eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
462 دنبال‌کننده
175 عکس
231 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : خواستم حرفی بزنم که نگذاشت و اضافه داد. + رها مازیار تورو دوست داشت کادوهایی که برات میخرید رو خودم میدیدم که چه با شوق و ذوق کنار میذاره که نشکنه و کثیف نشه میخوام بگم اولاش فکر نمی کردم بخاطر سن پایینت باهات اوکی باشه و رابطتتون و جدی بگیره ولی بعد دیدم بدجور به دلش نشستی اما باید بگم خیلی زندگی سختی داشته هرچی که پیش اومده بینتون سعی کن حلالش کنی دیگر سکوت نکردم. _ من همه این هارو میدونم داداشت پسر بدی نبود منم شرایطم اوکی نبود قبلن هم گفتم اما داداشت اصرار داشت که من دارم بر میگردم به دوست پسر قبلیم و اون هواییم کرده و ضمن اینکه یه چیزی شد که فکر کردم ادامه ندم بهتره اره مازیار کم نذاشت منم شرایطم و بهش توضیح داده بودم که منتی نباشه و توقعی نداشته باشه که هرجا خواست باهاش برم حتی هدیه هایی هم که می گرفت همه اش خودش خرید و من هر دفعه گفتم اینکارو نکنه که اگر بخواد بهش پس میدم ولی خودش گفت هدیه هست و واسه منه + دوست داشت تو نداشتی آخه زود دل کندی _ آدم و تو قلب هم نیستن و از هم باخبر هم نیستن اما باید بهت بگم که دوسش داشتم من آدم سنگدلی نیستم که شاید داداشت از من برات ساخته اما گفتم ادامه دادن رابطه به نفع من یکی نبود و آدما از یه جا به بعد دل نبستن رو یاد میگیرن نگاهی به دستانم کرد. هنوز رد زخم و کبودی جای تیغ در دستم دیده می شد کمی آستینم را پایین کشیدم. + فقط بهت بگم حرفی نکن اینکارارو با خودت هرجا هستی خوش باشی دلیل اینکه خواهرش اینجا بود هرچه بود می‌دانستم مازیار نفرستاده اش چون مازیار آنقدر از دستم دلخور هست که قدمی پیش نگذارد و من هم آنقدر ازش شکار هستم که جرات همچین کاری را به خودش ندهد. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : آواخر امتحانات بود که پرهام میخواست من را ببیند. چند وقتی بود که صمیمی تر از قبل برخورد می کرد و نیلوفر هم بو از این ماجرا برده بود و حساس شده بود. با اینکه من را می‌شناخت ولی توقع نداشتم که شک کند و نسبت به من بدبین شود. بعد از امتحان قرار بود ببینمش اما با دیدن پرهام با روی خوش به سمتش رفتم. دستش را دراز کرد که دستش را فشردم به سمت کوچه همیشگی رفت. + محسن دیگه سراغت نیمد؟ _ نه چطور! + داغون تر از این حرفاست که بخواد پی دوست دختر باشه با خانوادش دعواش شده دیگه خونه نمیره _ به من می‌گفت نفرینت گرفتتم منم گفتم من ازش گذشتم و سپردم به خدا اما من شکستم اولین رابطه جدیم بود + ولش کن این چیزارو تو همیشه خوشحال باش و بخند خنده هات خیلی قشنگه _ فداتشم ممنون + نیلوفر اون روز هرچی تونست گفت گفت از رها گذشته برای چی با اون دختره حرف میزنی و اینا منم گفتم تو که رلم نیست بدتر حرصی شد _ به منم میپره قاطی کرده والا من که هیچ بدرفتاری باهاش نکردم بلاخره رفیق فابم بوده دیگه حالاهم گیر داده که میخوام مدرسم و عوض کنم و برم نبینمتون و اینا + اره به منم گفت منم گفتم نکن و این حرفا هزارتا دلیل آورد گفت بابام میدونه این جایی نمیزاره بیام میدونم داره الکی میگه شروع کردم قدم زدم و حین قدم زدن صحبت می کردیم از کوچه خارج شدیم که نیلوفر و با چندتا از بچه ها دیدمش. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ بهونه الکی آورده باباش ایندفعه که تو و با نیلوفر دیده بود طوری زدتت که فکر نمی‌کرد از صد قدمی نیلوفر هم رد بشی بهونه الکیه دوتایی خندیدیم که نیلوفر حرصی به سمتم آمد. + رها خیلی آشغالی رفتی چسبیدی به کسی که دشمنه منه و هی داداشم داداشم می کنی واقعا که داداشت هولی بیش نیست تو که خودت میدونی چجوری با این دختر و اون دختر میپره هرچقدر تحقیرم کرده بود و سکوت کرده بودم کافی بود جوش آوردم و انگار شعله آتش در وجودم زبانه می کشید. _ معلومه چی میگی این همه بهم گفتی ابجی که بخوای الان بهم بگی آشغال حرف دهنت و بفهم و وقتی هم راجب من حرف میزنی حواست به حرف زدن باشه تو مال این حرفا نیستی برای من شاخ و شونه بکشی اشغال هم خودتی بچه ها دست نیلوفر را کشیدند و بردند که پرهام هم جلویم قرار گرفت. + ابجی بسته ولش کن میخواد کاری کنه حرص تو دربیاد _ آخه وایسم تا هرچی میخواد بگه آخه چرت و پرت میگه اون من و میشناسه و این حرف و میزنه بقول مامانم من هرچی میخورم از رفیق میخورم ن از غریبه + خودت و ناراحت نکن نری تو مدرسه دوباره باهاش دعوا کنی _ باشه بابا توام که بعد از جدا شدن از پرهام به مدرسه رفتم. نیلوفر زودتر از من به مدرسه رفته بود روبه رویم قرار گرفت. + فکر نمیکردم آنقدر پَست باشی خیلی بیشعوری رها من و ول کردی چسبیدی به داداشت ؟؟؟ توام خرابی بازهم نتوانستم دوام بیاورم و از درون داشتم آتش می گرفتم. به سمتش هجوم آوردم که چندتا از بچه ها بینمان قرار گرفتن. _ نیلوفر حرف دهنت و بفهم هرچی هیچی بهت نمیگم برام دُم در آوردی اصلا چته عین سگ پاچه میگیری من چیکار کردم که جلو پرهام باید برگردی بهم هرچی از دهنت میاد بیرون بگی بخاطر یه پسر داری گند می‌زنی به دوستیمون رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : با آمدن ناظم هردو آرام شدیم و بدون پاسخ دادن به سوالات ناظم به کلاس هایمان رفتیم. هنوز برایم باور کردنی نبود کسی که دوست صمیمی ات است و هیچ نهان و پنهانی از او نداری اینگونه خطابت کند و تو را جلوی دیگران تخریب کند. می خواستم کوتاه بیایم چون نیلوفر را خیلی دوست داشتم و تا زمانی که یادم می آید هردو پشت هم بودیم اما حالا روبه روی هم قرار گرفته بودیم و نیلوفر شمشیر را از رو بسته بود. از وجود پرهام نه ناراحت بودم نه خوشحال او را مقصر نمی دانستم و همین باعث می شد فکر و خیالات را پَس بزنم. بجه های اکیپ پراکنده شده بودند و یه عده با من و یه عده با نیلوفر می گشتند اما کسی از آنها با من قعر نبود. رفتار های نيلوفر برایم خسته کننده و تکراری شده بود اما دوست داشتم نسبت به او باعث نادیده گرفتن آنها میشد اما امروز همه چیز را بر سرم شکست. امتحانات را یکی پس از دیگری به سرانجام رساندم روز آخر بود، تک تک بچه ها را بقل گرفتم حتی نیلوفر را، کوتاه آمده بود اما هنوز سرد رفتار می کرد و دلخور بود. مقصر نبودم و نمی پذیرفتم که مقصر اختلافات بین پرهام و او ربطش به من باشد. حالم خوب نبود اکیپ از هم پاشیده بود و من حسرت کنار نیلوفر بودن را میخوردم اکثر بچه ها سمت او بودند و از این قضيه ناراحت بودم این من بودم که این اکیپ را تشکیل داده بودم حالا هم باید نظاره گر پاشیدن بچه های اکیپ باشم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از آمدن تابستان اصلا خوشحال نبودم چون نمی توانستم دوستانم و ببینم و جایی هم بروم. بیرون رفتن آن هم تنهایی حکم مرگ را برایم داشت. فقط گاهی وقت ها با عنه هایم بیرون می رفتم آن هم با کلی اخم و تخم مواجه می شدم. چاره ای نداشتم همه را به جون می خریدم تا از این قفس رها شوم. هربار که صحبتش می شد مادرم می گفت " هرکار که می کنیم هر سخت