eitaa logo
رمانهای جذاب
253 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
11 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کافه کتاب مجازی
تربیت بدون فریاد هال ادوارد راتکل 👇15 فایل صوتی https://eitaa.com/kafeketabemajazi/1206
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت یازده در مسیر برای زودتر رسیدن به خونه از کوچه پس کوچه ها میومدم احساس کردم کسی پشت سرم هست از اضطراب و نگرانی داشتم می موردم کمی تن تن راه رفتم کاملا مطمئن شدم کسی پشت سرم هست زیر لب فقط ذکر می می گفتم که حساس کردم چیزی زیر گلویم قرار گرفت سربلند کردم چه چهره وحشتناکی داشت احساس میکردم قلب در دهانم می تپد پا به فرار گذاشتم از پشت چادر را کشید مجبور به ایستادن شدم فقط با صدای بلند فریاد می کشیدم کمک کمک کسی نیست +خفه شو یالا هرچی داری رو کن _دست نجستو به من نزن خودت خفه شو مردک +بلبل زبون هم هستی خوشگله یالا وقت منو نگیر رد کن بیاد _ببند دهنتو تو خودت خواهر مادر نداری کثافت پایان جمله ام مصادف شد با سیلی ای که از جانب من به صورت برخورد کرد مرد نزدیک آمد احساس می کردم دنیا به پایان رسید در کوچه ای خلوت فقط فریاد می کشیدم از چشمانش شرارت می بارید از ترس به خود می ارزیدم زیر لب فقط یا زینب می گفتم +خودت خواستی واسه من زبون می ریزی آدمای مثل تو فقط ظاهر سازن فقط ظاهر ساز بزور من را با خود می کشید فقط می تواتستم با تمام توان از خدا کمک بخواهم و مقاومت کنم که صدای آشنایی آمد ×چی کار می کنی مردک به خانم دس نزن بزگشتم سمت صدا رضا بود نور امیدی در دلم پدید آمد رضا به نزدیکی آمدو تا می توانست آن مرد را کتک زد نا گفته نماند کتک هم خورد از ترس می لرزیدم گریه امانم را بریده بود به سرعت سمت رضا رفتم _آقا رضا دیگه ولش کنید الان می میره ولش کن فقط گریه می کردم احساس کردم پاهایم توان ایستادن ندارد و با زانو به زمین افتادم می لرزیدم _نرگس خانم حالتون خوبه به شما کی گفته بود از این کوچه رد بشید چرا از اینجا اومدید اصلا شما چرا بیرونید با صدای بلند جملاتش را می گفتم +چرا جواب نمی دید نرگس خانم با شما نیستم ؟؟ سرم را بلند کردم و با تمام توان جملاتم را با صدای بلند گفتم _اصلا به شما چه شما به چه حقی می گید من‌نباید بیرون باشم پدرم من تا حالا یکبار سر من داد نکنشیده بود تو حق نداری سرم داد بکشی حق نداری می فهمیمی نداری تازه از این به بعد هم من خانم ستوده هستم تمام خشکش زده بود سرش را پایین انداخته بود و می توانست حدس زد تعجب کرده از لحنم چادرم را برداشتم و با سرعت از آنجا عبور کردم در تمام مسیر فقط گریه می کردم فقط گریه خداروشکر وقتی خونه رسیدم مامان خونه نبود تا توانستم گریه کردم احساس چندش بودن را داشتم خدایا چرا چرا به سرعت سمت حموم رفتم و تا توانستم جا هایی که مرد دست زده بود شستم وقتی بیرون‌ آمدم یه راست سمت تختم رفتم و خوابیدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی یا ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت دوازده فردا به مامان گفتم که دیگه باید یه خونه برای خودمون بخریم و بهتره که دیگه از خونه عمو اینا بریم