eitaa logo
رمان برف رقاص
42 دنبال‌کننده
9 عکس
6 ویدیو
0 فایل
رمان: برف رقاص نویسنده: اِلا ابراهیم ژانر : عاشقانه/جذاب/نیمه مذهبی/متفاوت
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامممم دوستان خوبین؟ اینم جلد رمان برف رقاص👆
پوستر رمان برف رقاص
سلام به تک تک اعضای گلِ کانالمون ان شاءالله که بمونین برامون🌹🌹
رمان برف رقاص
یه اهنگ شاد تقدیم حضور گرمتون🌹❤️
💝پارت۲۵💝 برای این‌که حرفی نزنم از من رو گرفت و به سمت در قدم برداشت. بی‌فکر به لباس‌ها چشم دوختم خدا می‌داند چه نقشه‌ای کشیده بود! نفسی تازه کردم و به سمت اتاق پرو رفتم لباس را پوشیدم. انگار که رنگ‌ورویم باز شد! ولی کمر طلایی باریک اصلا مناسب لباس نبود . همان‌طور بیرون آمدم. مامان را که از در به بیرون نگاه می‌کرد صدا زدم، نیم نگاهی انداخت. - خوبه همینو بردار! زود کار داریم. باید بریم. همان‌جا باخ با لباس به سمت پیش‌خوان رفتم حالا که قرار بود برای من باشد. کمربند کلفت قرمز زیبا ترش می‌کرد! پشت پیش‌خوان و ویترین کمربندها بود؛ کمربند کلفت قرمز رنگی را برداشتم و به کمرش بستم. خیلی زیباتر شده بود. استرس و اتفاقات به کل یادم رفته بود و در لباس غرق بودم. ازآنجاکه سر ظهر بود، مشتری هم نمی‌‌آمدچند دقیقه‌ای بود که در آینه‌ی قدی خودم را نگاه می‌کردم، که صدای عصبی مامان آمد. - الهه آخه کارات یعنی چی؟ مگه مغازه دست خودت نیست؟! چرا ندید بازی درمیاری؟ زود باش کار داریم. باید مغازه رو تعطیل کنی! تا نرمش مامان را دیدم جرأت پیدا کردم. مامان قراره جایی بریم؟ یک ابروی مامان بالا رفت و نگاهم کرد. نه جایی نمیریم! با قیافه‌ای زار باز به حرف آمدم. -خب کسی قراره بیاد؟ این‌بار اخم کرد. - الهه زود باش حاضر شو تا ده دقیقه آماده‌شدی که شدی نشدی من می دونم، تو و او بابات!
💝پارت ۲۶💝 - الهه زود باش حاضر شو تا ده دقیقه آماده‌شدی که شدی نشدی من می دونم، تو و او بابات! بی‌حرف به سمت اتاق پرو رفتم،درش را به هم کوبیدم. تهدیدش کارساز بود. الهه احمق بازی‌ها رو بذار کنار! اگه امشب جلوی خواستگارت هم این اداها رو دربیاری میرن و دیگه هم پیدا شون نمی‌شه؟ خودشم لطفاً زود باش بابات الان که برسه! یخ زدم، خشکم زد دستم روی زیپ که بغل لباس کار شده بود خشک شد. خواستگار! خواستگاری که ؟ به همان سستی لباسم را درآوردم، مانتوام را تنم کردم. لباس‌ها را برداشته و به سمت مامان رفتم. اشک چشمانم را سوزاند سرم را پایین انداختم. لباس‌ها را در پاکتی گذاشتم. چراغ‌ها را خاموش کردم و بی‌صدا اشک ریختم. مامان پاکت‌های لباس را برداشت و زودتر از من از در بیرون رفت. در را بستم و به سمتی که مامان رفته بود حرکت کردم، ماشین بابا آن سمت خیابان پارک بود تا در ماشین نشستم به بابا سلام دادم و بی‌صدا به کوچه‌پس‌کوچه‌ها چشم دوختم. السا نگران نگاهم کرد. دستانم را در دستش گرفت. - الهه تو رو خدا این جوری نکن ببین خوشت نیومد می‌گی نه! دیگه این کارت یعنی چی؟ با اشک نگاهش کردم. - چند بار جوابشو دادم !چند بار گفتم نه! حتی خودم به خودش گفتم. گفتم که نمی خوامش! السا که گیج شده بود گفت: -به کی گفتی؟ چی گفتی؟ دستم را زیر چشم کشیدم و قطره اشک مزاحم را کنار زدم. که السا عصبی دستم را گرفت. -خره آخه چرا به‌هم می‌زنی آرایشو؟ می‌خوای مامان کله مو بکنه ! بعد آرام دستش را زیر چشم کشید و کمی مرتب کرد، با استرس گفتم: السا من با سامی حرف زدم! چشمانش از حدقه در آمد.
شبتون بخیر قشنگ ها
سلام دوست عزیز خیلی ممنون❤️🌹🌹بمونین برامون
رمان برف رقاص
🎼......چه حیف......🥀
💝پارت۲۷💝 چشمانش از حدقه در آمد. -چی میگی؟! یعنی چی که باهاش حرف زدی؟ با صدای آیفون قیافه ام در هم شد. السا که منتظر توضیح بیشتری بود با صدای مامان چشم غره ای نثارم کرد. و از پاسیو بیرون رفت. پاسیو درست کنار آشپزخانه بود و دیدی به در ورودی و پذیرایی نداشت. صداهای خوش‌وبش می‌آمد نگاهم را بین گل‌ها گرداندم. همه آن‌ها باوجود زمستان سرحال بودند. روی صندلی نشستم چندبار صلوات فرستم تا دلم از این غوغای به پا شده آرام گیرد . حدود چنددقیقه‌ای می‌شد که آمده بودند؛ کاش زودتر تمام می‌شد سرم را روی میز گذاشتم و با خودم کلماتی که قرار بود به سامی بگویم را آماده می کردم. با صدای سرفه ای سیخ نشستم و همه ی کلمه ها به آنی پریدند .با دیدن الناز چشمانم را باریک کردم مطمئن نبودم که الناز باشد. آخر او این‌جا چه می‌کرد! تا الناز به سمتم آمد به خودم آمدم. - الناز تویی؟ پشت سر الناز السا هم وارد شد. انگار او هم متعجب بود. -اِی به زمین داغ بخوری وای ببین چه خوشگل شده یه پاشدی باربی! بغلم کرد. - قربونت برم الهی! بیشعور کجا بودی تو؟ نه جواب تلفن می‌دی؟نه سری می‌زنی ! دستانم را دورش حلقه کردم. _الناز شرمنده ام من گوشیم خراب شد! دروغ که حناق نبود در گلویم گیر کند.از آغوشش بیرون آمدم و با ذوق دستانش را گرفتم. بزغاله تو چه خوشگل شدی! خارش بهت ساخته ها! چپ‌-چپ نگاهم کرد. - نهایت ابراز احساسات اینه بگی بزغاله خوشگلم و تخریب شخصیتم کنی؟ دستش را کشیدم. - بیا بشین ببینم چی‌کار می‌کنی؟ با یار برگشتی یا باز هم یه لنگ پایی؟ تا الناز خواست جواب بدهد السا دستش را گرفت و به بیرون اشاره کرد. - باید الان بریم بیرون بعد با لبخندی شیطانی نگاهم کرد. - وگرنه داماد میاد! دلخور نگاهش کردم که الناز هم با شیطنت خندید و با چشمکی حرف او را ادامه داد. - مخصوصا که آتیشش تنده!