دوستان لطفا کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید.
لطفا حمایتم کنید تا زحمتی که چند ساله می کشم هدر نره ممنون 🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۲💝
از بس سکسکهام عمیق شده بود؛ حس میکردم هر آن امکان بالا آوردن محتویات معدهام بیشتر میشود.
قلبم هم بدتر چنان میکوبید و زجرم میداد ، که گویا میخواهد متلاشی شود.
سرم گیج رفت، مازیار متوجه شد و زود بازویم را گرفت و به سمت مائده برگشت.
- خانم رضایی میشه...
صدایش قطع شد عملاً خفهخون گرفت. تند بازویم را رها کرد. بدتر از من رنگش پرید!
مامان خنثی بود، یعنی فقط نگاه میکرد. مائده هم مدام نگاهش بین من، مازیار و مامان میچرخید.
مامان آب دهانش را قورت داد و با جدیت رو به مائده گفت:
- مائده خانوم شما امروز مرخصی میتونید برید!
مائده که معلوم بود از فضولی میمیرد به من نگاه کرد.
-الهه خانم برم؟!
فقط سرم را تکان دادم. امروز چه روز نحسی بود؛ همه هم تقصیر او بود!
اِی نمیرد که من میمیرم. تف به این شانس، که همیشه جفت تک بود.
تا مائده رفت، مامان در را بست و قفل کرد. اخمو نگاهی به هر دوی مان انداخت با حس هجوم به محتویات معدهام زود به سمت دستشویی رفتم.
هرچه که بود را بالا آوردم، از ته دل عق زدم بهطوریکه اشک چشمانم هم سرازیر شد!
همیشه این بود؛ وقتیکه استرس داشتم معدهام ناسازگاری میکرد. با لرز شیر آب را بستم و از در بیرون آمدم. مازیار کنار دستشویی ایستاده بود. تا خارج شدم پچپچ کرد.
-الهه خوبی؟ چی شده؟
نیمنگاهی به او انداختم و سرم را تکان دادم مامان لیوانی به سمت گرفت.
_آبقنده بخور!
باشهای گفتم، با صدایی ملایم گفت:
- حالش جا اومد بیایید کارتون دارم!
مامان رفت، باز معدهام بههم پیچید همه از استرس مزخرف بود.
لیوان آبقند را سر کشیدم، نفسی گرفتم؛ خیلی بهتر شده بودم.
به مازیار نگاه کردم.
- حالا چی بگیم؟
مازیار آب دهانش را قورت داد.
نمیدونم! کاش پام میشکست و نمیاومدم چپ-چپ نگاهش کردم.
- خفه بابا! چی میگی؟ بیا بریم ببینم.
با پاهایی سست حرکت کردم مازیار هم پشت سرم حرکت کرد.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۳💝
مامان روی صندلی نشسته بود و با چشم باریک شده به میز خیره بود.
تا متوجه ما شد اخم هایش را در هم کشید. هر دو بیصدا و سربهزیر منتظر بازخواست مامان بودیم. مامان سرفهای کرد.
-از کی با همین؟
قبلاز اینکه جواب دهم مازیار به عجله گفت:
- دو سال بیشتره!
حرصی نفسم را بیرون دادم که مازیار زیرچشمی نگاهم کرد، ریز لبخند زد. با اخم از او روی برگرداندم .
که صدای مامان آمد.
- رابطتون در چه حده؟
مازیار باز پیشدستی کرد.
- مامان جان به خدا به قصدم خیره !
دهانم از تعجب باز ماند. مامان جوانتر از آن بود که مادر مازیار باشد!
مامان هم مثل من تعجب کرد ابروهایش را در هم کشید.
-یعنی تا این حد پیش رفتید که بهم میگی مامان؟!
آب دهانش را قورت داد می خواست ابرویش را درست کند، زد و چشمش را هم کور کرد!
تا خواست حرفی بزند مامان با دست به بیرون اشاره زد.
- بفرما بیرون !
مازیار که جسارت پیدا کرده بود با التماس به مامان خیره شد.
- خانم ابراهیمی نیتم خیرِ...
مامان اخمو گفت:
-لطف کنید تشریف ببرید بعداً با شما در اینمورد حرف میزنم!
مازیار عقب آمد و چشمکی محسوس زد .
- شب میبینمت!
عصبی به رفتنش نگاه کردم.
- فکر نمیکردم یه همچین غلط بزرگی رو بکنی
به تته پته افتادم.
-مامان راستش...
دستش را بالا آورد.
- خفه شو! فقط خفه شو !
با دست هایش شقیقه هایش را فشرد.
گوشیت رو بده!