گیری بخاطر خودته بعدا می فهمی " اما من متوجه نبودم و حرف حرف خودم بود. دوست صمیمی نداشتم چیزی هم نداشتم که از کسی پنهان باشد همه از روابطم ریز تا درشت خبر داشتند. در رفت و آمد ها بهزاد را می دیدم آن هم از خیانت محسن به من باخبر شده بود و فخر فروشی می کرد که اگر با خودش دوست می شدم این بلا سرم نمی آمد اعتنایی به حرفش نکردم چون آوازه او و دختر بازی هایش بین بچه ها پیچیده بود، با این حال یکی از دوستانم عاشق و شیفته بهزاد بود و دوستش داشت. نمی فهمیدم رل هستند یا نه اما هرموقع که می دیدمش فکر و ذهنش بهزاد بود و ورد لبش نام او. وضعیت درسی ام خوب بود تنها چیزی که خراب نشده بود شاید فقط درسم بود. هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد خسته و کوفته بودم. از همه بریده بودم هیچکس مرهم دردم نبود همه بهم زخم میزدند. مخصوصا دوستانم که زخم زبان می زدندو فامیلی که آبرویم جلویشان رفته بود و چندباری من را با پسر دیده بودند. نگاه ها بهم عوض شده بود سعی می کردم زیاد در جمع نروم و با کسی ارتباط نگیرم چون ننگ داشتن دوست پسر را یدک می کشیدم. نمازهایم همه به دروغین و فقط با خم و راست کردنم به سرانجام می رسید فقط برای اینکه مادرم گیر ندهد و اصرار نکند چاره ای جز این نداشتم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از وقتی هم که مادرم متوجه ارتباط من با آروین شد سعی کرد برای حفظ دوستی خانوادگیمان هم که شده ما را از هم دور نگه دارد تا مبادا کسی از خانواده آروین به این ماجرا پی ببرد و دوستی چندین و چندسالمان بهم بخورد. آروین پسر خوبی بود اگر اینطور نبود من عاشق و شیفته او نمی شدم. ناراحت نبودم که چرا سرش همیشه پایین است و به نامحرم نگاه نمی کند از این دلچرکین بودم که چرا به من نگاه نمی کند. گویا دوست داشتم به چشمش بیایم اما آروین هیچگاه نگاه خیره ای به من نداشت منی که همه می گفتند زیبا هستم. تابستان با آن گرمای زجر آورش حالم را بدکرده بود و من را باز به آغوش گرم تنهایی ام برده بود. صبح تا شب خانه سوت و کور بود، مادرم سرکار نمی رفت اما از الان برای سال آینده اش پلن چیده بود و درحال بررسی آنها بود به شغلش علاقه مند بود و همیشه تمام توان خودش را خرج آن می کرد. هم کلام نمی شدیم مگر اینکه صدایم بزند برای خوردن صبحانه و ناهار و نماز، زمان که گیر می آوردم می نشستم در اتاق وخودم را سرگرم می کردم. شماره ام پخش شده بود و هرچند دقیقه یک پسر زنگ می زد و سرخوش شروع به لاس زدن می کرد. هرچقدر قید و بند محرمات نبودم اما از این کار خوشم نمی آمد همیشه هم دوست داشتم خودم ببینم و بشناسم نه آنکه پشت تلفن آن هم از روی صدا با کسی ارتباط برقرار کنم. چت هایم کمتر شده بود می ترسیدم لو بروم. پیج فیک اینستاگرام زدم که لااقل در آنجا بتوانم کمی با دوستانم ارتباط بگیرم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : مخاطبانم را به اشتراک گذاشتم و سریعا آنهارا پیدا کردم و فالو کردم. هرکدام استایل و تیپ خودشان را داشتند و عکس های خفنی که آنهارا پست کرده بودند. اما من عکس خوبی نداشتم که بخواهم بگذارم خنده دار به نظر می رسید که چطور دختری که ادعا دارند هرروز تهران گردی می کند و بیرون است عکس خوب نداشته باشد برای پست کردن، هرکدام از دوستانم که این سوال را پرسیدند به آنها جواب سر بالا دادم و گفتم " پیجم فیکه نمیخوام مادرم متوجه بشه اینستا نصب کردم اونوقت شک میکنه بدتر " قانع شدند و کنجکاوی نکردند امین کافی بود. رابطه ام با نیلوفر بهتر شده بود اما هیچ چیز مثل قبل نبود بچه ها گروهی زده بودند که نیلوفر هم بود اما می گفت خانواده اش گوشی اش را گرفتند و نمی تواند باما درارتباط باشد. اینستاگرام پرهام را داشتم و گاهی باهم چت می کردم، با این که از حس پرهام به خودم مطلع بودم اما هنوز داداش صدایش می زدم نمی دانم از سر لج بازی بود یا عادت نمی خواستم زیر بار این دوست داشتن دونفره بروم. ضمن اینکه پرهام بی پروا صحبتی نمی کرد که من مطمئن شوم از حسی که پدیدار شده بود سعی می کردم پنهانش کنم یا هرچه که هست را بگذارم پای رابطه خواهر و برادری که باهم داریم. امسال سال آخری بود که در این مدرسه کزایی مشغول به تحصیل می شدم و می توان گفت شروعی برای رسیدن به هدف، پایم را داخل گذاشتم امیدوارم امسال بهتر از سال های قبل باشد. آهی از سر تمام دردها و عذاب هایی که این مدرسه و جو بچه هایش برایم رقم زد کشیدم. چشم چرخاندم تا ببینم نیلوفر امسال هم در جمعمان هست یا نه با دیدن اینکه تک تک بچه هارا بقل می گیرد و خوشحال طاقت نیاوردم و صدایش زدم. اولش لبخند زد بعد به سمتش رفتم و بغلش کردم اما او بی حرکت فقط نگاهم کرد. ناراحت شدم اما کاری هم از دستم برنمی آمد. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : چندماه بعد ( پس از عید ): زندگی ام روی هوا بود عید ها تنها دلخوشی ام بود که آن هم به سرعت می آمد و می گذشت. در رفت و آمد های مدرسه فقط با پسر جماعت هم کلام می شدم. مادرم چندوقتی بود به پایگاه می رفت و در آنجا فعالیت می کرد به من هم اصرار داشت بروم درس را بهانه کردم و گفتم نمی‌توانم هرچقدر اصرار کرد دید جواب نمی دهد و دیگر بیخیال شد و چندان اصراری نکرد. نیلوفر کمتر با من می‌گشت و اکیپ خودش را داشت من و آن دختری که نیلوفر از او بدش می آمد باهم می گشتیم. دختری که سعی داشت طوری مخ پرهام را بزند اما طوری که من متوجه نشوم. زیاد همدیگر را نمی دیدند مگر اینکه با او پیش پرهام می رفتم. سروکله سجاد زیاد شده بود و اطراف مدرسه زیاد می پلکید. جای شک برانگیزش این بود که با لبخند نگاهم نی کرد و کسی تیکه ای می انداخت شاخ و شونه می کشید. به روی خودم نمی آوردم تا اینکه پیام داد. " سلام سجادم اگر میشه حضوری هم و ببینیم " هرروز هم را می دیدیم دلیلی نمی دیدم با او هم کلام شوم کمی بابت جریان محسن از او دلخور بودم حس می کردم بی احترامی به شده. _ کاری داری همینجا بگو + می خواستم بگم که من خیلی وقته بهت علاقه مندم به خدا که دروغ نمیگم _ ادامه نده من اصلا با رفیق های محسن رل نمی زنم همه یه کرباسین + به جان مادرم دارم راست میگم بخاطر همینم ناراحت میشدم کنار محسن می دیدمت ازت خواهش میکنم بهم فرصت بده من اصلا یا محسن نمی گردم رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ نمی تونم باور کنم سجاد اصلا تعجب کردم فکر میکردم از من خوشت نمیاد همیشه بد حرف میزدی باهام بیخیال شو من اصلا تو موقعیتی نیستم که بخوام با کسی باشم + بخدا هرجور شرایطتت باشه قبوله گفتم که من فقط از اینکه کنار محسن می دیدمت ناراحت بودم میخواستم بدستت بیارم مال خودم باشی اما تو پیش رفیقم بودی هیچ راهی نداشتم _ حرفات اصلا قبول ولی من حتی بیرون هم نمیرم اوکی؟ بیخیال + رها تو اولین دختری هستی که میخوام باهاش دوست بشم قبلا با کسی نبودم بخدا که دوست دارم به پات میشینم قول میدم _ قول و قرار دیگه حنایی پیش من نداره انقدر بد دیدم که باور نکنم + رها یکبارم شده جون هرکی دوست داری _ باشه فقط یکبار خوشم نیاد ردت کنم فلنگ و میبندی دیگه + اره ممنون خودم هم خسته شده بودم انگار معتاد شده بودم که کسی کنارم باشد و بند دلم را به بنده دلش گره بزنم و مطمئن شوم کنارمه. قرارم را که گذاشتم هنوز هم حوصله مو بافتن نداشتن کمی از آن را بیرون ریختم و راهی جای قرارم با سجاد شدم. دیدمش هودی به تن داشت با کتونی نایک و قدی بلند و عینکی فیک. از دور نظاره گرش شدم و گوشه ای ایستادم. یکی از دوستانشان که اورا از قبل می شناختم همانجا بود دوست نداشتم جلو بروم که خودش به سمتم آمد. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
2d1947cedbefa1f92db8f2b297fa985b49403617-240p_1709700871.mp3
35.5M
🟣شخصیت جذاب و روشهای جذب و ارتباط موثر  📣 تصویر سازی ذهنی تو بحث ارتباط موثر بسیار مهمه. 🎙دکتر سعید عزیزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / در ایتا👇 @zojkosdakt تبلیغات👈 @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوده
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + سلام خوبی؟ نگاهی به صورتش انداختم. خندان و خوشحال بود اما من ذره ای خوشحال بودم شاید بخاطر اینکه بالاخره از تنهایی در می آیم. فعلا که چیزی مشخص نیست سعی میکنم غرورم را حفظ کنم طوری که لااقل به او برنخورد. _ سلام ممنون همیشه دوستتون باهاتون هست؟ + نه ولی پسر خوبیه عین داداشم میمونه دیگه باهاش تا اینجا اومدم کاری با ما نداره فکر کنم اینجا جای مناسبی نباشه بیا جلو تر راه افتاد و پشت سرش به دنبال او رفتم. به دوستش سلامی دادم می دانستم قطع به یقین خبر دوستی ایمان را به گوش محسن می رساند اما برایم مهم نبود چون برای محسن هم مهم نبود. وارد یک کوچه تنگ شد که فقط برای دوتا آدم جا بود. چند خانه بیشتر در آنجا نبود و ته کوچه یک خانه بود که مانده بودم چقدر درش کوچیک است گویا اهالی آن خانه ماشین و موتور ندارند وگرنه عمرا از این کوچه رد نمی شد. رویه رویم خیره بهم ایستاد. + من حرفام و قبلا بهت زدم رها من واقعا با بقیه فرق دارم واقعا دوست دارم و این و از ته قلب میگم من و لطفا با اون محسن هول مقایسه نکن _ سجاد من حرفات و قبول می کنم ولی هیچکس با شرایط من نمی تونه بسازه خواست حرفی بزند که انگشته سبابه ام را جلوی بینی ام گرفتم. _ هیس هنوز حرفام تموم نشده خوشم نمیاد حرفم نصفه بمونه _ داشتم می گفتم من شرایط مثل دختر های دیگه نیست خانواده آزادی ندارم و خودمم آزاد نیستم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ راحت تر بخوام بگم من نمی تونم باهات بیرون بیا چه شام ناهار و.. نمی تونم مهمونی بیام اجازش رو اصلا ندارم پدرو مادرم حساسن و ممکنه اگر باهم ببیننمون دوتامون هم بزنن + نمی ترسم چون دوست دارم میخوامت خنده ای کردم. _ چجوری باور کنم آخه پسر بیا برو این همه دختر به چیه من گیر دادی؟ + دختر زیاده ولی نه مثل تو به چشمات گیر دادم راست میگن سگ داره پاچه آدم و می گیره منم گفتم که با این شرایط کنار میرم فعلا هم که سال تحصیلی و میبینی که تو راه مدرسه می تونیم هم رو ببینیم فکر نکنم دیگه جای بحثی باشه سکوت کردم بهترین گزینه سکوت بود. دلم رضا نمی داد اما خودم هم خوشم آمده بود دوست داشتم و باور کردم که دوستم دارد. لبخندی زدم که آرام کف دستش را جلویم گرفت. + قبوله دیگه رها؟ _ باشه قبوله ولی نمیخوام کسی فعلا چیزی از ماجرا بفهمه دست هایم را آرم روی دستش گذاشتم آنهارا فشرد. چند دقیقه ای نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم و دست هایم را فشرد.