🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۴۳
بعد از مدتی سکوت شکستم و پرسیدم
-نگفتند علت نه گفتنشون چی بود؟
-گفتند هردوشون محصل هستند جایز نیست ازدواج کنند. بالاخره زندگی خرج داره و حداقل یه نفر باید کارمند باشه
-چطور ممکنه اون که میگفت مادیات براش مهم نیست الان چطور شد یهویی مهم شد
-این حرفا رو خیلی ها میزنند مامان، راستی باباشم سلام رسوند
باحرص خاصی گفتم
-سلامش بخوره تو سرش....باشه مامان کاری نداری من برم کلاسم شروع میشه.
-نه مامان جان حواست به درس و بحثت باشه، فکر اون دختره هم از سرت بیرون کن
به آرومی و اجبار گفتم
-باشه
و گوشی و قطع کردم
گوشی تو دستم مونده بود و به یه نقطه کوری خیره شده بودم. و رفته بودم تو فکر، حسابی خورده بود تو پرم و غرورم شکسته بود. خیلی دلم میخواست علت نه گفتنشون چی بوده
دو سه روزی حالم بدجور گرفته بود
تا اینکه تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم و بپرسم چرا؟؟ اما من نه شماره ازش داشتم نه از باباش نه از خانواده ش.
یادم افتاد که خواهر بزرگش
کارمند دانشگاه پیامنور بود. و از طرفی دختردایی من هم اونجا کار میکرد. از این طریق تونستم شماره خواهر پاییزو پیدا کنم. درواقع دخترداییم بدون اینکه بپرسه شمارشو واسه چی میخوای همراهی کرد و شمارشو بهم داد.
روز بعد با خواهر پاییز صحبت کردم
در برخورد اول حسابی شوکه شده بود. که شمارشو از کجا آوردم. اما برخوردش کاملا منطقی و عاقلانه بود. به سوالاتم صبورانه پاسخ میداد.
دست آخر گفت
-ببخشید آقای صادقی ما یادگرفتیم در کار هم دخالت نکنیم و سر و قیچی رو بسپاریم دست بزرگترها. من فقط میدونم شما اومدید خواستگاری پاییز. اما اینکه چرا پاییز به شما نه گفته رو نمیدونم و نمیخوام هم بدونم چون این مسئله به خود پاییز مربوطه. نه به من و نه به بقیه خواهر برادرام
خانواده من در این زمینه با خانواده پاییز
زمین تا آسمون فرق داشت. تو خانواده ما برعکس خانواده پاییز که کسی حق دخالت در انتخاب دیگران نداره..... خانواده که چه عرض کنم کل طایفمون تو انتخاب هم نظر میدن و دخالت میکنند.
اما من نفر اولی بودم
که به نظرات و پیشنهادات دیگران تره هم خورد نمیکردم.
در آخر خواهر پاییز شماره پدرشو داد
و گفت
-با پدرم در این زمینه صحبت کنید
شب همون روز
به موبایل پدر پاییز تماس گرفتم. خیلی مودبانه برخورد کرد. و در آخر همون حرفایی رو که به مامان گفته بود به من هم گفت و از من حلالیت طلبید.
دیگه باید با این قضیه کنار میومدم
خداروشکر میکردم که بیشتر از این وابستهی پاییز نشده بودم. وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برام میافتاد
بعد از پاییز تصمیم گرفتم
از فکر ازدواج بیام بیرون و به درسم برسم.
سال سوم طلبگی به پایان رسید.
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۴۴
بعد از اتمام موفقیت آمیز امتحانات خرداد
سرگرم درست کردن ویزا برای خروج از کشور شدم. از طرفی که معافیت تحصیلی داشتم یکم اذیت شدم ولی خب بالاخره گذرنامه و ویزام درست شد.
وقتی همه کارها بخوبی پیش رفت
موضوع مکه رفتنمو به دیگران گفتم و از طرفی که مادر مَحرم اسرارِ اول از همه به پدر و مادرم خبر دادم. و اونها هم کلی خوشحال شدند.
مامان در برخورد اول اشک شوق ریخت و پدر صورتمو بوسید.
اینکه قراره برم عمره
خیلی زود به گوش همه رسید. و تو کوچه و بازار هرکی من و میدید حاجی صدام میزد. باخدا عهد بستم اگه دعوتم کرد. وقتی برمیگردم بهتر از قبل شده باشم.
اولین سفری بود
که اینقدر عرفانی و معنوی بود. ولی هنوز طعم شیرینش زیر زبونمه. بچه های زیادی تو اون سفر باهام بودن علیرضا.... رضوانی....مهرداد..... مصطفی.... حسین یعقوبی و خیلیای دیگه که اسماشون تو خاطرم نیست.
دو روز قبل از سفر
من بابا و مامان دور هم نشسته بودیم و بابا یه جورایی غمگین زانوی غم بغل کرده بود. حس کردم شاید از رفتنم راضی نیست. سفر بدون رضایت پدر و مادر که سفر نمیشه. نه تنها ثواب نداره بلکه گناه هم داره
-بابا؟
-جانم پسرم
-از اینکه من دارم میرم عمره ناراحتی؟
-نه پسرم من که از خدامه همتون برید
-گفتم اگه ناراحتید میتونم این سفر و کنسل کنم
-نه پسرم این چه حرفیه انشاءالله بسلامتی بری و برگردی و برای ما هم دعا کنی
روز موعود فرارسید....
ساعت معین همه اومده بودند فرودگاه. فرودگاه پرشده بود از ازدحام جمعیت. من هم با کل اعضای خانواده وارد فرودگاه شدم. منتظر موندم درب ورودی باز شه و وارد سالن بشیم.
تو حال و هوای خودم بودم
هر از گاهی هم یکی از طلبهها رو میدیدم و احوالپرسی میکردم.
تا اینکه درب سالن باز شد.
لحظه وداع من از تک تک اعضای خانواده رسید. مامان و بغل کردم و یه دل سیر گریه کردم. و ازش خواستم حلالم کنه.
وارد سالن شدم
و تنها یک گوشه نشستم. حوصله هیچکس و نداشتم حتی علیرضا.
بعد از گرفتن گذرنامه و بلیط رفتیم تو سالن انتظار. خانواده من هنوز تو فرودگاه بودند. رفتم پشت پنجره و از طریق لب خونی باهم صحبت میکردیم. تا اینکه به خواسته من همه تشریف بردند خونه.
به یه نقطه کوری خیره شدم
و گفتم ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
علیرضا اومد کنارم نشست و گفت
-نمیخای اخماتو باز کنی؟
لبخندی زدم و گفتم
-چیزی نیست یکم دلم گرفته
-اوخی طفلی دلت، پس این بغض و نگه دار تا برسیم مسجد النبی
حرف علی تموم نشده بود که مصطفی یوسفی صدام زد
-اسماعیل درب و باز کردند بریم سوار هواپیما
علی یه اخمی کرد و گفت
-منم هستما
مصطفی خندید و گفت
-تو اینقدر پر رویی که نگفته سوار هواپیمایی
هر سه مون بلند خندیدیم و به سمت هواپیما راه افتادیم
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۲۷
اولین باری بود که سوار هواپیما میشدم
ترس تمام وجودمو پر کرده بود ولی به روی خودم نمیاوردم. با راهنمایی مهماندار هواپیما رو صندلی نشستم.
صندلی من کنار پنجره بود
و علی هم کنار من نشسته بود. البته هر از گاهی جاشو عوض میکرد یا پیش من بود یا دهمرده یا پیش «کریم دادی». کلا این بچه یه جا بند نبود.دوقتی هم از کنار من بلند میشد. مصطفی یوسفی از فرصت استفاده میکرد. و میومد کنار من مینشست.
به فرمان مهماندار هواپیما کمر بندامونو بستیم
و موبایلامون هم خاموش کردیم. از بس ترسیده بودم از مهرداد که جلوی من نشسته بود خواستم قرآن شو بهم بده.
وقتی هواپیما با اون سرعت از زمین بلند شد
و هی اینور و اونور میشد تا اوج بگیره قرآن مهرداد و محکم تو بغلم میگرفتم تا قلبم اروم بشه. اولین تجربه من بود که سرشار از ترس و هیجان بود.
از پشت پنجره پایین و نگاه میکردی
به وضوح گرد بودن زمین و حس میکردی. هر از گاهی هم نقشه پرواز و نگاه میکردم. و موقعیت هواپیما رو میسنجیدم.
یکی از مسیرهایی که هواپیما باید رد میکرد دریای سرخ بود.
