🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
📗#پارت51
با اجازه ای گفتن وداخل اومد.
درو بستم و داخل رفتیم.
با سر و صدا و یالله گویان اومدن و مهدی با دیدن شون خوشحال شد.
یکی شون یا خنده گفت:
- ای بابا نمی دونم چه قسمتیه هر بار این مهدی چلاغ می شه ما میایم خونه اش .
بقیه اشون خندیدن.
دوباره همون ادامه داد :
- اون دفعه اون پاش بود این دفعه این پاش نوبتیه.
دوره اش کردن و شوخی و خنده هاشون بالا گرفته بود.
شربت و شرینی اوردم یکی شون بلد شد و ازم گرفت و گفت:
- ممنون ابجی خیلی زحمت کشیدید شرمنده مزاحم شدیم .
اروم گفتم:
- نه چه زحمتی مهدی هم خوشحال شد خوش اومدید.
یکم متعجب شدن که مهدی صداش کردم.
مهدی با تک خنده ای گفت:
- نامزد کردیم.
همه رفتن تو شک.
یهو ریختن سر مهدی و تبریک.
با خنده نگاهشون کردم و یکیش داد زد:
- من شرینی می خوام گفته باشم.
توی اشپزخونه برگشتم و ظرف ها رو شستم.
حدود یه ساعتی موندن و بعد رفتن.
با صدا کردن های مهدی توی پذیرایی رفتم و کنارش نشستم که گفت:
- کجایی خسته شدی بگیر یکم بخواب نمی خواد این همه کار کنی خانوم.
سری تکون دادم واقا خسته شده بودم.
خسته امون جا دراز کشیدم مهدی گفت:
- رو زمین کمرت درد می گیره یه دشک ی چیزی پهن کن خانومم.
بی حال گفتم:
- مهدی خسته ام همین جور خوبه.
دیگه متوجه نشدم چی گفت و زود خوابم برد.
با صدای بلند و یهویی تلوزیون عین فنر تو جام نشستم.
اب دهنمو قورت دادم و به تلوزیون نگاه کردم سریال بود و یکی افتاده بود دمبال دختر بچه اونم جیغ می کشید.
ترسیده به مهدی نگاه کردم که خودشو مظلوم کرد و گفت:
- حوصله ام سر رفته بود روشن کردم صداش زیاد بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- سکته کردم مهدی.
با چاپلوسی گفت:
- شرمنده خانوم.
به ساعت نگاه کردم و با تعجب دیدم ساعت 11 شبه.
بهت زده گفتم:
- چرا بیدارم نکردی؟ گرسنته ؟ الان زود حاضر می شه.
با لحن تو دل برویی گفت:
- اخه خیلی خسته بودی دلم نیومد.
با هول و ولا بلند شدم و زود فلافل ها رو سرخ کردم.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمان_بچه_مثبت
📗#پارت51
روی دکتر نشسته بودم و معمور می رفت و میومد.
گوشی سامیار لحضه ای قطع نمی شد و مدام زنگ می خورد.
از جفتم جم نمی خورد و نگاه نگران ش یه سره روم زوم بود.
دکتر به زور دستامو از روی گوش هام برداشت و داشت گوش هامو چک می کرد.
می شنیدم صدا ها رو اما همش انگار صدای انفجار توی گوش ام اکو می شد.
انگار هر لحضه بمب جلوم منفجر می شد.
چیز زیادی از اطرافم نمی فهمیدم مغزم انگار فعالیت نمی کرد و خشک ش زده بود.
با دستای سامیار دراز کشیدم و پتو رو روم کشید و پرستار یه سرم بهم زد که پلکام روی هم افتاد.
با تکون های ماشین چشم بازم کردم و خوابالود به اطراف نگاه کردم .
جاده تاریک بود و سامیار خسته پشت فرمون بود و چند تا ماشین پلیس عقب و جلومون بود.
لب زدم:
- سامیار.
شکه سرش برگشت سمتم و دوباره نگاهشو به جلو دوخت و گفت:
- خوبی سارینا؟ می تونی حرف بزنی؟ می شنوی صدامو؟
متعجب سر تکون دادم و گفتم:
- اره فقط یکم گوشام سوت می کشه!
