eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
💙💫💙💫💙💫💙💫💙 مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد. دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد. خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت. یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت. _سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟ _سلام محمدحسن جان‌‌‌‌.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟ _داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه. _باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم. _منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم. مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند. با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن _هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟ _ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت. _خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری. _مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که. _لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم. مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد. خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد. وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش. پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود. بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته. ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد. در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود. کوچه شهید پرویز صداقت فرد دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد. باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده. به خانه رسید و روی تختش دراز کشید. خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده. او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی. نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم. مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد. از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است. _عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی. مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است. 💙💫💙💫💙💫💙💫💙
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت میطلبیدم! گفتم: منو ببخش که اینهمه اذیت شدی .تو اینقدر خوب بودی که هربار میبینمت از خودم متنفر میشم وعذاب وجدان میگیرم . بازعصبی بود یه حسی بهم میگفت داره هنوز به مسعود فکر میکنه.. گفت:با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟! آه کشیدم:ببخش و بگذر..همین!! گفت:سوار شو برسونمت. اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست. اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید. داخل ماشین بی مقدمه گفت:از اون لحظه خیلی بدم میاد... باتعجب از آینه نگاهش کردم. گفت: بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافه ت اونجوری میشه. اون از کی حرف میزد؟؟؟ پرسیدم:تو از کی حرف میزنی؟ او با غیض گفت:حاج مهدوی! در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه..ولی فاطمه هم میگفت پیشتر از اینها فهمیده بوده.. چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم وذکر خفیه ی لااله الی الله گفتم. او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده م کرد. گفت: داخل نرفتم که واست حرف در نیارن.. پوزخند زدم:هه!!! اول آبروم رو میبری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم میریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟ او به سردی گفت: هنوز اون قدر نامرد نیستم آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود میتونست اینکار کثیف و بکنه اما چطوری! ؟ نمیدونم.! دنیای مسخره ای بود تا دیروز دوستم بودند هوامو داشتند..پناهم بودند .هرچند دروغین وبه ناروا..ولی تنهاییم رو پرمیکردن اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! اینه حکایت دنیا! ! خواستم پیاده شم که انگار خواست اتمام حجت کنه. _اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن ... این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت. احساس کامران به من منطقی نبود همونطور که احساس من به حاج مهدوی دوراز عقل بنظر میرسید نمیدونم حکمت این اتفاقها چی بود. پیاده شدم. صدام کرد نگاهش کردم. سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه و عاشقانه بهم انداخت. دروغ گفتم! نمیدونم چرا...ولی حلالت کردم.. نمیتونم ازت متنفر باشم تو یک جورایی تاوان گناهانم بودی! من با دل خیلیها بازی کرده بودم حالا دارم اون خیلیها رو میفهمم وقتی مثل یک تیکه دستمال مینداختمشون دور یک کلمه بهم میگفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری... اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت.. دل و روح منم با خودش برد.. وقتی در فیلمها و داستانها میدیدم قهرمان زن قصه،یک عاشق ثابت قدم داره با خودم میگفتم خدا بده شانس مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟! حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی منطق و مظلوم، گیرم اومده بود اما من خوشحال نبودم! دلم میخواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود چون او انتخابم نبود نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه..ولی به‌هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود..کامران یکی شبیه خودم بود..شبیه مردهای جذاب توی قصه ها..من دنبال اون مردها نبودم..من دلم مرد باخدا میخواست. . خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم تو دلم به خداگفتم:از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا...نمیدونم راه درست کدومه! برای فاطمه قصه اونروز رو تعریف کردم. او گفت:از کجا میدونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن. . گفتم:آخه کامران. .بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب ومذهبیا چیه؟! اون نمیتونه اون مرد باشه اون غافله..اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم...شاید بهم عشق بده ولی خدا رو بهم نمیده فاطمه.. فاطمه سکوت عمیقی کرد وبعد از چند لحظه حرفم رو تایید کرد.. آره راست میگی..خواستم بگم شاید تو بتونی سربه راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات..اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت اینهمه مدت باز سراغت اومده. خجالت زده گفتم:بنظرت چه کاری درسته؟! فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد. پرسید:تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟ فاطمه که جواب سوال منو میدونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که میدونست من دنبال چه مردی هستم. ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