🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸
💗#ازجهنم_تابهشت
📗#پارت51
💖به روایت حانیه💖
با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت، 😣😭
کاش.....کاش.....اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو.
اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه 🔥عمو🔥 همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟
نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده.
با صدای در به خودم اومدم.
_ کیه؟😢
امیرعلی_میتونم بیام تو؟
_اره.
با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم 😭و به اشکام اجازه باریدن دادم.
امیرعلی_به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی؟😒
اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم.
.
.
دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد.
یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم.
_دنبال چیزی میگردی؟
مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟
_لباسایی که برای عید گرفتم؟
مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا. 😐
_ کجا؟؟؟؟😟
مامان _خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه.
_ ایوووول.😍
سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم.
مامان_حانیه بدو دیرشد.
_ اومدم
همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.😯😍
_ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟
امیرعلی _ شاید....☺️
_ جون مو؟😉
امیرعلی_ ها جون تو.😇
_ راه افتادی داداش.
مامان_داریم میریم خاستگاری😊
_چییییییییییییییییییییی؟😳
مامان_چته تو؟
_خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام.
بابا _اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.😄
_ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.☹️
امیرعلی _پس منم نمیرم.😐
با تعجب برگشتم سمت امیرعلی.
بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت.
_مسخره.بریم خب😕
امیرعلی_ فدای ابجیم😍
_حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت
مامان _حالا از کجا میدونی فاطمس؟
_از رفتارای ضایع گل پسرتون.😉
برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده.😂 یعنی این حیای این دوتا منو کشته .
.
.
خاله مرضیه_فاطمه جان چایی رو بیار مادر.😊
_من برم کمک؟
خاله مرضیه_برو خاله جون.
با خنده به امیرعلی نگاه کردم.
طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه.قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره😅
_ پرووووو. دیگه من غریبه شدم. ها؟
فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.☺️🙈
_اخ الهی بگردم.خودتم که غریبه ای.
بابای فاطمه_بچه ها رفتید چایی بسازید😊
_الان میایم عمو.☺️
_ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون
فاطمه_مرسی که اومدی کمک.☺️
_خواهش😇
فاطمه_روتو برم😄
_ برو😉
از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_الان میاد.
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد
❤️❤️❤️❤️❤️
شروع عاشقی هایم،
سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم
❤️❤️❤️❤️
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💗#از_روزی_که_رفتی
📗#پارت51
من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده
کجا؟ خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود که #بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید! شما همهی آرزوهای منو
داشتید. شما همهی خواستهی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال #راه_سید!
#خودش کمکم کرد... راه رو #نشونم داد... راه رو برام #باز کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همهی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر #زیبایی یا #پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر #ایمانتون، #اعتقاداتتون، به خاطر #نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر
شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازهشو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفتهی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت...
آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش
بود... رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود.
رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: _بهش فکر میکنی؟
آیه: _شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: _باهات کار دارم!
ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟
ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو #صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیهای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند.
"از سید بخواهم؟ چگونه؟"
****************
زینب از روی تاب به زمین افتاد...
گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه!
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد.
بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود...
گریهاش شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هقهق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود.
دخترک پدر میخواست...
تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر میخواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریهاش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت51
بعد یه عالمه فیزیک و زیست بلاخره تموم شدددد
دیگه دکتر شدیم رفت 11سال جون کندیم.... ذجر کشیدیم، درد دیدیم، از خیلی چیزا گذشتیم... ولی بلاخره رسیدیم، رسیدیم به اون جایی که شبا با رویاش میخوابیدیم و صبحا به امیدش از خواب بیدار
ذوق یچه ها بعد گرفتن مدرک قابل وصف نبود یکی از دخترا هم غش کرد به کل و بردنش درمانگاههههه
وقتی مدرکو گرفتیم گفتن بیاید قسم سقراط بدین
ما هم بدو رفتیم روی میز یه قران بود و دستمونو میزاشتیم رو قران قسم میخوردیممم
معلما، استادا، اقای محمد زاده، دبیر دار مون با هم خدافظی کردیم
دلم می خواست هیچ وقت این لحظه تموم نشه
واقعا رسیدیم یعنی از فردا میتونیم طبابت کنیم بابا ایوللللل
داشتیم پر در میاوردیم وقتی با لگد از دانشگاه پرتمون کردن بیرون روی مدرکم و خوندم
جراح و فوق تخصص قلب و عروق زینب آبداری
زهرا هم خوند
جراح و متخصص ریوی زهرا رنجبران
الهه به جمعمون اضافه شد و خوند
جراح و فوق تخصص مغز و اعصاب
الهه توحیدی
یکی از پسرای دانشگاه روی زمین حیاط دانشگاه زانو زد و داد زد من جراح کلیه شدممممممو خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت
هممون ذوق داشتیم 30 سالمون بود هاا ولی عین بچه 6 ساله ذوق کرده بودیم روز اخر دانشگاه خیلی باحال تموم شد همه باهم روبوسی کردیم و رفتیم خونه هامون
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
🍄#مقصودم_ازعشق
🍃#پارت51
میدانم دیگر برنمیگردد . دیگر آن نگاههایش را نمی بینم .همه هم این را فهمیدهاند. نرگس هم مثل من بی تابی میکند .
تصمیم گرفتم بروم مزار شهیدش .دسته گلی را خریدم و تاکسی گرفتم.تا مقصد در فکر بودم. کجاست؟ چیکار میکنه؟ چی میخوره؟ کی دیگه از زمین جدا میشه؟کرایه را حساب کردم .قطعه را پیداکردم . اهسته نزدیک مزارش شدم
_حاج حسین این رسمش نبود. رسمش نبود تنها بره حاج حسین خودت میدونی که.. دلم ازش پر بود...دلم ازش...میومدم اینجا..یادش بخیر ..اون روزی که از دستش ناراحت شدم و پناهم تو شدی...حاج حسین.. خودت یک جوری از فراغش من رو اروم کن..
گل را گذاشتم و بلند شدم..اشک هایم را پاک کردم و از انجا فاصله گرفتم ...
مجدد باتاکسی برگشتم .
معصومه خانم کباب درست کرده بود..همان قاشق اول را که خوردم عقم گرفت..از سفره جداشدم ...وقتی بیرون اومدم معصومه خانم به زور اب قند را دهنم کرد.
حاج جواد من را به درمانگاه برد ...سرم زدم و اهسته چشمانم را روی هم گذاشتم..بعد از او خیلی ساکت شده بودم ...
گرمی دستانش را حس کردم.
_نجمه پاشو ببین برام چه گل دختری اوردی...
اسمش رو از اسمون برامون انتخاب کردن یادت نره اسمش زهراست ها ...نجمه..
چشمانم را باز کردم..
نفس نفس میزدم..کجاست؟ کجاست؟داد می زدم و نامش را صدا میزدم
_خانمی بیمارستان رو شلوغ کردی قشنگم..
دیگه ارام بخش هم نمیتونیم برات بزنیم..
سوالی نگاهشان کردم..
_نی نی کوچولوت چندماهه تو شکمت وول میخوره..
پس دلیل این همه ورم این بوده. فکر میکردم با رفتنش جاش هنوز هست و ...
_و..ا..واقعا اما..؟
_انشاءالله برای چند هفته اینده به دنیا میاد. مواظب خودت و نی نی ات باش
با رفتن پرستار بی بی و معصومه خانم داخل شدن ..تا انها را دیدم .. دهنم ..به من من افتاد ...بی بی اهسته من را بغل کرد.. در بغلش اشک هایم را ازادانه رها کردم ...
نمیدانم چرا از وقتی برگشتیم دلم شور افتاده .ترسم گرفته... خیلی وقت از رفتنش نگذشته اما...دیگر در این هفته های اخر نمی توانم خوب راه بروم...اذیت می شوم.. حالا میتوانم بهتر مراعات کنم اما اگر دخترش به دنیا بیاید و او نباشد...
