♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوششم
از آمدن تابستان اصلا خوشحال نبودم چون نمی توانستم دوستانم و ببینم و جایی هم بروم. بیرون رفتن آن هم تنهایی حکم مرگ را برایم داشت. فقط گاهی وقت ها با عنه هایم بیرون می رفتم آن هم با کلی اخم و تخم مواجه می شدم. چاره ای نداشتم همه را به جون می خریدم تا از این قفس رها شوم. هربار که صحبتش می شد مادرم می گفت " هرکار که می کنیم هر سخت گیری بخاطر خودته بعدا می فهمی " اما من متوجه نبودم و حرف حرف خودم بود.
دوست صمیمی نداشتم چیزی هم نداشتم که از کسی پنهان باشد همه از روابطم ریز تا درشت خبر داشتند. در رفت و آمد ها بهزاد را می دیدم آن هم از خیانت محسن به من باخبر شده بود و فخر فروشی می کرد که اگر با خودش دوست می شدم این بلا سرم نمی آمد اعتنایی به حرفش نکردم چون آوازه او و دختر بازی هایش بین بچه ها پیچیده بود، با این حال یکی از دوستانم عاشق و شیفته بهزاد بود و دوستش داشت. نمی فهمیدم رل هستند یا نه اما هرموقع که می دیدمش فکر و ذهنش بهزاد بود و ورد لبش نام او. وضعیت درسی ام خوب بود تنها چیزی که خراب نشده بود شاید فقط درسم بود. هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد خسته و کوفته بودم. از همه بریده بودم هیچکس مرهم دردم نبود همه بهم زخم میزدند. مخصوصا دوستانم که زخم زبان می زدندو فامیلی که آبرویم جلویشان رفته بود و چندباری من را با پسر دیده بودند.
نگاه ها بهم عوض شده بود سعی می کردم زیاد در جمع نروم و با کسی ارتباط نگیرم چون ننگ داشتن دوست پسر را یدک می کشیدم. نمازهایم همه به دروغین و فقط با خم و راست کردنم به سرانجام می رسید فقط برای اینکه مادرم گیر ندهد و اصرار نکند چاره ای جز این نداشتم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهفتم
از وقتی هم که مادرم متوجه ارتباط من با آروین شد سعی کرد برای حفظ دوستی خانوادگیمان هم که شده ما را از هم دور نگه دارد تا مبادا کسی از خانواده آروین به این ماجرا پی ببرد و دوستی چندین و چندسالمان بهم بخورد. آروین پسر خوبی بود اگر اینطور نبود من عاشق و شیفته او نمی شدم. ناراحت نبودم که چرا سرش همیشه پایین است و به نامحرم نگاه نمی کند از این دلچرکین بودم که چرا به من نگاه نمی کند. گویا دوست داشتم به چشمش بیایم اما آروین هیچگاه نگاه خیره ای به من نداشت منی که همه می گفتند زیبا هستم.
تابستان با آن گرمای زجر آورش حالم را بدکرده بود و من را باز به آغوش گرم تنهایی ام برده بود. صبح تا شب خانه سوت و کور بود، مادرم سرکار نمی رفت اما از الان برای سال آینده اش پلن چیده بود و درحال بررسی آنها بود به شغلش علاقه مند بود و همیشه تمام توان خودش را خرج آن می کرد. هم کلام نمی شدیم مگر اینکه صدایم بزند برای خوردن صبحانه و ناهار و نماز، زمان که گیر می آوردم می نشستم در اتاق وخودم را سرگرم می کردم.
شماره ام پخش شده بود و هرچند دقیقه یک پسر زنگ می زد و سرخوش شروع به لاس زدن می کرد. هرچقدر قید و بند محرمات نبودم اما از این کار خوشم نمی آمد همیشه هم دوست داشتم خودم ببینم و بشناسم نه آنکه پشت تلفن آن هم از روی صدا با کسی ارتباط برقرار کنم. چت هایم کمتر شده بود می ترسیدم لو بروم. پیج فیک اینستاگرام زدم که لااقل در آنجا بتوانم کمی با دوستانم ارتباط بگیرم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوهشتم
مخاطبانم را به اشتراک گذاشتم و سریعا آنهارا پیدا کردم و فالو کردم. هرکدام استایل و تیپ خودشان را داشتند و عکس های خفنی که آنهارا پست کرده بودند. اما من عکس خوبی نداشتم که بخواهم بگذارم خنده دار به نظر می رسید که چطور دختری که ادعا دارند هرروز تهران گردی می کند و بیرون است عکس خوب نداشته باشد برای پست کردن، هرکدام از دوستانم که این سوال را پرسیدند به آنها جواب سر بالا دادم و گفتم " پیجم فیکه نمیخوام مادرم متوجه بشه اینستا نصب کردم اونوقت شک میکنه بدتر " قانع شدند و کنجکاوی نکردند امین کافی بود.
