🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💗#از_روزی_که_رفتی
📗#پارت18
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو
میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل بکشم. خستهام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته شده! قلبش از بیدلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده، اون مرد همه چیز داشت. همهی
آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچهای که تمام آرزوی زندگی منه! همهی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که به خاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر قصههای پریا.
همه رو گذاشت و رفت. به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ به خاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن! رفته و مُرده و همهی داشتههاش رو جا گذاشته! زنشو جا گذاشته، بچهشو جا گذاشته، همهی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مرد حسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همهی معصومیت و نجابتش مال من بود!اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد. آرزو کردم حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر آرزوهامه... من همهی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و نعرهاش را آزاد کرد:_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام بشنومت...
مسیح و یوسف با این درگیریهای ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که ارمیا با خودش سر جنگ داشت.
**************************
آیه چادر نمازش را سر کرد.
قد قامت الصلواة کرد و قامت بست به حمد خدای خودش، خدای تنهاییهایش، خدای عاشقانههایش... سلام را که داد، سر سجاده نشست. صدای نماز خواندن پدر را میشنید.
به یاد آورد:
🕊-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا!
🕊-حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار گرسنه مونده!
🕊-هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد.
مردش، بلند خندید. صبحانه خوردند؛ او و مردش هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند. کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقهاش میرفت و زیر لب آیةالکرسی میخواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد ،
میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد... چشمان حاج علی پر از غم بود. چند باری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو
در خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت. آهی کشید و گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانهاش بود... دختری که گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش.
ساعت هنوز هفت نشده بود ،
که تلفن زنگ خورد، نگاهها نگران شد.
آیه به یاد آورد...
تلفن زنگ خورد..حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد.چند دقیقه سکوت و صدای حاج علی که گفت :
_ "انا لله و انا الیه الراجعون..."
حاج علی به سمت تلفن رفت؛
گوشی را برداشت و سلام کرد. چند دقیقه
سکوت و بعد آهسته گفت:
_باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد.....
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
📗#پارت18
به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن. علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنهها کفشمو درآوردم.
چشمم گنبد فیروزهای افتاد. دلم لرزید به نرگس نگاه میکردم که درحال گریه کردن بود. آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن شانههای لرزانشون و میشد دید.
مگهاینجاچهخبربود؟...
خبری که من ازش بیخبر بودم!
عدهای رو میدیم که یه گوشه نشستنو با خودشون خلوت کردنو گریه میکردن.
مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت، روی صندلیاش نشسته بود و به گنبد فیروزهای، نگاه میکرد، انگار یه عالمه
حرف واسه گفتن داشت.
دوروبرم تزیین شده بود از پرچمهای مشکی و قرمز، که روی هر کدامشان نام یا فاطمهزهرا خودنمایی میکرد.
آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم، نرگس
گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن. نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم.
چشمم به گروه افتاد که یه اقایی داشت برای افراد توضیح میداد. از نرگس جدا شدمو رفتم سمت جمعیت، همراه جمعیت حرکت کردیم.
رسیدیم به یه سهراهی
که اون اقا گفت اسم اینجا " سهراهی شهادته "...میگفت. خیلی اینجا شهید شدن...
حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم.
به خاطر #حرمت این #شهدا بود.
اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم
داشتم میگرفتم. یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد. که سجده به خاک کردن و از بیوفاییهاشون صحبت میکردن که از قافله #جا_موندن.
چقدر من راهو اشتباه رفتم....
در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است.
تو فکر و خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم.
حس عجیبی داشتم، یک دفعه در میان اینهمه صداها بغضم شکست. نمیدانستم چه بخواهم از شهدا. فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو #ببخشن.. ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم #راحت زندگی کنم...ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم...
از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان..
با شنیدن. سخنان اون آقا، بندبند دلم به لرزه افتاد..
میگفت اینجا قبر مطهر ۸ شهیدِ
که کامل نبودن، قطعههایی از سر و دست و پا جمعآوری شده و به خاک سپردن... که شدن #شهدای_گمنام....
پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم.
سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم.::
" نمیدونم به کدامین کار خوبم
مستحق دیدارتون بودم..."
بعد از مدتی نرگس اومد سمتم:
نرگس:_کجایی رها،من که نصف عمر شدم
با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختمو یه دل سیر گریه کردم. نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم.
حرفایی که جگرم را سوراخ کرده بود...
چند روزی در شلمچه بودیم.
#دل_کندن از #شهدا خیلی سخت بود....
#اولین_نمازمو در اونجا خوندم.
از شهدا خواستم که کمکم کنن، کمکم کنن این محبتی که نصیبم شده، به این راحتی از
دست ندم. نرگسم چادرشو به من هدیه داد...
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت18
بعد یه امتحان سخت عین موش اب کشیده به گفته استاد از کلاس از کلاس رفتیم بیرون تا استاد ورقههامونو اصلاح کنه بعد ۲۵ دقیقه وارد کلاس شدیم استاد بی معطلی شروع کرد به خوندن اسامی قبولی
زهرا رنجبران
حسام محمدی
الهه توحیدی
زینب علیزاده
امیر علی دهقان
علی استادی
مابقیه همتون ردیم...
در گوش زهرا یه افرینی گفتم ولی زهرا عصبی بود
پاشد رفت جلوی استاد ایستاد و دستی که حلقه توش بود و جلوی استاد دراز کرد گفت میشه ورقمو ببینم استاد
رنگ استاد با دیدن حلقه پرید معلوم بود شک شده واقعا شکست عشقی سخته
استاد نگاهشو از حلقه به چهره ی عصبی زهرا داد و گفت : چرا میخوای ورقتو ببینی؟؟
+ میخوام از واقعی بودن نمرم اطمینان خاطر پیدا کنم...! نه که به شما اعتماد ندارم ها نه...
_ بگیر
استاد ورقه ی زهرا رو داد دستش زهرا حساب کتاب کرد و گفت
نمره ی من 13 و 75 میشه 15 نمره واقعی من نیست
در همون حین زنگ کلاس خورده شد و استاد دست از پا دراز تر از کلاس خارج شد... زهرا ورقه رو گذاشت توی کیفش که محمدی بلند شد و گفت : ( هر چند زنی... ولی غیرتت مردونس. دمت گرم)
با نگاهی پر از افتخار به زهرای خود ساخته نگاه کردم واقعا من باعث این شجاعتم.... به یاد قدیم افتادم روز های رهنمایی
یادش بخیر.. اون روزا زهرا نه چادری بود و نه مذهبی
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸
🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸
🌸💗🌸
💗🌸
💗
💗#مترسکی_میان_ما 💗
🍁#پارت18
بعد از خوردن ناهار همگی به سمت خونه پدر عروس راه افتادیم...زن و مرد شادی کنان به سراغ عروس میرفتیم...حمید هم شونه به شونه من میومد...سامیه آروم در گوشم گفت:
*انگار من مزاحمتونم میخوای برم دنبال نخود سیاه ؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
★نه...اشتباه فکر نکن ،اون با من کار نداره!!!
*من که فکر میکنم یک خبرایی هست...اگه هاشم بفهمه ...!!!
★چه ربطی به داداشت داره؟
سامیه لبخندی زد و گفت مادرم گفته به کسی نگم اما من طاقت ندارم ...رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم...
از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...توقع هر حرفی رو داشتم الا دلدادگی هاشم ...
**************************
حمید
تمام حرفهای خواهره هاشم رو میشنیدم...از حرفی که زد خیلی ناراحت شدم..با خودم گفتم""حمید اقا کلاهتو بزار بالاتر ...انگار حدست درست بود؟؟؟!!!""
به کل حس و حالم عوض شد...به سمت رعنا چرخیدم...نگاهش به جلو، ولی حواسش جای دیگه بود...چشمهای کشیده و مشکیش رو دوست داشتم ،پوست گندمیش با رنگ مشکی موهایش بدجور جلوه میکرد...چهره بکر دخترونه رعنا برای من شهری جذاب بود... شروع دلبستگیم رو نمیدونستم اما مطمئن بودم حسم زودگذر نیست ...
***************************
عروسی رو به پایان بود...پدر عروس دست عروس و داماد رو بهم داد و راهی زندگی جدیدشون کرد...صدای مادر هاشم رو میشنیدم ...جوری که رعنا هم متوجه بشه گفت:
*هاشم...رعنا رو تا در کلبه اش برسون و برگرد ...
با شونه هایی افتاده مسیر برگشت رو پیش گرفتم ...با خودم گفتم""معلومه رعنا هم از هاشم خوشش اومده اگه خوشش نمیومد مخالفت میکرد""!!!
چند قدم ازشون فاصله گرفتم ... رعنا صدایم زد و گفت:
★حمید آقا صبر کنید منم بیام،ممنون خاله زیور با همسایه میرم احتیاج به آقا هاشم نیست...
با این حرف رعنا جون گرفتم...
************************
هر دو شونه به شونه راه افتادیم...دلم میخواست مسیر کش پیدا کنه...زیر چشمی به رعنا نگاه میکردم...نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم تو ذهنم دنبال یک سوال میگشتم تا ازش بپرسم که خودش گفت:
★کاش زهرا هم با عشق به خونه بخت میرفت...
از اینکه خودش سر حرف رو باز کرد خیلی خوشحال شدم...با ذوق زدگی گفتم:
-زهرا کیه؟
★دوستم ،هم روستاییم...
-ازدواج کرده؟
★تا الان حتما به زور شوهرش دادن...دلم به حالش میسوزه ،اصلا بچگی نکرد...
نمیدونستم چی بگم که دلش آروم بشه ترجیح دادم موضوع رو عوض کنم ...
🍁نویسنده :آرزو امانی🍁
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
🍄#مقصودم_ازعشق
🍃#پارت18
سعے میکنم صدای لرزانم را کاهش دهم..
_چه کمکے؟
_من..نمیخوام با افکار و یا دل کسے بازے کنم.. اما.. ازتون کمک میخوام..من براے رفتن به جواب مثبت شما احتیاج دارم..اگه قبول کنین .. میدونم سخته.. اما در حد مدتے که بشه من کارهام رو برای رفتن..جور کنم .. صیغه کنیم .. من محدودیت هارو رعایت میکنم..
_به بقیه چے بگیم؟
_برای مدت اشنایے و خرید صیغه میکنیم.
در افکارم فرو رفتم... من میتونم اقا محمدرضا رو درکنار کس دیگه اے ببینم؟اصلا..نمیتونم... برای یک بارم که شده باید روے فرزانه را کم کنم.. شاید در این مدت توانستم.. زندگے مان را به هم وصل کنم ...
اشک های خشک شده ام را پاک میکنم و میگویم :
_قبوله.
صداے شادش را میشنوم..
_خیلے ممنون.. فقط باید.. محدودیت ها رعایت بشه.. رفت و امد مون رو کم میکنیم تا ... خدایے نکرده قلب کسے نلرزه..
_چشم.
اهسته بلند میشود.. پاهایش لرزانست... او چرا؟ .. او که حالا...افکار مزاحممـ را پس میزنم.. توان اینکه بلند شوم را ندارم..
_نمیاین؟
_شما بفرمایید من هم الان میرسم..
با رفتنش نفس پر اشکم را بیرون میدهم.. فکرم مشغول شده..کجا میخواهد برود .. اینطور رضایت میخواهد..با اینکه بعدا شاید بی بی یا... را ناراحت کنم... یا حتی دل شکسته ی خودم را..اما می ارزد به یک فرصت...با صدای در اشک هایم را پاک میکنم... صدای گرفته ام را صاف میکنم..
و از اتاق بیرون میروم.. محمدرضا با ورودم بلند میشود.. معصومه خانم نگاهش را حواله ی چشمانمان میکند.. شاید از چشمانمان جواب را بفهمد.. میترسم چشمانم همه چی را لو دهد.. انها را به زمین میدوزم..
_خوب؟
باصداے نرگس قلبم به تلاتم می افتد... منتظر به او خیره میشوم..
_راستش.. ما .. تصمیم گرفتیم .. یک مدت صیغه کنیم..
صدای متعجب بی بی را میشنوم..
_صیغه ؟
_برای اشنایے و خریدعقد...
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت18
خدای من, پسربچه هایی را که ازسه سال بالاترداشتند ازخانواده شان جدا وسوار تویوتا میکردند,یعنی چه هدفی ازاینهمه خباثت دارند؟؟
محکم عماد راچسپیدم
وسعی کردم زیر چادرم پنهانش کنم,اخه این طفل معصوم کشش,اینهمه زجر راندارد,اول که کشتن پدرومادرش درجلوی چشمانش وحالا جدایی....
عمادهم که انگار احساس خطر میکرد,
هیچ صدایی ازخود درنمیاورد وتاجای ممکن خودرا درپناه چادر خواهرک بیچاره اش پنهان نموده بود.
داعشی حرامی به سمتم امد
انگار برامدگی جسم نحیف عماد را دیده بود ,با قنداق تفنگش برسر ورویم میزد وناسزا میگفت ودریک آن دستان لرزان برادرم از دستان بسته ام ول شد...
عمادرا سمت خودکشید ,
لیلا بااشک وناله التماسش میکرد که عمادرانبرد..
اما ان حرامی تفنگ رابالا برد که برفرق لیلا فرود اورد,خودم رامیان داعشی ولیلا انداختم,تفنگ به پیشانی ام خورد وگرمی خون را روی صورتم احساس کردم
اما ازپا ننشستم ودست عماد را گرفتم وفریاد زدم:
_پسرم است ,عزیزم است,تورا به خدایی که میپرستید رحم کنید اورا ازمن جدا نکنید...
التماسهای من انگاراین حیوانات خون آشام را جری تر کرده بود دوباره به سمتم هجوم اورد ومشت ولگد حواله ام کرد....کاش میزد اما عماد رانمیبرد.
عماد ازچهار گوشه ی چشمش اشک میریخت, انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت18
اولین بوق را که خورد صدای وحشت زده علی توگوشی پیچید:الو....
من:سلام علی ببخ...
نگذاشت ادامه بدهم وبا تندی وتغییری بی سابقه به پروپایم پیچید,کجا بودی؟چرا خبری ندادی؟چرا پیامهام راجواب نمیدی؟چرا گوشیت راجواب نمیدی؟داشتم از غصه دق میکردم ,ای زن بی فکر چرا فکر من بیچاره رانکردی...
علی اصلا مهلتی به من نمیداد حرف بزنم,منم گذاشتم خوب عقده هاش راریخت و..
علی:حالاچرا جواب نمیدی؟الان کدام گوری هستی هاا؟؟
خیلی ارام بهش گفتم:علی اقا ازشما بعیده,حالمان خوبه,الان هم کرمان, درمنزل سردارسلیمانی میهمانیم،ساعت یک شب پرواز داریم....
تااین حرف را زدم ,انگار تمام بادعلی خوابید خیلی اروم وبابغض گفت:خوشابه سعادتتان,التماس دعا وقطع کرد...
چه حال وهوایی داشت...از پهلوی شکسته ی زهراس شروع شدوبه پیکر اربن اربای حاج قاسم عزیز رسید وانگار غریبی وغربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه واین مهر تاظهور حجت حق باقیست....
شیعه یعنی پیرو اهل ولا
شیعه یعنی جان،فدای مرتضی
شیعه یعنی خوردن خون جگر
شیعه یعنی اتش ومسمار در
شیعه یعنی ,تسلیت سیلی شود
شیعه یعنی صورتی نیلی شود
شیعه یعنی غنچه ای، همسنگر مادرشود
شیعه یعنی,شش ماهه گلی، پرپرشود
شیعه یعنی,کوثر ناز رسول
شیعه یعنی,صدیقه,زهرای بتول
شیعه یعنی, حاج قاسم,سرداردلم
پاسبان این حرم ,یا ان حرم
شیعه یعنی از برای مظلومی باشی سپر
شیعه یعنی پاگذاری درمیدان پرخطر....
#ادامه دارد...
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#انتظار عشق💗
❄️#پارت18
(توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم)
حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم
حامد: چه روزای سختی بود هانیه!
خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟
حامد: دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ...
رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم
مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن
اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه
بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب
- رفته بودم یه عزیزی رو ببینم..
مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش
مامان: جدی ،کجاست؟
- عزیززززم بیا داخل
مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است...
بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه-
مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟
- مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه
مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد
حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟
- من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم
بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟
- باشه بابا جون
لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه
موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم
چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود
بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد
منتظرش شدم تا بیاد
حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید
- چیه نکنه عزرائیل دیدی
حامد: بعید نیست که نباشی
اینجا چیکار میکنی ؟
- اومدم سوغاتیمو بگیرم
حامد: پاشو برو صبح بهت میدم
- اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده
حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم
- خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم
(رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون )
حامد: بیا بگیر و برو...
- واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای ...
حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیر
رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد...
❄️نویسنده :بانو فاطمه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#نبض_من💗
❄️#پارت18
آیه
صبح از خواب بیدار شدم فردا سال تحویل بود ما که امسال خونه مادربزرگم دعوت بودیم ولی من شهدای گمنام بودم از ساعت 9 شب تا 9 صبح برنامه این بود تا بعد از سحری باشیم تا بعد از تحویل سال
حمام رفتم کلی برنامه ریزی برای سال جدید انتخاب رشته و البته نهایی شدن درس هامون اونم کشوری سختیش به کنار ولی موش آزمایشگاه بودنمون هم به کنار
بگذریم ساعت 6 عصر بود رفتم آماده شدم لباس قرمز آستین بلندی اسپرتی پوشیدم با شلوار کارگو با دستمال قرمز رنگی چادرم سرم کردم منتطر بابام بودم که تلفنش زنگ خورد
_جانم
........
_باشه
.......
نگران نباش میان دنبالت دخترم میخاد بره
.....
خدانگهدار پسرم
+کی بود بابا؟
_علی اکبر مصدق گفت حاجی کارت دارم گفتم دخترم دارم میبرم شهدای گمنام گفت بیا دنبالم باهم بریم کارت دارم
+بابا حس نمیکنی یکم پرو شده؟
_این که حرفیه
+خب به ما چه اون خودش کار داره ما بریم کسی نیست ببرتش؟؟
_دختر چته تو مشکلی باهاش داری
با یادآوری اون شب اشک تو چشمام حلقه زد و سرمو انداختم گایین هیچی. نگفتم
_چیزی شده؟
+نه بابا هیچی ولش بریم دنبالش
اعصابم خورد بود چرا باید بریم دنبالش این همچین آدم بیخود بی مصرفی که هیچ سودی نداره برای هیچکس
دم در خونشون وایسادیم... تا آقا تشریف فرما شه
اومد سلام کرده جواب سوگلام فقط از بابا گرفت توی راه حرفی نزد
تا رسیدیم شهدای گمنام پیام شدم از بابا خداحافظی کردم
+پیشاپیش عيدت مبارک بابا جونن
_عيد توهم پیش پیش مبارک نشانه من
+خدانگهدار
رفتم جلو که مادر علی اکبر وایساد سلام احوال از این حرف ها
_نگفته بودی آیه چرا باهاتون بود
+ترانه ول کن حوصله ندارم ازش خوشم نمیاد
واقعا خوشم نمیاد یا الان داشتم جلوی ترانه میگفتم ذهنم خیلی درگیرش بود خیلی زیاد زیاددییی درگیرش بود
منتظر بودیم آنقدر منو ترانه حرف زدیم دهنمون خشک شد افطاری کردیم منتظر سحر شه
خلاصه با صدای جیغ دست عید رسید اونم سال 403 سال مهمی برای من الخصوص سالی پر از موفقیت میخواستم که بهش برسم
نویسنده؛آتنا صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت18
رفتم حرم
و نشستم و با خودم میگفتم امام رضا آقای مهربون کمکم کن نمیدونم توی این دنیا چیکار کنم کمکم کن
میشه ضامن من هم بشین؟
کلی درد دل کردم و ساعت رو نگاه کردم پنج و نیم بود و ما باید شش تو هتل بودیم خودمو سریع به هتل رسوندم چمدونم رو برداشتم ، رفتم پایین پیش حسنا واقا محمد و دوستش
سرم پایین بود و از دست اقا محمد بد اعصبانی بودم😤
جلوی حرم امام رضا با من جوری حرف میزدم انگار تو کافه ایم
اع ه
اتوبوس اومد و سوار شدیم و رفتیم راه آهن وارد راه اهن شدیم تا رسیدیم به قطار من خوابیدم
وقتی با صدای حسنا پاشدم دیدم ک رسیدیم یعنی ۸ ساعت خواب بودممم
پاشدم چمدون مو برداشتم روسری و چادرمو پوشیدیم
و پیاده شدیم
کلی آدم برای استقبال از بقیه اومده بودن
مامان بابای منم اومده بودن با مامان بابای حسنا
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#طواف عشق💗
❄️#پارت18
(صبح)
ساعت ۸وقتی پاشدم دیدم امیر پیام داده گفته ساعت ۹نیم میام دنبالت بریم
منم بهش پیام دادم گفتم چشم (با ادب شدم 😳)
باید یاد میگرفتم چجوری روسریمو ببندم بخاطر همین تا ساعت ۹نیم درگیر روسری و چادرم بودم که گوشیم زنگ خورد
_بله
+سلام سمانه خانم
_سلام رسیدین بیام پایین؟
+اره بیاین سر کوچتونم
_چشم الان میام
سریع رفتم پایین دیدم اومده و به ماشین تکیه داده
+سلام خانم
_سلام امیر محمد اقا😂😂
ریز خندید و گفت:
+بیاین بشینین تا دیر نشده
_ باشه الان میام
رفتم نشستم و تا دم بیمارستان بینمون سکوت بود
+سمانه خانم رسیدیم
_اوه بله ببخشید
پیاده شدم و به سمت بیمارستان رفتم امیر محمدم رفت تا نوبت بگیره
+سمانه خانم از این طرف
منم پشتش راه افتادم و به اتاق رسیدیمو دکتر گچ پامو وا کرد خیلی راحت شدم
_ببخشید تو زحمت انداختمتون
+نه بابا این چه حرفیه بفرمایید بریم طبقه بالا ازمایشمون هم بدیم
-بریم
❄️نویسنده؛Rehibeig
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#یاسِسجدهنشین🌸
❄️#پارت18
_س...سلام!
+سلام...
_بابت دیروز ازتون متشکرم🙏 ببخشید باعث شد زخمی بشید..😢
(همونطور که سرش پایین بود جواب داد)
🌸راوی🌸
اخییی چه پسر سر بزیری 🥺
+من فقط کاری که لازم بود رو انجام دادم اصلا مشکلی نیست.
پانسمان دستاشو دیدم گفتم:
_زخمتون بهتره؟
+خیلی عمیق نبود، خوبه الحمدلله
_خداروشکر
من باید برم، بازم معذرت میخوام
+خدانگهدار
من رفتم، کلاس بعدیم ساعت ۲ شروع میشد، باید قبلش استراحت میکردم رفتم سالن غذاخوری یه چیزی بخورم، توی راه همش به این فکر میکردم که کارم درست بود از رقتن به سمت اون؟؟ بعد باخودم میگفتم: چرا باید غلط بوده باشه؟؟ نکنه از نظرش عجیب اومده باشم؟ یهو به خودم گفتم: ریحانه، چرا انقدر خود درگیری داری؟ چیزی نشده یه گفت و گوی ساده بود. تموم شد و رفت...
.
ادامه دارد . . .
❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