🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وچهار
بهانه ای می یابند تا سیر گریه کنند...
و عقده هاى دلشان را بگشایند.
از اینکه مى بینى #دشمن قتاله سنگدل هم #گریه مى کند،...
اصلا تعجب نمى کنى ،...
چرا که به وضوح ، ضجه #زمین را مى
شنوى ،...
اشک #اشیاء را مشاهده مى کنى ،
گریه #آسمان را مى بینى ،
نوحه #سنگ و #خاك و #باد و #کویر را احساس مى کنى
و حتى مى بینى که #اسبهاى_دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود....
ولوله اى به پا کرده اى در عالم، زینب!
هیچ کس نمى توانست تصور کند...
که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند،...
چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند...
که اشک عرش را در مى آورد...
و دل سنگین دشمن را مى لرزاند.
اما این وضع، نباید ادامه بیابد...
که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد...
و سامان بخشیدن سپاه را براى #عمرسعد مشکل مى کند.
پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:
_برو و این زن را از سر جنازه ها بران!
تواین دستور عمر سعد نمى شنوى....
فقط ناگهان ضربه #تازیانه و #غلاف_شمشیر را بر #بازو و #پهلوى خود احساس مى کنى...
آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد...
و فریاد یازهرایت به آسمان مى رود.
زبان زور،
زبان نیزه ،
زبان تازیانه ؛
اینها #ابزار_تکلم این #اعراب_جاهلیت اند.
انگار نافشان را با خنجر #نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزى...
و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ،
زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد...
و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس #دردهایت را چون همیشه #پنهان مى کنى ،
از جا بر مى خیزى...
و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى.
این #شترهاى_عریان_و_بى_جهاز، براى بردن شما #صف کشیده اند.
#عمرسعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد...
و عده اى را هم مامور سوار کردن کودکان و زنان مى کند.
#مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند....
گویى بهانه اى یافته اند تا به (آل االله ) نزدیک شوند...
و به دست اسیران خویش دست بیازند.
غافل که #دخترحیدر، نگاهبان این #نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى #تعرض به اهل بیت خدا نیست.
با تمام #غیرت_مرتضوى_ات فریاد مى کشى ؛
_✨هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم.
همه #وحشتزده پا پس مى کشند...
و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند.
در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه #سکینه مى مانى:
_✨سکینه جان ! بیا کمک کن!
سکینه ، #چشم مى گوید و پیش مى آید..
و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید.
کارى که پیش از این هیچ کدام #تجربه نکرده اید....
همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تمام عمر تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان ، خود #وحشتزده و #هراسناکند...
و دشمن #نمى_فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه #خباثت نیست....
کوبیدن بر طبل و دهل ،
جهانیدن شتر،
پایکوبى و دست افشانى و هلهله.
آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟
در میانه این معرکه دهشتزا،...
با حوصله اى تمام و کمال ،
زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى...
و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى.
اکنون #سجاد مانده است و #سکینه و تو.
رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند چه رسد به ایستادن و سوار شدن....
تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید،
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید....
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وپنج
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید...
و با #سختى و #تعب بر شتر مى نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد....
سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود....
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن #ضعیف و #لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
#عمرسعد فریاد مى زند:
_غل و زنجیر!
و همه #باتعجب به او نگاه مى کنند که :
_براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید:
_ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.
عده اى #مى_خندند..
و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى:
_✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!
آنها اما کار خودشان را مى کنند....
#دستها را #بازنجیر به گردن مى آویزند و #دوپا را باز با زنجیر از #زیرشکم_شتر به هم قفل مى کنند.
#سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى...
و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ،
#مفهوم_اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى.
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید...
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن #دخالت مى کند.
دست سکینه را مى گیرى..
و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى:
_✨سوار شو!
سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!
اما #اطاعت_امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اکنون #فقط_تو مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و...
یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.
نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است...
چه مى خواهى بکنى زینب ؟!
چه مى توانى بکنى ؟!
شب هنگام...
وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ،
#پدر دستور مى داد که #چراغهاى_حرم را
خاموش کنند،
#حسن در #پیش_رو...
و #حسین در #پشت_سر،...
گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا #چشم_نامحرمی به #قامت_عقیله_بنى_هاشم بیفتد....
و #سنگینى_نگاهى ، زینب على را بیازارد....
اکنون....
اى ایستاده تنها!
اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله #حسن پیش مى دوید،
#عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت...
و تو با تکیه بر دست و بازوى #حسین بر مى نشستى.
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،...
#قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود،
#عباس زانو بر زمین نهاده بود،
#على_اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود،
حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو
آنچنانکه #شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى.
آرى ،...
پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست....
و اکنون #هزاران_چشم...
#خیره و #دریده مانده اند تا #استیصال تو را ببینند...
و براى #استمداد ناگزیر تو، پاسخى از #تحقیر یا #تمسخر یا #ترحم بیاورند.
🌟خدا هیچ عزیزى را در #معرض طوفان #ذلت قرار ندهد.
🌟خدا هیچ #شکوهمندى را دچار #اضطرار نکند.
🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21)
چه کسى را صدا کردى ؟
از چه کسى مدد خواستى ؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وشش
هم او در گوشت زمزمه مى کند که؛
✨به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع (امن یجیب ) تو باش.✨
هر که از این پس در هر کجاى عالم، لب به(ام من یجیب)باز کند،...
دانسته و ندانسته تو را مى خواند...
و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد....
#خدا نمى تواند زینبش را در #اضطرار ببیند.
اینت اجابت زینب!
ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است....
پا بر زانوى او بگذار...
و با #تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى...
و دست به هوا داده اى....
#دشمنى که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، #توان_دریافت این صحنه را ندارد....
همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را #اسیر چه کاروانى کرده است...
و چه #مقربانى را بر پشت عریان این شتران نشانده است....
همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه #حجت_الله_غریبى را به غل و زنجیر کشانده است....
با فشار دشمنان و حرکت کاروان ،...
تو در کنار #سجاد قرار مى گیرى...
و #کودکان و #زنان ، گرداگرد شما حلقه مى زنند...
و دشمن که از #پس و #پیش و #پهلو، کاروان را #محاصره کرده است ،...
با #طبل و #دهل و #ارعاب و #توهین و #تحقیر و #تازیانه ، شما را پیش مى راند....
بچه ها #وحشت_زده، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند... و در #هراس از سقوط،چشمهایشان
را بسته اند....
اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است...
اما هنوز از لابه لاى آن ، منظره جگر خراش #قتلگاه را مى توان دید...
و بوسه
نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان کرد....
و این همان چیزى است که #نگاه_سجاد را خیره خود ساخته است....
و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است....
چرا که به #وضوح مى بینى که آخرین رمقهاى سجاد نیز با #تماشاى این منظره دهشتزا ذوب مى شود....
و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند....
و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند....
و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند....
سر پیش مى برى و #وحشتزده اما #آرام و #مهربان مى پرسى :
_✨با خودت چه مى کنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟
و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید:
_✨چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را، امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را #درخون_نشسته مى بینم ، #بى_لباس و #کفن... نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاك افتاده اند.
کلام نیست این که از دهان بیرون مى آید،...
انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند...
و تو اگر با نگاه و سخن و کلام زینبى ات کارى نکنى ، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد....
پس تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى کنى :
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وهفت
زمزمه مى کنى :
_✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، #عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که #ناشناس حکام جابرند و #درآسمان شهره ترند تا در زمین ، #متعهدکرد که به #تکفین و #تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را #جمع کنند و #بپوشانند و
این جسدهاى پاره پاره را #دفن کنند و براى #مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، #پرچمى بر افرازند که #درگذر_زمان_محو_نشود و یاد و خاطره اش در #حافظه_تاریخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در #نابودى آن #بکوشند، #ظهور و #اعتلاى آن #قوت گیرد و #استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که #خدا خود به کفن و دفنشان نگران است.
این کلام تو....
انگار آبى است بر آتش
و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود.
آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى
گوید:
_✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!
تو مرکبت را به مرکب سجاد، #نزدیکتر مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى :
_✨على جان ! این حدیث را خودم از #ام_ایمن شنیدم و آن زمان که #پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من #هم_اکنون_می_بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در
همین #کوفه ، دچار #ذلت و #وحشت شده اید و در #هراس از #آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد #شکیبایى ! #شکیبایى ! #شکیبایى!
#سوگندبه_خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست...
از #نگاه_سجاد در مى یابى...
که هر کلمه این حدیث ، دلش را #قوت و روحش را #طراوت مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، #خون_تازه مى دواند.
همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که :
(هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !)
تو خودت مى فهمى که...
باید تمامت قصه را روایت کنى .
تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى:
_✨ #ام_ایمن چنین گفت: عزیز دلم و کلام #پدر بر تمام گفته هاى او مهر #تایید زد: من آنجا بودم آن روز که #پیامبر به منزل #فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم.
رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به #آسمان کرد و ابر #غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت #قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به #گریستن کرد. همه #متعجب و #حیران به او مى نگریستیم و او #همچنان_مى_گریست. سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، #محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما.
#پیامبر فرمود:
عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را #عاشقانه و #شادمانه نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، #سپاس مى گفتم که ناگهان #جبرئیل فرود آمد...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وهشت
... که ناگهان #جبرئیل فرود آمد و گفت: (اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این #نعمت را بر تو #کمال ببخشد و این #عطیه را گواراى وجودت گرداند...
پس #مقرر_ساخت که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در #بهشت_جاویدان بمانند و هرگز میان تو و آنان #فاصله نیفتد.
هر چقدر تو #گرامى هستى ، آنان گرامى شوند و هر #نعمت که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو #خشنود شوى و از #مقام_خشنودى رضایت هم #فراتر روى.
#اما_درعوض ، در این دنیا #مصیبت بسیار مى کشند و #سختى فراوان مى بینند، به دست #مردمى که #خود_را #مسلمان ، مى نامند و از #امت_تو مى شمارند، در حالیکه #خدا و #تو از آنها #بیزارید. آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را #در_نقطه_اى به قتل مى رسانند آنچنانکه #قتلگاه و #قبورشان از هم #فاصله مى گیرد و #پراکنده مى شود. #خداوند #تقدیر را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این #قضاى او #راضى باش.)من خداوند را #سپاس گفتم و به این #تقدیرى چنین #رضایت دادم.سپس #جبرئیل گفت : (اى محمد! #برادرت پس از تو #مقهور و #مغلوب_امت خواهد شد و از دست دشمنان تو #رنجها خواهدکشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به #قتل خواهد رسید.قاتل او #بدترین و #شقى_ترین موجود روى زمین است همانند کشنده #ناقه_صالح در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى #کوفه و آن شهر، #مرکز شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست. و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به #حسین با #جمعى_از_فرزندان و #اهلبیت و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار #نهرفرات و در سرزمینى که #کربلا خوانده مى شود به خاطر #کثرت_اندوه_وبلا که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن #جاودانه است و حسرت آن ماندگار. #کربلا، #پاکترین و #محترمترین بارگاه روى #زمین است و قطعه اى است از قطعات #بهشت.
و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه #کفر و #ملعنت ، محاصره شان مى کنند،... زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته وپریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست... یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد.
ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که :
''این منم #خداوند فرمانرواى قدرتمند!
کسى که هیچ #گریزنده_اى از حیطه #اقتدارش بیرون نیست و هیچ #طغیانگرى او را به عجز نمى آورد. و من #قادرترینم در امر یارى و انتقام. #سوگند به #عزت و #جلالم که قاتلان فرزند پیامبرم را و #ستمکاران به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که #حرمت و #پیمان پیامبر را شکستند، #عترت او را کشتند و به خاندان او ستم کردن...''
تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_ونه
... #ضجه مى زنند و #آلودگان به این خون را #نفرین و #لعنت مى کنند.
چون هنگامه #شهادت عزیزانت فرا مى رسد، #خداوند با دستهاى خود،#ارواحشان را مى ستاند و #جانهایشان را به بر مى گیرد و #فرشتگان را از #آسمان_هفتم فرو مى فرستد، با #ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از #آب_حیات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى.
#ملائک ، بدنها را به #آب_حیات ، #غسل مى دهند و #کفن و #حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و #صف_درصف بر آنان نماز مى گذارند.
آنگاه خداوند متعال ، #قومى را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به #دفن_بدنهاى_معطر مى پردازند و #پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى #اهل_حق است و وسیله اى براى #رستگارى مومنان. و هر روز و شب #صدهزارفرشته از آسمان فرود مى آید و آن #مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن #نماز مى گذارد، خداوند را #تسبیح مى کنند و براى #زائران آن بقعه ، #بخشش مى طلبند.
#نام_زائران_امتت را که به خاطر #خدا و به خاطر #تو، به زیارت ، مشرف شده اند، #مى_نویسد و نام #پدرانشان را و #خاندانشان را و #اهالى_شهرشان را و از #نورعرش_خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که :
'' این #زائر قبر #برترین_شهید و فرزند
#بهترین_انبیاست.
و #درقیامت این #نور در سیماى آنان تابان است. و زیباترین #راهبر و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران #خیره این روشنى مى گردند.''
جبرئیل گفت : (یا رسول االله ! در آن زمان #تو در میان #من و #میکائیل ایستاده اى و #على #پیش_روى ماست و آنقدر #فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و #سختیهاى آن روز در امانش مى دارد. این #حکم_خداست و #پاداش اوست براى کسى که ✨خالصا لوجه الله✨ قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند.... از این پس ، #مردمانى خواهند آمد #مغضوب و #ملعون خداوند که تلاش مى کنند این #مقبره و نشانه را #ازمیان_بردارند اما #خداوند راه بر آنان #مى_بندد و #ناکامشان مى گرداند.)
پیامبر فرمود:
_✨دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد.
این فقط #سجاد نیست...
که از شنیدن این #حدیث ، جان مى گیرد و #روح_تازه اى در کالبد مجروح وخسته اش دمیده مى شود....
تداعى و نقل این حدیث ،....
حال تو را نیز دگرگون مى کند و #قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانکه بتوانى #راه_دشوارکربلا تا #کوفه را در زیر بار شکننده #مصیبت و #مسؤلیت طى کند و خم به ابرونیاورى.
🏴پرتو چهاردهم🏴
آیا این همان #کوفه اى است که تو در آن ، #تفسیرقرآنى مى گفتى؟!
آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، #خاك_پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟
یا این همان کوفه اى است که #زنانش ، زینب را #برترین بانوى عالم مى شمردند و #مردانش بر #صلابت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟
نه ، باور نمى توان کرد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه
نه، باور نمى توان کرد....
اینهمه #زیور و #تزیین و #آذین براى چیست؟
این صداى #ساز و #دهل و #دف از چه روست؟
این #مطربان و #مغنیان درکوچه و خیابان چه مى کنند؟
این مردم به #شادخوارى کدام #فتح و #پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟
در این چند صباح،....
چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟
چه بلایى ،
چه حادثه اى ،
چه زلزله اى ،
#کوفه و #مردمش را اینچین #دگرگون کرده است؟
چرا #همه_چشمها #خیره به این کاروان #غریب است ؟
به دختران و زنان #بى_سرپناه ؟
این چشمهاى #دریده از این کاروان چه مى خواهند؟
فریاد مى زنى :
_✨اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به #حرم_پیامبر دوخته اید؟
از خیل #جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد:
_شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟
پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟!
عجب !
و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه،
در #پیروزى_کدام_جنگ
و براى #اسارت کدام دشمن ،
پایکوبى مى کنند؟
نگاهى به اوضاع #دگرگون شهر مى اندازى...
و نگاهى به کاروان خسته اسرا....
و پاسخ مى دهى :
_✨ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفائیم!
زن ، گاهى پیشتر مى آید و با #وحشت و #حیرت مى پرسد:
_و شما بانو؟!
و مى شنود:
_✨من زینبم! دختر پیامبر و على.
و زن #صیحه مى کشد:
_خاك بر چشم من!
و با شتاب به #خانه مى دود و هر چه #چادر و #معجز و #مقنعه و #سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان #گریه مى گوید:
_بانوى من ! اینها را میان بانوان ودختران کاروان قسمت کنید.
تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى....
زن، التماس مى کند:
_این #هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.
لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى.
پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد....
و هر کس به قدر #نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد.
#زجر_بن_قیس که #زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند....
زن مى گریزد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک😍دو رنگ😍
بدون فر😍
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_ویک
زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، #پنهان مى سازد...
#حال_و_روزکاروان، رقت همگان را بر مى انگیزد....
آنچنانکه زنى پیش مى آید...
و به بچه هاى کوچکتر کاروان، به #تصدق، نان و خرما مى بخشد.
تو زخم خورده و خشمگین ، خود را به بچه ها مى رسانى، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فریاد مى زنى :
_✨صدقه حرام است بر ما.
پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه ، اشک در چشمهایش حلقه مى زند،... بغض، راه گلویش را مى بندد و به کنار دستى اش مى گوید:
_✨عالم و آدم از صدقه سر این خاندان ، روزى مى خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه مى دهند.
همین #معرفی هاى کوتاه و ناخواسته تو،
کم کم ولوله در میان خلق مى اندازد:...
یعنى اینان خاندان پیامبرند؟!
از روم و زنگ نیستند!؟
این زن ، همان بانوى بزرگ کوفه است !؟
اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟
این زن، دختر على است !؟
پچ پچ و ولوله اندك اندك به #بغض بدل مى شود...
و بغض به گریه مى نشیند...
و گریه، رنگ مویه مى گیرد...
و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد...
آنچنانکه #سجاد، #متعجب و #حیرتزده مى پرسد:
_✨براى ما گریه و شیون مى کنید؟پس چه کسى ما را کشته است ؟
بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست.
رو مى کنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى :
_✨خاموش !اهل کوفه ! #مردانتان ما را #مى_کشند و #زنانتان بر ما #گریه مى کنند؟ خدا میان ما و شما #قضاوت کند در روز جزا و فصل قضاء.
این کلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر مى کند،...
گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود.
دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى :
_✨ساکت!
نفسها در سینه حبس مى شود....
خجالت و حسرت و ندامت چون کلافى سردرگم ، در هم مى پیچد و به #دلهاى_مهرخورده مجال تپیدن نمى دهد....
سکوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد....
نه فقط زنان و مردان که حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد.
سکوت محض.
و تو آغاز مى کنى:...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_ودو
و تو آغاز مى کنى:
_✨بسم االله الرحمن الرحیم
اى اهل کوفه!
اى اهل خدعه و خیانت و خفت!
گریه مى کنید ؟!
اشکهایتان نخشکد..
و ناله هایتان پایان نپذیرد.
مثل شما مثل آن زنى است که پیوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و
سپس از هم مى گسست .(22)
پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعه ها و خیانتهایتان کرده اید.
چه دارید جز لاف زدن ، جز فخر فروختن ، جز کینه ورزیدن ، جز دروغ گفتن ، جز چاپلوسى کنیزکان و جز سخن چینى دشمنان ؟!
به سبزه اى مى مانید که بر مزبله و سرگینگاه روئیده است..
و نقره اى که مقبره هاى عفن را آذین کرده است...
واى بر شما که براى قیامت خود، چه بد توشه اى پیش فرستاده اید...
و چه بد تدارکى دیده اید.
خشم و غضب خداوند را برانگیخته اید
و عذاب جاودانه اش را به جان خریده اید.
گریه مى کنید؟!
به خدا که شایسته گریستید.
گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك.
دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده کردید. که هرگز به هیچ آبى شسته نمى شود.
و چگونه پاك شو ننگ و عار شکستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت ؟!
کشتن سید جوانان اهل بهشت ؛
کسى که تکیه گاه جنگتان ، پناهگاه جمعتان ، روشنى بخش راهتان ، مرهم زخمهایتان ، درمان دردهایتان ، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.
چه بد توشه اى راهى قیامتتان کردید
و بار چه گناه بزرگى را بر دوش گرفتید.....✨
کلامت، کلام نیست زینب!
#تیغى است که #پرده_هاى_تزویر را مى درد و مغز حقیقت را از میان پوسته هاى رنگارنگ #نیرنگ برملا مى کند.... #شمشیرى است که #نقابها را فرو مى ریزد...
و #ماهیت_خلایق را #عیان مى سازد.
صداى شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر مى شود.
کودکانى که به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب مى کنند.
چند نفرى در خود مچاله مى شوند و فرو مى ریزند.
عده اى سر بر دیوار مى گذارند و ضجه مى زنند.
پیرمردى که اشک ، پهناى صورتش را فراگرفته و از ریشهاى سپیدش فرو مى چکد، دست به سوى آسمان بلند مى کند
و مى گوید
_پدر و مادرم فداى این خاندان که پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند. نسلشان نسل کریم است و فضلشان ، فضل عظیم.
یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید..
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_وسه
یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید:
_به خدا قسم که این زن ، به #زبان_على سخن مى گوید.
و پاسخ مى شنود:
_کدام زن؟ واالله که این #خود_على است. این #صلابت ، این #بلاغت ، این #لحن ، این #خطاب ، این #عرصه ،
این #عتاب ، ملک طلق على است.
قیامتى به پاکرده اى زینب!
اینجا کوفه نیست. صحراى محشر است . یوم تبلى السرائر(23) است...
و کلام تو فاروقى(24) است که اهل جهنم و بهشت را از هم #متمایز مى کند. #شعله اى است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند....
آینه اى است که خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد.
اشک و آه و گریه و شیون ، کوفه را برمى دارد.
هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صلاى تو جلاى بیشترى پیدا مى کند و برنده تر از پیش ، اعماق وجود مردم را مى شکافد و دملهاى چرکین روحشان را نشتر مى زند.
همچنان #محکم و #باصلابت ادامه مى دهى:
_✨مرگتان باد.
و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.
در این معامله، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید.
بریده باد دستهایتان که خشم و غضب خدا را به جان خریدید..
و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پیشانى خود، نقش زدید.
مى دانید چه جگرى از محمد مصطفى شکافتید؟
چه پیمانى از او شکستید؟
چه پرده اى از او دریدید؟
چه هتک حیثیتى از او کردید؟
و چه خونى از او ریختید؟
کارى بس هولناك کردید،...
آنچنانکه نزدیک بود آسمان بشکافد، زمین متلاشى شود و کوهها از هم بپاشد.
مصیبتى غریب به بار آوردید.
مصیبتى سخت ، زشت ، بغرنج ، شوم و انحراف برانگیز.
مصیبتى به عظمت زمین و آسمان.
شگفت نیست اگر که آسمان در این مصیبت ، خون گریه کند.
و بدانید که عذاب آخرت ، خوارکننده تر است و هیچ کس به یارى برنمى خیزد.
پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نکند.
چرا که خداى عزوجل از شتاب در عقاب ، منزه است و از تاخیر در انتقام نمى هراسد.
''ان ربک لباالمرصاد.(25)''
به یقین خدا در کمینگاه شماست...✨
کوفه یکپارچه، ضجه و صیحه مى شود. گویى زلزله اى ناگهان، همه هستى همه را بر باد داده است.
آتشفشانى که از اعماق دلت ، شروع به فوران کرده ، مهار شدنى نیست.
شقشقه اى است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمى نشیند...
نه شیون و ضجه هاى مردم ، از زن و مرد و پیر و جوان ،
و نه چشمهاى به خون نشسته دژخیمان
و نه نگاههاى تهدیدآمیز سربازان ،
هیچ کدام نمى تواند تو را از اوج #خشم و #خطاب و #عتاب و #توبیخ و #محاکمه خلق پایین بیاورد.
اما...
اما یک چیز هست که مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است...
و آن #نگاههاى_شکیب_جوى_امام_زمان توست.
و تو #جان و #دل به #فرمان این اشارات مى سپارى ، #سکوت مى کنى..
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_وچهار
سکوت مى کنى و آرام مى گیرى....
اما گریه و ضجه و غلغله ، لحظه به لحظه شدیدتر مى شود...
آنچنانکه بیم اعتراض و عصیان و قیام مى رود.
#نگرانى و اضطراب در وجود ماموران و دژخیمان، بدل به #استیصال مى شود... و نگاهها، دستها و گامهایشان را بى هدف به هر سو مى کشاند.
راهى باید جست که #آتش_کلام_تو، کوفه را مشتعل نکند و #بنیان_حکومت را به مخاطره نیفکند.
تنها راه، کوچاندن هر چه زودتر کاروان به سمت #دارالاماره است.
سربازان و دژخیمان ، مردم را از کاروان جدا مى کنند...
و با هر چه در دست دارند، از #نیزه و #شمشیر تا #شلاق و #تازیانه ، کاروان را به سمت دارالاماره پیش مى رانند....
ازدحام جمعیت ، عبور کاروان را مشکل مى کند،
چند مامورى که پیش روى کاروان قرار گرفته اند،
ناگهان تازیانه ها را مى کشند و دور سر مى چرخانند...
تا سریعتر راه را باز کنند...
و کاروان را به دارالاماره برسانند.
گردش ناگهانى تازیانه ها مردم را وحشتزده عقب مى کشد و بر روى هم مى اندازد....
اما راه کاروان باز مى شود.
#شترها به اشاره ماموران به حرکت درمى آیند و #علمها و #پرچمها و #نیزه_هاى_حامل_سرها دوباره افراشته مى شوند.
تو و ...
ناگهان چشمت به چهره چون ماه #برادر مى افتد...
که بر فراز نیزه، طلوع ... نه ... غروب کرده است .
خون سر، پیشانى و محاسن سپیدش را پوشانده است... و موهاى سرخ فامش در تبانى میان تکانهاى نیزه و نسیم ، به دست باد افتاده است.
تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین ، شکافته و خون آغشته ؟!
این در قاموس عشق نمى گنجد.
این را دل دریایى تو بر نمى تابد.
این با دعوى دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت ، سر سازگارى ندارد.
آرى ... اما... آرامتر زینب !
تو را به خدا آرامتر.
اینسان که تو بى خویش ، #سربرکجاوه مى کوبى ، ستونهاى #عرش به لرزه مى افتد.
تو را به خدا کمى آرامتر.
رسالت کاروانى به سنگینى #پیام_حسین بر دوش توست.
نگاه کن !
خون را نگاه کن که چگونه از لابه لاى موهایت مى گذرد،
چگونه از زیر مقنعه ات عبور مى کند
و چگونه از ستون کجاوه فرو مى چکد!
مرثیه اى که به همراه اشک ، بى اختیار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود،...
آتشى تازه در خرمن نیم سوخته کاروان مى اندازد.
""یاهلالا لما استتم کمالا ما توهمت یاشقیق فؤ ادى غاله خسفه فابدى غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا(26)
اى هلال ! اى ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال ، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب...'''
چه مى کنى تور را این کاروان دلشکسته ، زینب !؟
دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند،
اکنون رها مى کنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان مى فرستند.
همه اشکهایشان را که به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند،
اکنون در بستر صورتها رها مى کنند و به خاك مى فرستند.
و همه زخمهاى روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند،
اکنون به نشتر مرثیه سوزناك تو مى گشایند و خون دلشان را به #آسمان مى پاشند.
مردم ، وحشت مى کنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانى،...
و ماموران در مى مانند که چه باید بکنند...