با مزاح به مصطفی گفتم
-خداکنه تو دریا سقوط نکنیم من شنا بلد نیستم.
مصطفی هم خندید و گفت
-عزیزم اگه هواپیما سقوط کنه تو زنده نیستی که بخوای شنا کنی
یادمه وقتی هواپیما از دریای سرخ عبور کرد
تکون های شدیدی میخورد که در برخورد اول باعث ترس من و خیلی های دیگه شده بود.
اما مصطفی چون سابقه سوار شدن داشت
گفت
-نترس چیزی خاصی نیست. امواج دریا هواپیما رو به سمت خودش میکشونه و باعث میشه تکون بخوره
سه ساعت و نیم تو راه بودیم
تا رسیدیم فرودگاه جده. و از اونجا هم با اتوبوس به سمت شهر پیامبر، مدینه منوره حرکت کردیم.
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۴۵
شهر جده یه شهر رویایی و خیلی شیک بود.
شنیده بودم عربستان یه کشور پولداره ولی فکر نمیکردم تا این قد که شهر به این کوچیکی این قدر زیبا باشه.
لازم به ذکره قبل از اعزام به مکه
از جهتی که مرجع تقلید من آقای بهجت بودند و چند ماهی بود که از فوتشون گذشته بود به ناچار مجبور شدم مرجعم رو عوض کنم و طبق تحقیقاتی که انجام داده بودم اقای وحید خراسانی رو انتخاب کردم و زاهدان که بودم یه رساله جامع که مناسک حج رو هم توضیح داده باشه خریدمو با خودم بردم. تو مسیر هواپیما مناسک و احکام حج رو مطالعه میکردم.
فرودگاه جده که رسیدیم
برای شستن دست و صورتم به سرویسهای بهداشتی رفتم و کتابی که تا اون لحظه دست من بود رو سپردم به علیرضا
ناگفته نماند که زیارت آلیاسین جیبی هم داشتم که گذاشتم لای اون کتاب.
وارد سرویسهای بهداشتی که شدم
و چون شلوغ بود و وضو گرفتنم خیلی طول میکشید وقتی برگشتم پیش بقیه دیدم همهمه شده و سر و صدا میاد
از بچهها پرسیدم
-این سر و صدا چیه
گفت
-علیرضا رو بخاطر ورود غیرقانونی کتاب دستگیر کردند
با دو دستم زدم تو سرم
خاک بر سر شدم حالا چکار کنم. سراسیمه خودمو به علیرضا رسوندم. از بین ازدحام رد شدم تا رسیدم به علی طفلی از ترس رنگش پریده بود. و از طرفی شُرطه های عربی اذیتش میکردند که این کتاب و از کجا آوردی
علیرضا هم با هر زبونی تونسته بود
بهشون بفهمونه که این کتاب مال من نیست فایده نداشت که نداشت.
علیرضا با دیدن من شروع کرد به دست و پا زدن یکدفعه با دست اشاره کرد به من
و به پلیس های فرودگاه گفت
-کتاب مال اینه، مال خودشه، داد دست من تا بره وضو بگیره بخدا راست میگم این کتاب مال من نیست
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۴۶
من که دیدم علیرضا اینقدر ترسیده
طوری که رفیقش رو فروخت. خندم گرفت سعی کردم خندمو پنهان کنم.
اما علیرضا متوجه لبخندم شد و باعصبانیت سرم داد کشید و گفت
-زهرمار میخندی اینا میخوان منو بازداشت کنند
خونسردی مو حفظ کردم
و هرجوری که بود شکسته بسته با زبان عربی بهش فهموندم که این کتاب مال منه و کتاب خاصی نیست و تنها یه رساله احکامی هست که برای هیچکس ضرر نداره.
پلیسایی که دور و برم بودند ک
م کم داشتند قانع میشدند و کتابو بهم پس دادند. تا اینکه یکیشون گفت
-بذارید یه بار دیگه لای کتابو ببینم
با این حرف بدجور ترسیدم
اگه زیارت آلیاسین رو لای اون کتاب ببینند. شاید اتفاق بدی میافتاد. آخه عربستان این چیزا رو شرک میدونه
پلیس شروع کرد به ورق زدن
با هر ورق انگار دل من و چنگ میزدند انقدر این کتاب رو ورق ورق کردم تا رسید به زیارت آل یاسین. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم.
پلیس با دیدن زیارت نامه اومد نزدیک من اونقدر بهم نزدیک شد که صدای نفس هاشو میشنیدم
با صدای کلفتش پرسید
-ما هذا؟؟
بدون اینکه به چهرهش نگاه کنم گفتم
-زیارت آلیاسین
پلیسه که انگار اشتباه شنیده بود با عصبانیت داد زد
-عاشورا؟؟؟
با کمی ترس گفتم
-لا، اُنظر به، زیارتُ آلیاسین
همه طلبه ها.....
دوستام حتی مسولینمون از ترس یه کلام هم حرف نمیزدند. و فقط نگام میکردند. حتی علیرضا که از مخمصه نجات پیدا کرده بود تنهام گذاشت و رفت
پلیسه یه نگاهی به زیارتنامه انداخت
و مکثی کرد و اونو با کتاب پس داد به من. وقتی کتابو بهم پس داد لبخندی زد و با زبون خودش یه چیزی بهم گفت و رفت.
وقتی از استادم پرسیدم
که ترجمه حرفش چی میشه گفت ترجمش میشه مواظب خودت باش. سرمو برگردوندم و به اون پلیسه که اروم داشت راه میرفت نگاه میکردم. برام قابل هضم نبود نه اون برخورد تندش نه معصومیت الانش
تو فکر بودم که مصطفی گفت
-اسماعیل اون پلیسه داره نگات میکنه
سرمو دوباره برگردوندم و نگاش کردم
لبخندی زد و برام دست تکون داد. نفس راحتی کشیدم. خداروشکر هرچی بود بخیر گذشت.
مصطفی چمدونمو برداشت
و منم دنبالش راه افتادم، سکوت کرده بودمو به کتابی که تو دستم بود نگاه میکردم
برام سوال پیش اومده بود
که یه کتاب چرا باید اینقدر برای آلسعود خطرناک باشه. از همه مهمتر رفتار دوپهلوی پلیس فرودگاه برام معما شده بود.
مصطفی سکوتمو شکست و گفت
-اسماعیل اگه امکان داره من و تو و مهرداد تو یه اتاق باشیم فکر کنم عقایدمون به هم نزدیک باشه
با پیشنهاد مصطفی موافقت کردم
از طرفی مصطفی و مهرداد عقایدشون از من بالاتر بود. و من میتونستم ازشون استفاده کنم.
از طرفی از دست علیرضا ناراحت بودم
که اینطور ناجوانمردانه من و فروخت و تحویل پلیسا داد که اگه من جای علی بودم اینکارو نمیکردم.
درد من اینه که چرا هیچکسی به داد من نرسید
همه از ترس یا پراکنده شده بودند یا فقط نگام میکردند.
به خودم گفتم اونایی که جلو چند تا پلیس کم آوردن و ترس برشون داشت طوری که حاضر نشدند از حقانیت رساله مرجع تقلید شیعه و زیارت آلیاسین دفاع بکنند چطور میتونند یاریگر امام زمان باشند
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۴۷
داشتیم به مدینه نزدیک میشدیم
دل توی دلم نبود. دل دل میکردم برای مسجدالنبی.
اتوبوس یه خیابون فرعی رو پیچید
تا رسید به خیابون اصلی. گنبد سبز پیامبر مثل مروارید میدرخشید. چه جبروتی داشت. از پشت قبرستان بقیع منظره مسجدالنبی مثل یاقوت در دل صدف بود.
از خوشحالی داشتم دق میکردم
اصلا باورم نمیشد من باشم و مدینه و غربت و گنبد و بقیع. بغض کرده بودم. این اتوبوس لعنتی چرا نمیرسه
ناخواسته با صدای لرزون داد زدم
-اقای راننده تروخدا زود باش داره روح از بدنم جدا میشه....
بچههایی که اهل دل بودند
زدند زیر گریه. هرکسی یه جوری با پیامبر حرف میزد. یکی از پیامبر میگفت. یکی از حضرت زهرا و مصائبش. یکی هم از غربت امام حسن.
چیزی نگذشت که اتوبوس پر شد
از صدای گریه. مدیر کاروان که حال معنوی بچه ها رو دید شروع کرد به روضه خوندن و بچهها هم هایهای گریه میکردند.
پردهی اتوبوس رو کنار زدم و خطاب به مسجدالنبی زیرلب زمزمه کردم
-سلام من به مدینه، به آسمان رفیعش، به مسجد نبوی، به لاله های بقیعش، سلام من به علی و به صبر و حلم عجیبش، سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش
بالاخره اتوبوس روبروی هتل توقف کرد
فاصلهی بین هتل تا مسجدالنبی تقریبا دو دقیقه بود. از کنار هتل مناره های مسجد و حیاط و سایه بونهاش به وضوح دیده میشد.
وارد هتل شدیم.هتل ده طبقهی لوکس
موج جمعیت فضای هتل رو پر کرده بود. جالب اینجا بود هتل به این عظمت فقط دوتا آسانسور داشت. و سیلی از جمعیت که منتظر بودن وارد اتاقهاشون بشن
رفتم پیش مدیر کاروانمون
-سلام
-سلام پسرم خوبی
-ممنون، عذر میخوام یه اتاق سه نفره برای من و دوستام کنار بذارید
-اشکال نداره فقط اسماتون رو بگید تا یادداشت کنم
-بله چشم، بیزحمت بنویسید، اسماعیل صادقی، مهرداد چیت بندی و مصطفی یوسفی
مدیر کاروان بعد از نوشتن اسامی پرسید
-الان دوستات کجان؟
با انگشتم اشاره کردم به مصطفی و مهرداد
که تو صف آسانسور بودند. حسابی شلوغ بود و کم کم داشت اذان مغرب هم نزدیک میشد.
مدیر کاروان یه کلید از تو کیف دستیش برداشت و داد به من
-بفرمایید این هم یه اتاق سه تخته، اتاق شماره ۱۱۰ در طبقهی دهم
با تعجب پرسیدم
-طبقهی دهم؟؟؟ طبقهی دوم و سوم اتاق خالی نداریم؟
-نه عزیزم سه تختمون فقط همون اتاقی بود که کلیدشو دادم بهت
-باشه ممنون مثل اینکه چارهای نیست
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۴۸
کلید و گرفتم و رفتم پیش مهرداد و مصطفی اون دو تا هم وقتی فهمیدند قراره ده طبقه بریم بالا معترض شدند. ولی چاره چه بود بقیه اتاقاشون یا دونفره بود یا چهارنفره مهرداد
نگاهی به صف آسانسور انداخت
و گفت
-حالا حالاها باید تو صف باشیم. اذان مغرب هم نزدیکه تا بخوایم لباس عوض کنیمو دوش بگیریم دیر میشه. انگار قرار نیست امشب نمازو حرم باشیم
با استرس نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم
-راست میگی تا بخواد نوبتمون بشه نماز تموم شده
یه لحظه فکری به ذهنم رسید با هیجان به مهرداد و مصطفی گفتم
-چطوره از پله ها بریم بالا
مصطفی خندید و گفت
-شوخیت گرفته تا برسی اون بالا فلج شدی، ۱۰ طبقهست شوخی که نیست
مهرداد گفت
-اسماعیل راست میگه بریم از پلهها، ما هر سهتامون لاغریم فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.
یه یاعلی گفتیم
و چمدونامونو دست گرفتیم و شروع کردیم به بالا رفتن یک به یک پلهها رو بدون توقف میرفتیم بالا
انگار انرژی مضاعفی گرفته بودیم
ده طبقه رو سر یه چشم بهم زدن و بدون هیچ کسالتی رفتیم بالا
تا رسیدیم به اتاق شماره ۱۱۰
یه بسمالله گفتم و کارت و گذاشتم لای درز تا درب باز بشه.
وارد اتاق شدیم
یه اتاق ترو تمیز و شیک. از همه مهمتر وسط اتاق یه پنجره بزرگ بود که مشرف بود به مسجدالنبی و قبرستان بقیع
تخت من کنار اون پنجره بود
البته مهرداد هم بخاطر منظرهی جالبی که داشت میومد روی تخت من میخوابید.
سمت راستمون قبرستان بقیع بود
که سکوت همه جاشو فراگرفته بود. طوری که پرندهها هم دیگه پر نمیزدند. حتی یه دونه چراغ هم روشن نبود. یه ظلمت و تاریکی محض همه جا رو فراگرفته بود. برعکس سمت چپ مسجدالنبی بود که مثل ماه شب چهارده میدرخشید.
رفتم کنار پنجره
نگاهی به قبرستان بقیع انداختم و نگاهی به مسجدالنبی
خطاب به پیامبر عرض کردم
-مگه فاطمه دختر تو نبود، مگه اون قبور... قبور فرزندان تو نیست؟؟ پس چرا اونجا اینقدر تاریکه طوری که قبور ائمه بقیع هم دیده نمیشه اما بارگاه شما.....
بغضم گرفته بود
مهرداد که متوجه حالم شده بود پست سرم ایستاد دستشو گذاشت روی شونم
و گفت
-برای منم دعا کن اسماعیل، دعا کن شهید شم، من تحمل مردن و ندارم
اشکام رو صورتم سرازیر شد با بغض گفتم
-ببین قبرستان بقیع رو چقدر ساکته حتی یه دونه چراغ هم نداره. چقدر اهلبیت معصوم و مظلومند.
صدای مصطفی که از سرویس بهداشتی میومد بیرون بلند شد و گفت
-شما دوتا نمیخواین وضو بگیرید نزدیک اذانهها
اشکامو پاک کردمو رو به مهرداد گفتم
-بریم آماده شیم نمازو رسیدیم حرم
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۴۹
دخترعمم از همون اولش پر رو و جسور بود
و به همون اندازه زرنگ و خودخواه. یادمه تو طول زندگیش هر گندی بالا میاورد طوری جمع و جورش میکرد که اخر سر همه میگفتند فاطمه که تقصیری نداره کار اسرائیله
یکی نیست بهش بگه
تو چی کاره حسنی که بری در مورد پاییز تحقیق کنی. خوبه وقتی برات خواستگار بیاد منم تو زندگیت سرک بکشم
ولی من جوری دیگه تربیت شدم
وقتی خبر ازدواج کسی و میشنوم براش آرزوی خوشبختی میکنم. و نظرات و ایدههام و میذارن برای عروسی خودم.
بعد از تلفن فاطمه خواب از سرم پرید
ترجیح دادم برم مسجدالنبی برای زیارت. مهرداد و مصطفی خواب بودند. (یادش بخیر چه زود گذشت الان که دارم از دوستام مینویسم دلم برای تک تکشون تنگ شده و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براشون آرزوی خوشبختی کنم)
داخل حیاط مسجدالنبی قدم میزدم
و به گنبد سبز پیامبر نگاه میکردم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. به همین منظور قبرستان بقیع هنوز بسته بود.
دلم برای معصومیت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
گرفته بود. با خودم زمزمه میکردم جرم علی چه بود؟؟ روی عدو سیاه به قبرستان بقیع نزدیک و نزدیکتر میشدم. پشت درب بسته و از پشت پنجرههای پنج ضلعی چنگی به میلهها زدم.
آهسته و آروم شعر حمید برقعی
که در وصف حضرت مادر زهرای اطهر سروده بودند زمزمه میکردم...
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلا این صحنه را نمیدانم...
در من انگار میشود تکرار
آه سردی کشید حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت آرام باش چیزی نیست
به گمانم کمی فقط کمرم...
دست من را بگیر گریه نکن
مرد گریه نمیکند....پسرم
چادرش را تکان داد با سختی
یاعلی گفت و از زمین پاشد
پیش چشمان بیتفاوت ما
نالههایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن این صدای روضهی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانهای مشکیست
با خودم فکر میکنم حالا
کوچهی ما چقدر تاریک است
گریه...مادر...دوشنبه...در...کوچه
راستی فاطمیه نزدیک است
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و آخر تابع له علی ذلک
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۵۰
تو حال و هوای خودم بودم
که دستی نشست رو شونم. بدجور ترسیدم. سریع برگشتم
و پشت سرم نگاه کردم علیرضا بود.
نفس راحتی کشیدم و گفتم
-علی تویی
-ببخشید ترسوندمت
-اشکال نداره. بشین
با تعارف من علی کنارم رو سکو پشت پنجره بقیع نشست.
-به چی فکر میکردی
_به غربت بقیع، به اینکه الان کدوم یکی از اینا قبر حضرت زهراست
-اسماعیل
_جانم؟؟
-از موضوع فرودگاه از دستم ناراحتی
_من باید یاد بگیرم تو هر شرایطی که باشم تز کسی انتظار کمک نداشته باشم. شنیدی که میگن اگه به غیرخدا امید داشته باشی خدا همه درها رو به روت میبنده. من اون لحظه حس کردم پشتم گرمه اما همه چی برعکس شد. اگه یاری خدا نبود... من و از همون جا برمیگردوندند ایران
علی لبخند تلخی زد و گفت
-پس هنوز ناراحتی
_بگم نه دروغ گفتم، اما نگران نباش از دلم میره بیرون فقط نیاز به زمان داره.
این و گفتم
و بخاط اینکه ذهن علی مشغول نباشه گفتم
-حالا نمیخواد بهش فکر کنی پاشو یکم قدم بزنیم تا درب قبرستان بقیع باز بشه
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۵۱
من و علیرضا این قدر منتظر موندیم
تا بالاخره درب بقیع باز شد. و ما لا به لای قبور قدم میزدیم. همه در بقیع دنبال گمشدهای میگشتند. انگار اینجا کسی و گم کرده بودند
یکی اروم گریه میکرد و زیرلب نام حضرت زهرا رو میبرد.
یکی هم مداحی نماز عشق را خواندم به پشت درب این خانه رو میخوند
نزدیکای ۹ صبح بود
که علیرضا برای خوردن صبحانه به هتل برگشت.
من و مهرداد و مصطفی قرار گذاشته بودیم
سه روز در مدینه رو روزه بگیریم. به همین خاطر بچهها رو سر میز شام میدیدیم. روایت داریم هرکسی سه روز در مدینه رو روزه بگیرد هر حاجتی داشته باشد برآورده میشود.
اون سال به خیلی از خواسته هام رسیدم
بعضیهاشون فوری و به بعضیهاشون با کمی صبر و حوصله.
سر میز شام نشسته بودیم
مهرداد و مصطفی کنار من بودند.
مهرداد کله مبارکشو آورد نزدیک من و گفت
- راستش و بگو فاطمه کیه
یاد خواب دیشبم افتادم لبخندی زدمو گفتم
-هیشکی چطور؟
-اخه دیشب تو خواب مدام میگفتی فاطمه فاطمه فاطمه
-میخوای امشب خواب تو رو ببینم و صدات بزنم مهرداد مهرداد مهرداد
مهرداد لبخندی زد و گفت
-فکر خوبیه
مصطفی که مشغول خوردن بود گفت
-شما دو تا چتونه در گوشی حرف میزنید
مهرداد- دیشب اسماعیل.....
پریدم وسط حرف مهرداد و گفتم
-چیزی نیست مصطفی جان، مهرداد، حرف زیاد میزنه توجه نکن
مصطفی که فهمیده بود نمیخوام چیزی بفهمه با تلخی گفت
-حالا ما غریبه شدیم باشه خدای ما هم بزرگه
-چرا مغلطه میکنی این مسئله چه ربطی به بزرگیه خدا داره مگه نه مهرداد؟
مهرداد که پسر زرنگی بود جور دیگه ای موضوع رو عوض کرد و خطاب به مصطفی گفت
-میدونی چیه مصطفی خر ما از کرگی دم نداشت و تا جایی که یادمه بخت با اسماعیل یار بوده میگی نه از پرتقالی که براش گذاشتند بپرس که قد کلهی شترمرغه
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۵۲
خندم گرفت و گفتم
-دیگه این قدرام مبالغه نکن ولی خب من حاضرم میوه خودمو با میوه شما عوض کنم ولی دست از سرم بردارید
اقای «باقر بیک» که از خنده ما کلافه شده بود اومد سمت ما و گفت
-شما سه تا مثلا روزه بودین خوب بخورید که فردا کلی جا باید بریم با خستگی و تشنگی و گرسنگی بهتون خوش نمیگذره
خدا خیر بده اقای باقر بیک
و فتنهای رو که مهرداد شروع کرد و تموم کرد.
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم
و پشت پنجره نشستم و دوباره محو عظمت مسجدالنبی و غربت بقیع شدم. مهرداد و مصطفی هم اومدند پیش من و هر کدومشون با دیدن بقیع که خاموش و ساکت بود یه چیزی بار آلسعود و وهابیا میکردند
یاد خواب دیشبم افتادم
اونجایی که میگفت برو سراغ پاییز. اما من که یه بار جواب رد شنیده بودم. چطور میتونستم پا پیش بذارم. علاوه بر اون، مادرم عمراً اگه قبول کنه دوباره بره خواستگاری.
با خودم کلنجار رفتم
که چطور و از کی بخوام که با من همراه باشه تو فکر بودم که بهترین گزینه به ذهنم رسید. زنداداشم.....اون شاید بتونه کمکم کنه
گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم
تماس این بارم یکم با اختلال مواجه شد. ولی به هر بدبختی بود از زنداداش خواستم بره با پاییز صحبت کنه اما جوابش هرچی بود به من نگه تا برگردم ایران.
سفر ما دوهفته طول کشید.
تو این مدت همش تو فکر بودم که جواب پاییز چی میتونه باشه. اما تمام سعیمو میکردم که ذهنمو کنترل کنم که مبادا فکر پاییز به زیارتم لطمه بزنه
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁#ازعشق_تاپاییز
🍄#قسمت۵۳
تمام مکانهای مقدس در مدینه رو رفتیم
و گشتیم. یه سفر روحانی و عرفانی با بچههایی که یکی از یکی دیگه بهتر بودند واقعا میچسبید.
تو طول سفری که در مدینه بودیم
سراغی از پاییز نگرفتم. راست شو بخواین مدینه یه شهر غمزده بود که انسان حتی خواسته های خودشو فراموش میکرد. با اون همه ظلمی که به اهلبیت شده بود آدم خجالت میکشید چیزی جز تعجیل در فرج دعا کنه.
روز آخر فرا رسید
و با چشمانی اشکبار با مدینه و قبر پیامبر وداع کردیم. یادمه دیدار آخر اتوبوس در نقطهای دور توقف کرد. سمت راستمو که نگاه کردم مسجدالنبی رو دیدم که از دور میدرخشید.
چند لحظهای اتوبوس توقف کرد
تا کمی با پیامبر مهربانیها حرف بزنیم. اتوبوس راه افتاد و کمکم گنبد سبز از نظرها ناپدید شد.
برای مُحرِم شدن مستقیم رفتیم
مسجد شجره. و به عبارتی دیگر مسجد «ذُوالحُلَیفَه». بعد از احرام تقریبا بعد از نماز مغرب و عشاء به سمت مکه راه افتادیم.
نیمههای شب رسیدیم
هتلی که واقع بود در خیابان «أُمُ القُریٰ». امالقریٰ تداعی بهترین و شیرین ترین خاطرات زندگیم بود. در واقع من هنوز مهمان امالقرام
قرار شد بعد خوردن صبحانه
برای انجام مناسک حج به سمت مسجدالحرام حرکت کنیم. خیلی اعمال حج سخت بود. و این سختی با وجود وسواسی که من داشتم چند برابر شده بود. یادمه همش از کاروان عقب میموندم بس که آروم و بااحتیاط اعمالم انجام میدادم.
حجرالاسود، مقام ابراهیم،
رکن یمانی، حجر اسماعیل مکانهایی بودند که یادآور ارزشهایی هستند که اگر نبودند شاید اثری از این مناسک نبود.
حجر اسماعیل بنا بر روایاتی
محل زندگی حضرت اسماعیل و هفتاد نفر از انبیای الهی میباشد. علاوه بر آن دور تا دور خانهی خدا محل دفن انبیای الهیست از جمله حضرت یعقوب که روبروی درب خانه خدا دفن بودند.
یادمه وقتی وارد مسجدالحرام شدیم
پُر بود از آدم هایی که با پارچههای سفید شبیه فرشتهها شده بودند. همه سفید پوش بودند و آماده شده بودند برای انجام بافضیلتترین اعمال
یادمه وقتی چشممون برای اولین بار
به خانهی خدا افتاد همه به سجده افتادیم و خدا رو بابت این نعمت بزرگ شکر کردیم. با اولین نگاه اولین دعایی که به ذهنم رسید دعا برای ظهور امام زمان بود.
اصلا باورم نمیشد در مقابل کعبه
قرار گرفته باشم. قبل از اون فقط تو تلویزیون دیده بودمش اما الان داشتم لمسش میکردم زیباتر از اونی که میشه تصور کرد. یه لحظه همه چی از ذهنم پاک شد و فقط نگاه عاجزانهی من بود به کعبه. یه خانهی مکعبی که هنگام طواف حس میکردی اون هم داره باهات طواف میکنه. خواسته هامو، نخواسته هامو، گفته هامو، نگفته هامو همه رو خلاصه کردم تو یه نگاه و چند قطره اشک و تقدیم کردم به پاکترین و معصومترین جای روی زمین
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby