eitaa logo
رُمَآن هَآیِ مَذهَبِی 🍃🌙💔
20 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
این کانال مخصوص رمان های کاملا مذهبی با ژانر های عاشقانه مذهبی 💔 پلیسی امنیتی 👓 مذهبی هیجانی 👑 جذاب عاشقانه🍃 و ......... لینک کانالمون : 👇 @romanha2 لینک کانال مذهبی مون که همه چی داره :👇 @dokhpkjbbvdsryj
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همه ادمین های رمان کانال دختران چادری 😊❤️ لطفا از این به بعد همه ی رمان هارو در این کانال بفرستید چون اگر در کانال بفرستید کانال خیلی شلوغ میشه
واین لینک کانال لطفا در کانال بزارید تا عضو بشن همه ممنون 👇👇👇 @romanha2
سـٰایه ات مستدام پدࢪ ایࢪان زمین...:)))) سلامتی‌ࢪهبࢪمون‌صلوات‌بلند‌ختم کن🙂♥️ 🇮🇷
خب حالا وقت گزاشتن یه پارت از رمان هستش ☺️😍
مهسا : روسری مشکی رنگم رو در اینه درست کردم و با صدایی نسبتا بلند فریاد کشیدم : من رفتمممم خدانگهداررر مامان آیه : خدافظ 😁 زود برگردیااا😊 + چشم بعد اروم درماشین رو به سمت بالا فشار دادم و در رو باز کردم سریع سوار ماشین شدم و ریموت رو زدم و از پارکینگ زدم بیرون و با سرعت رفتم که برسم دم در خونه ی خاله مینا تا به قولشون آش رو ازشون بگیرم وقتی رسیدم دم در خونه گوشه زنگ رو فشار دادم و خودم رفتم کنار تا از ایفون دیده نشم 😉 خاله از پشت ایفون کلی اصرار کرد که برم بالا و میدونست که منم کار دارم اما ناچار مجبور شدم تا برم بالا رفتم بالا و ظرف رو ازشون گرفتم و تشکر کردم خاله مینا : می خواستم به ایلیا بگم براتون بیاره اما خوب میدونی دیگ انقد سرش شلوغه و درگیره وقت نکرد دیگ شرمنده افتادی تو زحمت و اون لحظه فقط همینطور نگاهش کردم 😬 خیلی ممنون خاله جان لازم نکرده که ایشونو بندازین تو زحمت نیس جانشین ریئس جمهورن یه روز نرن کاراشون لنگ میزنه 😁 خاله مینا : 😏 حالا تو مسخره کن ریئس جمهور شدنشم میبینی + واااای خاله ناراحت نشین شوخی کردم . به سرعت از اونجا خارج شدم و سوار ماشین شدم و پام رو گزاشتم رو گاز تا فقط از اونجا دور بشم 😬
یادتون نره تا نظرای خوشگلتون رو برامون بفرستید ☺️✨ اونم به طور ناشناس 😍 https://abzarek.ir/service-p/msg/837630
سلام عرض میکنم خدمت تمام عزیزان گروه از امروز به بعد هرروز ۳ پارت از رمان جدید رو براتون میزارم امیدوارم لذت ببرید🌸
مقدمه: همیشه خوب و بد وجود داره همیشه شب و روز وجود داره همیشه نور و تاریکی وجود داره همیشه بین این دنیا و اون دنیا یه دنیای دیگه هم وجود داره.‌. اما این دنیای عجیب واسه همه آدما نیست و آدما با کارهای خوب یا بدشون وارد اون دنیا میشن و وقتی وارد اون دنیای عجیب بشی به سختی میتونی خارج شی..!! شخصیتی که تو این داستان هست تمام لحظات اون دنیای عجیب غریب رو دیده و حسش کرده.. بهتره من صحبتمو تموم کنم تا خودتون داستانو بخونین..
بی حوصله لباسای مشکی تنم کردم و سوئیچ ماشینمو برداشتم و نشستم استارت زدم و راه افتادم.. بی هدف با ماشین چرخ میزدم که نگاهم به موکب کنار خیابون خورد.. اسم موکب برام جالب بود و توجهمو جلب کرد.. موکب سیدالشهدا.. یادمه آخرین باری که همچین اسمی رو شنیدم دینی سال آخر دبیرستانم اووو پنج سال از اون روزا گذشته.. بی اراده ماشین و کنار کوچه ای پارک کردم و با برداشتن گوشی و کارت عابر بانکم در ماشینو قفل کردم به سمت موکبی که حسابی شلوغ بود حرکت کردم... صدای یه مرد بود که از بلندگو های اطراف پخش می‌شد فکر کنم بهش میگن مداح..!! متن مداحیش خیلی به دلم نشست اینجا ایرانه و دورم از کربلا خوشبحال عراقیا اینجا ایرانه و هر کس دلتنگ میشه میره پیش امام رضا اسم امام رضا که اومد ذهنم پرکشید ۸ سال قبل زمانی که با اردوی دبیرستان مدرسه رفتیم مشهد..!! به خودم اومدمو و وارد قسمت بانوان شدم......
نا خودآگاه شالمو کشیدم جلوتر و با دستم موهامو که از شالم بیرون زده بود دادم داخل .. وارد شدم و با دیدن فرش هایی که پهن بود رو زمین لبخند محوی زدم کفشامو درآوردم و از خانومی که به دیگران نایلون میداد یه نایلون مشکی گرفتم.. کفشامو داخلش گذاشتم و روی زمین نشستم... همچنان صدای مداحی میومد.. بی حوصله و خسته تر از همیشه گوشیمو باز کردم و نتمو روشن کردم وارد اینستا شدم با دیدن پست محرم با تعجب زدم گوگل و سرچ کردم ماه محرم امسال.. سایت باز کرد و با دیدن تاریخ امروز که اولین روز محرمه به فکر رفتم.. چند وقته که نمازامو نمیخونم چند وقته که نمیدونم چه روزی محرم شروع میشه چند وقته روزه هامو نمیگیرم.. یه حس نا آرومی عجیبی به دلم اومد.. سعی کردم افکارمو پس بزنم و با خدا دردودل کنم..! تو حال و هوای خودم بودم که با نشستن کسی کنارم با تعجب سرمو بالا آوردم..