همان موقع تلفن زنگ خورد. همانطور که دست به کمر دارم به سمتش میروم.با دیدن خط گیرنده لبخندی میزنم.
_بله؟
منتظر صدایش می مانم. اما صدای گریه دست و پایم میلرزد
_ال..الو؟
با صدایی پربغض میگویند.
_خانم منتظری؟
_بله ؟ خودم هستم؟
_همسر..ش..شما..همس...رتون..
و اینقدر گریه میکند که نمی تواند صحبت کند.دست و پایم شل میشود .تلفن ناگاه قطع می شود همانجا روی زمین می افتم . نمی توانم باور کنم. نه نه شاید زخمی شده اره ...این بهتره ..
همانجا در میزنن.چادرم را سر میکنم و به سمت در میروم .اهسته در را باز میکنم.با دیدن چند مرد نظامی سرم را پایین می اندازم.ناگاه یک عکس را به دستم میدهن.
عکس خودش هست. با همان لبخند و...
پایین عکس نوشته " شهادتت مبارک"
قلبم از حرکت می ایستد .همان مرد روی زمین کنار خانه می افتد و هق هق می کند .
دستانم می لرزد و میگویم : این..و..واقعیت..ن..داره.. ما..قراره..ما..
اهسته اشک میریزم. همان موقع بر زمین می افتم . و فقط تنها چیزی که یادم می ماند صورت گرم بی بی است که دارد نزدیکم میشود
_اقای دکتر رضایی به بخش اورژانس.
چشمانم را باز میکنم . پلک هایم سنگین شده
_م...من کجام؟
با یاداوری اتفاقات تلخ گذشته هق هقم بلند میشود.حاج جواد نزدیکم می شود. روی پیشانی ام را می بوسد و لبخند تلخی میزند.
_اون موقع ها محمدرضا تو کار بسیج بود . خیلی شر و شیطون بود. میدونستم اخرش این یک کاره ای میشه اما نه اینکه شهید..ب..بشه ..
اهسته شانه هایش می لرزد
_وقتی وارد محل جدید شدیم. رفتاراش تغییر کرده بود. گاهی اوقات خیلی تلخ و گاهی اوقات خیلی خنده رو بود. یک شب باهاش نشستم حرف زدن . میگفت یک مشکلی دارم که محال نشدنیه . و گفت برام دعاکن . نمیدونستم تو رو میخواد.. و میترسه که..دنیا دیده بشه ...
لبخند گرمی زدم . اشک هایم راپاک کردم. حاج جواد دستم را گرفت و من را از تخت بلند کرد . ناگاه درد شدیدی را احساس کردم انقدر که با فریاد اسم حضرت را صدا زدم .چند پرستار با شنیدن صدا وارد شدن .
وضعیتم را چک کردن و با عجله تختم را کشیدن
_مامان کوچولو نی نی تون میخواد بیاد بیرونا.
از درد قطرات اشکم می چیکد .
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🍁 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت51,52
راننده ماشین یه زن بانقاب و یک کارت که روی سینه اش چسپانده, بود.کارتی که مخصوص اعضای داعش بود وزمانی که داخل سوله ها بودیم,زنان داعشی که مسولیت داشتند ازاین کارتها به سینه شان میچسپاندند.
زن داعشی امد جلو ومن عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار....
زن دستش رااورد طرف فیصل وپسرک را از بغلم محکم کشید بیرون وگفت:
_با پسر من چکارداشتی هااا؟چرا دزدیدیش؟؟
من:
_نه ....نه....من دزد نیستم به خدااا...بچه داشت گریه میکرد ,خواستم بهش کمک کنم... دنبال خرگوش وشما بود,اگر فکر میکنی دروغ میگم بیدارش کنید وازش بپرسید...
در ماشین راپارک کرد ودرهمین حین گفت:
_ببخشید ,اشتباه کردم,فیصل پسرشیطانی هست حتما دنبال خرگوشش راه افتاده وگم شده.من امده بودم مسجد برای نماز, فیصل بیدارشد وخواست همراهم باشه وبعدازنماز متوجه شدم نیست ,الان بیشتراز دوساعته کوچه های شهررا دنبالش میگردم....خداراشکر سالم هست ,من چون خیلی عصبانی بود به شما پرخاش کردم,ببخشید خواهر,شما این وقت صبح بدون مردی همراهت ,اینجا چه میکنی؟
سرم راانداختم پایین وگفتم:
_مردمن,مجاهد داعشی بود که شهید شده وپسری داشتم هم قدوبالای پسرشما که گمش کردم ,چندین روزه هرجا را میگردم اثری ازش نمیبینم.
زن داعشی سرش راتکان دادوگفت:
_هیچ دردی بدتر از گم کردن اولاد نیست,خدا رحمت کند شوهرت را,من درکت میکنم,بیا بشو سوارماشین ,تا جایی بتونم کمکت میکنم تا پسرت راپیدا کنی,اخه منم مثل تو شوهرم شهید شده
و اشاره کرد سوارشوم....
خوشحال ازاینکه بالاخره خدا یک راهی برام بازکرده و توکل کردم به خدا وسوارشدم.
«ام فیصل» ,پسرش را کابین عقب خوابانید واشاره به من کرد که جلوسوار شوم.
سوارشدم وحرکت کردیم.
ام فیصل:
_اسم من ناریه است
ونگاهی به فیصل کردولبخندی زد وادامه داد
_خداراشکر پیدایش کردم,داشتم سکته میکردم, راستی اسمت چیست؟پسرت چندسال دارد وکی گم شده؟
من:
_سلما هستم ,اسم پسرم عماداست وتازه وارد چهارسالگی شده الان چندین روز است که گمش کردم,متاسفانه پسرم لال است
به اینجای حرفم که رسیدم با به یاداوری چهره ی عماد واخرین تلاشش برای حرف زدن وکمک خواستن هق,هقم بلندشد واشک کل صورتم را پوشانید.
ناریه با یک دستش فرمان راگرفته بود وبادست دیگرش دستم رانوازش کرد وگفت:
_نگران نباش ام عماد...من امروز تمام وقتم را برای پیدا کردن پسر تومیگذارم,نمیدانم چرا مهرت به دلم نشسته شایدچون مثل خودم شوهرت کشته شده وپسرت گم شده و شاید ... نمیدانم چرا ,فقط میدانم که میخواهم کمکت کنم,من تمام مراکز داعش دراین شهر را مثل کف دستم میشناسم,درست است که سعودی هستم ,مال این کشور نیستم اما اززمان برپایی حکومت اسلامی دراین شهر به حکومت خدمت میکنم
ولبخندی زد وگفت:
_به قول شوهرشهیدم,آچارفرانسه هستم گاهی به زنان اموزش نظامی ,گاهی اموزش دینی وخیلی وقتها هم درسطح شهر جزء گروه امر به معروف هستم...خلاصه هرجا حکومت نیازمند کمک باشد من هم هستم.....
باخودم فکر میکردم که ایا این زن هم در جنایات دیگرداعش سهیم است؟ایا دستش به خون کسی الوده شده؟
که با حرف ناریه به خودامدم:
_ببین خواهر,نمیخواهم ناامیدت کنم اما اگر پسرت زنده باشد وبه دست نیروهای حکومت افتاده باشد ,فقط دوجا میتوان ان را جستجو کرد,یکی پایگاه جنب مسجدجامع است و دیگری اردوگاه تموز که بیرون شهر موصل بنا کردیم..
از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدم....
قلبم به شدت میتپید ,اصلا به این فکرنمیکردم که بعداز پیداکردن عماد چگونه ازچنگ داعش بگریزم,فقط میخواستم عماد راپیداکنم.
بااین حرفهای ناریه,دستش رامحکم فشاردادم وگفتم:
_اگر پسرم راپیدا کنی تا ابد کنیزیت رامیکنم.
ناریه لبخندی زد وگفت:
_چون مثل خودت مادرم,درکت میکنم,زنی که شوهرش شهید شده لایق کنیزی نیست,دوست داشتی باهم همکارمیشویم.....
همینجور که حرکت میکردیم متوجه شدم مسیرمنتهی به مسجدجامع رامیرود....
یعنی عمادرا پیدا میکنم؟؟....
خدایا توکل کردم به تو...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت51
سرم را برگرداندم طرف طارق,کنار طارق کسی نبود,باصدای ضعیفی گفتم:
عباس وزینب کجان؟نمیبینمشان؟
از نگاه هایی که بینشان رد وبدل میشد فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشد...وای اصلا چرا من را چاقو زدند؟
وای نه....انور...
روی تخت نشستم وبا گریه گفتم:طارق,فاطمه...بچه هام کجان؟
سرشان پایین بود...روبه زهرا:زهرا ,داداش وابجیت کجان؟زهرا اشک میریخت وچیزی نمیگفت...
حسن وحسین اومدن نزدیکم وگفتند:مامان عباس وزینب گم شدند……
وای نه...دیگه تا تهش راگرفتم...دنیا دور سرم میچرخید...نه....خدا...وای علی...کجایی؟بیا ببین دوباره جگرگوشه هات را دزدیدند...
طارق امید میداد که پیداشون میکنند,اما من میدونستم محاله....انوروافرادش خیلی کینه توزن...اینبار بچه هام را نکشند؟!!...,عباس بعداز ازادیش خاطراتی از انور وکارهاش تعریف میکرد که موبر تنم راست میشد...انواع واقسام جنایتها را جلوی چشمهای بچه بینوا انجام داده بود تا به اصطلاح ازش یهودی صهیون بسازه...
دست به پهلوم گرفتم بلند شدم وگفت:باید بریم حرم...شاید بشه کاری کرد...شاید با بازبینی دوربینها چهره ربایندگان مشخص بشه وبا چهره نگاری مانع خروجشان از کشور شد ....
طارق:بشین خواهرم,تمام این کارها را درمدتی که عملت میکردند وبیهوش بودی من انجام دادم...تصویر دوربین خیلی واضح نیست,یه زن وشوهر بودند که عباس وزینب را بغل کردند ویه مردکه باچفیه صورتش راپوشانده بود به توحمله کرده...
فقط یه عکس از بچه ها میخواستند که من نداشتم به پلیس بدم...,
اه عکس....کیف...کیفم کجاست؟
زهرا کیفم را که روی دوشش انداخته بود به طرفم داد...اخه من همیشه عکس علی وبچه ها را داخل کیف پولم داشتم...,درنیمه باز کیف رابازکردم,دنبال کیف پولم بودم که چشمم به کاغذی مچاله شده داخلش افتاد....
باتعجب گفتم این چیه؟؟
#ادامه دارد...
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت51,52
ولی ...اما...دیگه نداره....
ان شاالله میتونی عزیزم.ما هم کمکت میکنیم.ماشاالله آینده ات روشنه
ان شاالله مادرت هم خوب شه و سلامتیش رو بدست بیاره
هادی_چشم استاد_ان شاالله این امسال هم روسفیدتون کنم استاد
استاد_ان شاالله
خداحافظی کردم و دوباره سوار ماشینم شدم ولی اینبار تمام حواسم رو دادم که نکنه دوباره اتفاق یه ساعت قبل تکرار بشه
یه لحظه تصویر دختره که داشت چادرش رو منظم میکرد و عربی بهم گفت پسره ی پرووو
آروم زیر لبم زمزمه کردم
برو خدا رو شکر کن دانشجوم نباشی و گرنه نشونت میدم پرووو یعنی چی
بعد خنده ایی کردم
هر کی میدیدم فکر میکرد دیوونه شدم که با خودم حرف میزدم
از دانشگاه که خارج شدم پام رو روی گاز دادم تا به جلسه شرکت برسم..
