eitaa logo
رمان برف رقاص
42 دنبال‌کننده
9 عکس
6 ویدیو
0 فایل
رمان: برف رقاص نویسنده: اِلا ابراهیم ژانر : عاشقانه/جذاب/نیمه مذهبی/متفاوت
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت امام محمد باقر بر تمام مسلمین جهان تسلیت باد.
💗✨صبح سه شنبه تون عالی 🕊✨زندگیتون به زیبایی 🌸✨گلهای نیلوفـر 💗✨و به شادمانی 🕊✨پرواز پرستوهای مهاجر 🌸✨وجودتاڹ مالامال از 💗✨آرزوهای برآورده شده 🕊✨و لحظه هاتون 🌸✨پراز خوشبختـی 💗✨تقدیمتون عزیزانم
رمان برف رقاص
من یدونه دارم☺️
💝پارت ۲۸💝 دلخور نگاهشان کردم، السا که حالم را دید لبخندی زد و با مسخرگی گفت: -الهه تو امروز به این خواستگار بله ندی من خرم حالا ببین! چیزی نگفتم که الناز فخر فروشانه رویش را از ما گرفت و درحالی‌که همراهمان به پذیرایی می‌آمد گفت: معلومه باید جوابش مثبت باشه! اگه مثبت نباشه خودم خفه‌اش می‌کنم حالا ببین! مگه می‌خواد به ترشه؟ حرصی الناز را کنار زدم .خیلی بی‌شعور شده بود او که می دانست من و مازیار در ارتباطاتیم. چرا این حرف‌ها را می‌زد خدا داند؟ آرام و سربه‌زیر با السا و الناز وارد پذیرایی شدیم. لبخند الناز به‌قدری مرا می سوزاند که هر آن امکان کوبیدن مشتی به دهنش بیشتر می شد! تا رسیدیم، سلام دادم و سرم را بلند کردم، هم جواب سلامم را دادند، نفسم رفت چشمانم را دوبار باز و بسته کردم. ولی باز تصویر قبلی بود. الناز با متانت خاصی دستم را گرفت و به سمت مبلی که درست کنار مامان بود رفت هر دو نشستیم هنوز بهت زده نگاهم در جمع می چرخید. با نیشگونی که الناز از پایم گرفت بی‌هوا آخی گفتم صدایم بلد نبود،ولی مطمئن نبودم کسی متوجه شده یا نه! الناز لبخندی زد. -ببو مامانم حالتو پرسید! سیخ نشستم و خیلی آرام به مرضیه خانم که با لبخند نگاه می کردجواب دادم. ساناز خواهر کوچک مازی هم بغل مرضیه خانم نشسته بود. سرش را تکان داد و لبخندی زد و به معنی احترام سرم را تکان دادم ، ولی از شوک نتوانستم لبخندی بزنم. بعد از ساناز مازیار نشسته بود که تا نگاهم را دید، زیر چشمی همه را از نظر گذراند‌. بعد چشمکی زد و بوسه‌ای در هوا برایم فرستاد. الناز که بغلم نشسته بود؛ نخودی خندید. - این مجنون رو ببین! چه لاو می‌ترکونه! چشم غره ای به این دو خواهر و برادر رفتم و عصبی الناز را نگاه کردم.
💝پارت۲۹💝 چشم غره ای به این دو خواهر و برادر رفتم و عصبی الناز را نگاه کردم. -خیلی شعورت پایینه! چرا یکتوت بهم نگفت! اون مازیار نفله که فقط بلده آبرومون رو ببره! الناز اخمی کرد. خانم با شعور گوشیت کلا در دسترس نیست! از اون گذشته مازیار مگه امروز نیومد مغازه! دندان‌قروچه ای رفتم با یادآوری اتفاقات امروز لبخندی روی لبم آمد مامان خیلی بزرگی کرده بود چه خوب بود! از طرفی تنبیه کرد و از طرفی جایزه ی دو سال زحمتم را داد! با شنیدن صدای سید مرتضی همه ساکت شدند. - بنا به رسمی که هست جناب ابراهیمی، اگر اجازه بفرمایید این دو تا جوان چنددقیقه‌ای با او حرف بزنن. گفتنی‌ها رو بگن شرط ها رو بذارن و ما هم انجامش بدیم بابا نگاهی به من انداخت و به سید مرتضی رو کرد. - حرف شما متین سیدجان! اگه الهه جان قبول کنن حرفی ندارم. نگاه ها به سمتم چرخیدند. شاید بابا فکر می‌کرد که مثل همیشه بدون حرف زدن با طرف ردش می‌کنم ولی... سید مرتضی با لبخند نگاهم کرد. - دخترم شما چه قبول می‌کنید؟ آرامش این مرد عجیب بود خیلی دل‌نشین بود؛ می شد لقب کوه آرامش را رویش گذاشت!
💝پارت ۳۰💝 آرامش این مرد عجیب بود خیلی دل‌نشین بود؛ می شد لقب کوه آرامش را رویش گذاشت! خیلی سنجیده و ملایم حرف می‌زد، مخصوصا شاعر بود و سخن هایش واقعا ناب. نگاهی به جمع انداختم ؛مامان با لبخند چشمانش را روی‌هم گذاشت. چه قدر ممنونش بودم ، با قوت بله‌ای گفتم که باز صدای خنده الناز آمد. - انگار جو عقد کنون گرفتی ها نفله همه ی کلمات را زمزمه کرده بود و من هم به‌زور متوجه شدم. محکم پایم را روی پایش کوبیدم . -به کوری چشم بعضی‌ها! از درد لب پایینش را گاز گرفت و چشمانش را بست. - چه خواهرشوهر بازی دربیارم برات حالا ببین! نگاهی به بابا انداختم اشاره‌ای کرد و لب زد. -برو! آرام و باوقار ایستادم ، اجازه‌ها را کسب کرده بودم و دل‌شوره‌ای نداشتم. با بفرماییدی به سمت پاسیو رفتم، لازم نبود به طبقه بالا برویم. این‌جا بهتر بود فضای خوبی هم داشت. تا وارد شدیم برگشتم و رگباری حرف‌های تلنبار شده ام را زدم. - یعنی مرمورتر، بی‌شعور تر، خلاف تر، میمون تر و ته خط تر از تو ، تو عمرم ندیدم ! مازیار خندید من هم خندیدم مگر نه این که قرار بود بیاید تا با هم باشیم، آمده بود پس غمی نبود!
    پارت۳۱ مازیار‌خان  بعد چند روز با مامان صحبت کرد و بالاخره اعتماد مامان را جلب کرد؛ ولی هنوز حرفی جز این که پدر واقعی‌اش سید نیست نزده! که این را همه می دانستیم. وبا ندانستنش هم مشکلی نداشتم! ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ با عجله به سمت اتاق السا رفتم و درش را باز کردم؛ گوشی به دست روی زمین نشسته و به‌شدت در افکارش غرق بود، که با ورود من ترسید و گوشی با آن جلد خزش از دستش افتاد. وقتی برای خندیدن نداشتم، پس لبخند کوتاهی زدم و برای این‌که السا نرم کنم ببخشیدی گفتم. گوشی را از زمین برداشت و به تخت که پشت سرش بود تکیه داد. - چیه مثل بز میای تو ؟ مظلوم نگاهش کردم. سرش را متاسف تکان داد و پاهایش را در شکمش جمع کرد. -چیه چشم هاتو ر چپ کردی خودت رو لوس می کنی؟ لبخندی زدم و دندان های ردیف شده ام را نشانش دادم . - السا، جان من! بیا یک دستی به سر و روم بکش! درحالی‌که بلند می‌شد ابرویش را بالا انداخت. - گفتم ها محترم شدی! ادای خوب‌ها رو درمیاری، نگو سلام گرگ بی‌طمع نیست! تا خواستم چیزی بگویم دستم را کشید و روی تخت نشاند. -کجا می‌خوای بری حالا؟ وسایل به دست به سمت آمد و مشغول شد لب‌هایم را جمع کردم. - با الناز می ریم بیرون. سور برگشتنش رو داده! با تاسف سری تکان داد. - خواهر جان کلا یک تخته رو کم داری نه ؟ پا به پا شد و باز ادامه داد. - تا جایی که من می‌دونم برای شوهر تیپ می زنن نه خواهر شوهر! با هیجان لبخندی زدم. -خب موقع برگشتن مازی میاد دنبالمون شام هم بهمون میده! آهانی گفت ودر حالی که گونه هایم را با رژ‌گونه‌ی مسی تنظیم می کرد با شیطنت ادامه داد‌. - یک کاری کنم مازی الناز رو بی خیال بشه دونفره برگردی، من خاله شم! نیشگونی از پایش گرفتم، نامردی نکرده و پایم را لگدکرد. صورتم را جمع کردم، جیغی کشید. -صورتت رو تکون نده ریملت هنوز خشک نشده میمون ! به خاطر خودم هم که شده بی‌صدا ماندم تا کارش تموم نشده حرفی نزدم. با افتخار نگاهم کرد‌. -ببین چی ساختم ازت! زود ایستادم و با ذوق به آینه که دختر زیبایی با چهره‌‌ دلفریبی  را نشان می داد ، محو شدم. زیبا شده بودم آرایشم زیاد بود، شاید در عروسی‌ها هم، چنین آرایشی نمی‌کردم! بااین که فقط خط چشم، رژ، ریمل و رژگونه زده بود ؛ ولی خیلی زیاد بود! اخمی کردم. - این ها چیه مالیدی؟ ببین می‌تونی انگشت‌نمام کنی! به سمتم آمد با دست راستش روی دست چپش زد. - بشکنه این دست که نمک نداره! از پشت سرم در آینه نگاهم کرد و چشم غره ای رفت. - یک کم روژت زیاده! کالباسی کم رنگ بزنیم حله! مقابلش ایستادم کارش را خیلی ماهرانه انجام می داد شاید آرایش پگری را هم از خاله مریم به ارث برده بود! خیلی بهتر شد. ولی بازهم غلیظ بود. تشکری کردم و به اتاقم رفتم. مانتوی اسپرت، ساپرت مشکی کلفت و شال بنفش روشن با طرح‌های طلایی ام را پوشیدم . بااین که از دخترهای لوس خوشم نمی‌آمد، ولی با این موهای فر ریز و تیپ مامانی سر تا پا دختر لوس شده بودم. گوشی‌ام را برداشتم و از در بیرون آمدم، مامان از قبل می‌دانست که بیرون می‌‌روم پس مشکلی نداشتم. با سوز هوا به خودم آمدم هیچ لباس گرمی نپوشیده بودم کلافه به سمت اتاقم رفتم. پاک سر به هوا شده بودم. در کمدم را باز کردم پالتو بلند که ده سانت از زانو پایین‌تر بود را برداشتم. این پالتو را دیروز از مغازه‌ی رادوین که از مغازه دار های پاساژ هست، خریده بودم . خیلی خوشگل بود؛ دلم نمی‌خواست بپوشم. زیادی خوشگل می‌شدم. ولی با یادآوری حرف الناز که می‌گفت دوستانش سانتال مانتال و زیادی افاده‌ای هستند و باید زیادی خوشگل باشم، پوشیدم. هرچند دلم می‌خواست خودم باشم؛ ولی گاهی بیشتر از خودم هم بودم مشکلی نداشت! از قبل با چند نفر از دوستانش آشنا شده بودم، تیپ شان جیغ نبود ولی زیادی شیک بودند. دکمه‌های پالتو را نبستم پایین رفتم و از در بیرون آمدم. شماره الناز را گرفتم، بوت‌های السا که تا زانویم بود را پوشیدم و همان‌طور گوشی را به دم گوشم گذاشتم. تا بوق خورد جواب داد. -جانم! ایستادم و کیفم را روی شانه‌ام انداختم. -من بیرونم ها نمیای؟ - الآن میام صبر کن! کنار در خروجی ایستاده بودم تا صدای درشان را شنیدم بیرون آمدم. با دیدنش سوتی زدم، الناز همیشه‌ی خدا شیک بود و آرایشش کامل! ولی امروز با مو‌های فندقی رنگ خیلی خوشگل‌تر شده بود. به سمتم چرخید نگاهش دوبار از بالا تا پایین تیپم را اسکن کرد، ابرو‌هاش در هم شد. -من نمیام! تعجب کردم. - چرا؟! لبش را گاز گرفت. - می‌خواهی بدزدنت مازیار من رو بکشه؟ خندیدم. -نه بابا همچین مالی نیستم! به سمتم آمد و دستش را دور دستم انداخت و راه افتاد. -باید این‌جوری ور دلم باشی تا خشی بهت نیفته!
    پارت۳۲ دستش را از دستم جدا کردم. می‌دانست بدم می‌آید که کسی از بازویم آویزان شود. - اغراق می‌کنی شِکَرَم! ابرویی بالا انداخت و با حرص روگرفت. - بیچاره داداشم با این اخلاقت! بی‌صدا راه افتادیم و سر کوچه تاکسی گرفتیم. کمی هیجان داشتم و استرسی که همیشه و همه جا بی دلیل با کوچک ترین اتفاق گریبان گیرم می‌شد. تا ماشین ایستاد پیاده شدیم تقریباً کافی‌شاپ در انتهای شهر بود؛ ولی بااین‌حال مشتری زیادی داشت. خیلی ساده خاص بود، قیمت‌های مناسبی هم داشت! وارد کافی‌شاپ شدیم نرمی خاصی صورتم را نوازش کرد مکان دنجی بود، الناز نگاهی به اطراف انداخت و با ابرو به سمتی اشاره کرد. - ببین اون میز رو رزرو کردم. انگار بچه‌ها هم اومدن! میزی که اشاره کرده بود دوتا میز مربع شکل بود که کنارهم گذاشته بودند. با هم به سمت میز رفتیم تا به میز نزدیک شدیم دختری ریز‌نقش با جیغ ایستاد و با خوشحالی به سمتمان آمد. دوستان الناز هم به حکم ادب ایستادند، نگاهم هنوز به همان دختر ریز بود. -عشقم چه طوری؟ رسیدن بخیر! بیا بغلم ببینم. الناز خندید وخیلی صمیمی بغلش کرد. - رز جونم من خوبم! خانم خانم ها شما چه‌طوری؟ الناز را بوسید و جوابش را داد الناز بی توجه به سمت دوستانش رفت . همان دختر هم با فضولی خاصی از بالا تا پایین تیپم را برانداز کرد، چشمکی زد و دستش را دراز کرد. - سلام رز هستم. رز شاپوری! لبخندی زدم اسمش هم مثل خودش جمع‌وجور و ریز بود. -من‌هم الهه هستم. خوش بختم! دستش را فشردم او هم خوش بختی خود را نسبت به آشنایی‌مان اعلام کرد. نگاهم به الناز افتاد بین دوستانش می‌چرخید و احوال‌پرسی می‌کرد. مهسا، ریحانه و رامین را از قبل می شناختم؛ برای همین با آن‌ها احوال‌پرسی کردم. تا احوال‌پرسی‌های الناز تمام شد کنارم آمد و دستم را گرفت، به سمت جمع برد حدود شش نفری می‌شدند؛ با سینا، حامد،شاهین هم آشنا شدم. حقا که همه فوق لاکچری بودند. الناز لبخندی به رویم زد و با دستش نشانم داد. -و ایشون‌هم دوست عزیزم الهه هستن! با لبخند سری تکان دادم. -خیلی خوش‌بختم از آشنایی‌تون! سینا که تیپ اسپرت زده بود و شیطنت از سر و رویش می‌بارید چاپلوسانه خندید. - ما بیشتر الی خانوم! با این حرفش خندیدند. ریحانه  ابرویش را بالا انداخت. - تورت رو جمع کن سینا! نیومدِه نپیج تو پرو پاش! سینا دهن‌کجی کرد. - خفه بابا! چی کار به پر و پاش دارم! بذار ببینم مزه دهنش چیه؟ باز به سمتم برگشت: -بفرمایید الی خانوم‌. چرا سرپا وایسادی؟ رامین پس‌گردنی حواله ی گردنش کرد. -بچه تو باز دختر دیدی دلت لرزید! نکن بگذار راحت باشه. سینا لبخندی شیطانی زد سرش را به سمت گوش رامین برد، چیزی گفت و خندید. رامین بیچاره سرخ شد الناز متاسف سرش را تکان داد و به سمت سینا رفت، پشت صندلی‌اش ایستاد و روی او خم شد. - الهه آشناس! اگه بهش تو بگی کشتمت. اوکی ! بعدش‌هم تو جمع درگوشی نداشتیم ! سینا با شیطنت ابروهایش را بالا انداخت و سرش را به سمت الناز برگرداند رسما در حلق الناز رفت. - یعنی می‌خوای بدونی چه گفتم! الناز سرش را به معنی تایید تکان داد، رامین دستپاچه دست‌ الناز را کشید. - بیا برو الناز. این بی‌تربیتِ گفتنی نیست! یهو دیدی گفت بد می‌شه! الناز "بی‌شرف"ی حواله ی سینا کرد و به سمتم آمد، همان موقع نگاهش به پشت سرم افتاد.  لبخندی زد‌. -اِ.‌.اِ ، قند و نباتم هم اومد! همه نگاه‌ها پشت سرم بود، کنجکاو برگشتم، همان قند و نبات، کنار ناز رسیده بود و با لبخند احوال‌پرسی می‌کرد! ولی من مات مانده بودم و نمی‌توانستم چشم از او بردارم هنوز هم متوجه من نبود. اورکت طوسی رنگ پوشیده بود و تیپ مشکی ، شال‌گردن دور گردنش قطعا دل هر دختر را می برد! عجیب بود که این تیپ مردانه، قند و نبات الناز بود! برای توصیفش اصلا خوب نبود، یعنی برای توصیف یک مرد هم خوب نبود چه برسد به او ! گویی که دختربچه‌ای با لپ های صورتی و با لبخند با نمک‌، باشد! پوزخندی زدم الناز از گلایه هایش دست برداشت و لبخندی زد، با احتیاط از گوشه اورکتش گرفت. - جناب سامی! حاجی جون،نقطه تماسی ندارم ها ببین! وبه دستش اشاره کرد و باز به حرف آمد. -بیا بریم بشینیم ببینم! فکر نمی کردم بیای! حاجی با لبخند میز را دور زد و با الناز به سمت بالای میز رفت. ولی من هنوز هم همان‌جا بودم و فکرم به‌هم‌ریخته بود. حاجی با همه خوش‌و بش کرد. چرخیدم الناز تازه متوجه من شد و به سمتم آمد. - راستی سامی یک دوست نامبر‌ وان خودم رو هم، آوردم بگذار معرفیش کنم بهت! به سمتم آمد و دستم را گرفت حاجی نیم نگاهی انداخت و سرش را برگرداند ولی به تندی نگاهش را میخ کوب چشمانم کرد سیبک گلویش بالا و پایین شد و حیرت در نگاهش آشکار!
اینم چهار پارت خوشگل خدمت شما عزیزان💝💝💝
دوستان سلام برای این رمان زحمات زیادی کشیده شده لطفا این رمان رو به دوستان خود معرفی کنید. @romanela