eitaa logo
رمانهای جذاب
240 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ضحی💗 قسمت 52 نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم: _این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام... با ذوق عجیبی لب باز کرد: _بگم نه؟! چرا باید بگم نه! برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی! مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی... با هیجان خندید: باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟! ناباور لب زدم: آره خودش گفت حالا تو نظرت... خیلی راحت گفت: واضحه که نظرم مثبته! چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید: رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه! تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی! ناباور خندیدم باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم‌ بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه... درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم: نه شوخی نمیکنم پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم خوبه؟! لبخندی زد: عالیه! ... وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد! چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد مدام میپرسید: یعنی انقدر زود جواب داد؟ مطمئنی حاضره ایران بمونه؟ و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم! آقاجون و مامان رضا و رضوان و من و کتایون و ژانت... خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه همون ابتدای جلسه آقاجون گفت: چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم! رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: ممنون علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت! آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد: _دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید ژانت بی تعارف از جا بلند شد: بله حتما کجا باید بریم؟ لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم رضا با خجالت گفت: تشریف بیارید و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت: _الهی بگردم چقدر به هم میان! ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه کتایون لبخندی زد: ممنون لطف دارید ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت: ما حرف زدیم از نظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم حاجی فوری گفت: چه شرطی؟ رضا به سختی جواب داد: _والا حاجی میگن که میخوان بعد از... ازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم‌! مامان ذوق زده به طرف ژانت برگشت و صورتش رو بوسید: عزیز دلم چی از این بهتر خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت: خیلی دوستتون دارم اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم اما حالا کتایون که مطمئن شده بود ژانت موندنی شده برای برگشت به آمریکا مستاصل شده بود مدام میگفت: ژانت که موندگار شد توهم که شیش ماه دیگه برمیگردی! مامانمم که اینجاست من برم اونجا چکار! و من هم میگفتم: خب بمون کی مجبورت کرده اگرم نمیخوای بری خونه همسر مادرت بی پول که نیستی خونه اجاره کن! و بعد اون جواب میداد: تنها دلیل تعللم شرکته خیلی براش زحمت کشیدم نمیتونم ولش کنم و باز من میگفتم: لازم نیست ولش کنی به قول خودت از دور مدیریتش کن! هر چند ماه یکبارم سربزن
ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت باهاش حرف زدیم و دلیل و برهان آوردیم که قانع شد بمونه اما گفت باید برگرده و چندماهی بمونه تا اموالش رو به پول تبدیل کنه و برای شرکت هم یک فکر اساسی کنه بنابراین قرار بر این شد که تا قبل از شروع کلاسهای ترم جدید من و کتایون به آمریکا برگردیم و چون میخواستیم بعد از عروسی بریم برای دوازدهم دی ماه بلیط گرفتم *** مراسم عروسی ژانت و رضا از این جهت که هم عروسی برادرم بود و هم عروسی رفیق عزیزم بی نهایت لذت بخش بود اما مثل تمام لحظات لذت بخش جهان خیلی زود به پایان رسید و بانگ رحیل در گوش من و کتایون طنین انداخت روز دوازدهم دی ماه ۱۳۹۸ آخرین روز حضور ما در این منزل گرم بود و باز باید برمیگشتیم به همون جایی که هیچکدوم هیچ حس خوب و خاطره خوشی ازش نداشتیم برای من اینبار ترک کردن خانه و کاشانه و پدر و مادر و رضوان و رضا و البته کشوری که همسرم توش نفس میکشید، سخت تر شده بود کتایون هم با وجود ژانت و مادرش خیلی سخت دل میکند و فقط به امید همراهی من دلخوش بود هول و حوش غروب بود که دوباره پرسید: _دقیق چه ساعتی پرواز داریم؟! گفتم: گفتم که ساعت ده شب بلیط داریم واسه بغداد از اونورم ساعت پنج صبح واسه آمریکا باز تو دوحه توقف داره بلیط بغداد گرفتم که این چند ساعت بینش رو بتونیم بریم کاظمین زیارت سری تکان داد: خوبه حال همه از رفتن ما گرفته بود و حال خودمون بیشتر من اما فشار عجیبی روی قلبم افتاده بود که نفس کشیدن رو هم سخت میکرد اما به روی خودم نمی آوردم بعد از شام با همه اهل منزل خداحافظی کردیم تا به فرودگاه بریم اما هیچ کدوم راضی به اون خداحافظی نشدن و تا فرودگاه همراهیمون کردن و اونجا هم خانواده کتایون بهمون ملحق شدن خداحافظی نسبتا طولانی مون تا پای پرواز طول کشید ژانت که حسابی بدحال بود و رضا مدام دلداریش میداد چندین بار در آغوشش گرفتم و از رضوان و رضا خواستم مواظبش باشن حال مادر کتایون هم دست کمی از ژانت نداشت و کتایون تا لحظه رفتن مشغولش بود وقت رفتن مادر کتایون از من التماس دعا داشت: اول به خدا بعد به تو سپردمش تو رو خدا مواظبش باش با لبخند مطمئنش کردم: چشم خیالتون راحت سیما خانوم کتایون که گویا از بقیه خداحافظی کرده بود همون لحظه کنارمون رسید و رو به من گفت: بریم؟ به موافقت سرتکون دادم اما قبل از رفتن رو به احسان گفت: من توی سفر اربعین به شما خیلی زحمت دادم حلال کنید احسان خیلی آروم و متین جواب داد: _زحمتی نبود مواظب خودتون باشید اونجا ان شاالله به سلامتی برمیگردید به سلامت! کتایون نگاهی به من کرد و بعد آهسته گفت: خیلی ممنونم با اجازه تون هر دو یکبار دیگه مادر هامون رو در آغوش گرفتیم و من دست آقاجون رو بوسیدم کتایون هم با خواهرش خداحافظی کرد و پشت کردیم که بریم اما هر دو صورتمون خیس شده بود ژانت و رضوان دوباره چند قدم پشت سرمون دویدن و به نوبت در آغوشمون گرفتن این سختترین تجربه رفتن برای من و کتایون بود سخت ترین لحظات عمرم رو میگذروندم اما ناچار به رفتن بودیم و دلخوش به برگشتن به زحمت رد شدیم و از پشت پنجره برای آخرین بار براشون دست تکون دادیم... تا زمانی که هواپیما از زمین بلند بشه من و کتایون حرفی با هم نزدیم اون سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون زل زده بود و من هم به اتفاقات غیر منتظره این مدت که با سرعتی باورنکردنی زندگیمون رو دچار تغییرات اساسی کرد فکر میکردم اما بعد سعی کردم سر صحبت رو باز کنم: _نگران نباش خیلی زود برمیگردیم اما کتایون چیزی رو به زبون آورد که حرف دل خودم هم بود: _نمیدونم چرا انقد دلشوره دارم! سعی کردم اعتنا نکنم: چیزی نیست اضطراب جداییه تا یه چیزی بخوری رسیدیم بغداد میریم زیارت آروم میشی چیزی نگفت و باز از پنجره مشغول تماشای زمین زیر پاش شد حس غریب و غیر قابل وصفی داشتم تلفیقی از اضطراب و دلهره و هیجان حس میکردم روزهای سختی در پیشه... چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم به امید؛ به روزهای خوب به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده به ضحی؛ اون آفتاب دم ظهری که همه جا رو روشن میکنه و سایه ها رو فراری می ده... "پایان" ممنون از همراهی و صبرتون🌷 التماس دعا... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