وقتی رسیدم در اتاق رو بدون در زدن باز کردم دیدم همه دور میز نشسته بودند
کیوان با همون چهره ی جدی گفت:
به به آقای استاددددد
صبحتون بخیر
یه دستم رو روی قفسه ی سینه ام گذاشتم یه دستم رو هم بالا به نشانه ی تسلیم بردم
و گفتم:
میدونم دیر کردم..ببخشید...دانشکده کارم طول کشید
الان کجای جلسه اید؟
رضا گفت بیا هادی جان بشین پیش خودم اگه رفتی کنار کیوان ،احتمالا چندتا ترکش یا از طرف کیوان یا از طرف خانم هاشم پور نصیبت میشه
همونطور که سمت رضا میرفتم آروم و بی صدا پچ زدم چیشده؟ دوباره دعواشون شده؟
اووووف .....😤😤 دوباره.....
ادامه دارد.....
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#انتظار عشق💗
❄️#پارت51
نزدیکای ظهر رسیدم خونه
عزیز جون: هانیه جان اومدی؟
- سلام عزیز جون اره
عزیز جون : لباسات و عوض کن ناهار بیا اینجا - چشم عزیز جون رفتم داخل اتاق ،دیدم مرتضی چمدونا رو بسته گذاشته دم در اتاق
لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی مو سرم کردم رفتم خونه عزیز جون
وارد خونه عزیز جون شدم دیدم مرتضی نشسته - سلام
مرتضی: سلام بر خانم مهریه بگیر
- الان پشیمونم چرا چند تا چیز دیگه هم اضافه نکردم
مرتضی: عع پس میخواستی کل دنیا ما رو بچرخونی پس ...
عزیز جونم خندش گرفت : انشاءالله به سلامتی برین و برگردین
مرتضی: انشاءالله
ناهارمونو خوردیم
بعد ناهار همه اومدن برای خدا حافظی
حسین آقا هم ما رو تا فرودگاه رسوند
پرواز زیاد تأخیر نداشت ،خیلی خوشحال بودم ،این اولین سفری بود که همراه عشقم میرم
بعد یه ساعت نشست
اول رفتیم نجف
دل تو دلم نبود که برم زیارت
به همراه کاروان اول رفتیم هتل یه اتاق دوتخته به ما دادن
چمدونارو یه گوشه اتاق گذاشتیم بعد ،حمام رفتیم غسل زیارت کردیم
نزدیکای غروب رفتیم به سمت حرم امام علی
وایی که چقدر قشنگ بود ،ایون طلاییش بوی غریبی میداد
نمیدونم چرا هرموقع فاطمیه میرسید دلم بیشتر بری بی کسی علی میسوخت...
❄️نویسنده :بانو فاطمه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
..❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#نبض_من💗
❄️#پارت51
رسوندمس خونشون....
آیه
وقتی داشبورد رو باز کردم قلبم اومد تن دهنم این پسر همه چیش خوب بود کارهاش خودش...
دوست داشتم بغلش کنم ولی میدونستم هنوز بهم مرحم نیستیم....
ولی من دیگه طاقت نداشتم بغلش مردم آنقدر بغلش آرامش بخش بود که خدا میدونه بعدش هم اومدم خونه...
انگشتر رو به مامانم نشون دادم مامانم که از سلیقه علی اکبر خوشش اومده بود که حتی بابا گفت سلیقه اش خوبه که دختر مارو پسندیده......
مگه میشد بخوابم آنقدر غرق رویای شیرین بودم با اون که نمیدونم چطوری خوابم برد
..........
دوماه گذشته بود هم محرم تموم شده بود هم نزدیک های مهر بود....
داشنگاه نظامی من هم شروع شده بود....
تصمیم گرفتیم عقد کنیم...
آره خلاصه 25 شهریور مراسم عقد بود یعنی فردا آنقدر استرس داشتم که خدا میدونه
رفتیم اتوبخار لباس دوتامون آماده بود لباس من تور و تا بلند بلند بلند سفید سفید بود با مروارید و آستین های بلند و یه هدشال سفید که روی سرش کریستال بود رو خریده بودم منتظر بودم بپوشم
علی اکبر هم کت شلوار مشکی ر انتخاب کرده بود ولی با مخالفت من و مامانش روبه رو شد که تصمیم گرفت یه پیرهن سفید بپوشه با یه شلوار مشکی که بکنه تو شلوارش هم مردونه تره هم قشنگ تر....
آماده شده بودیم....
شالم رو قشنگ سرم کردم چادر مشکیم رو سرم کردم....
رفتیم تو ماشین آنقدر استرس گرفته بودنت خوشحال بودم که اصلا حواسم نبود کی رسیدیم
نویسنده؛آتنا صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت51
بازم خوابیدم
با صدای آلارم گوشیم پاشدم
نمازمو خوندم
دانشگاه هم نداشتم
حوصلم سر رفته بود به محمد پیام دادم
+سلام آقایی
بعد از چند دقیقه جواب داد
_سلام خانومی
+خوبی
_تو خوب باشی منم خوبم
+محمد جانم
_جان محمد
+حالت خوبه
_اره خوبه
+خداروشکر
_چطور
+هیچی همینطور
_فاطمه جانم
+جان دل فاطمه
_بیام دنبالت بریم بیرون
+واقعا؟
_آره
+پس حاضر شم دیگه
_آره یکم دیگه میام.
پاشدم لباس سرمه ای و روسری زرشکی گل گلی مو برداشتم
رفتم بیرون
منتظر محمد موندم
چند ساعت گذشت ولی محمد نیومد
یعنی چیزی شده؟
رفتم خونه به محمد زنگ زدم
اما برنداشت
کلی زنگ زدمپیام دادم
از ترس کل دستام میلرزید
نشستم و گریه کردم
مامانم صدامکرد برم شام بخورم.
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#یاسِسجدهنشین🌸
❄️#پارت51
با لکنت گفتم:
نه بابا، چه ازدواجی هنوز بچه ام که😅
مامان بزرگ گفت:
کجا زوده؟ زودتر عروسی کن من دلم خوش باشه بهت😊
چشمی گفتم و از خجالت برگشتم توی اتاق😢
هر اتفاقی میفته من یاد محمدطاها میفته آخه چرا؟!
بالاخره این تعطیلات آخر هفته تموم شد و برگشتیم خونه . . .
روی تختم دراز کشیدم، که گوشیم زنگ خورد کوثر بود،گفت: رسیدید خونه؟
_آره، فردا دانشگاه دارم
+منم همینطور، پس، فردا توی دانشگاه میبینمت...
_باشه، خداحافظ
انیدر خسته و کلافه بودم که نفهمیدم کی خوابم برد😴🥱
صبح هم با صدای مامان از جام پریدم، سریع حاضر شدم و صبحانه خوردم و رفتم سمت دانشگاه..🚶♀
رسیدم، دم در دانشگاه کوثر رو با یه پسره دیگه و محمدطاها دیدم😳
باخودم گفتم: محمدطاها پیشش چیکار میکنه؟نکنه محمدطاها با کوثر فامیله؟
رفتم پیششون:
کوثر: سلام! رسیدی بالاخره☺️
.
ادامه دارد . . .
❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت51
_ سلام بانو جان چه زیبا شدی
_سلام اقایی شما هم کم نزاشتی
_ بهم لبخند، زد و نشت
منم رفتم آشپزخانه تا چایی ها رو آماده کنم که مامان گفت چایی ببرم گفتم چشم چایی ها رو ریختم و بردم به همه پخش کردم و نشستم پیش مامان پدرا طبق همیشه داشتن درباره جامعه حرف میزدن که مامان گفت: بهتر بریم سر اصل مطلب
_بله لاله جان راست میگن
اقا علی(پدر ارمان) گفت_بله
_به نظر من اخر این هفته عقد کنن
_بله به من موافقم
چرا انقدر زود الان سشنبه است و جمعه قرار هست عقد کنیم هم خوشحال هو تعجب کرده بودم
مامان گفت: بچه ها نظر شما ها چیه
_من موافقم
_منم موافقم
قرار شد فردا بریم خرید وسایل عقد ارمان بهم گفت ساعت شیش میاد بریم منم قبول کردم همه رفتن و من هم رفتم که بخوابم و خیلی زود خوابم برد
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