم.
پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم.
دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم :
_ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟
با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت :
+ چه سوالی؟
_ چرا میاین اینجا؟
انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد :
+ بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه #گمشده ای دارن...
بقیه ی حرفش را خورد و گفت:
_"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار."
اجازه نداد خداحافظی کنم.
به سرعت دور شد...
در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید.
احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم.
غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢
در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم.
دچار دختر دلنشینی که هیچ #نشانه ای از او نداشتم...
همانجا نشستم...
و از آن #شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم...
اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید...
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت16
از همان #شهیدگمنام خواستم #کمک کند تا دوباره او را آنجا ببینم اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد...😢🙏
روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم.😒💓 چند بار به بهشت زهرا رفتم.🚶🌷
چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود.
یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی #نذرکردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم #نمازهایم را بخوانم.
فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود...
هر روز بی تاب تر می شدم...💗😔
گاهی در خواب💤 اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم.
" اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " .
راست میگفت. من هم #گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم.
مادر و پدرم نگران بودند...
نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. 🙄😕اما زیر بار نمی رفتم.
محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود...
به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود.
_ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊
+ سلام. ممنون. تو خوبی؟😒
_ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟😌
+ برو سر اصل مطلب.😒
_ عاشق شدی؟😉
از رک و صریح بودنش شوکه شدم...
تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم :
+ نمیدونم.😔
_ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️
+ نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢
چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی.😊 ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم.😎
+ نمیدونم چی شد. 😒یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... 😔💓حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود.😔💓
دوباره چشمهایم پر از اشک شد...😢
محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم :
+ همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد.😔 نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم...💓😒
_ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.😊👌
+ ولی نذر کردن که اینجوری نیست.🙁
_ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری.😊☝️
+ اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟
آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟😒
_ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون.😉
حرفش به دلم نشست..
و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده بودم.به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. 😓
در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم #سخت بود اما کم کم #تسلطم بیشتر شد...
بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم.💓🙏
یکی دو هفته گذشت...
کمی #آرام_تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد...
اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم...💓🚶🌷
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت17
انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم...💓🚶🌷
پدر و مادرم #متوجه نماز خواندنم شدند...
پدرم که تا آن روز کمتر درمورد تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت :
_ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم.😐
مادرم با طعنه گفت :
+ آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره.😏
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد :
_ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون #آدم_سابق نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم #مخالفت کنی ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی رستوران کردی🏤🍾 من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست و پایی. الانم مثلا برای ما نمازخون شدی.نمیخوام اجبارت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم.
مادرم بغض کرده بود و سردرد گرفته بود. با صدای لرزان گفت :
+ مگه من بجز تو که یه دونه بچهمی کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون اینجوری میکنی؟
نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد...
پدر جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از #دیدن_اشک_های_مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه #غصه خوردند قلبم به درد آمده بود. #روی_پای_مادرم_افتادم و #پایش را #بوسیدم و گفتم :
_" غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم..." 😭
گریه ی مادر شدید تر شد...😭
مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت و آرام شد قول دادم #بیشتر #مراعات حالشان را بکنم.
اواخر تابستان بود...
طبق هرسال برای زیارت به مشهد🕌 رفتیم. این سفر برایم #فرق می کرد. با دلی اندوهگین و لبریز از #نیاز رفته بودم.😔🙏
همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست #فقط_درحرم بمانم و دعا کنم.😢
میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدرو مادر نروم باعث ناراحتیشان می شود. 😒
به ناچار همراهشان می رفتم. وانمود می کردم حالم خوب است اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم حال دلم را لو می داد.
روز آخر قبل خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم :
_" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم.😔میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، 🙏هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون حالی رو آروم می کنی.👈 ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو #ازم_بگیری یا #کمکم کنی پیداش کنم. امام رضا... گرفتارم... "
بعد از درد و دل کردن #نماز خواندم و خداحافظی کردم...😊✋
پس از آن سفر احساس #آرامش_بیشتری می کردم. 😇با آنکه بعد از چند ماه
حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را #ادامه_دادم.
