♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادونهم
کمی گذشت. فکری به سرم زد بهتر بود برای کپی جزوه بیرون بروم. حرف هایم را سَبک سنگین کردم. مضطرب وارد آشپزخانه شدم اجازه گرفتن از مادرم کار دشواری بود. آن هم با کار هایی که من کرده بودم سر سوزنی بهم اعتماد نداشتند، این درحالی بود که آنها فقط از وجود محسن باخبر بودند و نه پسر های دیگر. شب مهمان داشتیم و مادرم سخت درتکاپو بود. تک سرفه ای کردم.
_ مامان میگم من باید برم یه جزوه کپی بگیرم اگر میشه هم بهم پول بده هم بزار الان برم تا مغازه بسته نشده. باید بِبرم با خودم سر کلاس
+ رها وایسا بابات بیاد میگیره برات
_ مامان چندوقت از اون ماجرا میگذره هنوز بهم اعتماد نداری؟ یبارم شده من و به حال خودم رها کن بابا من چیکار میخوام بکنم تو این چند دقیقه
+ رها من هرموقع بهت اعتماد کردم چوب اعتمادم و خوردم چرا یکاری میکنی بابات بیاد و دعوات کنه
_ قول میدم هیچی نشه اوکی؟؟
+ چی بگم اگر قبول نکنم که تا شب همینجا یه لنگه پا حرف خودت رو میزنی باشه برو ولی دیر نکنیا پولم از تو کیفم بردار
با خوشحالی دویدم داخل اتاق اول از همه باید محسن را با خبر می کردم. پیام را نوشتم.
_ محسن من دارم میام زیاد نمی تونم بمونم فقط سریع بیا
منتظر جواب نماندم و به سرعت لباس هایم را تَنم کردم. به گوشی ام نگاه کردم آدرس را برایم فرستاده بود. بلد بودم و تقریبا یک خیابان با خانه امان فاصله داشت.
هرچقدر نزدیک تر می شدم بغض گلویم متورم تر می شد انگار منتظر حرفی بود تا منفجر شود و سیل اشک هایم روانه صورتم شود. شماره اش را گرفتم.
_ سلام سر کوچم بیا
طبق معمول چندتا از دوستانش پیشش بودند خبری از ناراحتی در صورتش نبود و لبخند به لب داشت به سمتم آمد و به پشتش اشاره کرد حرکتی نکردم که دستم را گرفت و کشید. به گوشه ای رسیدیم که تکیه بر دیوار زد و خیره صورتم شد.
+ دلم برات تنگ شده بود
_ منم
+ رها چقدر تغییر کردی بزرگ شدی
_ گاهی دنیا اونطوری که تو می خوای طبق مراد دلت پیش نمیره
دستش را نوازش وار روی صورتم کشید و بوسه ای به پیشونی ام زد.
+ رها بغض نکن خوب میدونم من مقصرم میدونم
_ میخوای همین حرف هارو بزنی؟ آنقدر گفتی بیا بیا
+ رها فعلا که باهمیم خوب نمیخوام فعلا بیام ببینمت هنو زوده اونورا آفتابی نمیشم
_ هرطور خودت می دونی
+ بریم اینجا کسی ببینمتون شر میشه
_ تو برو منم میام
گونه ام را بوسید و ازم رو گرفت و رفت. با کلافگی مشهودی پشت سرش راه افتادم. نزدیک دوستانش که شدم هر کدام تیکه ای بار محسن کردند و خندیدند. من اما خنثی نگاهی به آنها انداختم و از آنجا گذشتم، عقلم به قلبم فرمان میداد که اینبار هم می رود مبادا گذشته را کنار بگذری و از اول آن را اجرا کنی. به قول پرهام " محسن خودش هم تکلیف خودش را نمی داند اصلا نمی داند چند چند هست. " فکر و خیال تا خانه امان نداد.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نود
آن شب با وجود مهمان ها خوش گذشت. به گفته محسن من فقط زنگ می زدم و صحبت می کردیم. همدیگر را نمی دیدیم. یک رابطه خشک که فقط با مکالمه به سَر می شد و گاهی اصلا حِس نمی شد. محسن و پرهام باهم دعوایشان شده بود و دیگر دوستی بینشان نبود این را زمانی فهمیدم که پرهام قبل از تعطیلی مدارس به دیدنم آمد. محسن کاری کرده بود که پرهام که همیشه هوایش را داشت پشتش را خالی کرده بود. هرچه از پرهام خواستم علتش را بگوید فقط گفت " محسن اون آدمی نبود که نشون میداد درست عین یه آشغال هم گند زد به خودش هم اطرافیانش " سَر در نمی آوردم اما هرچه که بود محسن رفیقی مثل پرهام را از دست داد.
