eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان جدید 😀😀😀👌🏻👌🏻👌🏻 عروسک پارچه ای رو که خودم درست کرده بودم و به خودم چسبوندم و رفتم دنبال مادرم. خونه خیلی بزرگی داشتیم که در قسمت انتهای حیاط, طویله قرار داشت و مادرم داشت شیر گاو هارو میدوشید . خانواده پولداری نبودیم ,چون اون زمان همه گاو و گوسفند داشتن و این تقریبا جزو دارایی به حساب نمی اومد. وقتی مادرم دید دارم نگاهش میکنم پرسید اینجا چیکار میکنی و من تازه یادم اومد که بهجت خانوم کلفت مراد خان اومده و کارش داره. با ترس از جا پرید و همینطور که داشت با چادری که به کمرش پیچیده بود دستاشو خشک میکرد گفت لال بشی دختر, دوساعته نگاه میکنی و هیچی نمیگی و بسم الله گویان به سمت در رفت. وقتی برگشت احساس کردم که خیلی ناراحته. اما با همون حال هم چشم غره ای بهم رفت و گفت بدو برو هیزم بیار و آتیش روشن کن تا غذا درست کنم . با اینکه هشت سال بیشتر نداشتم اما خیلی تو کارهای خونه کمک میکردم. یعنی مجبور بودیم که کمک کنیم. با کلی زحمت هیزم هایی که پدرم تو انباری جمع کرده بودو آوردم تو مطبخ و شروع کردم به روشن کردن آتیش . چشام از دود آتیش میسوخت. اما من خیلی اینکارو دوست داشتم و با علاقه زیاد انجامش میدادم. همینطور به آتیش زل زده بودم که مادرم با قابلمه بزرگی اومد.تعداد خانواده ما خیلی زیاد بود و همین باعث میشد مادرم خیلی کار کنه . شش تا برادر داشتم که پنج تاش از من بزرگتر بودن و یکیش کوچیکتر، اما باز همونم تو کارهای کشاورزی به پدرم کمک میکرد. اولین برادرم احمد، بعد رضا ،بعد حسن و بعد اکبر و بعد محمد و خواهرم منیر تاج و من و اصغر و خواهر کوچیکترم بدری . مادرم زن مهربونی بود. اما یادم نمیاد محبت زیادی به ما کرده باشه. حالا یا وقت نمیکرد یا اونموقع ها خیلی رسم نبود محبت کردن، همینکه مارو تر و خشک میکرد و شکممونو سیر میکرد خودش محبت به حساب می اومد. ما هم توقع زیادی نداشتیم، چون تقریبا همه خانواده ها توی ده ما همینطور بودن. شغل همه مردم ده کشاورزی بود. پدر منم کشاورز بود و با برادرهام روی زمین کار میکردن . هیچ کدوم بجز برادرم اصغر که تازه کلاس اول رفته بود مکتب نمیرفتیم .مادرم همیشه میگفت عیبه که دختر بره مکتب.عیبه که دختر در حیاطو باز کنه .عیبه که دختر بره تو کوچه و معمولا خیلی از کارها عیب بود و ما هم یاد گرفته بودیم انجامش ندیم . اردیبهشت ماه بود و پدرو برادرهام مشغول شخم زدن زمین بودن و از صبح که میرفتن تا غروب برنمیگشتن خونه. غروب که شد و پدر و بردار هام اومدن بساط شام رو چیدیم. همیشه بخاطر تعداد زیاد جمعیتمون سفره بزرگی پهن میکردیم. بعد از شام، برادرهام که همه تو یه اتاق میخوابیدن به منیرتاج گفتن که جا براشون پهن کنه. منیرتاج که رفت، منم سفره رو جمع کردم و رفتم حیاط که ظرفارو بزارم تو مطبخ . چون تو روستای ما کسی آب تو خونه نداشت، همه ظرفارو سرچشمه میشستن. موقع برگشتن صدای آروم مادرمو شنیدم که روبه پدرم میگفت امروز بهجت خانوم اومده بود که بگه مراد خان میخواد منیرتاج و بگیره برای عبدالله پسرش . همه ده میدونستن که عبدالله دیوونس.پدرم که از تن صداش، رضایت مشخص بود پرسید نگفتن کی میان ؟ مادرم گفت نه، اما آقا حیدر، همه میدونن که عبدالله کم داره.چطور منیرتاج و بدیم بهش؟! پدرم که اصلا از این حرف خوشش نیومده بود گفت ساکت شو.غلط کرده هرکی گفته عبدالله دیوونه س. میخوای به بخت ما و این دختر لگد بزنی؟! عبدالله زن بگیره عاقل و سربه راه میشه. وقتی پدرم این حرفو زد یعنی دیگه همه چی تمومه و جای هیچ بحثی نیست. واقعا موقع ازدواج دخترا بحثی نبود. چون تو ده ما هیچ کس تا شب عروسی نمیدونست قراره با کی ازدواج کنه. حالا هم که مادرم کمی دلشوره داشت، بخاطر حرفایی بود که تو کوچه وقت قلیون کشیدن و یا تو حموم از بقیه ده شنیده بود . ده ما ده خیلی کوچیکی بود. خونه مراد خان بالای ده بود و اینکه منیرتاج عروس مراد خان بشه برای پدرم یه امتیاز بزرگ محسوب میشد ادامه دارد..... ادامه ی داستان را در کانال رمانهای جذاب دنبال کنید 🔻لینک را لمس کنید🔻 https://eitaa.com/romanhayejazab