یک روز محمد پرسید
_چرا هنوز نماز می خوانم؟😊
من هم بدون مکث گفتم :
_"فقط برای آرامش"...😇✨
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت18
تابستان به یاد ماندنی گذشت...
ترم سوم آغاز شد.
انگار این #عشق #پخته_ترم کرد.😊 #صبورتر شده بودم.✨
در برابر پدر و مادرم #بااحتیاط_بیشتری رفتار می کردم.👌
دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم.
اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. 😇🌷بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود.
مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام #محمد آشنا شدم.
اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود.😐 اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او #منع می کند. 😕
با اصرار شدید مادر قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشن چهار نفره محمد را دعوت کنم.
برخلاف تصورم به محض اینکه پیشنهاد مادر را گفتم قبول کرد. 🙁
آن روز تا عصر کلاس داشتم.
پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدر🚗 در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفتهاند.
در را باز کردم. همه جا تاریک بود.
به محض اینکه سمت کلید برق رفتم، چراغ ها روشن شد. 💡که ایکاش هرگز روشن نمی شد...😱😥
"تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..."
تمام اهل فامیل به #دعوت_مادرم جمع شده بودند.
در فامیل ما کسی به #حجاب اعتقادی نداشت. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. 😥😓از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند.
با بدبختی به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم :
_ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. 😓واقعا معذرت میخوام.😞 خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد...😑😔
محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت :
+ ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.😒🙂
_ شرمندم...اصلا نمیدونم چی بگم.😓😔
مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود.😒
مادر هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود #باتمسخر از او عذرخواهی کرد و گفت برای #غافلگیرکردن من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود.
آن شب کاملا فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده 😕و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد.😐
از عصبانیت😠 نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم...
هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک رنوی سبز بود.
دهه ی هفتاد تقریبا این ماشین روی بورس بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد...😔🚙
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت19
از وقتی با ماشینم💨🚙 به دانشگاه میرفتم #رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود.... 🙄
مهربان تر شده بودند😕 و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. 😐
چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!!
ترجیح دادم دیگر #باماشینم به دانشگاه #نروم. احساس می کردم با این کار #بقیه تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام.😕
با اینکه رفت و آمد با تاکسی🚕 و اتوبوس🚎خیلی سخت بود اما روی تصمیمم ایستادم. 😊👌
محمد که از این کارم خوشش آمده بود آویز آیت الکرسی✨ زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد.😊🎁
از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم.
سعی می کردم #حساس_تر نشوند.👌 #نمازهایم_برقراربود.
#آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را #درک میکنم...😇
نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست.🙈💓 نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم.😇✨ آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی #قابل_بیان نبود.
بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار میگذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. 👌
هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب📗 را مطالعه می کردند و بعد دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. 👥👥
گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند.😊👌 حرف هایشان برایم جدید بود.
با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم.😍😊
برای جشن قبولی کنکور «ساسان» ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. واسطه ی ازدواج عمه ملیحه، دوستی شوهرش با «دایی مسعود» بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند.
آخر هفته بود...
بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه ملیحه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم.
میز شام را چیده بودند.🍢🍛🍣🍮🍲
میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری
باشد!🍷😑
وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت.😣
خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود به همراهی شوهرخاله مهناز شروع شد...
وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند.😐
عمو مهرداد شخصیت مستبد ودیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور می گفت.😕
با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند😒 بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند.😔
وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت :
_" من درستش می کنم."
دایی مسعود با خنده گفت :
_" ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی."
از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣
#سکوت کردن و #نجابت به خرج دادن بیفایده بود...
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت20
از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣
#سکوت کردن و #نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم :
+ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش #تصمیم بگیره. من نه ازمشروب #میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این #انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم.
عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
_ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠
گفتم :
+ اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به #اسمم میزنید #سکوت نمی کردم.😐✋
_ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠
پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند :
_"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏
عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد.
یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد...
سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت :
_"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم :
_"نمیگیریم."😐
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت :
_"بگیر! ... بخور!! "😠🍷
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم.
با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم...
بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
_"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با #خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠
آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠
حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم.
چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد.
کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧
چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔
برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد.
کوچه تاریک بود.
چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت21
کوچه تاریک بود...
چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
آنچه را می دیدم باور نمی کردم.😳😧
جلوی در میخکوب شده بودم.
غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود!😯
هر دو از دیدن هم شوکه شدیم...
فقط به هم نگاه می کردیم. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد.
زبانم بند آمده بود.💓😧 باران به صورتم می خورد.🌧 موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید :
_شما اینجا چه کار می کنین؟😳
آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
+ من.... دوستِ محمدم.😳✋
همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت :
_ محمد خونه نیست.
پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
_ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان.
ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم :
_" مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی. "😊
نگاهی به مادرش کرد و گفت :
_"دوستِ محمده مادر. الان میام."
نمیتوانستم از او چشم بردارم.
اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم :
_"از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم..."😊
بعد از کمی من و من کردن بلاخره خداحافظ گفتم و کوچه را ترک کردم.
دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود.😌
تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جملاتش، همهاش برایم آشنا بود.☺️🙈
🎀او خواهر محمد بود.🎀
جایی برای رفتن نداشتم...
همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا #تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد.😍☺️🙏 به بزرگی خدا فکر می کردم.
تا اذان صبح بیدار بودم. ✨🌌باران بند آمده بود.☁️
پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای🌟 پیدا کردم.
#نمازم_راخواندم.
دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد.😴
چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم.
شیشه را پایین کشیدم.
یک خانم میانسال چادری💎 که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود.
کمی عقب تر خواهر محمد🎀 را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم :
_ سلام. بفرمایید؟
+ سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟😊
_ بله.😊
+ دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلا بر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان.🚌
از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. 💓"فاطمه..." 💓اسمش هم مثل خودش دلنشین بود.
سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم :
_ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه.😊
+ ممنون پسرم. سلامت باشی.😊
_ راستی... اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون.🚙😇
+ نه مادر دستت درد نکنه. مزاحمت نمیشیم.🙂
_ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد.☺️
بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند.
از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر #معذب است.
بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد
سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا
رفتم...😍🌷
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت22
بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به بهشت زهرا رفتم. 😍🌷
یک دسته گل خریدم.💐
برای #تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم.
آنقدر خوشحال بودم که در آسمان ها پرواز می کردم.😁😍
دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. 😌😍همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم...
از روز دعوا با آرمین...
آشنایی ام با محمد...
سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم...
ملاقاتم با فاطمه...
نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم...
و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی...
میدانستم هیچ کدامش #اتفاقی_نبوده.
یک ساعتی گذشت....
نزدیک ظهر بود.🌇 فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است... اما بلاخره باید به خانه می رفتم.
دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود.☺️
وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد.
با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود.
معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت.
پشت سرش حرکت کردم.
کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم😘 و گفتم :
_"منو می بخشی؟"😊✋
چند قطره اشک😢 از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد. برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت :
_ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟😢
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم :
+ منو می بخشی؟😊✋
آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد...
نگاه خشمناکی😠 به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت :
_"تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم.🕓 دیر میشه."
بدست آوردن #دل_مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود.😊 پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد...😔
علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند.😐
متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. 🙄جرات نکردم چیزی بپرسم.
پدر از آشپزخانه بیرون رفت.
مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت :
_" دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره."😒
چیزی نگفتم و به اتاق رفتم.
نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند.😕 البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. 😊✌️
فقط #ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد. 😔بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم.
تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. 🙈حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست. ☺️
چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟🤔🙊
چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟🤔🙈
اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟🤔😥
همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟🤔😑
آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند...😞
ذهنم پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم.😊❤️
یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد.
اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند ملایمی روی لبم نشاند...☺️
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