با فرا رسیدن سال نو درگیری هایم زیاد شد و حواسم از محسن پَرت، برخلاف پارسال امسال کمی حالم بهتر بود و خانه قلبم هم بو و عطر جدیدی به خودش گرفته بود. انگار خودم هم می دانستم این رابطه ای که دَرش هستم سر و ته ندارد.
سر کلاس ها زیاد حضور نداشتم همین معلم ها را کُفری می کرد. قرار شده بود حداقل بعد از عید سر تمامی کلاس ها باشم. غیبت نمی کردم اما اکثرا گوشه ای از مدرسه تُشک می انداختیم و مبارزه می کردیم و به حرفه خوب کاراته می پرداختیم. دیگر نمی توانستم مقابله کنم با مخالفت هایشان پس تصمیم گرفتم در کلاس ها حضور داشته باشم. اما چه حضور داشتنی.
سر کوچه مدرسه مغازه ای بود که شِیطونک می فروخت، من هم معلم ریاضی ام را دوست نداشتم و سر کلاس هایش حوصله ام سر می رفت. سه تا شیطونک خریدم برنامه ها داشتم. حالا که اصرار بر این بود که در کلاس ها حضور داشته باشم باید طور دیگر جبران می کردم.
ردیف کناری و سمت چپ می نشستم و دو تا از دوست هایم هم کنار پنجره و در سمت راست می نشستند. تمامی بچه های کلاس من را می شناختند و خوب می دانستند که اگر من را لو بدهند خودشان بیچاره اند. قرار بر این شد که سر کلاس های خانم احمدی به جای گوش دادن به درس پی بازی کردن خودمون باشیم.
+ سلاممممم خریدی رها؟
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
26.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کولی غورابیج ...
💚🌧تجربه حس خوب آشپزی در طبیعتِ شمال ایران 🍃🛖☔️
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نود آ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودویکم
+ اره خریدم فقط بگو بین بچه های کلاس بمونه کسی بند آب نده لو بریم
_ حله چشات
منتظر نشسته بودیم. خانم احمدی طبق معمول کتاب ریاضی به دست وارد شد. نگاه تحسین آمیزش را نثارم کرد و با یک سلام کوتاه دوباره پشتش را به ما کرد و شروع کرد روی تخت نوشتن و آموزش دادن.
شیطونک هارو در آوردم و بی سر و صدا هر کدام را طرف یکی از بچه ها انداختم، تا آخر زنگ کارمان شده بود پرت کردن شیطونک ها از اینور کلاس به آنطرف کلاس، یکبار هم شیطونک را پشت کفش خانم احمدی زدم. نمی دانم حس نکرد یا خودش را زد به آن راه.
بعد از کلاس بیرون رفتم و با دیدن صورت گرفته نیلوفر متعجب شدم. این که تا دقایق پیش حالش خوب بود.
_ نیلوفر چته؟ تو که خوب بودی؟
+ هیچی بابا این داداش جونت اعصابم و خورد کرده
_ دوست داره خوب بَده؟ کم واسش نریخته ها خدایی هیچی کم نداره. نکنه دلت پیش کس دیگه ایه؟
+ دوسش دارم اما نمیتونم نمیدونم رها گیج شدم این دختره هم همش میپیچه دور و بر پرهام حالش و میخوام بگیرم
_ حالا که هیچی معلوم نیست نه پرهام بهش نخ داده نه چیزی وایسا یه آمار واست بگیرم ببینم پرهام هم باهاش اوکیه یا نه فعلا که میگه سینگلم نمیدونم دروغ و راستش و..