رابطه ام با نیلوفر بهتر شده بود اما هیچ چیز مثل قبل نبود بچه ها گروهی زده بودند که نیلوفر هم بود اما می گفت خانواده اش گوشی اش را گرفتند و نمی تواند باما درارتباط باشد. اینستاگرام پرهام را داشتم و گاهی باهم چت می کردم، با این که از حس پرهام به خودم مطلع بودم اما هنوز داداش صدایش می زدم نمی دانم از سر لج بازی بود یا عادت نمی خواستم زیر بار این دوست داشتن دونفره بروم. ضمن اینکه پرهام بی پروا صحبتی نمی کرد که من مطمئن شوم از حسی که پدیدار شده بود سعی می کردم پنهانش کنم یا هرچه که هست را بگذارم پای رابطه خواهر و برادری که باهم داریم.
امسال سال آخری بود که در این مدرسه کزایی مشغول به تحصیل می شدم و می توان گفت شروعی برای رسیدن به هدف، پایم را داخل گذاشتم امیدوارم امسال بهتر از سال های قبل باشد. آهی از سر تمام دردها و عذاب هایی که این مدرسه و جو بچه هایش برایم رقم زد کشیدم. چشم چرخاندم تا ببینم نیلوفر امسال هم در جمعمان هست یا نه با دیدن اینکه تک تک بچه هارا بقل می گیرد و خوشحال طاقت نیاوردم و صدایش زدم. اولش لبخند زد بعد به سمتش رفتم و بغلش کردم اما او بی حرکت فقط نگاهم کرد. ناراحت شدم اما کاری هم از دستم برنمی آمد.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدونهم
چندماه بعد ( پس از عید ):
زندگی ام روی هوا بود عید ها تنها دلخوشی ام بود که آن هم به سرعت می آمد و می گذشت.
در رفت و آمد های مدرسه فقط با پسر جماعت هم کلام می شدم. مادرم چندوقتی بود به پایگاه می رفت و در آنجا فعالیت می کرد به من هم اصرار داشت بروم درس را بهانه کردم و گفتم نمیتوانم هرچقدر اصرار کرد دید جواب نمی دهد و دیگر بیخیال شد و چندان اصراری نکرد.
نیلوفر کمتر با من میگشت و اکیپ خودش را داشت من و آن دختری که نیلوفر از او بدش می آمد باهم می گشتیم. دختری که سعی داشت طوری مخ پرهام را بزند اما طوری که من متوجه نشوم. زیاد همدیگر را نمی دیدند مگر اینکه با او پیش پرهام می رفتم.
سروکله سجاد زیاد شده بود و اطراف مدرسه زیاد می پلکید. جای شک برانگیزش این بود که با لبخند نگاهم نی کرد و کسی تیکه ای می انداخت شاخ و شونه می کشید. به روی خودم نمی آوردم تا اینکه پیام داد.
" سلام سجادم اگر میشه حضوری هم و ببینیم "
هرروز هم را می دیدیم دلیلی نمی دیدم با او هم کلام شوم کمی بابت جریان محسن از او دلخور بودم حس می کردم بی احترامی به شده.
_ کاری داری همینجا بگو
+ می خواستم بگم که من خیلی وقته بهت علاقه مندم به خدا که دروغ نمیگم
_ ادامه نده من اصلا با رفیق های محسن رل نمی زنم همه یه کرباسین
+ به جان مادرم دارم راست میگم بخاطر همینم ناراحت میشدم کنار محسن می دیدمت ازت خواهش میکنم بهم فرصت بده من اصلا یا محسن نمی گردم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوده
_ نمی تونم باور کنم سجاد اصلا تعجب کردم فکر میکردم از من خوشت نمیاد همیشه بد حرف میزدی باهام بیخیال شو من اصلا تو موقعیتی نیستم که بخوام با کسی باشم
+ بخدا هرجور شرایطتت باشه قبوله گفتم که من فقط از اینکه کنار محسن می دیدمت ناراحت بودم میخواستم بدستت بیارم مال خودم باشی اما تو پیش رفیقم بودی هیچ راهی نداشتم
_ حرفات اصلا قبول ولی من حتی بیرون هم نمیرم اوکی؟ بیخیال
+ رها تو اولین دختری هستی که میخوام باهاش دوست بشم قبلا با کسی نبودم بخدا که دوست دارم به پات میشینم قول میدم
_ قول و قرار دیگه حنایی پیش من نداره انقدر بد دیدم که باور نکنم
+ رها یکبارم شده جون هرکی دوست داری
_ باشه فقط یکبار خوشم نیاد ردت کنم فلنگ و میبندی دیگه
+ اره ممنون
خودم هم خسته شده بودم انگار معتاد شده بودم که کسی کنارم باشد و بند دلم را به بنده دلش گره بزنم و مطمئن شوم کنارمه.
قرارم را که گذاشتم هنوز هم حوصله مو بافتن نداشتن کمی از آن را بیرون ریختم و راهی جای قرارم با سجاد شدم. دیدمش هودی به تن داشت با کتونی نایک و قدی بلند و عینکی فیک. از دور نظاره گرش شدم و گوشه ای ایستادم. یکی از دوستانشان که اورا از قبل می شناختم همانجا بود دوست نداشتم جلو بروم که خودش به سمتم آمد.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
2d1947cedbefa1f92db8f2b297fa985b49403617-240p_1709700871.mp3
35.5M
🟣شخصیت جذاب و روشهای جذب و ارتباط موثر
📣 تصویر سازی ذهنی تو بحث ارتباط موثر بسیار مهمه.
🎙دکتر سعید عزیزی
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / در ایتا👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوده
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدویازدهم
+ سلام خوبی؟
نگاهی به صورتش انداختم. خندان و خوشحال بود اما من ذره ای خوشحال بودم شاید بخاطر اینکه بالاخره از تنهایی در می آیم. فعلا که چیزی مشخص نیست سعی میکنم غرورم را حفظ کنم طوری که لااقل به او برنخورد.
_ سلام ممنون همیشه دوستتون باهاتون هست؟
+ نه ولی پسر خوبیه عین داداشم میمونه دیگه باهاش تا اینجا اومدم کاری با ما نداره فکر کنم اینجا جای مناسبی نباشه بیا
جلو تر راه افتاد و پشت سرش به دنبال او رفتم. به دوستش سلامی دادم می دانستم قطع به یقین خبر دوستی ایمان را به گوش محسن می رساند اما برایم مهم نبود چون برای محسن هم مهم نبود. وارد یک کوچه تنگ شد که فقط برای دوتا آدم جا بود.
چند خانه بیشتر در آنجا نبود و ته کوچه یک خانه بود که مانده بودم چقدر درش کوچیک است گویا اهالی آن خانه ماشین و موتور ندارند وگرنه عمرا از این کوچه رد نمی شد.
رویه رویم خیره بهم ایستاد.
+ من حرفام و قبلا بهت زدم رها من واقعا با بقیه فرق دارم واقعا دوست دارم و این و از ته قلب میگم من و لطفا با اون محسن هول مقایسه نکن
_ سجاد من حرفات و قبول می کنم ولی هیچکس با شرایط من نمی تونه بسازه
خواست حرفی بزند که انگشته سبابه ام را جلوی بینی ام گرفتم.
_ هیس هنوز حرفام تموم نشده خوشم نمیاد حرفم نصفه بمونه
_ داشتم می گفتم من شرایط مثل دختر های دیگه نیست خانواده آزادی ندارم و خودمم آزاد نیستم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدودوازدهم
_ راحت تر بخوام بگم من نمی تونم باهات بیرون بیا چه شام ناهار و.. نمی تونم مهمونی بیام اجازش رو اصلا ندارم پدرو مادرم حساسن و ممکنه اگر باهم ببیننمون دوتامون هم بزنن
+ نمی ترسم چون دوست دارم میخوامت
خنده ای کردم.
_ چجوری باور کنم آخه پسر بیا برو این همه دختر به چیه من گیر دادی؟
+ دختر زیاده ولی نه مثل تو به چشمات گیر دادم راست میگن سگ داره پاچه آدم و می گیره منم گفتم که با این شرایط کنار میرم فعلا هم که سال تحصیلی و میبینی که تو راه مدرسه می تونیم هم رو ببینیم فکر نکنم دیگه جای بحثی باشه
سکوت کردم بهترین گزینه سکوت بود. دلم رضا نمی داد اما خودم هم خوشم آمده بود دوست داشتم و باور کردم که دوستم دارد.
لبخندی زدم که آرام کف دستش را جلویم گرفت.
