#پارت151
#رمان_اربابخشن
هیراد به آسمون نگاه کرد و چندبار سرش رو تکون داد.
دستاش رو تو جیبش فرو برد و گفت:
-که اینطور....پس بازم میخای سرتقی کنی...
حالت نگاهم رو تغییر ندادم.
وقتی دید جوابی نمیدم سرش رو اورد پایین و چشاش رو ریز کرد:
-فقط یه بار دیگه....کافیه فقط یبار دیگه اسم روستا به زبونت بیاد...اون وقته که به بدترین شکل ممکن وجود نحست رو از روی کره زمین پاک میکنم.
چشام تا آخرین حد ممکن باز شد.
اینقدر لحنش جدی و کوبنده بود که چفت دهنم بسته شد.
با انزجار نگاه مملو از خشم و تنفرش رو ازم گرفت.
دندونام رو محکم روی هم ساییدم.
هربار با اون لحن تاثیر گذار و عمیقش تونسته بود من رو ساکت کنه.
ازم متنفر بود و نسبت به این حسش شکی نداشتم.
اما دلیل اینکه میخاست من رو به هر قیمتی که شده تو حصار خودش نگه داره رو درک نمیکردم.
شاید میخواست عذابم بده اما به چه دلیل؟!
چرا میخواست عقده خیانت ماهیرا رو سر من خالی کنه؟
-چرا تو هپروتی؟....برو بیرون میخوام در رو ببندم.
نیم نگاهی به نگهبان انداختم و از کنارش رد شدم.
پشت سرم در رو محکم بست و قفلش کرد.
با قدم های تندی خودش رو به هیراد رسوند و گفت:
-آقا همه کارها رو انجام دادم....خیالتون از هر جهت راحت....
هیراد برگشت سمت نگهبان و با اخمی که صورتش رو فوقالعاده جدی کرده بود گفت:
کامیار...دفعه آخره گوشزد میکنم... از کوچکترین اتفاقات اینجا گزارش میخوام. حتی ورود و خروج مردم روستا...
پسری که فهمیده بودم اسمش کامیاره با لحن مطیعی گفت:
-اوامرتون اجرا میشه....
هیراد با حرکت دست بهش اجازه رفتن داد.
#پارت152
#رمان_اربابخشن
پسره خدافظی کرد و خیلی زود و با قدم های تند به طرف جنگل جلوی عمارت رفت.
خدای من جنگل...
یه لحظه نفسم با یادآوری خاطراتم سنگین شد.
سریع نگاه تلخم رو از اون جنگل گرفتم و تصمیم گرفتم دیگه به هیچی فکر نکنم...
باید تک تک صحنه های اینجا رو فراموش میکردم.
اما چطوری؟...
مگه میتونستم خواهر برادرم، پدرم، مادرم یا لحظه لحظه های شادی که در کنار خانواده ام داشتم رو فراموش کنم؟
پشت این جنگل روزهای تلخ و شیرین من وجود داشت که خاطراتشون تا ابد توی قلبم هک شده بودن.
-راه بیوفت....
با صدای هیراد از افکار تلخ و غمگینم دست کشیدم.
نگاهش کردم...
اما اینقدر دلگیر و کدر که گره ابروهاش از هم باز شد.
سرم رو انداختم پایین تا بیشتر از این غم چشمام رو نخونه.
با صدای آرومی خطاب به هیراد گفتم:
-از کدوم طرف باید رفت...
جوابی از جانبش نشنیدم.
بنابراین زیر چشمی نگاش کردم که متوجه شدم نگاه متفکرش روی منه.
وقتی دید خیره شدم بهش با ابرو به سمت راست اشاره کرد:
-وقتی این مسیر خاکی تموم بشه به جاده میرسی...
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
هیراد دسته چمدونش رو تو دست فشرد و بلندش کرد.
خودش اول راه افتاد، منم پشت سرش...
باد نسبتا تندی میوزید و موهام رو که از شال زده بود بیرون به بازی گرفته بود.
هیچ حرفی بینمون رد و بدن نمیشد.
چون نه هیراد اهل حرف زدن بود و نه من حال و حوصله اش رو داشتم.
خیلی راه رفتیم...
خسته شده بودم.
لبای خشکیده ام رو با زبون تر کردم و با نگاه خسته ام خیره شدم به ته مسیر خاکی.
گام های هیراد بلند و نسبتا تند بود، برای همین مدام ازش عقب میوفتادم.
ولی بالاخره به جاده آسفالت و کاملا خلوت رسیدیم.
ماشین مشکی رنگی که اسمش رو نمیدونستم کنار جاده بود.
هیراد از جیبش کلیدی در اورد و به طرف ماشین رفت.
سوارش شد و استارت رو زد.
منتظر موند تا سوار بشم.
رفتم جلو و در عقب رو باز کنم.
سوار شدم و در رو بستم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
بخاطر مسافت طولانی و پیاده روی خسته شده بودم.
هیراد حرکت کرد...
برای آخرین بار به مسیر روستا نگاه کردم.
شاید آخرین بار بود که نگاهم بهش میخورد....
چشام رو روی هم گذاشتم تا شاید سیاهی پشت پلکام بهم آرامش بده...
جاده طولانی بود و من میدونستم حالا حالا ها نمیرسیم.
لبخند کجی کنج لبام جا خوش کرد.
حتی نمیدونستم شهری که قراره برم کجاست...
باید میپرسیدم.
نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون دوختم و با صدای گرفته ای گفتم:
-کجا میریم؟
-تهران...
-اهان...
-اصلا میدونی تهران کجاست؟
صدای بمش مملو از تمسخر بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-تا ۱۲سالگیم اونجا زندگی میکردیم.
فندک کوچیکی که روی داشبورد بود رو برداشت و دیگه چیزی نگفت.
بازم چشام رو بستم.
اینقدر سکوت تو ماشین حاکم بود که کم کم چشام گرم شد.
#پارت153
#رمان_اربابخشن
یبار پلک هام رو باز کردم اما دیدم هنوز تو جاده ایم.
تکون کوچیکی خوردم و دوباره تو عالم بی خبری فرو رفتم.
هیاهو، صدای ممتد بوق، شلوغی و حرفای نامفهومی که میشنیدم باعث شد چشام رو باز کنم.
دستم رو روی شیشه گذاشتم و به ساختمون های بلند روبه روم نگاه کردم.
چند سالی میشد که از شهر دور بودم اما خب دهاتی هم نبودم چون تهران متولد و بزرگ شده بودم.
هیراد به طرف بالا شهر میروند.
هه...مال و منال ارباب زاده ها که کمتر از محله اعیون نشین رو قبول نمیکرد.
ماشین پیچید تو یه کوچه فرعی....
اما چه کوچه ای!
اینقدر ساختمونای مجلل و چند طبقه توش بود که چشم ادم از دیدنشون برق میزد.
بالاخره ماشین جلوی یه در فلزی و مشکی ترمز کرد.
هیراد پیاده شد و در رو باز کرد.
منم اومدم پایین و به دنبالش رفتم تو خونه.
همون لب در فکم افتاد.
خونه بود یا درندشت؟!
یه مسیر سنگی فوقالعاده طولانی که دو طرفش باغچه های موازی قرار داشت با درختای بلندی که شکوفه زده بودن.
ورودی یه پله کوچیک میخورد و بعد از اون به در شیشه ای میرسیدیم.
از داخل ساختمون هم که نگم!
مبل های فاخر و پرده های بلند و سطلنتی آدم رو مجذوب خودش میکرد...
لبم به تلخندی کش اومد.
نه به این زندگی های میلیاردی و نه به زندگی ما که
کل دار و ندارمون تو تهران یه خونه صد متری و حیاط کوچیک و موزاییک کاری شده بود.
پایین شهر نبودیم اما خب تو یه محله کهنه و قدیمی زندگی میکردیم.
آخرش هم پدرم برای خلاصی از بی پولی دست به کار خلاف زد و...
آه عمیقی از گلوم خارج شد.
کاش هیچ وقت آرزو نمیکردم پولدار شیم...
کاش هیچ وقت پیش پدرم با افسوس از خونه بزرگ و گرون قیمت همکلاسیم نمیگفتم
#پارت154
#رمان_اربابخشن
چشام رو بستم و نفسم رو سنگین دادم بیرون.
-سلام آقا...خیلی خیلی خوش آمدین! همه جا رو تمیز و مرتب کردم...اتاق شما و همسرتوپ هم آماده اس...
به خانم میانسالی نگاه کردم که مدام جلوی هیراد خم و راست میشد و پشت سر هم حرف میزد.
وقتی منو دید با ذوق و شوق خاصی اومد طرفم و دستم رو گرفت.
-وای شما زن اقا هیرادی؟!...ماشالا...هزار ماشالا، تو که انگار فرشته ای عزیزکم...چه سلیقه ای داره آقا ...چند سال پیش که اومد تو این خونه مجرد بود اما الان....
-تهمینه چمدون رو ببر اتاقم...
با این حرف هیراد خانمه دست از تعریف و تمجید من برداشت و رفت سمت چمدون.
-چشم آقا...الان میبرم...خوشگل خانم تو هم بیا تا اتاقت رو بهت نشون بدم.
با لبخند سرم رو تکون دادم.
با تهمینه رفتیم تو یه اتاق بزرگ با تخت دو نفره.
-عزیزم اینجا اتاق مشترک تو و آقا هیراده...اتاق جداتم دقیقا بغل همین جا دست راسته...
با خوشرویی ازش تشکر کردم.
زن مهربون و خوبی به نظر میرسید.
خندون نگاهم میکرد و همش زیر لب یه چیزایی میگفت!
با خنده گفتم:
-داری چیکار میکنی تهمینه خانم؟
با هیجان گفت:
-دارم برات دعا میکنم یه وقت چشم نخوری عزیزم!
خنده ام صدادار شد و گفتم:
-ممنون...شما خیلی مهربونی...خیلی وقته اینجا کار میکنی؟
-مهربونی از خودته عزیزم...از وقتی اقا اینجا رو خریده کارها و تمیزکاریش به عهده من بوده.
-اهان...خسته نباشی.
-سلامت باشی دخترم...خب دیگه بهتره من برم تا تو هم بتونی یکم استراحت کنی.
در جواب بهش لبخندی زدم.
با رفتن تهمینه روی تخت نشستم و اتاق رو از نظر گذروندم.
#پارت155
#رمان_اربابخشن
دیزاین اتاق قرمز و سفید بود.
دستی به رو تختی کشیدم و توجهم به گل پر های رزی که روش ریخته شده بود جلب شد.
کنار عسلی، روی دراور و کلا جای جای اتاق پر بود از گل های بزرگ و طبیعی رز....
شمع های روشنِ کنار آینه هم قرمز و سفید بودن...
واقعا تهمینه اینقدر خوش سلیقه بود؟
حتما فکر میکرد من و هیراد دوتا عاشق دلداده ایم که میخوایم تو اتاق مشترک استراحت کنیم!
کش و قوصی به بدنم دادم.
تازه یادم اومد چقدر خسته ام...
بلند شدم تا برم تو اتاقم ولی دم در با هیراد رو به رو شدم.
خواستم از کنارش رد بشم که دستش رو مقابلم به دیوار تکیه داد.
با تعجب نگاش کردم تا بفهمم چرا مسیرم رو سد کرده.
وقتی دید منتظر نگاش میکنم سرش رو کج کرد و زل زد تو چشام.
-یسری چیزا هست که همین الان باید تو مخت فرو کنی و تا وقتی تو این خونه ای رعایت کنی!
داشتم تو نگاه مرموزش کنکاش میکردم که یه دفعه فاصله اش رو باهام کمتر کرد.
جاخوردم از حرکتش
تکونی به شونه هاش داد و دست به سینه مقابلم ایستاد.
با لحن خاصی گفت:
-اول اینکه رفت و آمدهای این خونه هیچ ربطی به تو نداره و حق نداری دربارشون فضولی کنی...
اخمام رو درهم کشیدم و با تشر گفتم:
-محترمانه تر از این نمیتونی اوامرت رو بگی؟!
لحنش با تمسخر قاطی شد:
-اول میبینم طرفم ارزش احترام داره یا نه بعد تصمیم میگیرم که چطوری باهاش حرف بزنم...
#پارت156
#رمان_اربابخشن
یک آن تنفر تو وجودم بیداد کرد.
کاش همین الان میتونستم یه سیلی محکم حواله صورتش بکنم تا تحقیر کردن رو به کل فراموش کنه.
نمیخاستم بیشتر از این حرفاش رو بشنوم.
یه قدم به عقب برداشتم و خواستم ازش فاصله بگیرم که با صدای جدی و بمی گفت:
-هنوز حرفام تموم نشده....
دستام رو کنار بدنم مشت کردم و به اجبار سرجام ایستادم.
سرش رو بلند کرد و کاملا جدی گفت:
-دوم اینکه جلوی بقیه زبون درازی و لجبازی تعطیل....هر موقع بهت احتیاج داشتم و لازم بود که جلوی بقیه ظاهر بشی باید نقش معشوقه من رو بازی کنی...
یه لحظه به حرفی که شنیدم شک کردم.
با گنگی لب زدم:
-چی؟...معشوقه؟!
دستاش رو پشت کمرش قفل کرد و یه تای ابروش رو داد بالا:
-فکر کردی تو رو اوردم اینجا برای زبون بچرخونی؟
زل زد تو صورتم و ادامه داد:
-باید نقشت رو به بهترین شکل ممکن اجرا کنی... حواست باشه خلاف این رو ببینم مجازات سختی در انتظارته...
نگاه پر از ابهامم بین جفت چشاش در چرخش بود.
منظورش رو درک نمیکردم.
حرفم رو به زبون اوردم:
-نمیفهمم...یعنی باید چیکار کنم؟
-خیلی ساده اس....تو باید مثل یه دختر عاشق پیشه رفتار کنی و به همه ثابت کنی دلباخته منی...
چشام تا آخرین حد ممکن باز شد.
چی داشت میگفت برای خودش؟
معشوقه؟! عاشق؟! دلباخته؟!
انگار حرفاش مثل پتک میخورد تو سرم.
نتونستم تحمل کنم.
جلوش موضع گرفتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-اصلا معلوم هست از چی داری حرف میزنی؟ هه...معشوقه؟! چه لفظ جالبی....ببین جناب... فکر اینکه بزارم ازم سواستفاده کنی رو از سرت بیرون کن...
#پارت157
#رمان_اربابخشن
هنوز حرفم تموم نشده بود که با دو گام بلند خودش رو بهم رسوند و موهام رو محکم پیچید دور دستش...
آخ خفیفی از گلوم خارج شد و پلک هام رو از درد روی هم فشار دادم.
صدای عصبیش رو دقیقا کنار گوشم شنیدم:
-باز داری روانیم میکنی...د آخه بدبخت تو چی داری که بخام ازت سواستفاده کنم؟....دست نخورده ای؟ پولداری؟ زیبایی انچنانی داری؟
چشام رو باز کردم و مبهوت نگاهش کردم.
وقتی دید سکوت کردم موهام رو بیشتر کشید و سرم رو چندبار تکون داد:
-لال شدی آرههه؟....بدی کردم بهت جا دادم تا آواره نشی؟ مثلا تو اون روستا ولت میکردم چه غلطی میخواستی بکنی؟ کجا رو داشتی که بری؟ اگه اون پدر مادر بی وجودت تو رو میخواستن که به عمارت نمیفروختنت....
-بسهههه...بس کن فقط، دیگه چیزی نگو...
صدام مملو از بغض و دلگیری بود...
چرا به پدر مادرم توهین کرد؟ آخه اگه اون بیچاره ها زنده بودن که وضع من این نبود.
دستم رو روی موهام گذاشتم و از چنگش آزادشون کردم.
نتونستم جلوی قطره اشک سمجی که به چشمام هجوم اورده بود رو بگیرم.
سریع سرم رو انداختم پایین تا گریه ام رو پنهون کنم...اما نتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم...
هیراد روی پاشنه پا چرخید و پشتش رو بهم کرد.
-بسه دیگه کم آبغوره بگیر...
داد عصبیش باعث شد صدام رو تو گلو خفه کنم.
رفتم تو اتاقم و در رو بستم.
بغضم اذیتم میکرد و گلوم رو میفشرد.
اینقدر شکسته و داغون بودم که با هر حرف کوچیکی گریه ام میگرفت.
هیراد هم که شده بود سوهان روح من بدبخت!
همه چیز رو میریخت رو دایره...
بدبختیم رو میزد تو سرم...
بی کسیم رو مدام به زبون میاورد.
بدون هیچ ملاحظه ای....
سرم رو به در تکیه دادم و سرم رو به طرف آسمون گرفتم.
با صدای خش داری زمزمه کردم:
-خدایا تو که همه رو ازم گرفتی...پس دلیل زنده موندن من چیه؟
لبخند تلخی روی لبام نشست و پلک آرومی زدم که باعث شد دو قطره اشک روی صورتم بچکه:
-ساکتی آره؟...من که صبر و تحملم مثل تو نیست...یهو دیدی جا زدم و با خودکشی همه چی رو تموم کردم...
#پارت158
#رمان_اربابخشن
سرم رو انداختم پایین.
سرامیک های کف اتاق اینقدر براق بود که میتونستم صورتم رو ببینم.
رفتم جلوتر و یه دور همه چی رو دید زدم.
اینقدر کسل بودم که حوصله هیچی رو نداشتم.
خسته بودم، اما به هیچ وجه خوابم نمیاومد.
بی دلیل در کمدی که کنارم بود رو باز کردم.
پر بود از لباسای زنونه و رنگارنگ....
همه جور مدل پیرهن و شلواری توش پیدا میشد...
از لباس خواب گرفته تا لباسای مجلسی و پر زرق و برق...
یه تای ابروم رو بالا انداختم و درش رو بستم.
یکی یکی کشوها رو کشیدم...
یکیشون پر از لباس زی ر دست نخورده بود و کشوی دیگه اش وسایل زینتی از قبیل گردن بند، پا بند و....
واقعا اینجا اتاق من بود؟!
روی تخت نشستم و دوباره به دکور کاملا سفید اتاق نگاه کردم.
چه فایده؟! یه زندگی ساده و صمیمی به صدتا زندگی مجلل ولی از هم پاشیده میارزید...
بازم بی حوصلگی مفرط اومده بود سراغم!
از اتاق اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم.
کاملا خلوت...
بنابراین راه بیرون رو در پیش گرفتم.
تو فکر این بودم کجا برم که جرقه ای تو ذهنم زده شد!
پارک قشنگ و با صفایی که موقع اومدن به اینجا دیده بودم خیلی توجهم رو جلب کرده بود.
#پارت159
#رمان_اربابخشن
بدون اینکه یاد هیراد باشم و بهش خبر بدم به طرف در اصلی رفتم.
بعد از طی کردن اون مسیر طولانی و مسخره در رو باز کردم و رفتم بیرون.
بازم اون خونه های طویل و بزرگ توجهم رو جلب کرد.
و جالب اینکه تو کوچه مورچه پر نمیزد!
تنها یه خونه دنج و کوچیک تو این محله قرار داشت.
تا سر کوچه قدم زدم و به خیابون رسیدم.
طبق مسیر تقریبی که تو ذهنم بود به طرف پارک رفتم.
فکر نمیکردم اینقدر دور باشه...
چندبار خواستم بیخیالش بشم و برگردم اما دیدم حیفه این همه راه رو بیهوده بیام و برم.
دیگه داشتم از کت و کول میافتادم که بالاخره پارکه رو دیدم!
اینقدر خیابون شلوغ و پر تردد بود که با هزارجور زحمت خودم رو به پارک رسوندم.
بوی آب و چمن خیس خورده باعث شد یه نفس عمیق بکشم و طراوت اینجا رو به ریه هام بکشم.
فوقالعاده بود!
روی نیمکتی که نزدیکم بود نشستم.
هوا داشت تاریک میشد و منظره غروب آفتاب فوقالعاده قشنگ بود.
خیلی وقت بود این حس آزادی رو تجربه نکرده بودم.
چند ساعتی اونجا موندم.
پارک هی شلوغ تر میشد و هوا هم کامل تاریک شده بود.
یه لحظه دلشوره به دلم افتاد.
هیراد حتما تا الان فهمیده بود تو خونه نیستم...
شایدم نفهمیده بود!
بهتر بود عجله کنم قبل از اینکه اتفاق بدی بیافته.
از جام بلند شدم و تند تند از روی مسیر چمنی رد شدم.
از پارک زدم بیرون.
همش نگاهم به خیابون شلوغ بود تا شاید خلوت بشه و بتونم ازش رد شم.
بالاخره بین ماشینا یه فاصله کوتاه افتاد و منم خیلی سریع خودم رو به اون طرف خیابون رسوندم.
بدو بدو تو پیاده رو میرفتم و از مقابل مغازه ها رد میشدم.
استرس شدیدی به جونم افتادم بود.
#پارت160
#رمان_اربابخشن
نیم ساعت بدون وقفه دویده بودم.
حس میکردم نفسم به شماره افتاده.
خم شدم و پشت سرهم سرفه کردم.
سردرگم به چهار طرفم نگاه کردم.
کوچه های یه شکل و کنار هم بدجور گیجم کرده بودن.
اح لعنتی....تا حالا آدم به دست و پا چلفتی خودم ندیده بودم.
اصلا فکرشم نمیکردم گم بشم.
صاف ایستادم و با حال زاری به آسمون شب نگاه کردم.
واقعا مونده بودم چه غلطی بکنم.
ولی تنها راهی که داشتم چک کردن دوباره کوچه ها بود.
کاش حداقل اسم کوچه رو حفظ کرده بودم.
با خستگی زیاد راه رفته رو دور زدم.
همه جای خیابون رو با دقت از نظر میگذروندم که یه دفعه یه فرعی توجهم رو جلب کرد.
امانش ندادم و بدو بدو به طرف کوچه رفتم.
ولی با دیدن خونه های متفاوتی که تا حالا حتی نگاهمم بهشون نخورده بود بادم خوابید...
زدم رو پیشونیم و نالیدم:
-حالا چیکار کنم؟
با نا امیدی خیابون ها رو بالا پایین میکردم.
نمیدونم ساعت چند بود، اما حتم داشتم از ۱۱رد شده...
تکیه زدم به دیوار آجری و داشتم به امتداد جاده نگاه میکردم که حس کردم دستی رو شونه ام نشست.
هین بلندی از گلوم خارج شد و سریع به پشت سرم نگاه کردم که ضربه فوقالعاده محکمی روی گونه ام نشست.
اینقدر سنگین بود که احساس کردم یه طرف صورتم بیحس شد.
-دختره نفهم کدوم قبرستونی بودی؟!
خون تو رگام یخ بست.
با تته پته لب زدم:
-هی...هیراد؟!