رمان کده
#پارت۵۲ -دارم از تشنگی میمیرم اینجا کافی شاپی ، چیزی نیست؟ - چرا اونجا یکی هست هر سه به طرف ک
#پارت۵۳
- او فقط به این دلیل که اگر جوابش منفی میبود پدرم اونو از ارث محروم واز شرکت اخراج می کرد حاضر شد با
تو وارد این بازی بشه او به خاطر پروژه جدیدش به سرمایه پدرم احتیاج داره
حس کرد دنیا در مقابل دیدگانش تیره وتار
شده ،چرا اصلا منظور مهدی را نمیفهمد ، شاید هم میفهمید ولی
برایش غیر قابل باور بود . در حالی که سرش را به حالت تکذیب حرفهای مهدی تکان میداد با ناباوری گفت:
- متاسفم ، اما من متوجه منظور شما نمیشم !
مهدی با لحنی خسته و عصبی گفت:
- مسیح فقط بخاطر تهدید پدرم حاضر به این ازدواج شده ، او هیچ علاقه ای به ازدواج با تو نداره افرا !
آرام نجوا کرد
- این دروغه ،مسیح نمی تونه تا این حد پست باشه
- دروغ نیست افرا ! چشماتو باز کن وواقعیت و ببین
مهری در حالی که صندلی را بیرون میکشید روی آن نشست وسرخوش گفت :
- خوشحالم که همه خریدهامون همونجور که می خواستم باب سلیقه هر دومونه
افرا در جوابش فقط به لبخندی تلخ اکتفا کرد
* **********************************
موقع خواب فرصتی یافت تا دوباره به حرفهای مهدی فکر کند. از اینکه تا این حد برای مسیح بی ارزش است
غمگین ودلگیر بود.
مهدی با چه حس دلسوزی از او خواسته بود خود را وارد بازی با مسیح نکند، نمی توانست درك کند که این دو
برادر چقدر از لحاظ شخصیت ورفتاربا هم تفاوت دارند .به هر حال او از روز اول هم میدانست که ارزشی برای
مسیح ندارد !و این چیز تازه ای نبود . پس
دانستن این موضوع که مسیح او را فدای پول کرده ، زیاد هم دور از
ذهن نبود.
با این فکر که شادی و سلامتی پدرش از هر چیزی ارزشمند تر است چشمهایش را برهم فشرد و خود را بدست
سرنوست سپرد.
همه چیز آماده و محیا بود .مادر با وسواس خاصی جهازش را فرستاده بود و ساغر و عمه هایش با دخترانشان برای
چیدن آنها رفته بودند. در برابر خواهش مهری که دوست داشت خود افرا جهازش را بچیند فقط گفته بود:) من
@romankadeh
#پارت۵۴
سلیقه شما را بیشتر میپسندم (وبا خودش زمزمه کرده بود :) بیچاره نمیداند این وسایل فقط قرار است به مدت
هشت ماه مهمان خانه مسیح باشند و نه بیشتر (.
برای بستن وسایل شخصیش به اتاقش
رفت .حال مسافری را داشت که تنها چند ماه از خانه خود دور خواهد بود
.ساغر این روزها یا مدرسه بود و یا در حال کمک به مادر ، به همین دلیل وقتی برای اینکه در کارهای او دخالت
کند ،را نداشت و او میتوانست با خیال راحت بین وسایلش چیزهایی را که فقط خیلی نیاز داشت را بردارد .
با صدای مادرش افکارش از هم گسست :
- افرا ،عزیزم ! مسیح برای رفتن به آرایشگاه منتظرته
بعد از آخرین برخوردشان در کلینیک تا به امروز او را ندیده بود .از جا برخاست و از اتاق خارج شد
مسیح درون اتومبیل بی ام وی ایکس شش مشکی اش انتظارش را میکشید اگر اصرار مادرش نبود ترجیح میداد
با تاکسی به آرایشگاه برود .دلش می خواست به تلافی تمام تحقیرهای این چند وقته مسیح ، کمی او را آزار دهد.