پایان پارت گذاری رمان ضحیٰ امیدوارم راضی بوده باشید و چند روزی وقفه میندازیم برای شروع رمان جدید تا شما بتونید رمان ضحیٰ رو مطالعه کنید ایام به کام
🧡 💛 نام رمان : رهایم نکن🦋🍃 💛 ❤️نام نویسنده: بانو سلطانی ❤️ 🖤ژانر:مذهبی_عاشقانه🖤 💜 تعداد قسمت : 30💜 💙خلاصه: نرگس دختری هست که زندگیش با فراز و نشیب های فراوانی روبه رو میشه و با پسری به نام رضا آشنا میشه و.....💙 🧡با ما همراه باشید🧡 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت یک یکی دوهفته ای می شد که حال خوبی نداشتم دلشوره ی عجیبی سراغم آمده بود تسبیح📿 به دست در حال ذکر گفتن بودم تا حالم تغییر کند سمت آلبوم عکس روی میز رفتم وقتی باز کردم نگاهم به تصویر پدرم برخورد پدری که نیاز شدیدی به حضورش داشتم آلبوم را صفحه به صفحه تماشا می کردم و چشمانم نم دار شده بودن دیگر توانی نداشتم برای بیدار ماندن پس سمت تختم قدم برداشتم و خود را میان لحاف و بالش رها کردم و چشمانم گرم خواب شد .... با صدای بلندی که از حال پذیرایی می آمد سراسیمه بیدار شدم صدا نا آشنایی می آمد چادرم را سرکردم در را که باز کردم چشمانم به مردی قد بلند که بر سر مادرم فریاد می کشید برخورد کرد نتوانستم صبر کنم به سمت مادرم قدم برداشتم -چه خبر شده!!! یکی جواب منو بده این آقا به چه حقی سر مادر من فریاد می کشه -به همون حقی که شما از من خوردید و یه آبم روش -فردا تشریف بیارید کارخونه صحبت کنیم مرد کمی به چشمانم خیره شد و به سمت درب خروجی رفت سمت مادرم برگشتم حال خوبی نداشتم این را از رنگ پریده ی صورتش فهمیدم نگران به سمت آشپزخانه دویدم و یک لیوان آب برای مادرم ریختم و خود را به او رساندم مادرم بعد نوشیدن آب به سمت مبل رفت و آرام بر روی آن نشست -مامان حال تون خوبه؟! با سر به معنی مثبت پاسخ داد به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت ۱۲ ظهر را نشان می داد بلند شدم وضو گرفتم و بر سرسجاده ایستادم و نماز قضایم را خواندم ..... امروز از صبح سرم خیلی شلوغ بود و به شدت عصبی بودم و در حال ورق زدن دفتر حساب هزینه مواد اولیه کارخانه بودم که در دفتر کارخانه با صدای بلندی باز شد و تصویر مرد عصبی دیروز نمایان شد چادرم را مرتب کردم و گفتم:خوش آمدید بفرمایید به صندلی اشاره کردم که مرد خود را با قدم های بزرگی به صندلی رساند و نشست -خب بفرمایید دیروز چرا به منزل ما تشریف آورده بودید -من طلبم را می خواهم طلبی که فکر نکنم توان پرداخت آن را داشته باشید -مبلغ بدهی یه ما به شما چقدرهست؟ چکی را از جیب کت خود در آورد و بر روی میز من گذاشت -۳۰ میلیارد تومن دیگر توان ایستادن را نداشتم و در حال خودم نبودم و متوجه خروج آن مرد از دفتر نشدم ..... سه روز از زمان آمدن آن مرد به دفتر کارخانه می گذشت و من در این مدت خانه و ماشین پدرم را فروخته بودم دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود و چیز دیگری هم برای فروش نداشتیم جز کارخانه تا طلب آن مرد را پرداخت کنیم باز خود را به پناهگاه این چن وقتم سپرده بودم که مادرم دستی بر سرم کشید و گفت: -نرگس جان چه قدر کم داریم ناامید گفتم: نصف مبلغ بدهی ✍ نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر با نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/romanhayejazab/4092 ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت دو فردا صبح زود با خریدار خانه تماس گرفتم و مهلت مجدد برای تخلیه یه خانه خواستم خریدار مرد خوبی بود و پذیرفت ...... سوار تاکسی شدم و خواستم من را به بهشت زهرا برساند بعد رسیدن خود را به قطعه شهدای گمنام کشاندم برسرمزار یکی از شهدا نشستم وچادرم را مقابل صورتم کشیدم و تا می توانستم گریه و در و دل کردم از تنهایی هایم سخن گفتم و شهید طلب کمک کردم احساس می کردم سبک بال شده ام بعد از گذشت یکی دوساعت به کارخانه رسیدم کارخانه ای که رنگ غم را به خود گرفته بود دیگر صدای کار و تلاش به گوش نمی آمد همه جا را خاک گرفته بود خاکی که در دلم زخم و خراش عمیقی بر جای می گذاشت آرام آرام قدم برداشتم به سالن اصلی رسیدم دیگر توان نگه داشتن بغضی را که بر گلویم چنگ می زد را نداشتم با صدای بلندی بغضم را شکستم ....... در حال بررسی اسناد کارخانه بودم که تلفن همراهم به صدا در آمد -الو بله بفرمایید -سلام دخترم نجفی هستم دوست مرحوم پدرتون می خواستم باهاتون صحبت کنم کجا می تونم ببینم تون -بله حتما ! فردا کارخانه تشریف بیارید ...... ماشینی را دربست کردم و به خانه رسیدم در را باز کردم و با صدای بلند مادرم را صدا کردم اما صدایی نیامد نگران دویدم که با صحنه از حال رفتن مادرم مواجه شدم ...... -آقای دکتر حال مادرم چطور هست؟ -متاسفانه سکته قلبی کردن😔 امیدتون به خداوند باشد و دعا را فراموش نکنید حالم دگرگون شد مادرم!!!سکته کرده بود خدایا رهایم نکن🤲 دیگر‌ مادرم را از من نگیر توانی برایم باقی نمانده است شب را در کنار مادر گذراندم وصبح به کارخانه بازگشتم مدت کوتاهی بود که رسیده بودم به کارخانه تلفن همراهم به صدا در آمد و نام آقای نجفی نمایان شد بعد از کمی صحبت به پیشوازشان رفتم و او را به سمت دفتر کارخانه راهنمایی کردم ..... -خیلی خوش آمدید و با دستم به سمت صندلی موجود در دفتر اشارا کردم و گفتم: -خوشحال هستم از دیدار با شما پدرم همیشه از خوبی هایتان برایمان می گفتند آقای نجفی بعد از نشستن بر روی صندلی سخن را آغاز کردند و در مورد چگونگی یه رخداد اتفاقات پرسیدند و من تمامی ماجرا را باز گو کردم ..... -دخترم نرگس جان نگران نباش ان شاالله مشکلات موجود هم رفع می شوند من هم برای کمک آمده ام و سپس ادامه دادند خوشحال می شوم عمو صدایم کنی ... یک هفته ای از آمدن عمو جان به دفتر کارخانه می گذشت و در این مدت شکر خدا حال مادرم بهبود پیدا کرده بود و فرصت تخلیه خانه هم سپری شده بود به ناچار پیشنهاد عمو را برای سکونت در طبقه پایینشان پذیرفتیم امروز قرار است مادر مرخص شود🤲 -شکر خدا حال بیمارمان بهتر شده است و فقط بسیار مراقب مادرتان باشید ... -ماهی جان اینجا خانه جدیدمان است مادرم آهی نهاد و از عمو بسیار تشکر کرد در حال جا به جایی وسایل خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد با بازکردن در مواجه شدم با چهره ی زیبای خاله فاطمه که در دستان خود سینی ای را جای داده بود از غذا های خوش رنگ که مدتی می شود طعم شان را نچشیده ام -سلام خاله جان چرا زحمت کشیدید دستتان درد نکند چه رنگ و نقشی دارند حتما لذیذ هستن -سلام نرگس جان خواهش می کنم عزیزم اجازه هست بیام داخل می خوام بعد از گذشت مدت طولانی ماهی جان را ببینم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت سه مادرم وخاله فاطمه که تازه متوجه شده بودم در دوران جوانی دوستان بسیار صمیمی بودند در حال صحبت از گذشته بودند و من هم در حال شست و شوی ظرف هایی بودم که خاله در آن ها ناهار آورده بود💧🍛🍽 بعد از شست و شو ظرف ها چایی دم کردم .... و در فنجان های با رنگ آبی و سفید ریختم و کنارشان بیسکوییت در سینی قرار دادم و به سمت مادرم و خاله قدم برداشتم ☕️ ..... فردا صبح به همراه عمو به کارخانه رفتیم و تمام اسناد را بررسی کردیم و با هر ورقی که می زدم شدت پیدار می کردم حال خرابم و من بیشتر در کویری خشک و بی آب قرار می گرفتم یعنی تمامی این اتفاقات در حضور من انجام می شد!!!؟ آن روز تمام اسناد و مدارک را بررسی کردیم و هر کدام را چندین بار زیرو رو کردیم ... بعد از بررسی اسناد و مدارک دیگر حال مناسبی نداشتم و از عمو احمد در خواست کردم تا مرا به بهشت زهرا ببرد و من با پدرم درد و دل کنم کل مسیر در حال خود نبودم و صحبتی نکردم و عمو هم مرا درک کردو سخنی نگفت بعد رسیدن به بهشت زهرا و نشستم کنار پدرم احساس شرمندگی داشتم انقدر گریه کردم تا کمی حال و هوایم متغییر شود از پدرم کمک طلب کردم و سپس به قطعه شهدا ی گمنام رفتیم و کمی هم با رفیق شهیدمان خلوت کردیم و به خانه بازگشتیم ...... باز خود را در پناهگاه و نقطه ارامشم پنهان کرده بودم و بر زانوان مادرم می‌گریستم توانی برایم باقی نمانده بود به سمت اتاقم قدم برداشتم و در تختم چشمانم را گرم خواب کردم😴 وقتی از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم حالم بهتر شده بود به یادآوردم چه در خواب دیدم پدرم مرا در آغوش خود گرفته بود و می گفت: نرگس بابا از امام رعوف طلب کمک بخواه بر خاستم چادرم را برسر کردم و از خانه خارج شدم ... وقتی به خانه بازگشتم و بلیط سفر مشهد را به مادرم نشان دادم حلقه های اشک از چشمانم مادرم بر گونه اش لغزید ....... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی سلام آقای خوبی ها بغضی مرادر آغوش خود می کشید و نمی توانستم دوری کنم و با صدای آرام بغضم شکست آقا جان طلب کمک می خواهم نیازمندتان هستم آقا جان می دانم که گره گشایید می دانم حلال مشکلاتید گره مرا هم باز کنید دیگر توانی برایم باقی نمانده است رنجور شده ام خودتان سامان دهید زندگی ام را طلب آرامش دارم چیزی که مدتی است ازمن خود را دریغ کرده است یا امام رضا نگاهی هم به ما بیندازید گریه کردم برای ضامن آهو تا ضامن من هم شود .. با مادرم به هتل بازگشتیم مادرم از حال خوب امروزش سخن می گفت از حال و هوایش در حرم چه قدر خوشحال بودم که باعث خوشحالی و شاد شدن قلب مهربان مادرم شده بودم .... روز آخری که در مشهد بودیم به همراه مادر به سمت حرم قدم برداشتم باردیگر خود رابه ضامن آهو یاد آوری کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت چهار فردای روزی که از مشهد بازگشتیم همان طلبکار میلیاردی تماس گرفت با صحبت عمو احمد براین توافق رسیدیم که نصف مبلغ بدهی را پرداخت کنیم و برای مابقی بدهی نصف کارخانه را به او دهیم سه روزی بود که حالم بسیار خوب بود حال و هوایم متغییر شده بود مشکلات یکی پس از دیگری در حال از بین رفتن بودند باورش برایم امکان نداشت اخر چگونه؟؟؟ اما با یاد آوردی ضامن آهو پاسخ سوالم را دریافتم ... سوغاتی ای برای خانواده عمو احمد آورده بودیم برای جبران زحماتی که برایمان انجام داده بودند با مادر تصمیم گرفتیم تا شام دعوتشان کنیم و سوغاتی هایشان را بدهیم ....... ماهی خانم زرشک پلو با مرغ به همراه سوپ برای مهمانانمان تدارک دیده بودند به ساعت روی دیوار خیره شدم که ۸‌شب را نمایان می کرد تصمیم گرفتم تا به سمت اتاقم به قصد حاضر شدن راهی شدم ...... یک مانتو به رنگ یاسی که بسیار دوستدارش بودم را برتن کردم ، یک روسری یاسی با شکوفه های کوچک شیری رنگ به صورت لبنانی بستم وچادری بر سر کردم که نقش آن به صورت شاخه ها ی درخت بود که روی آنها شکوفه های شیری نقش بسته بود را بر سر نهادم تا پا به حال پذیرایی گذاشتم صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم تا در را باز کردم‌با چهره ی زیبای خاله فاطمه روبه روشدم بعد از سلام‌و احوال پرسی سپس عمو احمد وارد شد و به ترتیب علی و رضا وارد شدن وقتی چشمانم به رضا برخورد کرد که سر به پایین بود سریع سر به زیر انداختم‌ و سلامی کردم‌ و راهی آشپزخانه شدم به تعداد در فنجان ها چای ریختم و به سمت مهمانان حرکت کردم ... بعد از‌صرف شام نمی دانم چه حسی را داشتم که گاه و بی گاه حواسم سمت رضا می رفتم و هر دفعه می دیدم به همراه پدر و برادرش گرم صحبت است در حال فکر بودم که مادر صدا کرد من را تا پذیرایی انجام دهم بعد از خداحافظی مهمان ها به مادرم کمک کردم و بعد با پیشواز خواب راهی شدم ولی نمی توانستم بخوابم تمام فکرم به سمت رضا می رفت از مقابل چشمانم دور نمی شد برخواستم و سمت جانمازم راهی شدم باز کردم چادرم را بر سرم کردم و به سجده رفتم از خدایم طلب یاری کردم سر از سجده برداشتم به خود آمدم چرا دگرگون شدم من نرگسم؟؟؟! ..‌. نرگس جان مادر عمو احمد تماس گرفته بود دخترم بیدار شو بهشون زنگ بزنم بیدار شدم و به عمو زنگ زدم و ایشون گفتن یه پیشنهاد عالی برای کار خانه دارن من بعد از خوردن صبحانه به همراه عمو راهی کارخانه شدیم در راه تلاش کردم در مورد پیشنهاد چیزی ازشون بپرسم اما بی نتیجه بود . .. -دخترم کمی صبر کن الان رضا هم می آید -آقا رضا برای چی ایشون؟ اما باز هم بی نتیجه بود و چیزی نگفتن چاره ای نداشتم جز صبر و صبر کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت پنج بعد از رسیدن من و عمو احمد رضا به همراه یک مرد هم سن و سال عمو وارد دفتر شدند .... مدتی از آمدن رضا و آن مرد کمی می گذشت و در مدت عمو با آن مرد گرم صحبت بود خیره عمو بودم که روبه بازگشت و مرا نزد خود صدا کرد +نرگس جان ایشون آقای افشار هست و مشتری کار خانه قیمت خیلی خوبی هم برای خرید کارخانه پیشنهاد کردن اگه موافق باشی به نظر من اینجا رو بفروشیم بهتره بعد شنید حرف عمو حالم خیلی بد شد احساس کردم تموم بدنم یخ زد و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی چشمانم را باز کردم خاله فاطمه بالای سر من قرار داشت تا من را دید صورت مهربانش نقش لبخند بست و گفت: نرگس حالت خوبه دخترم ؟ با تکان دادن سرم پاسخ دادم خوبم بعد از اتمام سرم با عمو احمد و خاله فاطمه به سمت خونه حرکت کردیم در مسیر عمو من را مخاطب قرار داد و گفت : نرگس عمو من قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم ولی من پاسخی ندادم و بی صدا مسیر را تماشا میکردم نرگس عمو باور کن این بهترین کاری هست که می تونیم انجام بدیم ما چاره ای نداریم یه نگاه به خودت بنداز ببین چه وضعی داری هر روز ضفیف تر از دیروز میشه لج نکن باز هم چیزی نگفتم که خاله ادامه داد: احمد آقا لطفا دیگه ادامه نده تا رسیدن به خانه چیزی گفته نشد .. وقتی مامان من را دید با سرعت به سمتم حرکت کردم می شد به خوبی نگرانی را در چشمانش دید ..... با نوازش های مادرم چشمانم بسته شد و پا در سرزمین خواب گذاشتم وقتی از خواب بیدار شدم با خواسته به سمت تسبیحم قدم برداشتم که روی میز قرار داشت و شروع کردم به ذکر گفتن قرار در افکارخود بودم که صدای مادر را شنیدم که من را مخاطب قرار داده بود +نرگس جان من امروز می خوام برم مسجد محل بیا باهم بریم ..... جلوی مسجد قرار گرفتم صدای اذان به گوشم می خورد چه صدای زیبایی مگر دلنشین تر از صدای اذان را داریم همراه با مادرم وارد قسمت خواهران شدیم و نماز مغربمان را اقامه کردیم بعد از نماز در حال خواندن دعای سلامتی امام زمان بودم که صدایی مرا متوجه خود کرد سمت صدا حرکت کردم واای خدای من اینکه نگین بود +چشم برادر هماهنگ میکنم بعد از پایان صحبت کردنش به شانه اش زدم که سمت من برگشت -واااای نگین خودتی ؟؟ +نرگس گفتن اسمم توسط نگین باعث شد ناخواسته او را در آغوش بکشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان های جذاب رهایم کن👇30 قسمت https://eitaa.com/romanhayejazab/4092
رمان ضحی 👇 https://eitaa.com/romanhayejazab/3803 نظراتتون رو بطور ناشناس بگید 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17238449887087
26.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای سرود مقاومت😍 در جمع سربازان لشگر فاطمیون (جمعه ۲۱ دیماه) https://eitaa.com/naslesalmanchannel