نفس راحتی کشید و گفت:
- خداروشکر چند ساعتی توی شک بودی می دیدی هیچی نمی گفتی فکر کردم اسیب جدی دیدی.
با ترس گفتم:
- بمب تو اتاقم بود.
چیزی نگفت و اخم هاشو توی هم کشید.
بغض کرده گفتم:
- اگر من از اتاق نمی یومدم بیرون آلان باید تیکه های بدن مو جمع می کردین اگر اب نشده بود!
سامیار عصبی گفت:
- هیشششش ساکت بهش فکر نکن .
به جلو نگاه کردم و گفتم:
- می ترسم این مرد روانیه اگر بیفتم دست ش منو تیکه تیکه می کنه.
سامیار دستمو گرفت و زیر دستش روی فرمون برد و گفت:
- اروم باش نمی زارم دستش بهت برسه یه نقشه می چینیم کلک شو می کنیم یه مدت طول می کشه اما می شه گنده تر از اینو گرفتیم نگران نباش.
دلم قرص شد و حرف هاش دلم نشست حس می کردم فقط به فکر خودمه نه اینکه منم یه سر این قضیه ام!
لب زد:
- برام همه چی گرفتم از عقب بردار.
خم شدم و از عقب شام و خوراکی ها رو برداشتم.
من اگر تیکه تیکه می شدمم اشتهام از کار نمی یوفتاد.
با لذت شروع کردم به خوردن که سامیار گفت:
- یه تعارف نمی کنی؟ خیلی گرسنمه.
اصلا غذا رو دیدما سامیار یادم رفت.
خخخخخ.
یکی دیگه وا کردم و یه قاشق خودم می خوردم چون یکی کامل خورده بودم و دو تا قاشق می زاشتم دهن سامیار.
5 پرس کامل رو همی طوری خوردیم و یه بستنی وا کردم گرفتم طرف سامیار و گفتم:
- می خوری؟
سر تکون دادن و یه گاز زد با بهت دیدم نصف بستنی نیست!
چپ چپ نگاهش کردم که خندید و گفت:
- خیلی خریدم نگران نباش تو بخور اینا رو بازم می خرم.
دلم قرص شد و اون نصف رو من خوردم و دوباره یکی دیگه باز کردم.
سامیار انگار عادت نداشت این همه چیز و قاطی بخوره چون همش جا به جا می شد و طاقت نیاوردم گفتم:
- سامیار چته اروم بشین دیگه چقدر وول می خوری.
با صورتی سرخ شده گفت:
- دلم درد می کنه قرص نداری؟
قرص ام کجا بود؟
بعد ده دقیقه بلاخره رسیدیم و سامیار به سرعت نور پیاده شد و اوق زد.
هر چی خورد و نخورده بود رو توی روشویی حیاط ویلا بالا اورد.
با صورتی جمع شده از دور بهش نگاه می کردم که سرهنگ گفت:
- چی شده؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- امشب خوش خوراک شده بود همه چی قاطی خورد منم خوردما نم چرا من تکون نخوردم اون اینطور شد.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌱#رمان_مثل_پیچک
#پارت51
_ببخشید مزاحم شما شدم.
مردجوان نگاهش به شیشه جلوی ماشین بود.
_مزاحمتی نیست... من باید داروها را می بردم... حالا یک پرستار هم با دارو میبرم.
_ببخشید میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
بدون آنکه به مرد جوان نگاهی بیاندازم پرسیدم و او هم جواب داد:
_ بفرمایید.
_شما دکتر پور مهر را از نزدیک دیدید؟
نگاهی به من انداخت و پرسید :
_چطور؟
_توی بیمارستان همه از دستش می نالیدند.
_چی میگفتن؟
_میگفتن خیلی بد اخلاقه... میگفتن همه رو فراری میده... از این حرفا... خواستم ببینم شما ایشان را از نزدیک دیدید؟
لبخندش واضح تر شد :
_بله.
_شما بگید ایشون چه جور آدمیه؟
با همان لبخند نشسته روی لبش گفت:
_ به نظرم اونطور که ازش میگن نیست... آدم خوبیه... جدی هست البته ولی فقط در کار... نه اون طوری که بقیه ازش فرار کنند.
_ میگفتند ۲۵ تا پرستار برای بهداری روستا فرستادند ولی همه از دست اخلاق دکتر پور مهر فراری شدند!
خندید. صدای خنده اش کل ماشین را برداشت. نیم نگاه دیگری به من انداخت و گفت :
_ من فکر میکنم دکتر توی کارش خیلی جدیه... حتما اون پرستارا فکر کردن چون اومدن روستای خوش آب و هوا، پس میتونن از زیر کار در برن... واسه همین هم نتونستن با دکتر کنار بیان.
_بله حق با شماست.
سکوت بین ما حاکم شد و این بار او بود که پرسید :
_حالا شما از خودتون بگید پرستار کدوم بخش بیمارستان هستید؟
_من!!... نه... من پرستار بیمارستان نیستم.... من دنبال کار میگشتم... دوره پرستاری دیدم... مدرک کمک های اولیه دارم از هلال احمر... با دکتر مغربی صحبت کردم... ایشان به من معرفی نامه دادند برای روستای زرین دشت.
سری تکان داد و باز پرسید :
_خب خودتون رو معرفی کنید تا ما هم شما رو بشناسیم؟
_من مستانه تاجدار هستم... دیپلم تجربی ولی تحصیلات دانشگاهی ندارم... در واقع ادامه تحصیل ندادم... اما دوره های پرستاری و کمک های اولیه رو زیر نظر دانشگاه شهید بهشتی و سازمان هلال احمر گذروندم.
نفس بلندی کشید و متفکرانه سکوت کرد.
در آن سکوت ۱۰ دقیقه ای، به تماشای مناظر اطراف خیره شدم. در جاده ای که فقط تپه های خاکی پیچ در پیچ بود، باز جا برای صحبت باز شد :
_ میشه در مورد دکتر پورمهر بیشتر توضیح بدید؟... من خیلی استرس دارم.
_ استرس چرا?...
_آنقدر که بقیه گفتن، ترسیدم.
_نه واقعاً فکر نمی کنم جای ترس باشه حالا خودتون دکتر رو می بینید و از نزدیک با هم آشنا میشید... مردم روستا دکتر پور مهر رو خیلی دوست دارن... چون میدونن که چیزی تو دلش نیست اما این دکتر ما آبش با آدمایی که میخوان از زیر کار در ببرند، توی یه جوب نمیره.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عࢪوسننہاممیشۍ
📗#پارت51
#باران
یهو مامان بغلم کرد و زد زیر گریه.
تعجب کرده بودم و نمی دونستم دقیقا چه واکنشی باید نشون بدم!
فقط منم بغلش کردم و اون با گریه گفت:
- ممنون که جون امیرعلی منو نجات دادی خودم تا اخر عمر نوکری تو می کنم دخترم.
ازم جدا شد و صورتمو بوسید.
از این همه محبت ش عشق کردم .
اغوش مادرانه اش خیلی ناب بود و چقدر دلم از این اغوش ها می خواست.
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خواهش می کنم کاری نکردم که.
مادرش اشک هاشو پاک کرد و با عشق بهم نگاه کرد.
برام غذا کشید و گفت:
- بخور عزیزم خیلی ضعیف شدی.
سری تکون دادم و بشقاب و همون تو گرفتم توی بغلم و غذا خوردم دیدم با تعجب نگاهم می کنن.
چون همه ریلکس نشسته بودن و داشتم غذا می خوردن من پاهامو جمع کرده بودم روی صندلی بشقاب رو گرفته بودم توی بغلم.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- من اولین باره داره با خانواده غذا می خورم برای همین عادت ندارم یعنی نمی دونم اداب ش چطوریه.
مادر امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- راحت باش عزیزم.
سری تکون دادم و غذا مو خوردم
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#بـانـوے_پـاک_مـن
📗#پارت51
ساعت۷بود.
یکم به خودم عطر زدم و بهترین لباسامو پوشیدم.
تو راه گفتم یک شاخه گلم براش بگیرم و ببرم تا خوشحال شه.
یک شاخه گل رز قرمز خریدم و گفتم کلی تزئینش کنن.
دوباره نشستم توماشین و روندم تا خونه دایی.
جلو خونشوننگه داشتم و تک بوقی زدم.
پرده یکی از اتاقا تکون خورد و یک لحظه صورت زهرا رو دیدم.
یعنی فهمیده من اومدم؟اونم با تک بوقم؟
تا دید حواسم بهشه سریع پشت پرده پنهون شد اما سایه اش افتاده بود رو پرده.
یکجورایی شیفته این پنهون کاریاش شده بودم.یک دخترخاص بود با کلی محسنات.
دستام رو توجیب شلوارم فرو کردم و تکیه دادم به ماشینم.
محو سایه زهرا بودم که از پشت پنجره تکون نمیخورد.لبخندی نشست رو لبم که تا حالا نزده بودم.
نمیخواستم چشم بکنم از اون سایه دوست داشتنی اما smsدادم به لیدا که پایین منتظرشم.
تا اومدن لیدا،زهرا بازم تکون نخورد از پشت پنجره.کاش میتونستم برم بهش بگم به همون اندازه ای که تو نمیتونی از پشت پنجره بری کنار،منم نمیتونم از نگاه کردنت دست بکشم.
بالاخره لیدا اومد و منم چشم کشیدم از پنجره.
_سلام.
_سلام لیداخانم.خوبی؟
با ناز سرشو انداخت پایین و گفت:ممنون.
شاخه گل رو بهش دادم اما شش دنگ حواسم به پرده ای بود که کمی کنار رفت و زهرا این صحنه رو دید.
در جلو رو براش باز کردم و نشست.ماشینو دور زدم و لحظه آخر به پنجره ای نگاه کردم که نه سایه ای پشتش بود نه پرده کنار رفته ای دیده میشد.
هوفی کشیدم و سوار ماشین شدم.
_ممنون بابت گل.
_قابل نداشت.دوست داری؟
_خیلی.
خندیدم و سوئیچ رو چرخوندم.راه افتادم سمت یک رستوران شیک.میخواستم خاطره خوشی برای لیدا بزارم.
تا رسیدن به رستوران،خواننده خارجی سکوت بینمون رو پر کرد.
تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم.
درو برای لیدا باز کردم.وقتی پیاده شد،لبخند قشنگی بهم زد و کنارم ایستاد.
باهم رفتیم تو رستوران و سفارش دو پرس چلو کباب و چنجه دادیم.
تا غذا رو بیارن با لیدا حرف زدم.
_مامان اینا خوبن؟
_خوبن سلام رسوندن.
یعنی زهرا هم سلام رسونده؟!
_ممنون.خب چه خبرا؟توخونه بودی این چند روز؟
_نه رفتم آموزشگاه.
_آموزشگاه چی؟
_تدریس به بچه های بی سرپرست.
چشمام از تعجب گرد شد.لیدا؟؟بچه های بی سرپرست؟؟؟جالب بود برام.
_چرا تعجب کردی؟مگه من آدم نیستم؟
_نه بابا این چه حرفیه؟فقط برام جالب بود.
دستاشو حلقه کرد رو میز و گفت:درسته مثل زهرا نمازخون نیستم،حجاب ندارم،خوش اخلاق و مهربون نیستم،دین و ایمان کاملی ندارم..اما دوست دارم به این بچه ها کمک کنم بلکه یادگاری از من بمونه تو این دنیا.
پس لیدا هم مثل من خودشو با زهرا مقایسه میکرد.دو تاخواهر بودن اما تو دوتا دنیای جداگانه و متفاوت.
غذا رو که آوردن مشغول شدیم و کمتر حرف زدیم.
فکر کنم سکوت تو غذاخوردن رو از خان سالار به ارث برده بودم.اه که چقدر بیزار بودم از این قوانین.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#گام_های_عاشقی
📗#پارت51
از پله ها یکی دو تا پایین اومدم رفتم سمت دفتر بسیج
چند تقه به در زدمو وارد اتاق شدم
- سلام
خانم منصوری : سلام عزیزم
- خانم منصوری میخواستم بپرسم جای خالی دارین واسه راهیان نور
خانم منصوری: نه ،چطور؟
- آخه میخواستم منم بیام
خانم منصوری: ولا آیه جان لیست ها همه تکمیل شده ان ،جایی خالی نیست
- باشه ،اشکالی نداره ،با اجازه
رفتم سمت در که گفت: آیه برو پیش هاشمی ببین شاید یه کاری بکنه برات
( لبخند بی جونی زدم ) : باشه
از دفتر خارج شدمو رفتم سمت دفتر بسیج برادران
یه بسم الله گفتم و در زدم ،درو باز کردم
اتاق خیلی شلوغ بود
همه مشغول کاری بودن
با دیدنم همه از کار دست کشیدن و نگاهم میکردن
هاشمی هم پشت میز نشسته بود
وارد اتاق شدم
- سلام
همه یکی یکی سلام کردن
هاشمی: سلام ،بفرمایید کاری داشتین؟
- میخواستم بپرسم جای خالی واسه راهیان نور دارین؟
یه دفعه یکی از بچه ها گفت: نه استاد پر شدن
هاشمی کمی سکوت کرد و گفت: میتونم بپرسم برای چه کسی میخواین ؟
- خودم
هاشمی: شرمندم ،فعلا که کاری نمیشه کرد چون اتوبوس همه تکمیل شدن،اگه میخواین شمارتونو بدین ،اگه یکی از بچه ها نیومد شما رو جایگزینش میکنیم
خیلی ناراحت شده بودم ،از کیفم یه خودکار و کاغذ برداشتم و شمارمو روش نوشتم
دادم به هاشمی
وقتی داشتم کاغذ و بهش میدادم
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم
- لطفا یه کاری کنین منم بیام
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و رفتم سمت محوطه
داشتم دنبال سارا میگشتم که گوشیم زنگ خورد
سارا بود
- کجایی سارا؟
سارا: بیا بیرون ،داخل ماشین امیرم
- باشه
از دانشگاه رفتم بیرون دورو برمو نگاه کردم ،ماشین امیر و پیدا کردم رفتم سمت ماشین و سوار شدم
- سلام
امیر: سلام
سارا: چی شد آیه ،اسمتو نوشتی؟
- نه ،گفتن پر شده
سارا: اشکال نداره ،ان شاءالله سال بعد
- اووو تا سال بعد کی مرده ،کی زنده
سارا: عه این حرفا چیه ،تو هنوز عمه نشدی ،عروس نشدی ،مامان نشدی
با گفتن این حرفش امیر یه نگاهی بهش کرد و سارا دیگه چیزی نگفت
- امیر جان منو ببر خونه بی بی
امیر : باشه
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_در_یک_نگاه
📗#پارت51
سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتیم
نیم ساعت بعد تلفن خونه زنگ خورد
زهرا گوشی رو برداشت
نمیدونستم داره باکی صحبت میکنه که اینقدر خوشحاله
زهرا: نرگس خانم ،بیا یه نفر پشت خطه کارت داره
- با من؟ کیه؟
زهرا: بیا خودت میفهمی عزیز جان
گوشی رو برداشتم
- الو ( با شنیدن صدای حسام نشستم روی زمین )
حسام: نرگسم ،عیدت مبارک خانومم
- عید تو هم مبارک اقا
حسام: شرمندم ،که این لحظه کنارت نیستم
- دشمنت شرمنده، همین که الان صداتو میشنوم ،به یه دنیا میارزه !
کی بر میگردی حسام جان
حسام: بعد عید بر میگردم خانومی ، پسر گلمون چه طوره؟
- خوبه ، ،اونم مثل من ندیده عاشقت شده
حسام: شرمنده تونم حلالم کنین
- حسام جان ،نمیشه بیشتر زنگ بزنی ،تا صداتو بشنوم
حسام: شرمنده خانومی ،اینجا اوضاع زیاد مناسب نیست،واسه همین اجازه نمیدن زیاد صحبت کنیم
- باشه عزیزم
حسام: نرگسم ،کاری نداری ،باید قطع کنم ،بچه های دیگه باید تماس بگیرن با خانواده هاشون
- مواظب خودت باش
حسام: تو هم مواظب خودت و پسرمون باش ،خیلی دوستت دارم ،یا علی
با قطع شدن تماس ،گریه ام شدت گرفت
تمام امیدم این بود که قراره زود برگرده
در نبود حسام از خونه غافل شده بودم با زهرا رفتیم خونه رو تمیز کردیم
و باهم رفتیم بازار یه کم خرید واسه خونه کردیم
آخرای عید بود و من خوشحال برای دیدن عشقم
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#بدون_تو_هرگز
📗#پارت51
"اتاق عمل"
🔹دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغازِ دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ...
❇️ اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ...
تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصاً یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیسِ بیمارستان و رئیسِ تیمِ جراحی عمومی معرفی کرد ... 😕
💢جالب ترین بخش، ریزِ اطلاعاتِ شخصی من بود ...همه چیز،حتی علاقه رنگی من ...
این همه تطبیقِ شرایط و محیط با سلیقه و روحیاتِ من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ...
🚫از چینش و انتخابِ وسائل منزل ... تا ترکیبِ رنگی محیط و ...‼️
گاهی ترسِ کوچیکی دلم رو پر می کرد ... 😥
✔️ حالا اطلاعاتِ علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ...
🔸هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ...
- چرا بابا؟ ... چرا؟ ...
🏢 توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ...
و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسبِ علم و تجربه تلاش می کردم ...
🔷 بالاخره زمانِ حضورِ رسمی من،
در اوّلین عمل فرارسید ... اون هم کنارِ یکی از بهترین جراح های بیمارستان ..
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه واردِ رختکنِ اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... امّا
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#محافظ_عاشق_من
📗#پارت51
مهدا خواست اول امیر را برسانند تا با مادر امیر قبل از دیدن وضع او صحبت کند ، حلالیت بطلبد و دارو هایش را یادآور شود .
ـ آقای حسینی من زود صحبتو تمام میکنم تا معطل نشید
ـ نه راحت باشید ما فعلا در جوار داش امیر داریم از لحظات لذت میبریم
مهدا لبخندی از سر رضایت زد و در عقب را باز کرد و پیاده شد
بعد از چندبار در زدن مادر امیر در را باز کرد و با دیدن مهدا گل از گلش شکفت .
ـ سلام خاله جون
ـ سلام به روی ماهت دخترم . کجایی مادر دلم برات یه ذره شده بود ؟
ـ بی وفایی منو ببخشید خاله جون ، بی توجهی کردم
ـ نه قربونت برم ، نه دختر نازم . این چه حرفیه میدونم درگیری مادر ، بشین یه لیوان شربت درست کردم بیارم بخوری
ـ بگین کجاست خودم بیارم ، شما بفرمایید .
ـ روی کابینته مادر ...
با آرامش و خیلی منطقی قضیه را برای مادر امیر تعریف کرد و کمی شربت بهش تعارف کرد تا حالش جا بیاد . هنوز از دارو ها استفاده میکرد
و شک عصبی براش خوب نبود برای همین یکی از قرص هایی که خودش بسختی براش پیدا کرده بود را به خوردش داد فشارش را گرفت و وقتی از وضعیتش مطمئن شد به امیر زنگ زد و گفت که همه چیز آماده است .
ـ خاله جون فقط حواستون باشه قرصاشون فراموشتون نشه ، کنار کاغذ روی در یخچال که واسه قرص های خودتونه یه یادداشت هم از قرص های آقا امیر گذاشتم
ـ قربون دستت دخترم
ـ من برم هم شما استراحت کنین هم آقا امیر
ـ ممنون دخترم خیلی لطف کردی
ـ این چه حرفیه من فقط شرمنده شدم ببخشید ، حلالم کنید
ـ اگه امیر کاری نکرده بود حلالش نمیکردم ، تو حلالی دخترم
ـ ممنونم خاله جون ، به امیر آقا هم بگین فردا لازم نیست بیان دانشگاه کلاس برای کار های گروهی هست برا بسیج هم بچه ها هستن کمک میکنن ، استراحت کنن
ـ باشه مادر
ـ مراقب خودتون باشید ، یاعلی
ـ علی یارت .
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رهایی_ازشب
📗#پارت51
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
*نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.*
نوشتم:*دیدمت داری گریه میکنی اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن حتما اسمش رو شنیدی شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.*
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بودانگار روح داشت نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه خواهش میکنم دعام کن..اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم کمکم کنید.
گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود.دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم:من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم بعد دعاکن به عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه...اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم چقدر آروم شدم...نفهمیدم کی خوابم برد!یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم انگار که مدتها خواب بودم حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم فاطمه در تختش نبود رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم واین حس خوبی بهم میداد فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم.نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:کوتاه بود!!
اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!بایداعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود .همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!!
من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! !
میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد
-نگران چی هستی؟خدا هست ..جدت هست..آقات هست...من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم:
-او چی؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کی حرف میزنی؟
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
👒#پلاک_پنهان
📗#پارت51
کمیل منتظر در اتاقش،
نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت.
با صدای در سریع از جایش بلند شد، امیرعلی وارد اتاق شد و گفت:
ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه
ــ سلام،چته نفس نفس میزنی
امیرعلی نفس عمیقی کشید!
ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرارگذاشت، فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش!
ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده
ــ آره
ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی
امیرعلی سری تکان داد،
و خودش را روی صندلی پرت کرد.کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند،
پس از ورود،
اشاره ای به احمدی کرد تا شنود، و دوربین را فعال کند، خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست،
رویا سرش را بالا آورد،
و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد.
کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،
او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد.
کمیل ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر، دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش، به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید.
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ درست گفتم؟؟
رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود.
ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟
ــ م.... من ندیدم.!
کمیل با اخم و صدای عصبی گفت:
ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم باهاشون بحث کردید
عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت.
ــ این مگه شما نیستید؟؟
کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا، استفاده کرد، و دوباره او را مخاطب قرار داد؛
ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه، با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده، و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده
رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،
تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد، و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه، اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.! من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم، منتظر جوابم.
کمیل می دانست رویا ترسیده،
و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت:
ــ میدونید، با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم
رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت:
ــ چی؟
ــ آره گرفتیمش، اعتراف کرد، گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده، و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد، با برنامه ریزی شما انجام می شده، و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره، پس جایی برای انکار نمیمونه.
رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند،
احساس می کرد سرش داغ شده، و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود،
فکر اینکه دوباره،
از مهیار رو دست خورده بود، داغونش می کرد،
چشمانش را محکم بر روی هم فشرد،
که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد،
با صدای بغض داری گفت:
ــ همه چیز از اون روز شروع شد...
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت51
با تمام استرس سایت رو باز میکردم و داداش
بالای سرم وایساده بود
مثل همیشه سایت هنگ میکرد و بالاخره
بعد از تلاش ها باز شد
جیغ من خونه رو گرفت و مامان نگران اومد سمت اتاقم
_چیشده؟...
من که زبونم بند اومده بود داداش گفت:
_ ماماننننننن زینبببب شهید بهشتیییی قبول شدهههه
_ واقعااااااااا
_ ارهههه بخدااا
هیجانم قابل توصیف نبود.
زود زنگ زدم و به بابا خبر دادم و اونم خیلی خوشحال شد
من از وقتی کلاس شیشم بودم به همه میگفتم
که قراره برم شهید بهشتی و همه بهم میخندیدن که قبول شدنش سخته و تو درس خون نیستی و اینا...
زود خبرشو به همه رسوندم و شروع کردم به خوندن نماز شکر
هر چقدر شکر میکردم واقعا کافی نبود.
مدتی نکشید که یادم افتاد
یعنی قرار بود توی دانشگاه هم ایمان مبین رو ببینم؟...
چجوری میشد!
حس میکردم توی سرنوشت همدیگه باشیم و این تقدیر باشه.
ورودی مهر بودم و قرار بود از مهر ماه دانشگاه رو شروع کنم.
فاطمه کوثر هم توی دانشگاه تهران قبول شده بود و میخواست تا فوق لیسانس پیش بره .
محرم و اربعین گذشت و بالاخره زمان عقد فاطمه کوثر داشت سر میرسید.
اولین روز خریدشون مامان فاطمه کوثر از منم خواست که باهاشون برم
من و فاطمه کوثر و مریم و متین باهم برای لباس خریدن میرفتیم و زنعمو و خاله و متین و فاطمه کوثر برای خریدن حلقه و این جور چیزا میرفتن...
وقتی میرفتیم برای خرید لباس فاطمه کوثر جلو مینشست و من و مریم عقب باهم کلی شوخی میکردیم.
وارد یه مجتمع بزرگ شدیم که خیلی لباسای عالی ای داشت.
دنبال یه مانتوی با حجاب و درعین حال زیبا و ظریف میگشتیم
که مثل همیشه چشم فاطمه کوثر یه مانتو ی قشنگ به رنگ شیری و آبی آسمانی رو گرفت .
هممون خیلی خوشمون اومده بود .
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