eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
458 دنبال‌کننده
173 عکس
219 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت 🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃 حال و هوایش را دوست داشتم،.. زندگی اش بوی محبت❤️ میداد.محبتی که توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.🙈 اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.😌😇 چندروزی گذشت،.. محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.📲😍 برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. ☺️ اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم،😎 آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"😌 لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد: 👣_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم : _بله.☺️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت چندروزی گذشت،... عمه با مادرم تماس گرفتن. 📲صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: _ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: _چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: _"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..💓 اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده"😊 از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم: _جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح میدونید😊 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹 شب جعمه آمدند🌹 اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول🌙 من و محمد 💞💞محرم💞 هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود.. در آن سه روز یک از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت... دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. 💖☺️❤️ مهری که بود 😍زندگی علوی-فاطمی😍 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت روزها از پی میگذشت... و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍💖 قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢 عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم💨 🚗 محمد که اومد... زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم🙈 با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘 محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود... از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم... و سوار ماشین شدم😇😌 ب درب خونه عمم ک رسیدیم.. خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید😊 👣محمد:بله چشم آجی از ماشین ک پیدا شدم.. محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊🙈 👣محمد:آذر کی سرش کردی؟😍 -اونجا که صبا تورو غرق صحبت کرده بود😉😌 👣محمد:ای بدجنس پس نقشه بود😁 -خواستم غافگیرت کنم دیگه😍 اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️ صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂😜 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت چندروزی قم بودیم... روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌 محمد صدام کرد تو حیاط و گفت 👣_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃 -چشم ۵دقیقه صبرکن☺️ روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌👑 💎چادری💎 که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️ اونشب محمد اول من برد زیارت... بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم 😊☺️ هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😢😔 وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم دستم فشار داد و گفت: 👣_آذربانو 😊 -جانم💓☺️ 👣محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی ✨سجده شکر✨ کردم که جواب مثبت دادی😍 -نههههههه 😳😧 👣محمد:🙈😅 بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد چهلم که دراومد... محمد زنگ زد بهم که 👣_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍 خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر☺️ و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂 موقعه عقد عاقد گفت : _مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒 👣محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام تعهد خانمم با منه 😎😌👌 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت هرچی جلوتر میرفتم... تو زندگی با👣 محمد👣 میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت 😞 محمد حرفای میزد... گاهی برام عجیب غریب بود.. همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم🙁😟 -محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن😍☺️زمان این حرفا گذشته 👣محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود✌️ -أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم😬☹️ 👣محمد:چشم خانمم😉😊 -محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟😕😒 👣محمد:بله خانمم😊 چطورمگه -فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون☺️😋 👣محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟😋 -اوووم حدس بزن😁☝️ 👣محمد: کله پاچه ؟😉😋 -اووووه چه شوهر باهوشی خدا😍😁 👣محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم😃 فرداش رفتیم بیرون.. محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد😐😑 -اییییی محمد😐😬 👣محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری😁😋 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت دوران عقد❤️ منو محمد❤️ هشت ماه طول کشید... اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم.. 😒 پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: _این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد😊 سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟😍 👣محمد: سلام خانم! خونه!