به همین دلیل قدمهایش را آهسته آهسته بر می داشت . به خوبی می دانست که وقت برای مسیح طلاست واز
هرچیزی با ارزشتر است.
مسیح چشمهایش را برهم فشرد تا بی خیالی اش را نبیند و کمتر حرص بخورد.
وقتی صدای باز شدن در را شنید .چشمهایش را گشود . زیر لب سلام سردی به مسیح کرد و بی آنکه منتظر
جواب بماند رویش را برگرداند جواب سلام هم به سردی سلام او بود. خود را به بیخیالی زد و در تمام طول راه
فقط به خیابان خیره شد. مسیح هم همین حس را داشت و بی آنکه به او نگاه کند فقط به آهنگی که از سیستم
پخش میشد گوش سپرده بود :
*امسالم مثل هر سال بدون تو تموم شد*
*امسالم گذشت و باز مثل هر سال حروم شد*
*امسالم مثل هر سال نیومدی توپیشم*
*کم کم دارم از دوریت دیگه افسرده میشم*
*خسته شدم از اینکه تنهایی بشینم*
*تو کنج اتاقم هی عکساتو ببینم*
*خسته شدم و می خوام یادم بره هستم*
*من از همه دنیا دلگیرم و خستم*
@romankadeh
#پارت۵۵
*این عید و نمی خوام من عیدی ندارم*
*این عید واسه من روز عذابه*
*عیدم مثل هر روز هر روز مثل دیروز*
*من حال دلم خیلی خرابه*
* احساس می کنم دارم دق می کنم اینجا*
*این خونه یه زندونه این خونه و هر جا*
*هر جا که نشونی از تو اونجا نباشه*
*دغ مرگ شدم و می خوام این دنیا نباشه*
*احساس می کنم دیگه هیچ راهی ندارم*
*من موندم و تنهاییم با این دل ذارم*
*می سوزم و می سازم من هیچی نمی گم*
*اما عزیزم عید تبریک به تو می گم*
لحظه ای به طرفش برگشت ،وخیره نگاهش کرد ،نگاه مسیح غمگین وپر از غصه بود از اینهمه اجبار دلش گرفت
،با خود اندیشید )خدایا چه کسی روز عروسیش آهنگ غمگین گوش میکند !(
وبا پوزخندی در دل به خود جواب داد:
)پ ن پ ! با این ازدواج زورکی باید بندری بذاره و بزنه و برقصه (... !
مسیح چنان به فکرفرو رفته بود که
انگارخواننده ، واژه واژه این ترانه را با تمام احساسش برای عزیز از دست رفته
او میخواند .
وقتی به آرایشگاه رسیدند بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و در را بست می خواست قدمی بردارد که صدای
مسیح او را متوجه خود کرد.
- ساعت چند آماده ای؟
- نمیدونم !......شاید حدود پنج
- در هر صورت قبلش بهم زنگ بزن ،حوصله علافی ندارم
@romankadeh
#پارت۵۶
در کمال خونسردی روشو برگردوند وگفت :
- من شماره شما رو ندارم،پس لطف کنید شماره آرایشگاه رو بردارید )و به تابلو آرایشگاه اشاره کرد(
- مگه کارتمو بهت ندادم ؟!
دوباره به سمتش برگشت وبا اخم جواب داد
- فکر نکنم اونقدر ازت خوشم بیاد که بخوام کارتتو با خودم این ور و اون ور ببرم
در حالی که چهره اش پر از خشم شده بود گفت:
- پس حالا که از من خوشت نمیاد بهتره همینجا بپوسی، تا که من دنبالت بیام!
نیشخندی زد و گفت:
- خیلی دلم می خواد اینکارو کنی و این ازدواج مزخرف خود به خود کنسل بشه
با پوزخند غلیظی یک تای ابروشو بالا داد وگفت:
- آهان پس به خاطر اینه که از صبح داری هی رواعصاب من بپر بپر میکنی ؟ نه دختر خانم! از این فکرهای خام و
بچگونه بیرون بیا،چون اونی که باید این ازدواج مزخرف و برهم میبزد تویی نه من ،پس ساعت پنج همین جا
منتظرت هستم و خیلی دلم میخواد حاضرنباشی تا با هر ریخت وقیافه ای که هستی همراه خودم ببرمت
با حرص نفس عمیقی کشید وباخودش گفت:
شیطونه میگه اون سیلی که دلم میخواد و با تمام وجود بخوابونم زیر گوشش تا که راحت شم!!-
اما خودش را کنترل کرد و بی توجه به تهدیدش به طرف آرایشگاه رفت.
نگاهی به ساعت آرایشگاه انداخت ساعت از چهار نیم گذشته بود و او پر از استرس و نگرانی بود ؛نه به خاطر
تهدید مسیح ، بلکه به این دلیل که تا چند ساعت دیگر قرار بود دفتری را امضا کند که حکم نابودیش را داشت .
وقتی مقابل آینه ایستاد خودش هم باورش نمیشد این خودش باشد لباسش هم واقعا برازنده اندام کشیده و
موزونش بود .دستیاران آرایشگر همه با حسرت زیبائیش را میستودند .نازنین که از ساعتی قبل آمده بود با
خوشحالی صورتش را بوسید و گفت:
- نمیدونی چقدر ماه شدی !مطمئنم ماه امشب خجالت میکشه بیاد بیرون
با لبخند تلخی گفت:
- چه فایده داره نازی ! وقتی همه اینها فرمالیته ست !
@romankadeh
#پارت۵۷
- اون اگه امشب با اینهمه زیبائیه تو، عاشقت نشه، مطمئن باش یه تخته اش کمه و یه مشکل اساسی داره
با حسرت آهی کشید وگفت :
- آره ، اون یه مشکل اساسی داره و اونم اینه که قبلا عاشق شده و دیگه نیازی به دوباره عاشق شدن نداره
- اما من مطمئنم که این خودشیفته عوضی نمیتونه جز خودش کسی و دوست داشته باشه و مشکل اساسی اونم
فقط همینه
با اعلام اینکه داماد پائین منتظرش است با
دستپاچگی به نازنین خیره شد .نازنین دست سردش را در دست
گرفت ومهربان گفت:
- این راهیه که خودت انتخاب کردی افرا ! پس نگران هیچی نباش و با اعتماد به نفس برو جلو
با بغض گفت:
- آرزو میکنم !همه اینها یه کابوس باشه و زودتر از خواب بیدار بشم نازی
نازنین با لبخند آرامش بخشی گفت:
- تو دختر قوی و محکمی هستی افرا !....من مطمئنم که این کوه غرور و در هم خرد و نابود میکنی
وسپس تور بلندش را روی سرش مرتب کرد و گفت:
- حالا برو و نگران هیچی هم نباش ، من همیشه کنارت خواهم بود
با حرفهای نازنین کمی آرامش یافت . نفس
عمیقی کشید وبه طرف درب خروجی براه افتاد .مسیح بی خیال و
آسوده به درب اتومبیلش تکیه زده بود .انگار در این عالم نبود و این عروسی که با دنیایی از نگرانی وتشویش به
طرفش می آمد اصلا عروس او نیست .با صدای فیلمبردار که از اومیخواست به طرف عروس برود از عالم خود
بیرون آمد و با بی رغبتی تمام به بطرف افرا رفت ودسته گلی را که مادرش سفارش داده بود را به طرف افرا
گرفت .افرا با بی میلی دست دراز کرد دسته گل را بگیرد اما با لرزش دستش دسته گل از دستش افتاد .
بی اختیار هردو خم شدند دسته گل را بردارند که در یک لحظه نگاهشان در هم گره خورد . برای لحظه ای مسیح
متحیر ماند و مات و مبهوت خیره اش شد . دو چشم درشت وسیاه درچشمان عسلی وافسونگر افرا قفل شده
بود وقلب افرا در سینه اش تند تند میتپید .
