eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
457 دنبال‌کننده
173 عکس
219 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) سرش را گرفته بین دست‌هایش و گوشه‌ای از راهرو کز کرده. دلم برایش می‌سوزد. به چه زبانی بگویم تقصیر او نبوده؟ کنارش می‌نشینم. دل ندارد نگاهم کند، حق هم دارد. دست بر سر شانه‌اش می‌گذارم: -باور کن هیچکس تو رو مقصر نمی‌دونه! به جای اینکارا، براش دعا کن. چشمانش سرخ است. فقط نگاهم می‌کند؛ زیرچشمی. می‌دانم پشیمان است. شاید کمی عجیب باشد ولی واقعا دوستش دارم؛ نه تنها متنفر یا بی تفاوت نیستم، دوستش دارم. شاید بخاطر پاکی‌اش باشد، یا بخاطر پشیمانی‌اش. می‌خواهم تنهایش بگذارم که می‌گوید: -آقاسید. برمی‌گردم: -جانم؟ -چه کار کنم که خدا من رو ببخشه؟ چه کار کنم که کسی نگفت دارن سم به خوردم میدن؟ یه طوری جو می‌دادن، یه طوری پست می‌ذاشتن که انگار نظام داره ساقط میشه و اگه باهاشون همراه نشیم، عقب می‌مونیم! (این روش در فنون اقناع فن ارابه یا واگن نام دارد) می‌گفتن آریامهرشون داره برمی‌گرده، می‌گفتن آخوندا نمی‌ذارن ما آگاه بشیم، آزاد بشیم، رفاه داشته باشیم... دائم توی گوش‌مون می‌خوندن باید قیام کنیم... توی کانالاشون یاد می‌دادن چطور بسیجیا و پاسدارا رو محاصره کنیم و می‌گفتن هرکدوم‌شون رو که کشتین عکس و فیلمش رو بفرستیم براشون... یاد می‌دادن چطور جلوی گاردیا وایسیم... یه طوری القا می‌کردن که مامور نجات ایران ماییم و باید یه کاری بکنیم. دائم فیلم و عکس درباره فساد توی نظام و آخوندا... منم خیلیاش رو باز نمی‌کردم، زیرش رو می‌خوندم و بیشتر حس می‌کردم باید یه کاری بکنم! حس باحالی بود... انقدر مغزم رو پر می‌کردن که نمی‌فهمیدم دارم چه غلطی می‌کنم! وقتی علی جلوی چشمم افتاد زمین، تازه فهمیدم بسیجیا اون چیزی نیستن که بهمون نشون دادن! از یادآوری آن شب، کامم تلخ می‌شود و دهانم مزه خون می‌گیرد. می‌پرسم: -هیچوقت فکر کردی شاید اون به قول خودت مدارکی که نشونتون می‌دادن جعلی باشه؟ -یه طوری بود که آدم بهشون شک نمی‌کرد. یه لینک می‌دادن می‌گفتن منبعشه، یا آدرس فلان کتاب رو می‌دادن، منم حال نداشتم برم کتابه رو پیدا کنم و ببینم راست میگه یا نه؟ مثلا این رو ببین... همراهش را درمی‌آورد و فیلمی را نشانم می‌دهد. مردی با لهجه‌ای خاص در کتاب‌خانه آستان قدس فیلم گرفته و کتابی عربی را مقابل دوربین می‌گذارد؛ کتابی درباره خاطرات یکی از طلاب با امام خمینی(ره)، در سال‌های تبعید در عراق. او کتاب را باز می‌کند و از روی یکی از خاطرات می‌خواند. با این که از روی صفحه فیلم می‌گیرد، نوشته‌ها بخاطر کیفیت پایین تصویر تارند! چند کلمه از جملات عربی را می‌خواند و بقیه را درحالی که دستش زیر نوشته‌هاست، ترجمه می‌کند. کلمات عربی را اشتباه ترجمه می‌کند. سعی دارد به امام تهمتی بزرگ بزند. چشمانم را روی نوشته‌ها ریز می‌کنم، ترجمه‌اش پر از اشکال است و اصلا موضوعی که مرد درباره‌اش حرف می‌زند با موضوع متن متفاوت است! انقدر تهمتی که به امام زده بزرگ و بی شرمانه است که ضربان قلبم را بالا می‌برد. سعی می‌کنم آرام باشم. فیلم را متوقف می‌کنم و با صدایی نسبتا بلند می‌گویم: -داره چرت میگه! خودشم می‌دونه داره اشتباه ترجمه می‌کنه! مگه توی دبیرستان عربی نخوندین؟ نمی‌فهمی ترجمه‌ش غلطه؟ تو امام خمینی رو می‌شناسی؟ اصلا امکان داره این وصله‌ها به آدمی بچسبه که دنیا رو تکون داده؟ شرمنده می‌گوید: -هیچکس به ما نگفت... فقط توی کتاب دین و زندگی چهار کلمه اصول دین خوندیم برای نمره، ولی هیچکس نیومد برامون بگه امام کی بود... چرا باور نکنم؟ انقدر حق به جانب می‌نویسن و ژست روشن‌فکری می‌گیرن که انگار اگه قبول نکنی، احمقی! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) شانه‌هایش می‌لرزد. صدایش را سخت می‌شنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که بازهم درد و دل می‌کند: -اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقم رو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست! می‌دونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد. تا خود قلب تکفیریا می‌رفتی و هیچیت نمی‌شد؛ ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردن. دلم از این می‌سوزه... از این می‌سوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازه‌ت رو از توی جوب دربیارم و به جای این که روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمی‌دونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی درِ خونه‌شون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... می‌دونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی می‌کنی؛ ولی یه فکری به حال دل مام بکن! صدایش هربار در گلو می‌شکند. دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف می‌زند. مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته ، و به روبه‌رویش خیره است. انگار اشک‌هایش خشک شده. کاش درد و دل‌های سیدحسین را می‌نشیند. در این سرما، از حرف‌هایش آتش گرفته‌ام. شفای علی را بین حرفهایش می‌خواهد. گفتم علی، سوختم...! تنها چیزی که توانست درد سینه‌مان را آرام کند، بیست و دوم بهمن بود و دیدن در منزل شهید ارمنی.😍😭وقتی دیدیم مردم مثل همیشه آمدند برای انقلاب،خیال‌مان تخت شد و برای آینده قشنگش نقشه کشیدیم. وقتی دیدیم آرامند، آرام شدیم. چقدر خوب بود اگر آقا به ما هم میوه می‌دادند، آن وقت ما هم مثل مادر آن شهید ارمنی هیچوقت مریض نمی‌شدیم. چقدر دلم می‌خواست دست آقا را بگیرم توی دستم و بی خیال همه دنیا بشوم. اما دست آقا توی دست آن پدر شهید، من را هم آرام کرد. همه را آرام کرد. سیدحسین دستی به صورتش می‌کشد و بلند می‌شود. خاک‌های لباسش را نمی‌تکاند و بالای سر مصطفی می‌رود. به اشاره و لبخندی، مصطفی را بلند می‌کند از روی زمین تا به مسجد برویم، شب اول دهه فاطمیه. خانواده علی نذر کرده‌اند بانی مراسم امسال باشند برای شفای پسرشان. همه می‌دانند تمام دنیا را که بگردی، آخر دوباره به سرچشمه خیرات می‌رسی. به مادر خوبی‌ها می‌رسی. دست به دامان آخرین بازمانده خدا در زمین هم که بشوی، مادرش را نشان می‌دهد. مسجد دوباره حال محرم گرفته است. پرچم‌های سیاه، بوی اسپند، صدای مداحی. مجلس مادر است اما دلم روضه علی اکبر می‌خواهد، با صدای علی. به خودم که می‌آیم، به سینه‌زنی ایستاده‌ایم. مجلس دارد تمام می‌شود و سیدحسین و مصطفی ایستاده‌اند به بدرقه بچه‌ها. صاحب عزا آن‌هایند و من هم به عنوان طفیلی کنارشان می‌ایستم. همراه سیدحسین زنگ می‌خورد: -هنوز تموم نشده؟ تیراندازی؟ باشه باشه الان میاییم، اومدیم. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (اخر) (حسن) به مصطفی که متعجب نگاهش می‌کند، می‌گوید: - بدو! پاسداران هنوز شلوغه نیرو می‌خوان... -مگه هنوز جمع‌شون نکردن؟ -نه... داره بدترم میشه. اون‌جا هم مثل انقلاب نیست؛ دقیقا منطقه مسکونیه. دارن می‌ریزن توی خونه‌های مردم. مصطفی می‌رود که ذوالجناحش را آماده کند. این ذولجناح هم شده مثل ذولجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته. مثل بچه‌ها به سیدحسین می‌گویم: - میشه منم بیام؟ طوری نگاه می‌کند که دلم می‌ریزد و جوابم را می‌گیرم: -نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن. -چرا من نیام؟ جواب نمی‌دهد و می‌رود. با حسرت خیره‌ام به سیدحسین و مصطفی که دور می‌شوند. تا بیمارستان، با بغضی نفس‌گیر دست به گریبانم. دلواپس علی‌ها و عباس‌هایی هستم که در پاسداران، با دراویش درگیرند. صدای کف و سوت و شعار آنقدر در ذهنم می‌پیچد که گوش‌هایم سوت بکشد. پدر و مادر علی هم بیمارستانند. مادرش مفاتیح به دست نشسته و پدرش تسبیح می‌گرداند. مثل همیشه، آرام روی تخت خوابیده. اگر می‌دانست در گلستان هفتم چه خبر است، بلند می‌شد و تا خود پاسداران می‌دوید. همان بهتر که نمی‌داند! حداقل خیال‌مان راحت است که دیگر کسی با چاقو پهلویش را نمی‌درد و به بازویش تیر نمی‌زند. گفتم پهلو و بازو، سوختم! کاش بلند شود و کمی باهم حرف بزنیم. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -علی، چرا خوابیدی پسر؟ توی خیابون پاسداران یه مشت درویش داعش مسلک افتادن به جون نیروی انتظامی... نمی‌خوای پاشی؟ برات مهم نیست که بریزن خونه زندگی مردم رو بهم بریزن؟ برات مهم نیس دارن با چاقو و قمه و تفنگ برای پلیس خط و نشون می‌کشن؟ نمی‌دانم چرا این‌ها را گفتم. نباید بفهمد، نگران می‌شود. از اتاقش می‌زنم بیرون، دل ماندن در بیمارستان را ندارم. بی قرارم، کاش من را هم با خودشان می‌بردند. سیدحسین و مصطفی را می‌گویم. راستی الان کجا هستند؟ دستم می‌رود که سیدحسین را بگیرم، نه! نمی‌تواند که جواب بدهد...! زیارت‌نامه حضرت زهرا(س) می‌خوانم؛ به نیابت از عباس، به نیت شفای علی. نفهمیدم کی این اشک‌های شور و گرم روی صورتم غلطیدند؛ بی اجازه و هماهنگی! دلم تاب نمی‌آورد؛ اخبار را چک می‌کنم. نیم ساعتی تا اذان صبح مانده. باورم نمی‌شود! کی سحر شد؟ چشمانم تازه یادشان می‌آید نخوابیده‌اند، با نور گوشی شروع به سوختن میکنند. خطوط را به سختی می‌خوانم: -شهادت یک بسیجی و سه نفر از نیروهای پلیس به دست دراویش.... چشمانم بیشتر می‌سوزند. به پلک‌هایم التماس می‌کنم روی هم نیفتند. مادر و پدر علی پرستارها را صدا می‌زنند، صدایشان را گنگ می‌شنوم. چشمانم کلمات را یکی درمیان می‌خواند: - آتش... سلاح گرم... قمه... خانه های مردم... اتوبوس... نیروی انتظامی... پرستارها به سمت تخت علی می‌دوند. دوباره به کلماتی که تار و واضح می‌شوند نگاه می‌کنم: - بسیجی... اتوبوس... زیر گرفتن... پدر علی همان‌جا سجده می‌کند، اشک ریزان. صدایی با شوق می‌گوید: -یا فاطمه زهرا(س). بسیجی، تیراندازی، سلاح گرم و سرد، اتوبوس...! به گمانم صدای مادر علی است که می‌گوید: -یا فاطمه زهرا(س). والعاقبه للمتقین این ناچیز، تقدیم به شهید محمدحسین حدادیان و شهید سجاد شاهسنایی، شهدای مظلوم امنیت...🤲🇮🇷 یا زهرا فاطمه_شکیبا؛ تابستان 97 "پایان" رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. @hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان واقعی غم انگیزی تحت عنوان 👈 دل شکستن با مادرم در یک خانه قدیمی در جنوب شهر (تهران) زندگی میکردم، مادرم به من خیلی محبت داشت چون تنها یادگار پدر خدا بیامرزم بودم؛ یه برادر بزرگتر از خودم داشتم که سالها پیش موقعی که من دوازده ساله بودم درحین کار بر اثر سقوط از ساختمان فوت میکنه، من مونده بودم و مادرم. مادرم باسمبوسه فروشی کنار خیابون محلمون خرج تحصیل منو میداد، من در رشته عمران وارد دانشگاه شدم ادامه تحصیل دادم در تمام سالهای تحصیل خرجمو مادرم با سمبوسه فروختن داد. بادختری از همکلاسی هایم ازدواج کردم ما هر دو مهندس بودیم وضع مون خیلی خوب شد ... یادمه اولین پروژه ای که تموم کردم و پولشو گرفتم دیگه مادرم سمبوسه فروشی رو کنار گذاشت. مادرم از شدت کار بدجوری پیر و شکسته شده بود، تازه یک ماه از ازدواجم نگذشته بود که همسرم به من پیشنهاد کرد رضایت مادرم را برای فروش خانه کلنگی اش جلب کنم ، تبدیلش کنیم به اپارتمان نوساز با پولش یه خونه شمال شهر بخریم و بریم اونجا ساکن شیم. سند خونه به نام مادرم بود، مادرم راضی نمیشد میگفت این خونه و حیاط و حوضش یادگار باباته،هیچ مشکلی نداره. من کلی باهاش خاطره دارم تمام خاطرات خوب جوانیم تو این خونه ست. اما دید کلی اصرار میکنم بالاخره با سماجت های من رضایت داد. خونه رو فروختیم وبا پولش یه خونه تو شمال شهر خریدیم ما به شمال شهر نقل و مکان کردیم، مدت کوتاهی بود که درخونه ساکن شده بودیم که همسرم دیگه تحمل مادرمو نداشت،وبا بهانه های جوروا جور بامن سر مادرم جرو بحث می کرد. واصلا به مادرم روی خوش نشون نمی داد مادرم زن آروم و باخدا و مهربونی بود. ما که سرکار بودیم برامون آشپزی میکرد و کارهای خونه را انجام میداد. اما همسرم تحمل مادرمو نداشت وگفت باید از ما جدا زندگی کنه ومنو مجبورم کرد مادرم رو جدا کنم بفرستمش زیر زمین حیاط .😢 اونجا یه اطاق دو در سه بود که میشد یه نفر توش زندگی کنه، نمیدونم چطور شد که راضی شدم با مادرم اینکارو بکنم. مادری که جوانیشو برای بزرگ کردن من گذاشت..... من همسرم را خیلی دوست داشتم خب همسر عقلم را ازم گرفته بود. مادرم توی زیر زمین برای خودش آشپزی می کرد و من ماهونه مقدار کمی پول برای خرجیش می دادم وتقریبا زندگیمون آروم شد. اما وقتی که همسرم متوجه شد که من هرماه مقداری از در آمدمو به مادرم میدم شروع به بهانه وبحث کرد که مادرت خودش چرا نمیره کار کنه اون که قبلا کار کرده ومشکلی نداره..چرا تو باید خرجشو بدی آه خدای من چقدر پست شده بودم، هیچ وقت یادم نمیره که به چه سادگی و بدون هیچ مقاومتی حرفهای همسرم را تایید کردم. ورفتم‌ پیش مادرم وبهش گفتم که قبلا سابقه کار کردن داشتی ، برو کار کن‌و مخارج خودت را در بیار. چهره مادرم را در اون لحظه که همچین حرفی زدم یادم نمیره، خیلی ناراحت شد😢 سعی کرد به روی خودش نیاره وطوری نشون نده که ناراحت شده گفت باشه پسرم از فردا میرم دنبال کار. باهمه بی مهری هایم اما او هنوز مرا دوست داشت عشق ومحبت مادری به فرزند مانع از آن شد که گلایه و اعتراضی کند؛ سعی کرد بر خودش مسلط شود تا اشکهایش جاری نشود که مبادا من دلخور شوم..... چند روز بعد خبردار شدم مادرم توی یک شرکت خصوصی کوچک که چند کوچه بالاتر از منزل ما بود به عنوان نظافت چی کار میکنه. خدایا مرا ببخش آن شب که من و خانمم دوستان همکارمون را دعوت کرده بودیم، میگفتیم و میخندیدیم. مادرم در زد رفتم در باز کردم گفتم مادر چیه گفت دلم گرفته هوس کردم بیام پیشتون. قبل از جوابم همسرم که پشت سرم اومده بود، جوابشو داد که نه نمیشه باعث ابروریزی ما میشی.😢 من هم با سر حرف همسرمو تایید کردم، آخه مگه میشه انسان تا این حد پیش بره. باورم نمیشه عشق به یک زن تا این اندازه مرا قصی القلب کرده باشه. یه روز که من و همسرم با ماشینمون داشتیم میرفتیم سرکار، رییس شرکتی که توی محلمون بود و مادرم پیش اون کار میکرد دستی تکان داد، ما ایستادیم. به من گفت مادرت بیماری آسم داره، نمیتونه کار کنه باید فکری به حالش بکنی اونو ببر دکترگناه داره,اخه تو این سن با این وضعیت خدارو خوش میاد که اجازه میدید اون بره سره کار. دیروز گفتم دیگه نیاد سرکار، اون ضعیف و بیماره تو سنی نیست که بتونه کار کنه، دارید میرید سرکار قبل اون یه سر مادرتو ببر دکتر ببین حالش چطوره.... باماشین دو کوچه ای را که اومده بودیم برگشتیم چون رومون نشد برنگردیم. دم در که رسیدیم به خانمم گفتم میرم تو نگاهی به زیرزمین بندازم،بیبینم حالاش چطوره گفت وای از دست تو هم. حالا اون یه حرفی زد تو‌چرا
اینقد جدی گرفتی. گفتم حالا که تا دم در اومدیم بزار یه سری بهش بزنم رفتم وارد زیرزمین که شدم دیدم مادرم روی زمین در بستر دراز کشیده متوجه ورود من که شد سرش را به زحمت به طرف من چرخاند، به من خیره شد داشت با نگاهش التماسم میکرد که کمکش کنم صدای ناله ها و سرفه های مادرم با بوق ماشینی که همسرم مدام به صدا در می آورد که عجله کنم در هم امیخته بود. درجا ثابت مانده بودم، نمیدانستم چکار کنم. باکمال ناباوری مادرم را ترک کردم به طرف در حیاط رفتم درحیاط را بسته و سوار بر ماشین شدم گفتم چه خبرته بوق زدن کل همسایه رو خبرکردی،گفت کجایی مگه نمی دونی دیره. به کارمون نمی رسیم با همسرم به سر کار رفتیم. عصر همان روز که از سرکار برگشتیم عده ای از کارکنان شرکت مادرم برای عیادت امده بودند،بعد از حال احوال پرسی گفتن حاج خانم حالشون چطوره بردینش دکتر،چی گفت: منم مونده بودم‌چی بگم،گفتم شکر خدا بهتره،بفرمایید به اتفاق آنها وقتی وارد زیرزمین شدیم . دیدم مادرم بی اختیار یه گوشه ای افتاده،گفتن حتما خوابن بزارید استراحت کنن،گفتم نه بزارید بیدار شن خوشحال میشن،اما هرچه مادرمو صدا زدم جوابی نشنیدم زنگ زدیم اوژانس اومد،اما گفتن چندساعتی میشه فوت کرده،متاسفم😢... گفتم‌ یعنی چی؟کارکنان شرکت‌ مادرم گفتن خدا بیامرزدش واقعا زن خوبی بود به ما تسلیت می گفتن.اما خیلی عجیب بود اونها بیشتر از ما ناراحت بودن. بعد مراسم تشیع وخاکسپاری به خانه برگشتیم. چندشب که مرتب مهمان وهمسایه وهمکارها برای عرض تسلیت می امدن اما چندشب که گذشت ومهمان ها کم شد دقیقا شب پنجم مرگ مادرم، بود آن شب من و همسرم تا دیر وقت بیدار بودیم آخه فردای آن شب جمعه روز تعطیل بود ساعت تقریبا یک شب بود همسرم چند لحظه ای ساکت شد، درست ژست آدمهایی که سعی میکنند صدایی را بشنوند گرفته بود، به من گفت تو صدایی نمی شنوی گفتم نه صدای چی مثلا؟ گفت صدایی شبیه آه و ناله ؟ گفتم نه، من که چیزی نمی شنوم. گفت خوب گوش بده ، کاملا واضحه گفتم نه خانم چیزی نیست مال خستگی کاره،واین مدت هم مهمان زیاد داشتیم. استراحت کن فردام که جمعه س،تعطیله اما دست بردار نبود، رفت به سمت در ورودی منزل، آن را باز کرد، گفت: صدا از زیز زمین است صدای ناله است. گفتم خانم بس کن ،چت شده تو امشب پس من چرا چیزی نمی شنوم ،گفت بیا بریم بیبینیم چیه به اتفاق هم رفتیم زیرزمین.... اما آنجا اثری از کسی نبود. همسرم را دلداری دادم که چیزی نیست به خاطر خستگی کار دچار توهم شده، ولی او باحالت ترس و اضطراب مرتب میگفت صدای ناله میشنوم ... صدای ناله میشنوم. آن شب در رختخواب تا صبج نخوابید او تا صبح صدای ناله شنیده بود. هرشب صدای ناله زیر زمین او را آزار میداد. مجبور شدیم خانه را بفروشیم اما مشکل حل نشد همسرم در خانه جدید هم از شنیدن صدای ناله در امان نبود. او به شدت وحشتزده و آشفته شده بود. وتحملش غیرممکن بود دیگه او بیمار روانی تشخیص داده شد و در بیمارستان روانی بستریش کردم. اکنون زندگیم سیاه شده. آن شب که برای اولین بار بدون همسرم به بستر خواب رفتم ناگهان صدای ناله بلندی مرا وحشت زده ساخت سعی کردم بر خودم مسلط باشم دوباره روی تختم دراز کشیدم . این بار صدای ناله خفیفی در گوشهایم احساس کردم، سعی کردم منبعش را پیدا کنم اما بی فایده بود. به خوبی بیاد اوردم که این همان صدای ناله های مادر پیرم بود که در اخرین باری که او را بیمار در زیر زمین دیده بودم و از من کمک میخواست، این صدای ناله هرشب مرا ازار میدهند، تحمل آن برای من سخت است. خور و خواب را از من گرفته، مرا پر از وحشت و اضطراب کرده و حالا هم تو بیمارستان روانی هستم. 👈 پایان 👉 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
❤️ رمان شماره :45 ❤️ 💜نام رمان:فرار از جهنم💜 💚نام نویسنده :شهید مدافع حرم طاها ایمانی💚 ژانر: مذهبی ، اعتقادی 💙تعدادقسمت: 66💙 💛با ما همـــراه باشیـــــن 💛 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
☔️ رمان جذاب 🔥☔️ قسمت اتحاد، عدالت، خودباوری من متولد ایالت «لوئیزیانا» ، شهر «باتون روژ» هستم. ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا🇺🇸 داره همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی، بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن ... . هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن ... فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن ... و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم ... شعار مدارس و دانشگاه های🏫 ما اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه ... این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی لوئیزیانا یاد می گیره ... ما در سایه اتحاد، جامعه ای سرشار از عدالت بنا می کنیم و با اعتماد و خودباوری به خودمون کشور و آینده رو می سازیم ... ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود ...😕 . برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد ... چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره ...😐☝️ برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم ... برای ما فقط یک مفهوم بود ... جنگ ... جنگ برای بقا ... جنگ برای زنده موندن ... . . بله ... من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها🔥 و دلال های مواد مخدر، 🔥دزدها، 🔥آدمکش ها 🔥و فاحشه ها🔥 بود ... منطقه ای که هر روز توش درگیری👊 بود ... تجاوز،🔥 دزدی،🔥 قتل🔥 و بلند شدن صدای گلوله، چیز عجیبی نبود ... درسته ... من وسط جهنم متولد شده بودم ... و این جهنم از همون روزهای اول با من بود ... . . من بچه ی یه 🔥فاحشه دائم الخمر🔥 بودم که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم بامن بود ... من وسط 🔥جهنم🔥 به دنیا اومده بودم... ادامه دارد..... 📚 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت یک روز شوم صبح ها 🏙که از خواب بیدار می شدم ... مادرم تازه، مست 🍾و بدون تعادل برمی گشت خونه ... در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد ... دوباره بعد از ظهر بلند می شد ...قهوه، یکم غذا، آرایش و .... من،👉 هر روز صبحانه 🍳🍯بچه ها رو می دادم ... در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه ... بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج💵 زندگی باشم .... پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد ...😣 گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم ...😡👋 ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد .... همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید ... سر کلاس درس نشسته بودم ... مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد ... همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن ... مکث می کردن ... و دوباره ... .. تمام وجودم یخ کرده بود ... ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم ....😰 معلم مون دم در کلاس ایستاده بود ... نگاه عمیقی به من کرد ... «استنلی» لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم ... از جا بلند شدم ... هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد ...🚶😰 اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود ... ادامه دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خداحافظ بچه ها نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان🏥 رسوندم ... . قفل در شل شده بود ... چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ... . . بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ... نمی دونم کجا می خواستن برن ... توی راه یه ماشین 💨🚙با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ... ناتالی درجا کشته شده بود ... زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره ... آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود ... . بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود ... . . زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود ... داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ... . نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ... شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم ... 😳😧حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ... نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... . . مغزم هنگ کرده بود ... می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ... داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم ... تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ... التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... . . خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ... غرق خون ... ... .😖 ادامه دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz