#رمان
#پارت_صد_و_بیست_و_هفتم
پاکت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخلها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظهای رهایم نمیکرد و از انجام هر کار سادهای خیلی زود خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود. در خیابان، پرچمهای تبریک عید غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی شیعیان ساکن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پُر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد: «این نتیجه همون معاملهای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش میزد! تازه این اولشه!» منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: «علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم.» در برابر این همه سرمستی و ذوقزدگی بیحد و حسابش، به گفتن «مبارک باشه!» اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخششهای بیحساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و مهربانش به پا میشد که در عوض سود صاف و سادهای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستانهایش به دست میآورد، امسال چشم به تحفههای پُر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، نفس بلندی کشید و پرسید: «عروسکِ تازه بابا رو دیدی؟» و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: «اونهمه بارِ خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایهگذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!» از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: «اگه الان مامان بود، چقدر غصه میخورد!» سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: «نمیخوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایهاش رو از دست بده!» و او بیدرنگ جواب داد: «چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه سودی داره که من بکنم!» دلشورهای از جنس همان دلشورههای مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: «خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به محمد میگفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایهاش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم حقوق بده!» حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: «همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد: «الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه!» و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزهای برای مقابله با خودسریهایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد...
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_صد_و_بیست_و_هفتم
چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره ی رد کامران بدونه؟
کمی فکر کردم یاد همه ی کارهای کامران افتادم و گفتم:بهش اعتماد ندارم. .با همه ی مهربونیهاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همه ی رفتاراتش مشکوکه..امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم ولی خوشم نیومد که با اونا میچرخه .من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته از طرفی من..
حرفم رو خوردم.
پرسید:شما؟!!!
دنبال کلمات مناسب گشتم.
گفتم:مننن نمیتونم به ازدواج فکر کنم چون....
دیگه ادامه ندادم چون واقعا نمیشد واقعیت رو گفت.
گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد.
در حالیکه گوشی رونگاه میکرد گفت:حلال زاده ست..خودشه پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر.
شروع کرد به نوشتن چند لحظه ی بعد خطاب به من گفت:نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید!
آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
او دوباره ماشین رو روشن کرد.
پرسید:آرومتر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟!
باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم میگفتم کمی بیشتر برام حرف بزن..من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم از تنهایی از گناه..از حرف مردم..از فکر از دست دادن تو که نمیدومم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم ..
گفتم:دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم.
حاج مهدوی گفت:حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله ی خودمون پیدا کردن دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشیدباید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید از طرفی دیگه هم محبور نیستید رفتار زشت همسایه هاتون رو تحمل کنید.
پشت سر هم آه کشیدم و به حرفهاش فکر کردم.
پرسید:چرا با اون دختر درگیر شدید؟
گفتم:اونی که باعث وبانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود..ولی باتمام اینحال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت فک کردم اتفاق بدی واسش افتاده..کاش در و واسش وانمیکردم
_درسته نباید در وباز میکردید..پس بخاطر اونروز باهاش دعواتون شد..
_اون آغازگر دعوا بود..از زمانیکه میشناختنش همینطوری بود واسه اینکه خودش و از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا..
من حتی در مقابل ضربه هاش کاری نکردم بغیر از اون موقعی که...
یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد.
از داخل آینه نگاهم کرد. ..
نمیتونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمیتونستم بگم من امانت دار خوبی نبودم.
او هم چیزی نپرسید. .با اینکه منتظر بود جمله ام رو تموم کنم.
او از خیابانی به خیابان دیگر میرفت و من به این فکر میکردم که چرا منو به خونه ام نمیرسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه ها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟
دوباره براش اسمس اومد.
گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد.
سرش روبرگردوند به عقب! فکر کردم با من کار دارد ولی او به خیابان نگاه میکرد.
گفت:شما تو ماشین باشید من الان میام.
از ماشین پیاده شد.
به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود او اینجا چیکار میکرد؟یعنی درتمام این مدت تعقیبمون میکرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد باهم دست دادند و حرف زدند..در چهره کامران خشم وناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود.
دلم میخواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چه میگذره.
دقایقی بعد کامران با قدمهایی سریع نزدیک ماشین شد زد به پنجره دلم گواه بد می داد به سمت اون پنجره خیز برداشتم و پایین کشیدمش. او لبش رو گزید و گفت: من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی..من اگه اون وقت شب اونجابودم بخاطر تو بود.
گفتم:مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی..با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست..بااینکه اون منو به این روز انداخت..
کامران گفت:واسه اونم دلیل دارم..شاید یه روزی فهمیدی!
پوزخندی زدم:مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟!
حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد.
لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار می دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد دستش رو روی شونه اش گذاشت و با دلجویی گفت:خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی.
کامران با حرص رو به او گفت:شما چیکار کردی که این دختر..
جمله ش رو ناتموم گذاشت من میدونستم ادامه ش چیه!
ازشدت ناراحتی و شرمندگی گفتم:هههههیییی
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت:فی امان الله..
کامران خطاب به او با طعنه گفت:حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بزار..
ادامه دارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