eitaa logo
رمانهای جذاب
242 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
یه رمان جذاب 👇👇👇
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه‌ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت:《چه بچه‌ی خوش قدمی! اصلا اسمش را بگذارید، قدم‌خیر.》آخرین بچه‌ی پدر و مادم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ‌تر بودند و یا ازدواج کرده،سره خانه و زندگی خودشان رفته بودند.به همین خاطر، من شدم عزیز کرده‌ی پدر و مادرم؛ مخصوصا پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی میکردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دختر های قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه‌های باریک و خاکی روستا می دویدیم.بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصر ها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت‌بام خانه‌ی ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم میریختم، از پله های بلند نردبان بالا میرفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه‌ ها دلشان برای اسباب‌بازی های من غنج میرفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه‌ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها میدویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب‌بازی هاو عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و با ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک میزدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملا تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم میگرفت ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی میخواند. آن‌قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کار هایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی میچید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدرم می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. پدرم چوپان بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستاهای اطراف گوسفند میخرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جوروارجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:《اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچی بخواهی برایت می خرم.》 با این وعده و وعید ها، خام می شدم و به رفتن رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم:《حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.》 پدر مرا می بوسید و می گفت:《می خرم. می خرم.ففط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.》 من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از این که مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه ی اهل روستا هم از علاقه ی من به پدرم با خبر بودند. ادامه دارد... هر روز صبح ،رمان بارگزاری میشود ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇وارد گروه شوید https://eitaa.com/romanhayejazab/933
_جذاب من گریه نمیکردم؛ اما برای پدر هم نمیخندیدم از اینکه مجموع او را دو سه روز نبینم ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد دوست داشتم پدرم روز و شب پیش من باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سرچشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سر به سرم میگذاشتند و می گفتند:《قدم! تو با کی شوهر می کنی؟!》 می گفتم:《با حاج آقایم.》 می گفتند:《حاج آقا که پدرت است!》می گفتم:《نه، حاج آقا شوهرم است. هرچه بخواهم برایم می خرد.》 بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و در گوشی چیزهایی بهم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم:《به‌ من کار بده، خسته شدم.》 مادرم همان طور که به کار هایش می رسید می گفت:《تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.》 دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهر هایم به صدا در آمده بودند. می گفتند:《 مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ایی. چقدر پی دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم با ما این طور رفتار نمی کردید؟!》 با تمام توجه ای که پدر و مادر به من داشتند نتوانستم آن هارا راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم میگفت:《مدرسه به درد دخترها نمیخورد.》 معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم میگفت:《همین مانده که بروی کنار پسر ها بشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.》 اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه من را ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می‌کردند و به التماس می گفتم:《 حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.》 پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت،‌ میگفت:《 باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.》 من همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و به هزار دوز و کلک سرم را شیر می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتما می رویم مدرسه. آخرشم آرزو به دلم ماندم و به مدرسه نرفتم. ۹ ساله شده بودم‌. مادرم نماز خواندن را یادم داد‌. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برای من خیلی سخت بود اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوق سحر را بیدار میشدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان پدرم دستم را گرفت و مرا برد مغازه پسرعمو شکیب بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:《 آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال ۹ ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.》 پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داش از لابه‌لای واژه‌های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود انگار آن را برای من دوخته بودند از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم گفت:《قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنیم باشه بابا جان》 آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم همین که کسی به خانه ما می آمد می دویدم از مادرم می پرسیدم:《این آقا محرم است یا نامحرم؟!》 بعضی وقتا مادرم از دستم کلافی می شد به همین خاطر، هر مردی به خانه مان می آمد می دویدم و چادرم را سرم می کردم. دیگر محرم و نامحرم برام معنی نداشته حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردند.‌‌‌ ادامه دارد... ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود هر روز چند ساعتی به خانه آنها می رفتم گاهی وقتها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانه آنها رفته بودم، سر ظهر بود داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیاط ختم می‌شد پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبرویم ظاهر شد. جا خوردم زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون میزد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم خدیجه، داش از چاه آب میکشید من را دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت:《 قدم! چی شده؟ چرا رنگت پریده؟!》 کمی ایستادم تا نفسم آرام شد با او خیلی راحت و خودمانی بودم او از همه زن برادر هایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت:《 فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!》 پسر دیده بودم. مگر می‌شود توی روستا زندگی کنی با پسرها هم‌بازی شوی آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد ما در مراسم ختم شرکت می‌کردیم، همین که به ذهنم می‌رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه آنقدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می‌کردند من برای مرده آنها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه ۱۴ سالم بود گاهی مرا بغل می‌کرد و موهایم را میبوسید. آن شب از لابه لای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوه ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح بعد از این که کارهایش را انجام داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت:《 قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.》 خواهر هایم غر می‌زدند و می‌گفتند:《 ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم چرا او را شوهر نمی دهید?!》 پدرم بهانه می آورد:《دور زمانه عوض شده》 از اینکه می دیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. میدانستم به خاطر علاقه‌ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیلها کوتاه می آمدند. پیغام می‌فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می‌کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگه مطمئن شده بودم پدرم حالاحالاها مرا شوهر نمیدهد؛ عموی پدرم هم با آنها بود کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد عموی پدرم کاغذی را از جیبش در آورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم:《قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.》 ادامه دارد... ⠀
آن شب وقتی مهمان ها رفتند پدرم به مادرم گفته بود:《به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد تقصیر پسر عمویم بود با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم با بغض و آه گفت اگه پسرم زنده بود قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.》 پسر پسر عموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود بعد از گذشت این همه سال هروقت پدرش به یاد او می افتاد گریه میکرد و تاثر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود . در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی مردها و ریش سفید های فامیل می نشینند و باهم به توافق می رسند مهریه را مشخص میکنند و خرج عروسی و خرید های دیگر را برآورد میکنند و روی کاغذی می نویسند این کاغذ را یک نفر به خانواده ی داماد میدهد اگر خانواده ی داماد با هزینه ها موافق باشند زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده ی عروس پس می فرستند آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده ی داماد آن را قبول نکنند فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه ی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود موافق نبودند اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود ناراحت شده و گفته بود:《چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید》اطرافیان مخالفت کرده بودند صمد پایش را توی یک کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود . عصر آن روز یک نفر کاغذ امضا شده را به همراه یک قواره پارچه ی پیراهنی زنانه برای ما فرستاد دیگر امیدم ناامید شد به همین سادگی پدرم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه ی بخت فرستاد. چند روز بعد مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ی ما برگزار شد مرد های توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی یک اتاق دیگر من توی انباری گوشه ی حیاط قایم شده بودم و زار زار گریه میکردم خدیجه همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد وقتی مرا با آن حال زار دید شروع کرد به نصیحت کردن و گفت :《دختر این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است همه ی دختر های هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند مگر صمد چه عیبی دارد خانواده ی خوب ندارد که دارد پدر و مادر خوب ندارد که دارد امسال ازدواج نکنی سال دیگه باید شوهر کنی هر دختری دیر یا زود باید برود خانه ی بخت چه کسی بهتر از صمد تو فکر میکنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میاد؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها دختر دیوانه نشو لگد به بختت نزن صمد پسر خوبی است تورا هم دیده و خواسته از خر شیطان بیا پایین کاری نکن پشیمان بشوند بلند شوند و بروند آن وقت میگویند دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بشینی کنج خانه》با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم خدیجه دستم را گرفت و باهم رفتیم توی حیاط از چاه برایم آب کشید آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد از خجالت داشتم می مردم دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود خواهرم تا مرا دید بلند شد شال قرمزی روی سرم انداخت همه دست زدند و برایم به ترکی شعر و ترانه خواندند اما من هیچ احساسی نداشتم انگار نه انگار که داشتم عروس میشدم توی دلم خدا خدا میکردم هرچه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد غصه ها و دلواپسی هایم تمام شود ادامه دارد... ⠀
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت." نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.‍‍ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم ایستاد وسط چهار چوب در دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت با لبخندی گفت:《کجا؟! چرا از من فرار میکنی؟! بنشین باهات کار دارم》سرم را پایین انداختم و نشستم او هم نشست البته با فاصله ی خیلی زیاد از من بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن گفت دوست دارم زنم این طور باشد آن طور نباشد گفت:《فعلا سربازم و خدمتم که تمام شود میخواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی》نگرانی را که توی صورتم دید گفت:《شاید هم بمانم همینجا توی قایش》از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر میتواند کار کند همانطور سرم را پایین انداخته بودم چیزی نمی گفتم صمد هم یک ریز حرف میزد آخرش عصبانی شد و گفت:《تو هم چیزی بگو حرفی بزن تا دلم خوش شود》چیزی برای گفتن نداشتم چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق رو به رو وقتی دید تلاشش برای به حرف در آوردنم بی فایده است خودش شروع کرد به سوال کردن پرسید:《دوست داری کجا زندگی کنی؟!》جواب ندادم دست بردار نبود پرسید:《دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!》بالاخره به حرف آمدم اما فقط یک کلمه:《نه!》بعد هم سکوت وقتی دید به این راحتی نمی‌تواندمن را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد :《تو برو پیش صمد بنشین باهم حرف بزنید تا من کار هارا انجام بدم》اما من زیر بار نرفتم ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم صمد تنها مانده بود سر سفره هم پیش خدیجه نشستم ادامه دارد...🖋
امیدوارم که از این روز جدید با تمام زیبایی که به ارمغان می آورد قدردانی کنی صبح بخیر و یک روز فوق العاده باشکوه داشته باشی! * 😄🍃😄🍃😄🍃😄
زندگی مانند کتاب است هر روز مثل یک صفحه جدید است بگذار اولین حرف هایی که می نویسی صبح بخیر عزیزم 🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃🍃🍃
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. ادامه دارد...🖋
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.شما شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. ادامه دارد...🖋
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» ادامه دارد...✒️
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. ادامه دارد.