+ قبوله دیگه رها؟
_ باشه قبوله ولی نمیخوام کسی فعلا چیزی از ماجرا بفهمه
دست هایم را آرم روی دستش گذاشتم آنهارا فشرد. چند دقیقه ای نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم و دست هایم را فشرد.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیزدهم
+ پس همه چی حله رها؟
_ اره اوکیه
از او و دوستش خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم. حرف هایمان را بیشتر در چت می زدیم و همدیگر را هم در رفتن به مدرسه هم برگشت می دیدیم. سجاد یه پایش سرکار بود و یه پایش پیش من در این کوچه و آن کوچه، آنقدر خونه نرفته بود که صدای مادرش در آمد.
یکبار که با تلفن صحبت می کرد صدای مادرش را شنیدم که اورا سرزنش می کرد و می خواست دست ازین کار ها بکشد و به زندگی قبلی اش برگردد. مقصر خودم را می دانستم و ازین بابت ناراحت شدم حق با او بود اما سجاد راضی ام کرد که مقصر نیستم و این خودش است که می خواهد پیش من باشد. باهم خوش بودیم اما تنها چیز کوچکی من را ناراحت می کرد. سجاد به پرهام گفته بود باهم در رابطه ایم و می گفت پرهام از حرف او چا خورده و گفته خودم می خواستم بهش پیشنهاد دوستی بدم. به سجاد گفتم حتی اگر پرهام این پیشنهاد رو می داد من قبول نمی کردم یک داداش بود و بس.
چندوقتی بود مادرم شدیدا درگیر کارهای پایگاه بود و از آن لذت می برد اما من لذتی در آن نمی دیدم. اصرار داشت من هم با او بروم و حتی چندی از دوستانم هم آنجا هستم. اصرار های او آنقدر زیاد بود که بلاخره قبول کردم.
_ مامان من در صورتی میام که همینطوری من و راه بدن نه با چادر و حجابی که تو ازش حرف میزنی
+ آخه رها جان زشته اینطوری..
_ یا میام همینجوری یا نمیام یکیش!
+ خوب باشه چی بگم فقط لباس خوب بپوش.
_ باشه وایسا تا آماده بشم.
تماما مشکی پوشیدم و شالم را روی سرم درست کردم و موهایم را که یکطرفه ریخته بودم کمی داخل گذاشتم.
_ مامان بریم من آمادم
امروز مراسم عزاداري برقرار می شد و وفات هست. به سمت پایگاه راه افتادیم. وارد پایگاه که شدم معذب شدم همه دختر ها یا اغلب بیشتر آنها با حجابی کامل و چادر به سر نشسته بودند.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهاردهم
مسئول پایگاه که فرمانده صدایش می زدند خانم مسن و مهربونی بود هرلحظه انتظار می کشیدم که بهم تذکر بدهند و بگویند چه سر و وضعی است اما نگفتند و من کمی خیالم آسوده گشت. چندتا از دوستان قدیمی ام هم در آن جمع بودند که همین باعث شد کمی یخم باز شود و آنقدر معذب نشوم. قرار شد از پایگاه به مسجد برویم، البته مراسم در خانه حاج آقا برگزار می شد که بالای مسجد بود. با بچه ها به آنجا رفتیم بودند کسانی که چادری نبودند اما برای اینجا آمدند چادر سر می کردند. این کار را دوست نداشتم و دورویی می دیدم از همین بابت خودم دوست داشتم همان چیزی باشم که در حالت عادی هستم.
با دوستانم خوش و بش می کردم که به سمت مسجد روانه شدیم جمعیتمان زیاد بود و همه دختر بودیم. طبقه بالا مسجد خانه حاج آقا بود وارد که شدیم خانم های جوانی با لبخند و خندان سلام و احوال پرسی کردند.
جمعشان خودمانی بود یک رنگ و بوی دیگری داشت از همان اول شیفته آنها شدم به رویم نیاوردند که چادری که نیستم و با آنها متفاوت هستم. خانم حاج آقا خانم جوانی بود که یک دختر کوچک داشت. مراسم با حضور حاج آقا برگزار شد. حاج آقا روضه می خواند و همه گریه و شیون، اما من آنچنان اشکی از چشمانم روانه نمی شد ولی سرم را پایین انداختم.
بعد از مراسم بستنی دادن شوک برانگیز بود. آن هم بستنی کیمی جانم خنک شد، مثل همیشه شروع کردن کاکائو هایش را خوردن که خانم حاج آقا نگاهی به خودش و من کرد.
+ همه پس اینجوری میخرن
کل جمع خندیدند راست می گفتند همه اول کاکائو را میخوردند بعد بقیه بستنی را، زود گذشت اما خوش گذشت. معذب بودنم نمی دانم دلیلش چی بود شاید خجالت از این که من در بین آنها گناه کارم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپانزدهم
رفت و آمد هایم به پایگاه بیشتر شده بود اما از دوستانم پنهانش می کردم. دوست نداشتم کسی بفهمد و مورد تمسخر آنها قرار بگیرم. دیدم نسبت به آدم های مذهبی عوض شد. آنها اصلا خشک نبودند به موقعش می گفتند و می خندیدند. خانه حاج آقا هم زیاد میرفتیم کار فرهنگی می کردیم اگر جشنی بود جشن می گرفتیم.
رابطه ام را با سجاد تمام نکرده ام و هنوز هم چیزی برایم عوض نشده من همان آدمم فقط روابطم با آدم های مذهبی و چادری عوض شده. سجاد این رابطه را خیلی جدی می دید اما من نه نمی دانم چرا حسی به او نداشتم و تصوراتم از تمام پسران بهم ریخته بود. فکر می کردم فقط به دنبال سرگرمی و لذت خودشون هستند. تنها کسی که برای من و در پیش چشمان من بَد نشد آروین بود.
انگار نه انگار که سعی در بیرون کردن عشقش داشتم، دلتنگی ام تمام نمی شد! گویی او را تا به حال ندیدم هربار با دیدن او دست و پایم را گم می کنم. کنترل نگاهم را ندارم و بیراهه میرود و خودش را کوچک می کند. غرق در تماشای او می شوم و گاه بخاطر خجالت سرم را همانند او پایین می اندازم. کاش می شد زندگی همه چیز را ازم می گرفت اما آروین را بهم هدیه می داد. ندانسته عاشقش شدم و به این عشق اعتقاد داشتم اما چه کسی عشقی که یکطرفه است را می خواهد؟ برای خلاصی از رفتار خودم گاه و بی گاه یاد آور می شوم که او نامزد دارد و به زودی عروسی خواهد کرد پس دلبستگی به همچین آدم وجهه خوبی ندارد. خبری از آروین نبود خودم هم همین را می خواستم می خواستم دور باشم و فکرم پی او نباشد و حواسم پرتش نشود. اما نمی شد، تا شب ها آهنگ غمگینی پلی می شد اولین چیزی که در ذهنم خطور می کرد غم نبودن او در زندگی ام بود. کسی که تمام بچگی هایم را با شیرینی نگاهش گذراندم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوشانزدهم
حالم بهتر بود وقتی کنار بچه های پایگاه بودم بدون دغدغه می گفتیم و می خندیدیم آنها دغدغه ما را نداشتند نه دنبال پسر بودند نه دنبال آرایش و مدل مو و..، ساره زندگی می کردند اما خوشتیب و تر تمیز. خانم حاج آقا و دوستانش بدجور بوی خدا را می دادند. سعی داشتم به جای بیرون کردن آروین از قلبم حواسم را از او پرت کنم کم و بیش موفق هم بودم. از آنجایی که نیلوفر با من نمی گشت ارتباط ما کمتر شده بود و دیگر آن درگیری و رگ زدن و .. نبود. سیگار هم کنار گذاشتم می ترسیدم معتادش شوم و دامن گیرم کند. خسته بودم از جوی که در آن سه سال درس می خواندم خسته بودم.
دوروز در هفته پایگاه می رفتم و خانه حاج خانم و حاج آقا خوده حاج آقا اغلب نبودند و خانمشان مراسم برگزار می کرد. مثل یک خواهر دستش داشتم خیلی مهربان و فهمیده بود. قرار بود حاج آقا کلاس هایی را برگزار کند که راجب دین و دین شناسی هست و در حسینیه مسجد برگزار میشود ان هم پنجشنبه ها، بازهم می ترسیدم که نکند گیر به حجابم بدهد زیاد با او نشست و برخاست نداشتم و همین من را مضطرب می کرد اما نمی توانستم از مسجد دل بکنم تصمیم گرفتم در کلاس ها حضور داشته باشم. غیر از من دو دختر دیگر هم چادری نبودند و جلسه اول شروع شد.
_ بچه ها بریم؟
+ اره اول تو وارد شو رها
کمی موهایم رو داخل کردم و وارد شدم.
حاج آقا جوانی روی صندلی ایستاده بود.
+ سلام بفرمایید داخل
_ سلام
صندلی ها گِرد چیده شده بودند سه جای خالی بود و جمعیت حدود ده نفر نشستیم و رو به رویمان تخته سفیدی بود.
+ خوب بسم الله الرحمن الرحیم این جا دور هم جمع شدیم که با هم صحبت کنیم انتقاد کنیم اصلا اردو بریم و.. ایشاالله این کلاس هارو مرتب بیاید که بیشتر از همه آگاه شیم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج