رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت15
بهوش که اومد
محمد سری با شتاب پاشد و رفت گفت"
خواهری خوبی؟
آب میخوری؟
چیزی نیاز داری؟
همون موقع که داشتم نگاه شون میکردم و با خودم میگفتم چه خوبه آدم یه نفر داسته باشه که اینجوری نگران ات
باشه...منم رفتم اونور که مزاحم خلوت خواهر برادری شون نشم
که حسنا گفت"آره داداشی خوبم
+خدا رو شکر
_داداش حسنا کجاست
+بیرونه
_صداش میکنی
+بله
تو حال و هوای خودم بودم که محمد اومد و با سر به زیری گفت فاطمه خانوم ببخشید حسنا کارتون دارع
رفتم پیشش حسنا رو که دیدم
+سلاااام دیوونه چیکار کردی با خودت
_دیوونه تویی که منو با این حال ول کردی
+به من چه شما با داداشت خلوت میکنی
_میخوای گریه کنی؟
گریه کن!بی تربیت!.
باهم زدیم زیر خنده
چشمم به محمد افتاد که نگاهش به ما بود و لبخند میزد
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت16
تا مارو دید سرشو برگردوند اونور
دکتر گفته بود که فشار حسنا افتاده ولی حالا حالش خوبه و میتونه ترخیص بشه
رفتیم سمت هتلمون
اقا محمد صدام کرد"فاطمه خانم
خیلی زحمت دادیم بهتون دستتون درد نکنه
+نه بابا این چه حرفیه
_من دیگه مزاحم نمیشم شما هم برین استراحت کنید
و بعد رفت
رفتم که دیدم حسنا باز خوابه
میدونستم خسته اس به خاطر همین بیدارش نکردم
داشتم به آقا محمد فکر میکردم
که چرا واقعا
واقعا به من علاقه دارع؟
خدایا
امام رضا کمک کنید
دلم آشوب بود
فقط نماز توی حرم دلم رو آروم میکرد
رفتم وضو گرفتم
یه یادداشت برای حسنا گذاشتم و رفتم
حدودا ساعت ۱۰ بودش که تاکسی گیر میومد
تاکسی اومد و رسیدم حرم
روبروی حرم نشستم کلی درد دو دل کردم
خدایا من میدونم آقا محمد اگه بره سوریه بر نمیگرده
پس من میمونم با این دلم که نمیدونم چیکارش کنم یهو صدای لیطف مردانه ای گفت"اگه محمد همسر تو بشه حالا حالا شهید نمیشه و سرنوشت تو و محمد طولانی تر از این حرفاست
چقدر دلم آروم شد
که یهو یکی گفت"فکر نمیکردم اینجا بیاین!
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت17
اقا محمد بود
+عه آقا محمد شمایین!
_بله
نشست کنارم ولی با فاصله
_میدونی چیه فاطمه!
تعجب کردم فاااطمه؟منو با اسم کوچیک صدا کرد؟😳
_از امام رضا خواستم دفعه ی دیگه با خودت بیام حرم
همینجا کنار پنجره فولاد وایسیم دستامون تو دست هم باشه
میدونی تو برای من فرق داری خیلی هم فرق داری
مثل دخترای دیگه نیستی خاصی
سر به زیری و این سر به زیری باعث شده منو محو خودت کنی
همینطوری به حرفاش گوش میکردم
+آقا محمد واقعا ازتون انتظار نداشتم به یه زن نامحرم بتونین انقدر راحت حرف بزنید!😒
_نهه ناراحت نشین ببخشید حرف دلم بود
_شما از من خوشتون میاد؟
اعصابم به هم ریخت بود😤 پاشدم روسری مو مرتب کردم و رفتم
به سمت هتل
رسیدم هتل حسنا هنوز خواب بود..😴
منم گرفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد از خواب بیدار شدمو وموهامو شونه کردم و حسنا هم آماده شد بریم صبحانه بخوریم اقا محمد و دوستش اونجا بودن ولی من و حسنا جای دیگه نشستیم
خلاصه که بله
این چند روز گذشت
امروز روز آخری هست که اینجاییم
میخوام برم حرم حسنا صبح زود رفت ولی من الان میخوام برم که خودش تنها درد و دل کنم..
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت18
رفتم حرم
و نشستم و با خودم میگفتم امام رضا آقای مهربون کمکم کن نمیدونم توی این دنیا چیکار کنم کمکم کن
میشه ضامن من هم بشین؟
کلی درد دل کردم و ساعت رو نگاه کردم پنج و نیم بود و ما باید شش تو هتل بودیم خودمو سریع به هتل رسوندم چمدونم رو برداشتم ، رفتم پایین پیش حسنا واقا محمد و دوستش
سرم پایین بود و از دست اقا محمد بد اعصبانی بودم😤
جلوی حرم امام رضا با من جوری حرف میزدم انگار تو کافه ایم
اع ه
اتوبوس اومد و سوار شدیم و رفتیم راه آهن وارد راه اهن شدیم تا رسیدیم به قطار من خوابیدم
وقتی با صدای حسنا پاشدم دیدم ک رسیدیم یعنی ۸ ساعت خواب بودممم
پاشدم چمدون مو برداشتم روسری و چادرمو پوشیدیم
و پیاده شدیم
کلی آدم برای استقبال از بقیه اومده بودن
مامان بابای منم اومده بودن با مامان بابای حسنا
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت19
رفتم مامان بابامو بغل کردم و سوار ماشین شدیم
و قتی رسیدیم خونه روی تختم دراز کشیدمو داشتم به حرفای آقا محمد فکر میکردم
که چرا واقعا اینطوری کرد ازش بعید بود
کع گوشیم زنگ خورد حسنا بود
+الو سلام حسنا
_سلام بر فاطی خودممم
+جانم کار داشتی
_آره میگفتم از درسای دانشگاه یه دو سه جلسه عقبیم میای خونه مون باهم بنویسیم
بابام که رفته جلسه برای کارش
مامانم هم رفته خونه خالم محمد هم خونه نیست میای
+آره عچقم میام
_باشه عچقم منتظرتم فردا
_خدافظ
+خدافظ
حدود ساعت ۱۱ و نیم شب بود که خوابم برد
مامان"فاطمه فاطمه پاشو ساعت یکه ها
پاشدم و رفتم نهارم رو خوردم و به مامان گفتم مامان من امروز میرم خونه حسنا اینا
گفت باشه
منم رفتم یه مانتوی بلند آبی با روسری بلند گل گلی آبی آسمانی با شلوار پارچه ای مشکی بر داشتم پوشیدم و رفتم
+مامان خدافظ
_مواظب خودت باش دخترم خداحافظ
کفشم رو پوشیدم و به سمت خونه ی حسنا اینا راه افتادم کم مونده به خونه ی حسنااینا برسم
که یه ماشین اومد جلوم ترمززد
گفتم آقا لطفا آرومتر
پیاده شد و گفت جوجه مذهبی تو چی میگی
یه دختره که اصلا حجاب نداشت پیاده شد و به سمتم حمله کرد 😱😳
منم با دستم میزدم که مرده چاقو رو زد به..
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
چاقو رو زد به شکمم از درد به خودم پیچیدم که احساس کردم یکی از پشت با چوب محکمی به پشت به مرده خورد و تفنگش افتاد زمین
اقا محمد بود برای نجات من آمده بود 🥺
همینطور ازم خون میرفت که داد زدم افتادم زمین و سیاهی متعلق
(محمد )
فاطمه بی هوش شد و افتاد زمین و
و اون نامردا بی شرمانه فاطمه خانم رو زخمی کردن در رفتن نتونستم بگیرمشون
به حسنا زنگ زدم که بیاد کمک فاطمه خانوم ، به آمبولانس زنگ زدم و فاطمه رو بردن بیمارستان توی اتاق و بهش بخیه زدن
مامان بابای فاطمه اومدن مامانش داشت گریه میکرد
از اون ور هم مامان بابای من میاومدن که بابام از دور با دستش اشاره کرد محمد بیا
که رفتم گفت"محمد تو سپاه گفتم که چیشده
+اونارو گیر آوردیم و اعتراف کردن
محمد یادته چند روز پیش رفتم یه ماموریت آدم های اونا بودن که فکر کردن فاطمه دختر منه و به اون حمله کردن
_بابا میشه یه چیزی بهت بگم.؟
_نه ول کن الان موقعیت خوبی نیست
+باشه هر طور راحتی!
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
چاقو رو زد به شکمم از درد به خودم پیچیدم که احساس کردم یکی از پشت با چوب محکمی به پشت به مرده خو
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت21
حسنا بدو بدو داد میزد داداش داداش فاطمه به هوش اومده
از خوشحالی چشام برق میزد🤩
رفتم تو مامان بابای خودش مامان بابای من دورش رو گرفته بودن
رفتم و گفتم سلام فاطمه خانم خوبین؟
_بله آقا محمد ممنون شما اگه نبودید من الان مرده بودم
یه لحظه کوپ کردم فاطمه نباشه!😳💔
من میمیرم بدون اون
بعد رفتم بیرون 🚶♂
و بابام گفتم که من میرم خونه
_باشه
(فاطمه )
وقتی که بهوش اومدم خیلی شکمم درد میکرد و جای بخیه ها میسوخت
دکتر اومد و گفت که میتونین مرخصش کنین
چند ساعت بعد...
وارد خونه شدم مستقیم رفتم سمت اتاقم
که صدای گوشیم در اومد
یه شماره ناشناس بهم پیام داده بود
سلام فاطمه خانم خوبین محمدم
حالتون بهتره؟
ببخشید من احساس میکنم تقصیر من که شما این بلا سرتون اومد اگه زودتر میرسدیم اونطوری نمیشد شرمنده
حلال کنید..
لبخندی زدم و نوشتم 😊
سلام آقا محمد ممنون
نه اتفاقا اگه نمیومدین که من میمردم و الان واقعا نمیدونستم که اونا چه بلایی سرم میاوردن
شما خودتون چیزی تون نشد
که یه صحنه ای وارد ذهنم شد
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
دوستان زیر پیام هاتون بنویسد مونثید یا مذکر 🤣🤣😂من اشتباه میگیرم