+ هی میخوام بهش فکر نکنم لعنتی اعصابم خورد میشه دختره و میبینم. پررو پرو انگار نه انگار یه رفاقتی داشتیم
_ بیخیال راستی بهت گفتم محسن و پرهام زدن به تیپ و تاپ هم
+ نه ولی ناموسا خدا زده تو برجک محسن اااا از زمین و زمان داره براش میباره، رابطتتون چطور پیش میره
_ شبیه رابطه نیست که، هیچی مثل قبل نیست همش درگیره و سرکاره و خسته و منم دیگه بیخیال شدم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودودوم
+ یعنی کات کردی؟
_ نگفتم بهش اصلا پیداش نمی کنم بگم یه طورایی اره ولی فعلا که باهمیم
خندیدیم.
+ خودتم قاط زدی رها
_ اره دیگه والا یروز نیست یه روز هست یه ساعت چت می کنه چهار روز نیست کلا نمیدونم چشه
+ ولش بابا لیاقتت و نداره اصلا فکر نمی کردم همچین آدمی باشه
_ آه منم فکر نمی کردم. من بدشانسی ام ثابت شدست از همون موقعی که آروین دست رد به سینم زد زندگی نداشتم.
+ هنوز بهش فکر میکنی؟
_ میخوام فکر نکنم چون کسی تو زندگیشه ولی خوب همش میبینمش داغ دلم تازه میشه اصلا یه طور خاصیه که تاحالا اونجور پسر ندیدم همش خواستم یطوری جای خالیش و پر کنم با این پسر و اون پسر اما نشده سر محسن هم انقدر اصرار کردم چیزی به خانوادم نگفت از خودمم کلی دلخور شد.
+ رها جای تیغ دیگه داره زیاد از حد میشه رو بدنت
_ خودت و چی ندیدی؟ توام جایه سالم رو بدنت نیست
+ من فرق دارم تو نکن
_ خودت اون کار و می کنی چرا من و منع می کنی ولم کن که با همین چیزا خالی میشه
پاچه شلوار مدرسه ام را بالا دادم. دستی روی جای ضخم تیغ ها کشیدم.
_ هرچقدر بیشتر خط می ندازم انگار بیشتر و جری تر میشم که خط بندازم.
+ مال منم مثل تو جاش مونده حیف توعه نکن
دستم را روی دستش گذاشتم.
_ اون و ول کن جدیدا یه بوهایی میدی
+ چه بویی؟
_ نیلوفر من تورو بیشتر از خودم میشناسم یه غلطی داری میکنی که من و میبینی دَر میری
+ چی میگی بابا چرت نگو دست و چرا زدی
_ هیچی بابا اعصابم خورد بود خواستم عقدم و سر رگم خالی کنم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوسوم
پیدا بود چیزی را ازم پنهان می کند. چند روزی بود که تا من را می دید راهش را عوض می کرد. کلاس های امروز هم گذشت. از مدرسه که بیرون زدم با پرهام مواجه شدم. راهم و ادامه دادم که پشت سرم آمد وقتی دید به راهم ادامه می دهم اسمم را صدا زد.
+ رها
اولین بار بود اسمم را صدا می زد همیشه ابجی صدایم می زد کمی تعجب کردم.
_ چیه پرهام؟
+ سلام حالا من گفتم رها تو چرا میگی پرهام
_ چرا تو میگی من نگم؟
+ باشه لجباز خانم بیا بریم سجاد و کاشتم اومدم. چرا راهت و گرفتی میری من اومدم ببینمت کارت دارم
_ خوب باشه بریم غر نزن
باهم به کوچه خلوتی رفتیم که سجاد را آنجا دیدم. سجاد دوست پرهام و محسن بود یکبار با او دیدار داشتم که همان یکبار هم با او بحثم شد. وقتی به محسن جدی گفت احمق به من برخورد و جوابش را دادم اما او خطابش فقط با محسن بود و حرف حرف خودش بود.
_ چیکارم داری بگو میخوام برم
+ چرا عجله داری چیزی شده؟
_ نه اما سجاد و آوردی که الان بهم ثابت بشه که محسن دقیقا همون چیزیه که سجاد می گفت؟
+ حرف مهم تر از اون هست
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوچهارم
_ چی بگو خوب
سر کوچه ایستاده بودم که سجاد متوجه حضورمان شد و به سمتمان آمد.
+ سلام پرهام چرا سرکوچه وایسادی بیا داخل یکی اینجا میبینتش شر میشه واسش
+ سجاد ابجی خودش اینجا وایساد
+ سلام خوبی؟
_ ممنون پرهام راست میگم خودم اینجا وایسادم بگید حرفتون و عجله دارم
پرهام سکوت کرد و نگاهش را به سجاد دوخت.