نفسم رفت.
- نشنیدی چی گفتم؟
با پاهایی لرزان به سمت کیفم رفتم و گوشی را درآوردم، که مامان تند از دستم گرفت.
- این فعلا پیش من بمونه تا ببینم چی میشه؟!
فقط نگاهش می کردم و با ناخن پوست لبم را میکندم. کمی آرامتر شده بودم مامان هم چیزی نمیگفت.
نگاهم روی مامان زوم بود بعد چند دقیقه از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت رگال ها رفت وبادقت بینشان چرخید؛ لباس بلند و چیندار با گلهای ریز قرمز با پسزمینه سفید که آستین سه ربع بود را انتخاب کرد، بعد به سمت روسریها رفت و از بینشان شالی آبی آسمانی رنگی را برداشت و کنارم آمد.
- اینا رو بپوش ببینم!
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۴💝
برای اینکه حرفی نزنم از من رو گرفت و به سمت در قدم برداشت. بیفکر به لباسها چشم دوختم خدا میداند چه نقشهای کشیده بود!
نفسی تازه کردم و به سمت اتاق پرو رفتم لباس را پوشیدم. انگار که رنگورویم باز شد!
ولی کمر طلایی باریک اصلا مناسب لباس نبود .
همانطور بیرون آمدم. مامان را که از در به بیرون نگاه میکرد صدا زدم، نیم نگاهی انداخت.
- خوبه همینو بردار! زود کار داریم. باید بریم.
همانجا باخ با لباس به سمت پیشخوان رفتم حالا که قرار بود برای من باشد. کمربند کلفت قرمز زیبا ترش میکرد!
پشت پیشخوان و ویترین کمربندها بود؛ کمربند کلفت قرمز رنگی را برداشتم و به کمرش بستم.
خیلی زیباتر شده بود. استرس و اتفاقات به کل یادم رفته بود و در لباس غرق بودم.
ازآنجاکه سر ظهر بود، مشتری هم نمیآمدچند دقیقهای بود که در آینهی قدی خودم را نگاه میکردم، که صدای عصبی مامان آمد.
- الهه آخه کارات یعنی چی؟ مگه مغازه دست خودت نیست؟! چرا ندید بازی درمیاری؟ زود باش کار داریم. باید مغازه رو تعطیل کنی!
تا نرمش مامان را دیدم جرأت پیدا کردم.
مامان قراره جایی بریم؟
یک ابروی مامان بالا رفت و نگاهم کرد.
نه جایی نمیریم!
با قیافهای زار باز به حرف آمدم.
-خب کسی قراره بیاد؟
اینبار اخم کرد.
- الهه زود باش حاضر شو تا ده دقیقه آمادهشدی که شدی نشدی من می دونم، تو و او بابات!
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۵💝
برای اینکه حرفی نزنم از من رو گرفت و به سمت در قدم برداشت. بیفکر به لباسها چشم دوختم خدا میداند چه نقشهای کشیده بود!
نفسی تازه کردم و به سمت اتاق پرو رفتم لباس را پوشیدم. انگار که رنگورویم باز شد!
ولی کمر طلایی باریک اصلا مناسب لباس نبود .
همانطور بیرون آمدم. مامان را که از در به بیرون نگاه میکرد صدا زدم، نیم نگاهی انداخت.
- خوبه همینو بردار! زود کار داریم. باید بریم.
همانجا باخ با لباس به سمت پیشخوان رفتم حالا که قرار بود برای من باشد. کمربند کلفت قرمز زیبا ترش میکرد!
پشت پیشخوان و ویترین کمربندها بود؛ کمربند کلفت قرمز رنگی را برداشتم و به کمرش بستم.
خیلی زیباتر شده بود. استرس و اتفاقات به کل یادم رفته بود و در لباس غرق بودم.
ازآنجاکه سر ظهر بود، مشتری هم نمیآمدچند دقیقهای بود که در آینهی قدی خودم را نگاه میکردم، که صدای عصبی مامان آمد.
- الهه آخه کارات یعنی چی؟ مگه مغازه دست خودت نیست؟! چرا ندید بازی درمیاری؟ زود باش کار داریم. باید مغازه رو تعطیل کنی!
تا نرمش مامان را دیدم جرأت پیدا کردم.
مامان قراره جایی بریم؟
یک ابروی مامان بالا رفت و نگاهم کرد.
نه جایی نمیریم!
با قیافهای زار باز به حرف آمدم.
-خب کسی قراره بیاد؟
اینبار اخم کرد.
- الهه زود باش حاضر شو تا ده دقیقه آمادهشدی که شدی نشدی من می دونم، تو و او بابات!