سریع دسته گل را برداشت وبلند شد مسیح هم به خود آمد و با
قیافه ای جدی و خونسرد برخاست وبه طرف اتومبیلش رفت ودرب را برایش گشود
میخواست بدون کمک مسیح سوار شود که
فیلمبردار مانع شد و از مسیح خواست بازویش را بگیرد و به او کمک
کند. مسیح زیر لب آرام زمزمه کرد:
- از این بیمزه بازیها متنفرم!
@romankadeh
#پارت۵۸
اگر چه خشمی در نگاهش دیده نمیشد ،اما در لحن صدایش خشمی همراه بیزاری، مشهود بود .دست برد تا دست
افرا را بگیرد که افرا مانع شد و با لجاجت گفت:
- اولا ما هنوز به هم محرم نیستیم، در ثانی من بدون کمک شما احساس بهتری دارم
از نگاه مسیح تنفر عمیقی را به وضوح حس
کرد .فیلمبردار با حالتی عصبی زیر لب زمزمه کرد
-این دیگه از کدوم بیغوله آسفالت ندیده ای پیدا شده
از این حرفش نازنین با خنده ای شیرین به طرف افرا رفت .افرا بدون کمک مسیح سوار اتومبیل شدو نازنین در
حالی که دنباله بلند لباسش را جمع میکرد به اتومبیل تکیه داد و با لبخند گفت :
- افرا ! اینقد خوشگل شدی که به خدا اگه پسر بودم حتما امشب میدزددیمت
مسیح در حالی که کمربندش را در قفل می زد نیم نگاهی تحقیر آمیز سرتا پایش را برانداز کرد و هیچ نگفت
نازنین دوباره با شیطنت گفت:
- اقا داماد مواظب عروسک خوشگل وامل ما باش ، بلا ملایی هم سرش نیاری بگی عروس فرار کرده که من اینجا
شاهدم، ضمنا ! با سرعت بالا هم نمی رونی چون افرا عزیزم از سرعت بالا میترسه
سپس گونه افرا رو بوسید و درب اتومبیل را بست و گفت:
- فعلا خدانگهدار، تو باغ میبینمت
افرا با ناراحتی گفت :
-کجا ؟! بیا با خودمون بریم دیگه
نازنین سرخوش لبخندی زد وگفت :
-میخوای فیلمبردار پوستمو غلفتی بکنه ، .فعلا بای
با رفتن نازنین مسیح حرکت کرد وآرام پرسید:
- دوستت جریان ما رو میدونه ؟
- آره ! مگه اشکالی داره؟
با بی تفاوتی گفت:
- برای من نه ! ولی خودت اصرار داشتی کسی بویی نبره ؟
نگاهش را به خیابان دوخت و آهسته گفت:
@romankadeh
#پارت۵۹
-نازنین برا من هرکسی نیست !
هر دو سکوت کردند ودرافکارشان به چند ماهی که قرار بود در کنار هم سرکنند می اندیشیدند .
وقتی عاقد خطبه عقد را جاری کرد ، نگاه مسیح بی اختیار در آینه به چهره معصوم و بغض آلود افرا افتاد . لحظه
ای دلش گرفت، چرا این دختر پاك و معصوم باید قربانی تعصب وغرور خانواده اش میشد اما با یادآوری اینکه
افرا زنیست مثل همه زنها ، با خوی و خصلت شیطانی که پشت نگاه معصوم وبیگناهش دیوی خفته است ، نگاه
بی تفاوتش را از او برگرداند .
عروسی در باغ بزرگ و زیبای خانواده محتشم برگزار می شد .افرا از اینکه می دید دیگران اینهمه خوشحال و
سرحال هستند ،دلش پر از غصه شد ،به نظرش می رسید که همه دست به دست هم داده اند تا که او را روانه
زندان بدبختی اش کنند .به جای خالی مسیح در کنارش نگاهی انداخت تنها چند لحظه کوتاه کنارش نشسته بود
و سپس به بهانه خوش آمد گویی به دیگران به میان جمع رفته بود .همیشه در آرزوهایش برای خودش چه
عروسی تصور میکرد .پوزخندی به افکار و آرزوهای بر باد رفته درون ذهنش زد ونگاهش را درمیان جمعیت به
دنبال داماد فراریش گرداند
با صدای گرم مهدی به طرفش برگشت .مهدی در حالی که روی صندلی داماد می نشست با اکراه گفت:
- این ازدواج خجسته ومیمون و تبریک میگم
در لحن کلامش همه چیز بود.هم ناراحتی و دلخوری هم کنایه ، طنز......
با لبخند تلخی گفت:
- خودت خوب میدونی که این ازدواج اصلا خجسته نیست
- توباید به حرف من گوش میدادی وخودت و بدبخت نمی کردی
مهدی راست میگفت حتی تا قبل از اینکه عاقد خطبه عقد را هم بخواند از افرا خواسته بود این بازی را برهم
بزند ولی افرا با لجبازی فقط به او گفته بود
- )دیگه هیچ راه برگشتی نیست !(
افرا با قلبی پر از اندوه گفت:
- نمی تونستم این کارو کنم !،خواهش میکنم منو درك کن
- تو خودتو فدای خانواده ات کردی افرا و چیزی که بیشتر از هرچیزمنو عصبی میکنه اینکه اونها اینو نمی دونن
نگاهش را میان جمعیت گردانند و به پدرش که در کنار آقای محتشم نشسته بود خیره شد. از خوشحالی پدرش
احساس رضایت کرد وگفت:
#پارت۶۰
- ببین ! هیج وقت پدرم رو اینهمه شاد وسرحال ندیده بودم . طی این دو سالی که گرفتار این بیماری شده ، حتی
یکبار هم جهت مراسمات از خونه بیرون نرفته و اما حالا خوشحال و پرانرژی در کنار پدرت نشسته و انگار که
هیچ چیز براش شیرین تر و لذت بخش تر از این لحظات نیست ومن نمیخوام این خوشی رو ازاون بگیرم
مهدی آهی کشید وگفت:
- -پدرت فکر میکنه بهترین و برای دخترش انتخاب کرده !
افرا نگاه عمیقی به چشمان مهدی انداخت به دنبال رگه هایی از حسادت میگشت اما نگاه مهدی عاری از هرگونه
احساسی بود
مهدی با پوزخندی گفت:
- فکر کردی به مسیح حسادت میکنم ،اما نه ، تنها چیزی که منو نگران کرده وضعیت وآینده تو
افرا با ناامیدی آهی کشید و گفت:
- تنها دلخوشی من آسودگی خانواده م بوده و هست و حالا هم تنها بااین فکرکه اونها راضی وخوشحالن این
روزهای سخت و سپری میکنم
مهدی به او خیره شد و با آرامش گفت:
@romankadeh
🍃❤️
هیچ چیز در جهان،
به خوبیِ بوےِ کسی که
دوستش دارے نیست...😍🙃
#عاشقانه
#پروفایل
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
@romankadeh ❤️
🍃❤️
به جز تو و یه فنجون چاے؛
چیزِ دیگه اے نمیتونه حالمو خوب کنه...🙃😍
#عاشقانه
#پروفایل
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
@romankadeh
🍃❤️
قشنگ ترین خواهشی اَم که
شاعر از معشوقهی دوری گزینِ دریغ کننده میکنه،
اونجاییه که شهریار میگه:
"تنگ مَپَسَند دلی را که دَر او جا داری...🥲"
(همینقد قَشَنگ و بااحساس😍)
#عاشقانه
#بیو
#دوستت_دارم
آدرسِ ڪانالِ قشنگمون👇✿◕ ‿ ◕✿🍃
@romankadeh ❤️