eitaa logo
رمان ترسناک
84 دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آرویج پارت۱۳ به سمتم برگشت و گفت: هر کی یه نظر داره سرورم، اما خواهشا به عقاید و قوانین ما احترام بزارید، درسته من از شما اطاعت میکنم اما اگه چیزی دیدم یا کاری که باعث بشه برا هم نوعان من بد باشه میتونم قبل از اینکه شیشه رو بندازی زمین مکثی کرد و گفت من قبلترش تو رو کشتم چون میتونم ذهنتو بخونم اسمان رعد و برق وحشتناکی زد که باعث شد تکون بخورم احساس بد و دوگانگی داشتم به سمتم اومد و با لبخند گفت تو باید از شیشه مراقبت کنی نگاهی به شیشه انداختم ،محلول قرمز رنگ داخل شیشه می درخشید با لحن ساختگی گفتم نگران این قضیه نباش من از پسش بر میام قبل از اینکه حرفی بزنم، در یک حرکت ناگهانی شیشه را قاپید با ناباوری بهش نگاه کردم و با فریاد گفتم هی... چکار میکنی! خنده ی شیطانی سر داد و گفت تو نمی تونی از پسش بر بیای... اخه تو فقط ی انسانی بعد هم شیشه رو داخل جیبش گذاشت و گفت این پیش من میمونه، اینجوری خیالم راحته اخه من نمیخام زبون نازنیمو از دست بدم... با عصبانیت بهش نگاه کردم چقدر حقه باز بود... خواستم سرش داد بزنم که صدای مامان به گوشم خورد : _ مهیار بیا شام حاضره... از جام بلند شدم به سمت در اتاق راه افتادم از گوشه چشمم دیدم کارن هم به دنبال من اومد ، به سمتش برگشتم و غریدم: _جنابعالی کجا؟
دیشب حس کردم یکی پیشم ایستاده خیلی ترسیدم خیلی زیاد
رند بشیممم؟
فقط ۱ نفر
کسی اینجا چنل داره؟
اگه داره بیاد اینجا که تبادل لینک کنیم @meyo11
ارویج پارت ۱۴ دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت هی هی تو چرا اینقد بی اعصابی، خب میخام با تو بیام ...مثلا محافظتما پوفی کشیدم و دندون هام رو بهم ساییدم و گفتم اخه عقل کل اونوقت خانوادم نمیگن توئه خر از کدوم در اومدی؟؟؟! کارن با بی تفاوتی و خونسردی تمام گفت اونا منو تا زمانی که نخوام نمیبینن انسان کوچولو بی هیچ حرفی از اتاقم خارج شدم و سرمو با عصبانیت تکون دادم شاید اصلا همه چیزی که دیدم یک خواب بود و الاناست که از این کابوس لعنتی بیدار شم،سرم رو چرخوندم و به تمام راهی که اومده بودم نگاه کردم ،هیچکس پشت سرم نبود و راهرو کاملا خالی بود... نفس راحتی کشیدم و تو دلم گفتم دیدی همه چی یه توهم مسخره بود... به اشپزخونه که رسیدم همه دور میز جمع شده بودند مشخص بود عمو هم تازه از بیرون اومده بود، موهای جو گندمی ای رنگش خیس بودن نگاهی بهش کردم و سلام بلندی بهش دادم جواب سلام را با خوش رویی تمام داد ...
۱.سلام خواهش میکنم ،رمانم خیلی طولانیه ولی باشه سعی میکنم کوتاه‌تر باشن ۲. سعی میکنم زود بزارمم
اعضای جدید خوش اومدین
آرویج پارت۱۵ با وجود این که از چهره اش پیدا بود از من ناراحته اما در این سال ها پدری رو در حقم تمام کرده بود صندلی رو عقب کشید و نشست، من با فاصله کمی از عمو روی صندلی نشستم کنار صندلی من یک صندلی خالی بود و بعد از اون الیار و روبروی من مامانم نشسته بود، مامان با دیدن من رو نوچی کرد و بشقاب سیب زمینی سرخ کرده رو روی میزغذاخوری گذاشت ،مثل قبل از سیب زمینی سرخ خوشم نمی یومد ولی مجبور بودم بخورم.. مامان در حالیکه نگاهی به من کرد نگاهش رو برداشت و رو به عمو که کنارش بود گفت: _شهرام تونستی مدیر مدرسه رو قانع کنی مهیار این ترم همونجا درسشو ادامه بده؟ مامان قبل اینکه منتطر جواب باشه، بد نگاهی به من کرد و گفت: _ آخه من به تو چی بگم،خیر سرت امسال سال آخری هستی ، لااقل فقط همین سالو تحمل کن، خودت بگو چجوری وسط سال میتونیم دنبال یه مدرسه جدید برای تو باشیم،اونم با این سابقه انضباطیت ! من با بی تفاوتی همیشگیم شروع به خوردن کردم با این تفاوت واقعا سیب زمینی از گلوم پایین نمی‌رفت
آرویج پارت ۱۶ زیر چشمی متوجه شدم عمو شهرام با نگاه به مامان می فهمند که شروع نکنه سپس نگاهی به من کرد و گفت ببین پسرم من مدیر رو راضی کردم اخراجت نکنه در ازاش از من خواست که باز هم تعهد کتبی بهش بدم، فردا صبح مدرسه میری و مثل بچه ی خوب سر کلاس میشینی نفسی تازه کرد و ادامه داد: مهیار جان گاهی اوقات نیاز هست آدم خشمش رو کنترل کنه! میدونی آقای طاقت برای شکستن دماغ پسرش چقدر دیه خواست ؟مجبور شدم از پسره ی مزخرفش هم معذرت بخوام چقدر شرمنده بودم. نگهی به عموم کردم که داشت صورت ناراحت و خسته به من نگاه میکرد سرمو تکون دادم و گفتم من واقعا عذر می خوام خیلی متاسفم نمیخواستم اینجوری بشه عمو سری تکان داد و با مهربانی گفت اشکالی نداره.شامتو بخور بهش فکر نکن به آرامی شروع به غذا خوردن کردم چند ثانیه نگذشته بود که احساس کردم کسی کنارم روی صندلی خالی نشسته با تردید سر بلند کردم،وقتی نگاه به صندلی کنار دستم انداختم با بهت به صحنه ی روبه روم خیره شدم..
سعی میکنم فعال باشم و هم ارویج هم ماورا رو بزارم امروز ماورا هم میزارم