مامان هم با حرف من موافق بود و من دنبال خونه گشتم چند روزی بود که دنبال خونه بودم با من پسند نمی کردم‌یا مامان بلاخره یه مورد خیلی خوبی پیدا کردیم که با خونه عمو اینا یه کوچه فاصله داشت دو طبقه بود و یک مغازه داشت عمو اینا تا از جریان مطلع شدن هم خیلی عصبی شدن و هم خیلی ناراحت ولی من گفتم دیگه بهتره به شما زحمت ندیدم و فاصله خونه مون یه کوچه هست یه هفته میشه که اسباب کشی کرده بودیم به خونه جدید هر روز مامان و خاله فاطمه مجالس قرآن می رفتن و یا خاله خونه ما می اومد یا مامان خونه خاله اینا می رفت نگین گفته بود فکراشو کرده و قرار هست به محمد جواب مثبت بده منم خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت بشه در حال کتاب خوندن بودم که صدای گوشیم بلند شد نگین بود به از پاسخ به نگین گفت پنجشنبه این هفته مراسم عقدشه به از خداحافظی با نگین با مامان تماس گرفتم و گفتم میرم خونه ی نگین اینا وقتی رسیدم خونه نگین اینا خونه پر از شادی و شور بود روی صورت همه لبخند بود تا نگین رو پیدا کردم محکم بغلش کردم با نگین سرگرم صحبت بودم از ده کلمه صحبتم هشت کلمش عروس خانم بود +نرگس بسه دیگه عروس خانم عروس خانم ..... توراه برای خودم یه دست گل نرگس گرفتم تا وارد خونه شدم با صدای بلند گفتم سلام بر مامان خانم گلم چطوری گل گلابت اومد چراغ خونت اومد دیدم مامان چادر بسته با تعجب به هم نگاه میکنه برگشتم پشتمو نگاه کردم وااای عمو اینا خونه ی ما بودن رضا از خنده قرمز شده بود خجالت کشیدم و آروم سلام کردم و راهی اتاق شدم لباسمو عوض کردم و از مهممونا پذیرایی کردم بعد پذیرایی نشستم کنار خاله از سفارش پارچه حرف می زدن از منم نظر خواستن منم یکی رو انتخاب کردم خیلی قشنگ بود خاله فاطمه گفت برای عروس رضام می خوام بخرم بلاخره تو جوونی نظراتون شبیه هم میشه با هین حرفش یه جوری شدم یه حس عجیبی و ناشناخته به شوخی گفتم _خاله فاطمه خبرایی هست؟ +تا خدا چی بخواد _ان شا الله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت‌سیزده زیر چشمی به رضا نگاه کردم با گوشیش مشغول بود ... عمو اینا رو بدرقه کردم رفتم اتاقم گوشیم رو که باز کردم دیدم نگین‌پیام‌داده فردا بریم‌ بازار نوشتم باشه فردا صب با نگین راهی بازار شدیم هم من و هم نگین خرید کرد خیلی لباس های خوشگلی گرفتم مانتو سفید ، شال سفید ، کفش سفید همه چیزش سفید بود منم برای خودم ست صورتی خریدم از بازار راهی مسجد شدیم چند تا کار بسیج مونده بود انجام دادیم و از هم جداشدیم نرسیده به کوچه مون رضا رو دیدم با دوستش سوار موتور بودن و باهم می شوخی می کردن کمی بهش خیره موندم انگار سنگیه نگاهی رو حس کرد تا سرش رو برگردوند پا تند کردم‌و رفتم خونه .... امروز مراسم عقد نگین بود من‌و مامان باهم‌ حاضر شده بودیم با رسیدن آژانس راهی محظر شدیم واای نگین چقدر خوشگل شده بود انگار یه تیکه ماه بود بعد از قراعت خطبه عقد به نگین و آقا محمد تبریک گفتم زیر چشمی به طرف آقایون نگاهی انداختم رضا هم اومده بود یک لحظه نگاهامون به هم گره خورد چقدر خوشتیپ شده بود یه کت و شلوار سیاه رنگ پوشیده بود ........ حدود یک ماه از عقد نگین می گذشت نگین تماس گرفت و گفت برم مسجد وقتی رسیدم گفت می خواد برای ادامه تحصیل بره قم و می خواد من رو جایزین خودش کنه بهش گفتم فکرامو‌ می کنم می گم مامان گفته بود با خاله فاطمه می ره بازار و از اونجا میرن خونه خاله فاطمه اینا راهی خونه خاله فاطمه شدم وقتی رسیدم خاله تا منو دید محکم بغل کرد و گفت سلام عروس گلم تعجب کردم عروس گلم!!! _سلام خاله جان خوب هستید +قربونت بشم از وقتی نشسته بودم خاله و مامان مشکوک می زدن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام‌‌ نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت چهارده ‌تقریبا یک هفته از پذیرفتن مسئولیتم‌می گذشت فشرده کار می کردم خداروشکر تو این یه هفته عضو های زیادی پذیرفتیم و بسیج خواهران فعال تر شده تصمیم داشتم بارضا صحبت کنم و بگم بهتره یه اردو برگذار کنیم‌ وارد بخش برادران شدم و رضا را پیدا کردم تا من را دید سرش را پایین انداخت _سلام آقای برادر +سلام خانم ستوده آقای برادر من تصمیم دارم تا بخش خواران رو به یه اردو زیارتی ببرم و گفتم با شما هم صحبت کنم اگه شما هم موافق باشید هم بخش خواهران و هم بخش برادران‌ رو باهم یه اردو زیارتی ببریم +بله اتفاقا منم همین نظرو داشتم هم‌ شما و هم من هماهنگی های بخش برادران و خواهران رو انجام بدیم ‌ اگر خدا‌ بخواد دهه کرامت حرکت کنیم _چشم با اجازه به سرعت از بخش برادران دور شدم جلوی در مسجد یه دختری رو دید از دخترای امروزی بود _پرسیدم با کسی کار دارید ؟؟ +ببخشید آقا رضا هستن ؟ تعجب کردم با رضا کار داشت رفتم تو و بهش گفتم :آقای برادر جلوی در کارتون دارن رضا جلوی مسجد آمد به وضوح پریدن رنگش را احساس کردم ولی فرار را بر قرار ترجیح دادم و وارد بخش خواهران شدم در این مدن تمام فکر پیش آقای برادر بود یعنی اون دختره چی کارش داشت که با ضربه ای که به بازوم وارد شد به خودم آمدم مصمومه بود تو این مدت خیلی با هم رفیق شده بودیم +کجایی ؟ بلند شو بریم همه رفتن همراه با معصومه راه افتادیم در طول مسیر معصومه از خاطرات کودکی اش می گفت و من هم مشتاق گوش می دادم تا اینکه رسیدیم جلوی در خونه ی ما و از هم‌ جدا شدیم +نرگس جان مامان امروز خاله فاطمه اینا میان خواستگاری _چی !!مامان چرا قبول کردی +واای مادر چرا این جوری می کنی من نمی تونستم بگم نیان از شدت عصبانیت و استرس در حال انفجار بودم تصمیم گرفتم حاضر بشم ست سبز سیدی زدم زنگ در به صدا در آمد ماما رفت تا در را باز کند اول عمو جان وارد شد با هم سلتم و احوال پرسی گرمی کردیم بعد عمو خاله فاطمه و علی در آخرم آقای برادر وارد شد و یک سبد گل مقابلم قرار داد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نوسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام‌نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت پانزده سلام آرامی کرد و رفت سبد گل رو روی میز قرار دادم برایم بسیار تعجب آور بود چطور پا‌شوده اومده اینجا قرار در افکار خود بودم تا اینکه مامان صدام کرد تا در کنارشان بنشینم در حال صحبت کردن بودن که عمو احمد گفت عروس خانم برای ما چایی نمی یاری لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم و به تعداد چایی ریختم و از آشپز خانه خارج شدم بعد از گرفتن چایی به اسرار خاله فاطمه کنارش نشستم خاله تمام مدت با نگاهش تحسینم می کرد که عمو احمد گفت ماهی خانم اگه اجازه بدید جوونا با هم حرف بزنن مادرم هم مشتاق گفتم حتما احمد آقا اجازه ماهم دست شماست و با نگاهش به گفت بلند شوم به سمت اتاقم حرکت کردم از شدت عصبانیت احساس میکردم‌از گوش هایم بخار خارج می شود من‌در تختم نشستم و رضا در صندلی میز دراورم مدتز هر دو ساکت بودیم صبر من رو به اتمام بود که با عصبانیت گفتم _آقای برادر حرفی ندارید باز هم ساکت بود _پس من شروع میکنم در حالی سرم پایین بود گفتم چرا اصلاپاشدید اومدید اینجا ؟ باز هم سکوت کرد سکوت سکوت سکوت کلافه گفتم‌ بهتره دیگه بریم‌ چون حرفی نداریم ؟ بلند شدم وسمت در رفتم که گفت من به خواسته مادر اینجا هستم عصبی تر از قبل از اتاق خارج شدم وقتی مارا دیدن‌ بلندی زدند و خاله فاطمه زیر لب ذور گفت و رو به من پرسید دخترم چی شد سرم را پایین انداختم و گفتم خاله جان ما به درد هم نمی خوریم به وضوح جا خودن خاله رو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم عمو اینا رفتن و مامان رو به ما گفت این چه کاری بود کردی مامان جان اصلا ایشون به میل خودش نیومده بود و زود رفتم اتاق تا صبح گریه کردم این رسمش نبود من دوسش داشتم باخودم عهد بستم دیگه کسی وارد قلبم نشه تا یک لحظه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت شانزدهم از اون‌شب به بعد من خیلی سر سنگین شدم با عمو اینا خیلی اوقات وقتی مامان می خواست بره خونه عمو من نمی رفتم تو مسجد‌ اگه با رضا کارداشتم معصومه رو می فرستادم تا نتیجه رو بیاره چند باری هم دختری که اون روز اومده بود جلوی در اومد فردا ولادت حضرت معصومه بود مسجد‌ پر از شادی بود بچه ها در حال آمده کردن رزق معنی برای ولادت بودن با کمک خیرین برای کودکانی که در مناطق محروم زندگی می کردن عروسک گرفته بودیم ، گل سر گرفته بودیم که دخترای مسجد همه رو آماده کرده بودن چند روزی میشد که برای مشهد ثبت نام می کردیم قرار بود تا فردا ثبت نام اماده داشته باشه و پس فردا راهی دیار امام رعوف بشیم از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم یه سلام بلند به مامان کردم مامان هرچی گفت برم ناهار بخورم گفتم یه چیزی تو مسجد خوردم ولی در واقع حالم خوب نبود تصمیم گرفتم وسایل مورد نیازم برای مشهد آماده کنم .... _سلام نگین خانم کجایی دختر خبری ازت نیست امروز میای مراسم +سلام نرگس چطوری بابا این مدت سرگرم درس بودم شرمنده اره به احتمال ۱۰۰ درصد بیام چون آقارضا زنگ زد قرار محمد هم بیاد به خاطر همون _باشه پس منتظرم یاعلی بعد سریع آماده شدم و رفتم مسجد مراسم کم کم داشت گرم می شود مولودی خوانی برپا شده بود و هم در حال دس زدن بودن بین همه شکلات پخش میشد که از بخش برادران صدام کردن انگار آقای برادر کار داشت _امری داشتید ؟ +می خواستم ببینم کم و کسری ندارید ؟ از‌سوالش تعجب کردم یعنی فقط به خاطر این منو کشونده اینجا _نه خیر اگه بود حتما می گفتم آقای برادر و برگشتم به مجلس چه مراسمی شد همه خنده روی لب داشتن بعد از تموم شدن مراسم بابچه ها صحبت کردیم و قرار شد فردا صبح زود بیام و برای مشهد رزق معنوی و چیز های دیگه درس کنیم جلوی در وقتی می خواستم از مسجد خارج بشم دیدم رضا با یه دختر بچه خیلی ناز صحبت می کنه و میگه اینا‌رو کی درس کرده منظورش رزق های معنوی بود که تو مراسم پخش شد من جلو تر رفتن وقتی می خواستم از مقابلش عبور کنم گفت : نرگس خانم شما درس کردید رزق های معنوی رو +خانم ستوده بله من و خواهرای دیگه درس کردیم و پا تن کردم و رفتم انقدر بدم می یومد از اون روزی که بهش گفته بودم نرگس خانم صدام نکنه بدتر لج می کرد تصمیم گرفتم برم‌ سمت چند تا خرازی و برای فردا وسایل مورد نیاز رو بخرم بعد برگشتن از بازار اصلا دیگه حال روی پا ایستادن نداشتم مامان هم از وقتی اومده بودم فقط از رضا حرف می زد هی می گفت خاله فاطمه میگه حالش خوب نیست تا صبح هی تب می کنه ولی برای من هیچ اهمیت نداشت فردا از صبح رفتم مسجد تا وسایل مورد نیاز رو تهیه کنیم و هماهنگی ها انجام بشه که بعد از اذان ظهر آقای برادر گفتم یه جلسه هست که برای هماهنگی بیشتر من و تعدادی از دخترای فعال بسیج مون که کمک زیادی به من می کردن و مشید گفت که دست راست من هستن رفتیم بخش برادران بعد از جلسه با دخترا برگشتیم سمت خواهران و نظافتی انجام دادیم ظرفیتمون تکمیل شده بود موقع ثبت نام همون دختره که با رضا چند بار جلوی مسجد دیدم اومده بود خیلی تغییر کرده بود چادری شده بود شب بعد از اذان مغرب از مسجد خارج شدیم که رضا گفت : خانم ستوده هوا تاریک شده می رسونمتون _ نه خیلی ممنون خودم میرم +خواهش میکنم قبول کردم و رفتم سوار ماشینش شدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام‌نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت هفده قراره بود ساعت ۷ حرکت کنیم من بعد از نماز صبح از خونه خارج شدم وقتی رسیدم‌رضا هم مسجد بود وقتی منو دید گفت +سلام خانم ستوده صبحتون بخیر ببخشید می خواستم چیزی بهتون بگم‌ _سلام خیلی ممنون صبح شما هم بخیر بفرمایید +راستس چه طور بگم از اون شب که از خونه شما اومدیم من هرشب تب می کردم حالم اصلا خوش نبود من خیلی با خود فکر کردم راستش اون طور نبود که من به شما گفتم و پا تن کرد و از من دور شد این حرف یعنی چی یعنی اونم حسش مثل من بود پس چرا اون کارو کرد دیگه وقت حرکت بود همه سوار اتوبوس شده بودیم ۴ تا اتوبوس بود دوتا برای برادران و دو تا برای خواهران تو یکی از اتوبوس ها من رفتم و ریحانه رو هم به اون یکی فرستادم تصمیم گرفته بودم که تو اتوبوس هامون کمی سخرانی بشه من شروع کردم از حجاب صحبت کردن خداروشکر بچه هاهم استقبال کردن و سخنرانی خوبی انجام شد هوا خیلی گرم بود کم کم‌ احساس می کردم حالم خوب نیست سرم سنگینی می کنه که یک لحظه احساس کردم مایع ای روی صورت حرکت کرد دست زدم د دیدم خون می یاد بچه ها که دیدن خون دماغ شدم خیلی نگران بودن و فوری دستمال آوردن ولی خون دماغم قطع نمی شد به زور بعد از نیم ساعت خون دماغم قطع شد برای نماز ایستادیم بعد از خوندن نماز ناهار هم بخش شد و دوباره راهی شدیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت هجده ..... سلام آقا جان رو سیاه اومدم با بار گناه اومدم ممنون که طلبید آقا جان امدم بازم کمک بگیرم ازتون از شما که حلال مشکلاتید آقای خوبی ها حواست بیشتر باشه به زندگیم بعد از ظهر راهی بازار شدیم برای خودم یه انگشتر عقیق گرفتم برای مامان هم یه انگشتر فیروزه گرفتم و یه انگشتر به نیت رضا گرفتم که اونم عقیق بود چند بار رضا رو دیدم که تو حرم گریه می کرد و یه چند باری از نگین شنیده بودم که آقا محمد میگه رضا می خواد بره سوریه با تکرار این کلمات تو ذهنم قلبم گرفت .... دیشب از مشهد رسیدیم خیلی سفر خوب و معنوی ای بود احساس میکردم حسم نسبت به رضا تغییر کرده و دیگه ازش متنفر نبودم در حال صلوات فرستادن بودم که صدای اذان ظهر به گوشم خورد بلند شدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم بعد از ظهر قرار بودم بدیم خونه خالم برای عصرونه دعوت بودیم یواش یواش داشتم اماده میشدم وقتی رسیدیم خونه خاله خاله یه نگاه خواصی به من می کرد نمی تونستم بخونم معنی این نگاه رو خانم ها در حال صحبت بودن که خاله رو به مامان گفت ماهی جان می خوای برای علیرضا استین بالا بزنیم +به سلامتی مریم جان حالا کی هست ×آشناست همین نرگس خانم اگه اجازه بدی بیایم برا خواستگاری +والا چی بگم مریم آخه ×آخه نداریم ان شاالله فردا شب می یایم . با پایان حرف خاله رنگم پرید دلم هری ریخت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍ نویسنده:بانو سلطانی کپی‌با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم‌نکن🦋🍃 ✍پارت نوزده یه ببخشیدی گفتم و مجلس رو به قصد حیاط ترک کردم یعنی پایان هرچیزی که تو ذهنم هست نه من اینو قبول نمی کنم برگشتم پیش بقیه دیگه زیاد نشستیم و زود خدا حافظی کردیم فردا صبح با یه دلهره خواصی راهی مسجد شدم حدود دوساعت تو مسجد نشستم و فقط ذکر گفتم و دعا خوندم تصمیم گرفتم خیلی استوار باشم برگشتم خونه به مامان تو تمیز کردم خونه کمک کردم بعد از تمیز کردن خونه مامان رفت و کمی میوه و شیرینی خرید خاله فاطمه زنگ زده بود مامان جریان رو به خاله فاطمه گفت مامان بعد از قطع کردن گفت خاله خیلی ناراحت شد وقتی جریان رو فهمید چیزی نگفتم و سمت اتاق کرد کردم بعد از حاضر شدن چایی دم کردم‌که زنگ در به صدا در اومد و مامان در رو باز کرد خاله مریم ، عمو سعید و علیرضا اومدن علیرضا پسر مذهبی بود عاشق اهل بیت ولی من همیشه اونو به چشم برادری دیدم علیرضا دسته گلی در مقابلم گرفت از تشکر کردم و گل رو روی میز گذاشتم بعد از احوال پرسی عمو سعید گفت ماهی خانم اگر اجازه بدید علیرضا و نرگس خانم باهم دیگه کمی صحبت کنن مامان گفت خواهش میکنم من بلند شدم و همراه با علیرضا راهی حیاط شدیم بعد از نشستم کمی سکوت بین مون بر‌قرار بود که علیرضا گفت نرگس خانم اجازه هست من شروع کنم _بفرمایید +راستش من قرارهست هفته به راهی سوریه بشم مادرم به خاطر اینکه مخالفه می خواد برام زن بگیره تا نرم سوریه راستش من می خواستم ازتون به جواب نه نگید با این کارتون من رو یک عمر شرمنده خودتون می کنید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام‌نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست از اتاق خارج شدیم که خاله رو به من گفت چی شد نرگس جان _چند روز وقت می خوام بعد از بدرقه خاله اینا موضوع رو به مامان گفتم .... چند روزی از رفتن علیرضا به سوریه می گذشت خاله موقع رفتن خیلی بی تابی می کرد طوری که چند بار از حال رفت علیرضا موقع رفتن از من تشکر کرد به خاطر نه گفتنم و من در جواب گفتم این کوچیک ترین کاری بود که می تونستم براش انجام بدم نگین چند وقتی میشد که وارد حوزه شده بود و با محمد تصمیم گرفته بودن بدون مراسم برن سر خونه و زندگی شون زوج خوبی بودن خیلی بهم می یومدن هم محمد لیاقت نگین رو داشت و هم نگین لیاقت محمد رو نگین دیشب تماس گرفته بود و خواسته بود برم قم خونه شون منم که از خدام بود قبول کردم ازش خواستم برام سنگه تموم بزاره با مامان رفتیم بازار تا برای نگین هدیه ای بخریم یه شیرینی خوری براش گرفتیم نا گفته نماند که خیلی قشنگ بود حاضر شده بودم و منتظر آژانس بعد از رسیدن به ترمینال که رسیدم سوار اتوبوس شدم تو راه کلی با ریحانه چت کردم هی داشت میگفت چرا منو دعوت نکرده بی معرفت و منم هی میگفتم حسود خلاصه رسیدم قم اول رفتم‌ حرم زیارت دلم برای ضریح خانم تنگ شده بود بعد از کمی زیارت با آدرسی که نگین فرستاده بود راهی خونشون شدم تا آیفن رو زدم آقا محمد جواب داد و درو باز کرد نگین اومد استقبال چقدر خانم شده بود دیگه اون نگین پر سرو صدا نبودم خیلی سنگین و رنگین _سلام عروس خانم چه سنگین رنگین +علیک السلام کجا بودی می خواستی اصلا نیای _ببخشید یه سر رفتم حرم تا بیام طول کشید راستی چرا چادر بستی مهمون دیگه ای هم دارید +حالا بیا تو خودت می بینی تا وارد خونه شدم چشمم به رضا افتاد اون اینجا چی کار می کرد بعد از سلام و احوال پرسی با آقا محمد به سلام‌آرومی هم به رضا کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و یک بعد از دادن کادو به نگین خیلی خوشحال شد و گفت ست سرویس جهزیه اش هست بعد از عوض کردن لباسم رفتم سمت نگین نگین خانم این آقا ی برادر رو چرا دعوت کردی +عزیز دل شما مهمون من هستید آقای برادر هم مهمون محمد عوض عوض کردیم _نگیننننن بعد از چیدن سفره غذا و مشغول شدن به خوردن آقا محمد رو به رضا گفت : برادر پس ما کی میای خونه شما مهمون ؟ نمی خوای دس بجنبونی رضا افتاد به سرفه کردن یک لیوان آب ریختم و به طرفش گرفتم بعد از نو شیدن آب آروم مشغول خوردن غذایش شد و من سر به زیر مشغول بازی با غذام شدم بعد ناهار راهی حرم خانم شدیم نمی دونم انگار احساس سنگینی می کردم فقط گریه کردم بعد همراه با نگین رفتیم تا قدم بزنیم که تلفن نگین زنگ خورد +جانم آقا محمد چی شده محمد !!!! اخه برای چی ؟ کجایید ؟ باشه خداحافظ چیشده نگین ؟ هیچی محمد و رضا بایه پسری که مظاهم یه دختره میشده دعوا کردن که رضا چاقو خورده با پایان جمله نگین من تعادلم را از دست دادم رضا چاقو خورده؟! یا حضرت زینب نمی دونم چه شکلی خودمون رو رسوندیم بیمارستان و از پیدا کردن آقا محمد‌ خیالمون کمی راحت شد که حال آقای برادر بهتره من تصمیم گرفتم نرم پیشه رضا رفتم حیاط بیمارستان و فقط گریه کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی‌با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