+ تو بگو پرهام من بگم شاید خوشش نیاد.
دستی به مقنعه ام کشیدم کلافه ام کردند حرفشان را می خوردند و بدتر اعصابم بهم می ریخت.
_ داداش بگو خودت و خلاص کن
+ ابجی میشه بدونم چرا گاهی اوقات آنقدر نگران محسن میشدی؟
_ خوب رلم بود
+ نه منظورم زمانی که سرفه می کرد نگران از تو چشات دو دو می زد
_ چرا بازجویی می کنی خوب آخه محسن مریض بود دوست نداشتم حالش بد بشه پیگیر مریضیش هم نمی شد هرکار می کردم منم زیاد راجبش پرس و جو نمی کردم که بدتر ناراحت نشه
ایندفعه سجاد شروع کرد سوال پرسیدن.
+ هنوز با محسن رلی؟
_ محسن تو هپروتِ همش سرکاره نمیدونم چرا آنقدر خودش و خسته می کنه لاغر شده قیافش داغون شده منم که این وسط نمی دونم چی کارم انگار نه انگار رلیم هم اون اصلا وقتش رو نداره هم من حوصله قبل و ندارم. محسن اعتمادی نزاشته بمونه الانم میشه گفت ما اصلا رل نیستیم شاید یه دوستی تازه اگر بشه اسمه دوستی روش گذاشت.
+ مریضی محسن چیه؟
نگاهی به پرهام کردم. سکوت کرده بود مژه هایش را روی هم به نشانه اطمینان بهم زد.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوپنجم
_ یکبار خیلی سرفه کرد من هم خیلی ترسیده بودم بهش گفتم درمانگاه نزدیکه هرطور شده بیا بریم بهم گفت خودم میدونم از چیه برای چی بریم دکتر گفتم اگر میدونی برای چیه پس چرا دارو و دوا نمیخوری که خوب بشی بهم گفت چون درمان نمیشم . توی گلوم توده دارم منم از اون موقع خیلی ناراحت شدم و سعی می کردم ملاحظه کنم و وقتی کنارشم زیاد مریضیش رو بروش نیارم
+ ابجی محسن اصلا مریض نیست
_ اما خودش گفت گفت حتي عکسم انداخته شاید به تو و سجاد نگفته اما دلیلی نداره الکی بگه
+ محسن شب و روز پیش من بوده وقتی از کل جیک و پوک رابطتتون باخبرم قطعا از این هم با خبرم که محسن مریض نبوده و الکی گفته
تمام بدنم یخ زد. محسن چقدر می توانست من را بازی دهد؟ منی که کل عمرم را و تمام بود و نبودم را فدایش کردم. چقدر سخت بود کنترل کردن بغضی که هی متورم میشد. چقدر وقتی فهمیدم مریض است تایید و تمجید کردم با هر اتفاقی باز هم کنارش هستم چقدر دلگرمی به وجود محسن تزريق کردم. اما محسن در قِبال خوبی هایم غیر از بازی دادنم کار دیگری نکرد. خیلی وقت بود که سعی در مهار کردن بغض گلویم داشتم حال هم اجازه نمی دادم سر باز کنم. بغضم را همراه با آب دهنم فرو داده و در قبال چشمان ترحم آمیز سجاد صاف ایستادم.
_ دیر شناختم. خیلی دیرشناختم، مادرم راست می گفت محسن لیاقت نداره من از سر محسن زیادی بودم در قبال صداقتم تنها چیزی که نصیبم شد دروغ بود و دروغ و دروغ اشکال نداره منم خدایی دارم
می دانستم نه پرهام من را درک می کند و نه سجاد چشمانم لحظه ای به نگاه سجاد گره خورد مهربان نگاهم می کرد و نمی شد از چشم هایش چیزی خواند. دستانم لحظه لرزید و نگاهش بین چشمان و دستانم در رفت و آمد بود.
+ فکر کنم رها حالش خوب نیست پرهام داداش بهتره ماهم بریم بزاریم رها هم بره
+ اره ابجی تو دیگه برو خونه دیر شده بازم میام بهت سر بزنم مواظب خودت باش گاهی من نبودم سجاد هست کاری داشتی بهش بگو
قدم هایم را آرام برداشتم و از آنها دور شد میخواستم سکوت کنم که مبادا لب تر کنم برای صحبت اما صدایم به لرزد. خداحافظی زیر لب گفتم و از آنجا گذشتم. طاقت نیاوردم و اشک چشم سِمجی روی گونه هایم افتاد.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوششم
چند روزی در خودم بودم دیگر از محسن و آن عشقی که سر می داد نبود من هم بی خیال شده بودم. باز هم سجاد را می دیدم اما فقط از کنارش می گذشتم. فکر می کردم بهتر است با او هم صمیمی نشوم، دست خودم نبود نسبت به دوستان محسن هم حس بدی پیدا کرده بودم. شاید چون فکر می کردم تمامی آنها مثل محسن هستند.
سخت مشغول درس خوندن بودم. هرطور شده بود باید به آن رشته ای که می خواستم برسم. طبق معمول دغدغه های بچه ها دوستی با این پسر و آن پسر بود. امروز قرار بود قبل از امتحان به آدرسی که پرهام برایم فرستاده بروم. پاتوق جدید نیلوفر و بچه های اکیپ که من از آن بی خبرم. زنگ آیفون به صدا در اومد مطمئنا مادرم بود دکمه را فشار دادم و در را باز کردم کتانی هایم را بیرون کشیدم و آنها را پایم کردم. روهام جلوی در نظاره گر کار هایم بود که مادر رسید و روهام را دست او سپردم و از خانه بیرون زدم.
آدرسی که فرستاده بود آشنا بود و چندباری خودم با محسن به آنجا رفته بودم. وارد کوچه که شدم پرهام را با سجاد دیدم. سری تکان دادم که متوجه حضورم شد اما جلو نیامد. بریدگی کوچه را که رد کردم نیلوفر را دست به سیگار با چندی از بچه ها دیدم.
+ سلام ابجی نگاش کن هرچی میگم سیگار نکش می کشه
نیلوفر فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت. روبه رویش قرار گرفتم و چک آرامی به صورتش زدم و سیگارش را از دستش گرفتم و بر روی زمین انداختم.
_ نیلوفر یادت نرفته چه قول و قراری باهم داشتیم اینکه تو هرکاری من هم میکنم سیگار بکشی میکشم رگ بزنی میزنی فرار کنی می کنم پس قبل از هرکاری فکر قول و قرارمون باش
+ اما رها تو حق نداری
_ چرا دارم کی تعیین میکنه؟ میخوای امتحانش کنی فردا همینجا می بینمت
از کنارش گذشتم و راهی مدرسه شدم بیشتر از این آنجا ماندن امن نبود بهتر بود از آنجا دور میشدم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوهفتم
نیلوفر در مدرسه کلی داد و هوار کرد که تو حق نداری لب به سیگار بزنی اما از تلافی هم گذشته باید یکطوری به بقیه اثبات می کردم من هنوز همان رها با همان روحیه قلدر و نترسم. با یکی از بچه های اکیپ هماهنگ کردم که فردا همانجایی که نیلوفر بود با بچه ها بیاید به او گفتم برایم سیگار بخر آن هم وینستون، از بچه های اکیپ کسی روی حرف من حرف نمی زد همین را دوست داشتم و می بالیدم به خودم.
شب را صبح کردم باز هم مثل همیشه تا دو صبح با آهنگ سر کرده بودم و بعد آن خوابیدم. نمی دانستم چرا انقدر جدیدا دلم می گیرد. حوصله صبحانه خوردن نداشتم به برنامه کلاسی امروزم نگاه کردم و تمام کتاب هارا درون کیفم گذاشتم. دلم می خواست غُد بودنم را به رخ بکشم از طرفی عقلم می گفت یک شَبه تمام چندسالی که ورزش کرده ای همراه دود سیگار دود می شود در هوا، اما برنده همیشه دلم بود نه عقلم. با آمدن مادرم و خروجم از خانه به همانجایی رفتم که با دوستانم قرار گذاشته بودم. به محض ورودم پنج تا از بچه ها را دیدم سه تایی آنها سیگار به دست بودند.
+ سلام رها جون بیا برات گرفتم
سمتش رفتم و سیگار را دستم گرفتم.
+ من چند دفعه کشیدم دود و بیرون نمیدم قورت میدم هرکی دفعه اول بکنه حالش بد میشه
نمی خواستم فکر کنند بار اولم هست که سیگار میکشم شروع کردم راه رفتن که دنبالم آمدند سیگار را کنج لبم گذاشتم که هستی فندک را زیر سیگارم گرفت و روشن کرد.
پوک اول را که زدم بچه ها نگاهم می کردند دود را قورت دادم و بیرون ندادم حس خفگی بدی داشتم اما به روی خودم نیاوردم و به راهم ادامه دادم دو پوک عمیق کشیدم و سیگار را در جوب انداختم.
تمام هیکلم بوی سیگار گرفته بود بچه هایی که سیگار کشیده بودند همه با ادکلن دوش گرفتند که مبادا لو بروند اما من بی خیال تر از این حرف ها بودم به قول هستی و بقیه بچه ها سرم زیادی باد داشت. همیشه می گفتند آخر سر خودت را به باد میدی.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوهشتم
به مدرسه که رسیدم نیلوفر جلویم پدیدار شد.
+ ابجی زدی تو گوشم هیچی بهت نگفتم ولی قرار نیست هر غلطی خواستی بکنی و هیچی نگم بوی گنده سیگار از بیست متری هم به مشام میرسه من بگم غلط کرده یه زری زدم نمی خواد هرکار من می کنم بکنی قبوله؟
_ نه قبول نیست ادم که حرف میزنه پای حرفشم میمونه این تازه اولشه چند نخ دیگه هم باید بکشم بدجور میسازه بهم توام نگران من نباش نگران خودت باش
+ رها چند دفعه قلبت گرفت تو مدرسه گفتی تیر میکشی خطرناکه برای تو نکن بابا تو که الان راحتی همه چی داری بیخیال
_ نیلوفر میشه زر مفت نزنی من چی دارم؟ اره خانواده ای دارم که یه لحظه به حال خودم رهام نمی کنن، اره من هیچ مشکلی ندارم خوشون خشونمه رلم که بهم خیانت میکنه عشقم که چند وقت دیگه عروسیشه من عالیم عالی مگه نمی بینی هرروز دارم میخندم
هق هق هایم بالا گرفت احساس می کردم در عین شلوغ بودن دورم من تنها و بی کسم، یک چیز کم بود اما آن کس یا آن چیز چه بود را نمی دانستم. چقدر خستم چقدر خالی از پُرام کاش منجی حال خوب من هم پیدا می شد.
روابطم را محدود تر کرده بودند و این آزارم می داد هرموقع با عمه هایم بیرون می رفتم محال ممکن بود که خانه امان دعوا نشود و هزاران حرفی که بر سرم کوبیده نشود. گاهی آن ها هم به خاطر رفتار پدر و مادرم محلم نمی دادند و سعی می کردند من را با خودشان نبرند و من هر دفعه از آنها گله مند میشدم اما غرورم اجازه نمی داد چیزی به آنها بگویم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودونهم
زنگ که خورد منتظر دوستانم جلوی در مدرسه ایستادم.
+ بریم رها
_ بریم جایی سراغ داری بهمون سیگار بفروشه ؟ امروزم واسم یکی از بچه ها آورد
+ اره بابا یه پیرمردست بنده خدا سال به سال کسی ازش خرید نمیکنه منم نمیشناسه فکر میکنه واسه بابام میخوام
_ اع خوبه بریم سریع که دیر نشه
دونفری راه افتادیم هرجا میرفت بدون مخالفتی من هم دنبالش می رفتم. اطراف مدرسه پر از کوچه های باریک بود که بچه ها آنها را کشف کرده بودند. شاید روح اهالی آنجا هم از وجود همچین کوچه های بی خبر بودند. ایستاد و با انگشت مغازه نقلی و کوچکی را نشانم داد.
+ رها هرچی خواستی از اینجا می تونی بگیری منم برم دو نخ بگیرم بیام
_ فندک داری؟؟
+ نه کبریت دارم البته خوده مغازه فندک داره ها اما ضایعست دیگ
_ باشه برو بیا
تمام مدت به تماشایش پرداختم. در ذهنم دیالوگی که اکبر عبدی در فیلم رسوایی به دخترا گفت برایم تداعی شد. " دخترم مسئله این است سیگار شمارا می کشد یا شما سیگار را " جوابش را نمی دانستم فقط برای کله شقی دست به همچین کاری زدم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج