#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت ۲۶💝
- الهه زود باش حاضر شو تا ده دقیقه آمادهشدی که شدی نشدی من می دونم، تو و او بابات!
بیحرف به سمت اتاق پرو رفتم،درش را به هم کوبیدم. تهدیدش کارساز بود.
الهه احمق بازیها رو بذار کنار! اگه امشب جلوی خواستگارت هم این اداها رو دربیاری میرن و دیگه هم پیدا شون نمیشه؟ خودشم لطفاً زود باش بابات الان که برسه!
یخ زدم، خشکم زد دستم روی زیپ که بغل لباس کار شده بود خشک شد.
خواستگار! خواستگاری که ؟
به همان سستی لباسم را درآوردم، مانتوام را تنم کردم. لباسها را برداشته و به سمت مامان رفتم.
اشک چشمانم را سوزاند سرم را پایین انداختم. لباسها را در پاکتی گذاشتم.
چراغها را خاموش کردم و بیصدا اشک ریختم. مامان پاکتهای لباس را برداشت و زودتر از من از در بیرون رفت.
در را بستم و به سمتی که مامان رفته بود حرکت کردم، ماشین بابا آن سمت خیابان پارک بود تا در ماشین نشستم به بابا سلام دادم و بیصدا به کوچهپسکوچهها چشم دوختم.
السا نگران نگاهم کرد. دستانم را در دستش گرفت.
- الهه تو رو خدا این جوری نکن ببین خوشت نیومد میگی نه! دیگه این کارت یعنی چی؟
با اشک نگاهش کردم.
- چند بار جوابشو دادم !چند بار گفتم نه! حتی خودم به خودش گفتم. گفتم که نمی خوامش!
السا که گیج شده بود گفت:
-به کی گفتی؟ چی گفتی؟
دستم را زیر چشم کشیدم و قطره اشک مزاحم را کنار زدم. که السا عصبی دستم را گرفت.
-خره آخه چرا بههم میزنی آرایشو؟ میخوای مامان کله مو بکنه !
بعد آرام دستش را زیر چشم کشید و کمی مرتب کرد، با استرس گفتم:
السا من با سامی حرف زدم!
چشمانش از حدقه در آمد.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۷💝
چشمانش از حدقه در آمد.
-چی میگی؟! یعنی چی که باهاش حرف زدی؟
با صدای آیفون قیافه ام در هم شد. السا که منتظر توضیح بیشتری بود با صدای مامان چشم غره ای نثارم کرد. و از پاسیو بیرون رفت.
پاسیو درست کنار آشپزخانه بود و دیدی به در ورودی و پذیرایی نداشت. صداهای خوشوبش میآمد نگاهم را بین گلها گرداندم. همه آنها باوجود زمستان سرحال بودند.
روی صندلی نشستم چندبار صلوات فرستم تا دلم از این غوغای به پا شده آرام گیرد .
حدود چنددقیقهای میشد که آمده بودند؛ کاش زودتر تمام میشد سرم را روی میز گذاشتم و با خودم کلماتی که قرار بود به سامی بگویم را آماده می کردم.
با صدای سرفه ای سیخ نشستم و همه ی کلمه ها به آنی پریدند .با دیدن الناز چشمانم را باریک کردم مطمئن نبودم که الناز باشد.
آخر او اینجا چه میکرد!
تا الناز به سمتم آمد به خودم آمدم.
- الناز تویی؟
پشت سر الناز السا هم وارد شد. انگار او هم متعجب بود.
-اِی به زمین داغ بخوری وای ببین چه خوشگل شده یه پاشدی باربی!
بغلم کرد.
- قربونت برم الهی! بیشعور کجا بودی تو؟ نه جواب تلفن میدی؟نه سری میزنی !
دستانم را دورش حلقه کردم.
_الناز شرمنده ام من گوشیم خراب شد!
دروغ که حناق نبود در گلویم گیر کند.از آغوشش بیرون آمدم و با ذوق دستانش را گرفتم.
بزغاله تو چه خوشگل شدی! خارش بهت ساخته ها!
چپ-چپ نگاهم کرد.
- نهایت ابراز احساسات اینه بگی بزغاله خوشگلم و تخریب شخصیتم کنی؟
دستش را کشیدم.
- بیا بشین ببینم چیکار میکنی؟ با یار برگشتی یا باز هم یه لنگ پایی؟
تا الناز خواست جواب بدهد السا دستش را گرفت و به بیرون اشاره کرد.
- باید الان بریم بیرون
بعد با لبخندی شیطانی نگاهم کرد.
- وگرنه داماد میاد!
دلخور نگاهش کردم که الناز هم با شیطنت خندید و با چشمکی حرف او را ادامه داد.
- مخصوصا که آتیشش تنده!
💗✨صبح سه شنبه تون عالی
🕊✨زندگیتون به زیبایی
🌸✨گلهای نیلوفـر
💗✨و به شادمانی
🕊✨پرواز پرستوهای مهاجر
🌸✨وجودتاڹ مالامال از
💗✨آرزوهای برآورده شده
🕊✨و لحظه هاتون
🌸✨پراز خوشبختـی
💗✨تقدیمتون عزیزانم
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت ۲۸💝
دلخور نگاهشان کردم، السا که حالم را دید لبخندی زد و با مسخرگی گفت:
-الهه تو امروز به این خواستگار بله ندی من خرم حالا ببین!
چیزی نگفتم که الناز فخر فروشانه رویش را از ما گرفت و درحالیکه همراهمان به پذیرایی میآمد گفت:
معلومه باید جوابش مثبت باشه! اگه مثبت نباشه خودم خفهاش میکنم حالا ببین! مگه میخواد به ترشه؟
حرصی الناز را کنار زدم .خیلی بیشعور شده بود او که می دانست من و مازیار در ارتباطاتیم. چرا این حرفها را میزد خدا داند؟
آرام و سربهزیر با السا و الناز وارد پذیرایی شدیم. لبخند الناز بهقدری مرا می سوزاند که هر آن امکان کوبیدن مشتی به دهنش بیشتر می شد!
تا رسیدیم، سلام دادم و سرم را بلند کردم، هم جواب سلامم را دادند، نفسم رفت چشمانم را دوبار باز و بسته کردم. ولی باز تصویر قبلی بود. الناز با متانت خاصی دستم را گرفت و به سمت مبلی که درست کنار مامان بود رفت هر دو نشستیم هنوز بهت زده نگاهم در جمع می چرخید. با نیشگونی که الناز از پایم گرفت بیهوا آخی گفتم صدایم بلد نبود،ولی مطمئن نبودم کسی متوجه شده یا نه!
الناز لبخندی زد.
-ببو مامانم حالتو پرسید!
سیخ نشستم و خیلی آرام به مرضیه خانم که با لبخند نگاه می کردجواب دادم.
ساناز خواهر کوچک مازی هم بغل مرضیه خانم نشسته بود. سرش را تکان داد و لبخندی زد و به معنی احترام سرم را تکان دادم ، ولی از شوک نتوانستم لبخندی بزنم.
بعد از ساناز مازیار نشسته بود که تا نگاهم را دید، زیر چشمی همه را از نظر گذراند. بعد چشمکی زد و بوسهای در هوا برایم فرستاد.
الناز که بغلم نشسته بود؛ نخودی خندید.
- این مجنون رو ببین! چه لاو میترکونه!
چشم غره ای به این دو خواهر و برادر رفتم و عصبی الناز را نگاه کردم.