eitaa logo
رمانهای جذاب
247 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت." نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.‍‍ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم ایستاد وسط چهار چوب در دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت با لبخندی گفت:《کجا؟! چرا از من فرار میکنی؟! بنشین باهات کار دارم》سرم را پایین انداختم و نشستم او هم نشست البته با فاصله ی خیلی زیاد از من بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن گفت دوست دارم زنم این طور باشد آن طور نباشد گفت:《فعلا سربازم و خدمتم که تمام شود میخواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی》نگرانی را که توی صورتم دید گفت:《شاید هم بمانم همینجا توی قایش》از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر میتواند کار کند همانطور سرم را پایین انداخته بودم چیزی نمی گفتم صمد هم یک ریز حرف میزد آخرش عصبانی شد و گفت:《تو هم چیزی بگو حرفی بزن تا دلم خوش شود》چیزی برای گفتن نداشتم چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق رو به رو وقتی دید تلاشش برای به حرف در آوردنم بی فایده است خودش شروع کرد به سوال کردن پرسید:《دوست داری کجا زندگی کنی؟!》جواب ندادم دست بردار نبود پرسید:《دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!》بالاخره به حرف آمدم اما فقط یک کلمه:《نه!》بعد هم سکوت وقتی دید به این راحتی نمی‌تواندمن را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد :《تو برو پیش صمد بنشین باهم حرف بزنید تا من کار هارا انجام بدم》اما من زیر بار نرفتم ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم صمد تنها مانده بود سر سفره هم پیش خدیجه نشستم ادامه دارد...🖋
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: _چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟ و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: _نه، طرف اهل حال نبود. که عبدالله با شیطنت پرسید: _اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟ ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: _اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی‌خوند. سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید: _می دونستی مجید شیعه اس؟ عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: _نمی‌دونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه. نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد. شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: _حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا! و لعیا با نگاهی ملامت‌بار رو به ابراهیم کرد: _حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!! ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش‌آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: _نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحت‌تر بود خوب می‌دانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرف‌ها نیست، اما شاید می‌خواست با این عیب‌جویی‌ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله‌اش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: _آره، اگه سُنی بود کنار هم راحت‌تر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی می‌کنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه! در برابر سخنان آرمان‌گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: _خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟ و محمد که از این شیرین کاری‌اش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: _خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمی‌داد حرف بزنه! که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: _ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره. سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: _مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید. که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: _کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی! اما مادر بی‌توجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: _آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم. و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه‌تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست می‌گفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر می‌کرد. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده‌مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله می‌گفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود. ادامه دارد...