😊 -خب نمیایی اصفهان🙁 👣محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم😊 -اوووم باشه😒 پس مواظب خودت باش 👣محمد: آذرجان😍 -جانم😔 👣محمد: ناراحت شدی؟😐 -نه اصلا😒 👣محمد: پس من برم.. دوست دارم یاعلی😍✋ -منم دوست دارم.. یاعلی☺️✋ تلفن رو قطع کردم.و به مادرم گفتم _محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم.. من فردا صبح با آجی برم قم؟☺️🙏 مادر: باشه برید😊 صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم😍☺️ اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم... که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ💐 روبرو شدم گل که کنار رفت محمد👣 روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد😍☺️ ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار ❤️منو محمد❤️... همراه ❤️خواهرم و همسرش❤️ برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید💨🚙☺️ رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه😋😋 رفتیم برای گردش😃☺️ اول رفتیم سی سه پل 😌🌊 اون موقعه زاینده رود آب داشت😅 👣محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت : _علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید😁😂 سه ساعتی طول کشید😅 وقتی برگشتیم... محمدو علی آقا : سه ساعت خرید😐😐 محمد در حالیکه میخندید: 👣_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😂 -واقعا آقا محمد؟😒🙁 👣محمد:بله آذر خانم ☺️😂 -من قهرم 😒😔 نزدیکم شد... و آروم در گوشم گفت 👣_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ☺️ ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد😊 عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️ محمد دوست داشت... بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️ دو روز قبل عروسی... محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍🙈 بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد😊 چون خیلی قسط داشتیم...😕 من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم😊☝️ بالاخره دوماه بعدازدواج... تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂😊 قشنگ یادمه اونروز... محمد اومد خونه تا منو دید گفت: 👣_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂 دویدم سمتش🏃😂 اونم پا گذشت به فرار🏃😂 و میگفت: 👣_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری😂😂 هیولا😱😂 مااااماااان 😱😁😂😂 -أه محمد دودقیقه وایستا بگم😒☹️ 👣محمد:بفرمایید وایستادم ☺️😉 -کار پیدا کردم😍☺️ 👣محمد:خب شیرینیش کو 🍰😋بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه😋 درست کن 😂😜 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈 با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم.... اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔 هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه😢 یک هفته که محمد خونه بود گفت: 👣_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😁 -چه جور شیطنتی آقا؟🤔😃 👣محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟😁😜 -آخجوووون 👏😍هووورا هووورا 😂😝 از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄😁 بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم☺️😊 پدرم درب باز کرد: -سلام بابا ☺️ 👣محمد:سلام بابا😊 بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟😟😐 محمد به من 😕 من ب محمد☹️ بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😑😒 -موتور 🏍😬 بابا:احسنتم تبارک الله 😒😐یه گروه آدم تو قم 😑یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠 بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید نگرانتونه 🙁😑 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت یڪے دوروزے موندیم نجف آباد🙁😅 روزے ڪه خواستیم حرڪت ڪنیم بیایم قم... عمه اینا از قم 😐 مامان باباے خودم از نجف گفتن حق ندارید با موتور برگردید😡🏍 موتور بذارید خودتون با اتوبوس برید🚌😅😁 ماهم میخندیم😁😃 و میگفتیم: موتورخودش یعنے میاد قم؟😂😁 آخر ما نتونستیم اونارو راضی ڪنیم😒🤐 آخرش هم قرار شد... من با اتوبوس😅🚌 محمد👣 با موتور بیاد🏍😁 من چند ساعتے زودتر از محـــ👣ــــــمد رسیــدم خونه 😊☺️ اون چندساعت بهم چند سال گذشــت 😔😢 وقتـے رسیــد من دم در دید وگفت: 👣_خانمم اینجا چیڪار میکنی؟تو کوچه؟🤔😐 -وای محــ👣ــمد خدارو شڪر اومدی؟😞😔 👣محمد:مگه قرار بــود نیام خـانمـم فدات بشـم 😍😳 -مـن نگرانت بـوووودم😭😭 👣محـمـد:آذرجان..! خانمم...!! آروم...!!! فدات بشـم چرا آخه گریه مـیکـنی😊😘 ببین من اینجام... 😁صحیح سالــم 😎 تروخدا گریه نکن😒😢 مـحـمـد تـا یه ساعت باهام حــرف زد😍 ناز و نوازشم ڪرد تا آروم بـشم🙈😍 غافل از اینکه چــند وقت دیگـه محـمد براے همیشــه😭از دست میدم😔😥 چــنــدروزے بــود حالت تهوه و سرگیجه داشتم😫😖 🤒 👣مــحــمــد:آذرجان پــاشو خانمم پاشو لباسهات بپوش بریم دکتر😥🙁 رفتیم پیش یه مامـا.. خانم دڪــتر برام یـه سونوگرافے و آزمایش نوشت📋 گفت _ انجام دادید جواب گرفتید بیارید ببینم😌 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر😊😊 خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت : _مبارک باشه خانم😊 از مطب که خارج شدیم.. محمد 👣منو محکم 🤗🤗تو بغلش گرفت و گفت 👣_ سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود😣😖 محمد 👣ماموریت یکساله داشت.. و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم😞 و محمد 👣در ماموریت بود.😥😞 این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد👣 که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم😒 و برای من💓 که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه😞😣 اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد☺️😍 سرانجام دختر نازم 👶🏻در سال ۸۹👶🏻 به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد☺️😍 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz