eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدوهشتادوچهار 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃 ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿 لینک ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16655977092581
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #بیست عقیق تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود. حالا هم
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه دلش می‌خواست فرار کند، و برود جایی که برای مدتی کسی پیدایش نکند. جایی شبیه بیابان برود، که هیچ کس نباشد. خودش هم نمی‌دانست چرا آن قدر بهم ریخته است؟! قبلا آن قدر مقابل مشکلات زندگی شکننده نبود. عاقلانه می‌اندیشید و خودش را مدیریت می‌کرد؛ اما حالا انگار شارژش تمام شده بود و نیاز به یک بازسازی روحی داشت. فکر می‌کرد باید جایی شبیه راهیان نور یا اعتکاف برود. جایی شبیه جمکران پارسال؛ اما پدر اجازه نمی‌داد. برای همین از درون می‌سوخت. به بهانه آسیب دیروز دستش در کلاس رزمی، از ورزش معاف شد. در واقع دستش خیلی درد نمی‌کرد؛ می‌خواست تنها باشد. روی نیمکت گوشه‌حیاط نشست و دو دستش را داخل جیب پالتوی زیتونی‌اش فروبرد. هوا سرد بود اما بشری عادت نداشت به لباس گرم پوشیدن. سرما را تحمل می‌کرد تا عادت کند؛ پالتوی زیتونی را هم فقط به عشق رنگش پوشیده بود؛ رنگ لباس‌های نظامی. اولین بار بود که سرما اذیتش می‌کرد. شاید چون حس می‌کرد خالی شده است. سردرگم بود و نمی‌دانست چطور باید به هدفی که می‌خواهد برسد؟ اصلا شاید این کارش اشتباه بود؛ ورود به محیطی مردانه که‌اخلاقی مردانه می‌طلبید. می‌ترسید خطایی غیرقابل جبران باشد. حوصله بچه‌ها را نداشت و کسی هم جرات نمی‌کرد سمتش بیاید. بعد از ماجرای دفتر بسیج، همه جور دیگری از اخم‌های بشری حساب می‌بردند. حالا هم که با همان اخم، نشسته بود روی نیمکت و به زمین خیره بود! روی نیمکت چوبی دراز کشید. خودش را به خوابیدن روی زمین سفت عادت داده بود؛ بدون بالش و زیرانداز. به آسمان خیره شد. شب قبل، باد همه ابرها را برده بود و حالا آسمان یک دست آبی بود. در دید بشری، توپ والیبال و بدمینتون هربار تا مرز آبی آسمان می‌رفتند و روی زمین برمی‌گشتند. با خودش فکر کرد اگر جای آن توپ‌ها بود دیگر روی زمین بر نمی‌گشت! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #بیست_ویک فیروزه دلش می‌خواست فرار کند، و برود جایی که ب
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (آقا) نمی‌دانم چقدر گذشت تا سرم را از روی داشبورد ماشین بردارم.چشم‌هایم می‌سوزد. اولین چیزی که می‌شنوم، صدای فش فش بی سیم است: - شاهد1 شاهد... شاهد1 شاهد... به اطرافم نگاه می‌کنم تا به یاد بیاورم کجا هستم. کم کم حافظه‌ام برمی‌گردد. حسین را می‌بینم که در ماشین را باز می‌کند و می‌نشیند. به شاهد1 جواب می‌دهم: -شاهد به گوشم؟ -هیچ رفت و آمدی نیست! از همسایه‌ها هم پرسیدم گفتن خیلی وقته کسی توی خونه نمیاد و بره! -همسایه‌ها بی‌خود میگن! هرچی هست توی اون خونه‌ست. فقط از در رفت و آمد نمی‌کنن. دو تا خونه کناری و خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید. مرتضی بسته بیسکوییت را تعارفم می‌کند: - هفتاد و دو ساعته نخوابیدی! بچه‌ها اومدن جاشون رو با ما عوض کنن. تو برو خونه یکم استراحت کن. تازه ضعف و سردرد سراغم می‌آید. یک بیسکوییت بر می‌دارم تا پس نیفتم. حسین می‌گوید: -یعنی می‌گی دارن از خونه کناری رفت و آمد می‌کنن؟ -مطمئن باش! خونه‌های کناری مثل یه پوشش‌اند. دوباره معده‌ام می‌سوزد. حسین هم ول کن نیست و می‌خواهد مرا بفرستد خانه که کارم به بیمارستان نکشد. ناچار حرف حسین را قبول می‌کنم مشروط به این که گزارش لحظه به لحظه بگیرم. خودش می‌رسانَدَم تا خانه. نمی‌دانم سرکار علیه برگشته یا نه؟ ساعت دوازده شب است. بی سر و صدا در را باز می‌کنم. کفش‌هایش دم در است. حتما دوباره کمین ایستاده تا گیرم بیندازد و بعد ازش اقرار بگیرم که برای من بیدار مانده است! آرام و هشیار قدم برمی‌دارم که گیر کمینش نیفتم، اما نه، کمین نگذاشته! اولین چیزی که می‌بینم، لپ‌تاپ روشن است و بعد انبوهی برگه و پرونده روی زمین. نگران می‌شوم؛ با دیدن سرکار علیه که با لباس بیرون روی برگه‌ها افتاده، اول تمام احتمالات وحشتناک از ذهنم می‌گذرند و رد می‌شوند. نگاهی به آشپزخانه می‌اندازم. قرمه سبزی مادرش روی میز است. برش می‌گردانم و نبضش را می‌گیرم. کم فشار می‌زند. رنگش هم پریده. می‌دوم به آشپزخانه تا آب قند درست کنم. تنها چیزی که به فکرم می‌رسد همین است. معده‌ام می‌سوزد و با چند بیسکوییت آرامش می‌کنم. اگرچه منشا این سوزش معده، بیشتر عصبی است. چند دانه خرما هم می‌خورم چون اگر من هم از حال بروم، کسی نیست به دادمان برسد. سنسور علائم حیاطی سرکار علیه قطع است؛ معمولا پیغام low battery نمی‌دهد تا جایی که خاموش شود! این سرکار علیه از من هم دیوانه‌تر است! آب قند به دست می‌نشینم کنارش و سرش را روی بازویم می‌گذارم. با قاشق، کمی آب قند در دهانش می‌ریزم. خیره می‌مانم به چشمان بسته‌اش و صلوات می‌فرستم تا بازشان کند. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #بیست_ودو رکاب (آقا) نمی‌دانم چقدر گذشت تا سرم را از روی
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت عقیق از وقتی خط سبزرنگ پشت لبش را دید، تمام هدفش در یک عبارت خلاصه شد: مثل پدر شدن! لیلا را یک گوشه ذهنش نگه داشت؛ تا قبل از آن که تکلیف شود. بعد از آن سعی کرد طوری سرش را گرم کند که به یاد لیلا نیفتد؛ اما تصویر کم رنگ لیلا در ذهنش، هیچ وقت از بین نرفت. این میان، نیاز به یک دوست داشت، یک برادر، کسی که همراهی‌اش کند؛ کسی که مثل خودش باشد. با همان دغدغه‌ها، همان اهداف. بین هم سن و سال‌هایش چنین کسی سخت پیدا می‌شد. سال اول دبیرستان، حسین را در مدرسه پیدا کرد. وقتی با لبخند و لهجه غلیظ اصفهانی پرسید: -کلاس ریاضی همینجاس؟ و ابوالفضل دستپاچه جواب داد که: -ها! به همان لهجه خوزستانی. و حسین کنار ابوالفضل نشست. خودش هم نفهمید چرا؟ اما نشست و به‌حساب قسمت گذاشت. برای همین سر صحبت را باز کرد: - توام تک افتادی؟ ابالفضل محجوبانه لبخند زد و با خودکارش بازی کرد: -ها، غریبُم! -بِچه کوجای؟ لهجه د اصفانی نیس؟ و لبخند ابوالفضل عمیق‌تر شد و سرافراز گفت: - خرمشهر! چشمان حسین با شنیدن نام خرمشهر درخشید: -پس بِچه جنگی دادا؟ -ها کوکا! سه ماهی میشه اومدیم اصفهان. فهمیدند مهم نیست اهل کجایند؛ شبیه هم اند. مثل برادر. و همین شد که حسین شد برادرش برای ادامه راه پدر. پایش را به هیئت و مسجد باز کرد. تمام انرژی‌اش را جمع کرده بود تا یادداشت‌های پدر را بخواند و با دوستانش حرف بزند. می‌خواست پدر را در خودش زنده کند. دیگر گوشه گیر و منزوی نبود؛ از بسیج محله شروع کرد تا برسد به جایی که پدر بود. می‌خواست این طوری انتقامش را از دشمنان پدر بگیرد. دیگر روز و شب نداشت؛ مثل پدر. یا هیئت و مسجد بود، یا کتابخانه. وقت‌هایی هم که در خانه بود، وقتش را برای الهام و امیر می‌گذاشت. برای مانند پدر شدن، پر از انگیزه بود. حتی مشکلات مسیر را هم دوست داشت.هرجا به مشکل می‌خورد، راهی برای مردتر شدن پیدا می‌کرد. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #بیست_وسه عقیق از وقتی خط سبزرنگ پشت لبش را دید، تمام هدف
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه مقابل دو راهی قرار گرفته بود. فکر می‌کرد اگر دنبال هدفش برود، باید مرد شود. مرد شدن را هم دوست داشت هم نه. کلمه «مرد» از دید او، به معنای جنسیت نبود. اعتقاد داشت «مرد» را باید برای انسان به کار ببرند؛ چه زن باشد چه مرد؛ و زن هم می‌تواند مردانه زندگی کند. برای او، مردانه زیستن نه به معنای مذکر شدن، که به معنای انسانیت بود. فطرت دخترانه‌اش را هم دوست داشت، هم نه. لطافت و ظرافت را دوست داشت اما از نقاط ضعفی مانند حسادت، تجمل گرایی و کنجکاوی‌های زنانه بیزار بود. از گدایی محبت، چشم و هم چشمی، از این که با زیبایی جسم سنجیده شود و تمام دغدغه‌اش، لباس و آرایش باشد. بیشتر از زن بودن، انسان بودن را دوست داشت. سر دوراهی گیر کرده بود. با خودش می‌گفت اگر بخواهد فطرت زنانه را نگه دارد، نمی‌تواند برای دین و اعتقادش سرباز باشد. دلش هم نمی‌آمد عاطفه و لطافتش را رها کند. برعکس همه که دنبال سقفی بودند تا خیس نشوند، بدون چتر در صحن می‌گشت. حاضر نبود چشم از تماشای گنبد، آن هم زیر باران سحرگاه، بردارد. سوال‌هایش را آورده بود خدمت کسی که حرفش را بهتر از همه می‌فهمد؛ خدمت بانوی قم، کسی بهتر از ایشان را برای حرف‌های دخترانه‌اش پیدا نکرد. مقابل صحن ایستاده بود، و هرچه می‌خواست گفت. گفت همان راهی را جلوی پایش بگذارند که صلاحش هست. برعکس همیشه، هرچه خواست بر زبان جاری کرد و نگذاشت فقط از دلش بگذرد. نجوایش که تمام شد، تا مقبره پروین اعتصامی قدم زد. همچنان چشم به گنبد، صلوات می‌فرستاد. از دلش گذشت استخاره بگیرد. با چشم صحن را کاوید. کسی نبود؛ همه رفته بودند داخل شبستان‌ها؛ به جز چند طلبه‌ای که با عجله می‌خواستند خارج یا داخل شوند. دوباره گنبد را نگاه کرد: - ای که مرا خوانده‌ای! راه نشانم بده! چشمش به پیرمردی روحانی افتاد ، که عمامه مشکی و شال‌سبزش نشان از سیادت داشت. آمده بود برای پروین اعتصامی فاتحه بخواند شاید. مثل بقیه عجله نداشت، آرام می‌آمد. بشری قرآن جیبی را از کیفش درآورد. ناخودآگاه جلو رفت و تا به خودش آمد، از پیرمرد استخاره خواسته بود. پیرمرد هم انگار آمده بود برای بشری استخاره بگیرد. قرآن را گرفت و زمزمه کنان نگاهی به گنبد کرد: -نیت کردی دخترم؟ تنش از سرما مورمور شد؛ شاید هم از اضطراب. همه چیز را به صاحب حرم واگذار کرد. پیرمرد با بازکردن قرآن، لبخند عمیقی زد: -خیلی خوبه، حتما نتیجه‌ش خوب میشه... خوش به حالت دخترم چه نیت پاکی داشتی! خیلی خوبه ولی سخته، باید مرحله مرحله پیش بری. مرحله مرحله، ان‌شالله آخرش هم پیروزی و سعادت هست، ان‌شاالله. حس کرد سبک شده و راحت می‌تواند تا خود ضریح بدود، شبکه‌های ضریح را ببوسد و بابت این تایید تشکر کند. خودش را کنترل کرد که جلوی پیرمرد جیغ نکشد! با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید: -میشه بپرسم کدوم آیه اومده؟ پیرمرد لبخند زد: -وَ بَنَینا فَوقَکُم سَبعاً شِداداٌ. وَ جَعَلنا سِراجاً وَهّاجاً. وَ اَنزَلنا مِنَ المُعصِراتِ ماءً ثَجّاجاً (و برفراز شما هفت آسمان محکم استوار ساختیم. و خورشید را که چراغی گرم و پر فروغ است پدید آوردیم. و از ابرهای باران دار، آبی ریزان فرو فرستادیم سوره نباء/ آیات 12 تا 14.) بانو چقدر قشنگ تاییدش کرد! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #بیست_وچهار فیروزه مقابل دو راهی قرار گرفته بود. فکر می‌ک
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت ۲۵ رکاب (خانم) باد گرمی به صورتم می‌خورد. مایع شیرینی راهش را از بین لب‌هایم باز می‌کند و به دهانم می‌ریزد؛ چیزی شبیه آب قند که خلسه‌ام را شیرین‌تر می‌کند. پلک‌هایم مثل قبل سنگین نیست و می‌توانم بازشان کنم. به محض چشم باز کردن، منبع تولید باد گرم را می‌بینم که دقیقا مقابل صورتم است و به چشمانم خیره شده. انگار بخواهد تمام اجزای صورتم را یکی یکی آنالیز کند! زیر لب صلوات می‌فرستد. باید آب قند هم کار او باشد. صدایم از ته چاه در می‌آید: -چی شده؟ چقدر وقته خوابم؟ بیسکوییتی دهانم می‌گذارد: -بازم تو شارژت تموم شد، خاموش شدی؟ و می‌خندد. نگاهی به اطرافم می‌اندازم. سرم از زمین ارتفاع دارد؛ به اندازه زانو و دست یک مرد. هول می‌کنم و می‌خواهم بلند شوم که محکم می‌گیردم. ضعفم اجازه نمی‌دهد تقلا کنم. دوباره می‌پرسم: -چقدر وقته خوابم؟ -باورت میشه نمی‌دونم!؟ اومدم دیدم افتادی روی این برگه‌ها. فشارت افتاده. -شام خوردی؟ -نه. گذاشتم داغ بشه بریم بخوریم. گردن می‌کشم که برگه‌ها را ببینم. دستشان نزده که بهم نریزند. کش چادر را از دور سرم بر می‌دارد: -بعد به من میگه چرا به خودت نمی‌رسی؟ تو نمیگی اگه چیزیت بشه، پرونده‌ت ناقص می‌مونه؟ حداقل بذار یه پروژه تموم بشه بعد! صدای گرفته و چشمان پف کرده‌اش خستگی را داد می‌زنند. باز هم سعی می‌کنم خودم را نجات بدهم اما محکم‌تر می‌گیرد و نمی‌گذارد. کمرم از درد تیر می‌کشد و چهره‌ام درهم می‌رود. نباید بگذارم بفهمد. ابرو بالا می‌دهد و دست می‌برد سمت مقنعه‌ام که برش دارد. موهایم پریشان می‌شود و توی صورتم می‌‌‌‌‌ریزد. ترجیح می‌دهم تکان نخورم تا حساس نشود و بتوانم به موقع در بروم. می‌خواهد بیسکوییت بعدی را دهانم بگذارد اما اجازه نمی‌دهم. بیسکوییت را می‌قاپم و دهانم می‌گذارم. کمر و پهلویم هنوز درد می‌کند اما به روی خودم نمی‌آورم. نهایتا یک کبودی ساده است که زود خوب می‌شود. بوی قرمه سبزی، بهانه خوبی برای در رفتن از دستش می‌شود. بلند می‌شوم اما از درد کمر و شاید کمی هم سرگیجه، دوباره تلو تلو می‌خورم. قبل از این که بیفتم، بازویم را می‌گیرد و روی صندلی می‌نشاند. می‌رود به آشپزخانه و با یک لیوان آبجوش و نبات و چند دانه خرما بر می‌گردد. زانو می‌زند مقابلم و مجبورم می‌کند خرما و آب جوش را بخورم. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت ۲۵ رکاب (خانم) باد گرمی به صورتم می‌خورد. مایع شیرینی راهش
🍀🌷 رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق آخرین ظرف خرما را آخر سفره گذاشت. خواست برود که صدایی دخترانه نگهش داشت: -دستتون درد نکنه! خدا خیرتون بده آن قدر زحمت می‌کشید! کاری نیس از دست من بربیاد؟ عشوه و نازکی عمدی صدای دخترانه، دلش را قلقلک داد و وسوسه شد صاحب صدا را بشناسد. خواست سرش را بالا بیاورد، که چشمش به انگشتر عقیق پدر افتاد که تازه اندازه‌اش شده بود. از نیتی که در دلش بود خجالت کشید. شیطان را لعنت کرد و لب گزید. خیره به زمین، خواهش می‌کنمی پراند و به طرف قسمت مردانه قدم تند کرد. شاید از بخت بدش بود، که سینی چای را دادند که بین خانم‌ها بگرداند. خیره به سینی بود تا حواسش پرت نشود. دست جوان و ظریفی در سینی دراز شد. می‌لرزید. چای برداشتنش طولانی شد؛ به خاطر لرزش دستش شاید. شاید هم چون می‌خواست تشکر کند. همان صدا بود، با همان کشش. پلک‌هایش لحظه‌ای بالا آمد و دید دختر مستقیم به صورتش نگاه می‌کند. داغ شد؛ نزدیک بود سینی چای برگردد. خیلی نگذشت تا بفهمد دختر، خواهر دوستش سعید است؛ نگین. چون همه چیز به آن شب تمام نشد. بعد ماه رمضان که مراسم مسجد تمام شد، به بهانه نماز جماعت می‌آمد و مقابل در مسجد می‌ایستاد تا ابوالفضل را ببیند. ابوالفضل نمی‌توانست رفتار نگین را درک کند؛ این که خودش را به آب و آتش می‌زد تا توجه ابوالفضل جلب شود؛ حتی در حد نیم نگاه..... این رفتار را در شان یک دختر نمی‌دانست. برایش نه تنها جذاب و قشنگ نبود، زشت و نادرست می‌نمود. از وقتی فهمیده بود نگین جلوی در مسجد منتظرش می‌ایستد، زودتر می‌رفت. اما آن روز، نگین گیرش انداخت. جلویش سبز شد و سلام کرد. ناچار جواب داد و خواست برود. می‌ترسید برایش حرف در بیاورند. می‌ترسید وسوسه شود. نگین از ترس این که ابوالفضل در برود، سریع گفت: -ببخشید، من توی هندسه یکم مشکل دارم. میشه کمکم کنید؟ داداشم گفته شاگرد اولید! درخواست نگین به نظرش مسخره آمد. خواست محترمانه جواب دهد: -نه، شرمنده من وقت ندارم. ببخشید باید برم. و فرار کرد. ترسید سعید ببیندشان. دلش برای نگین سوخت که این طور چوب حراج به غرورش می‌زد. کاری نمی‌توانست برای نگین بکند؛ جز همین بی محلی‌ها تا بلکه بی خیال شود. اما نگین پشت سرش راه افتاد: -خواهش می‌کنم وایسا! ابوالفضل ناخودآگاه ایستاد. منتظر بود ببیند نگین درباره این رفتارش چه توضیحی می‌دهد. صدای نگین لرزید: -باور کن تو فرق داری! خواهش می‌کنم این قدر بی محلی نکن. -باور کنید این رفتارتون اصلا مناسب نیست. همه چیز رو فراموش کنین! -نمی‌تونم! خواست جواب بدهد که دست سعید یقه‌اش را گرفت. بدنش یخ زد. صدای خش دار سعید را از پشت گوشش شنید: -چه کار داری با خواهر من؟ چشمان نگین مضطرب و بقیه صورتش زیر دستانش پنهان شده بود. ابوالفضل نمی‌دانست چه جوابی بدهد. دلش برای آبروی خودش بسوزد یا نگین؟ تا بیاید فکر کند، سعید به دیوار کوبانده بودش و با خشم به چشمانش نگاه می‌کرد. می‌ترسید زبان باز کند؛ می‌ترسید به لکنت بیفتد و سعید بدبین‌تر شود. حسین به دادش رسید. سعید را عقب هل داد: -مگه نشنیدی صداشون رو؟ به ابوالفضل بی‌چاره چه ربطی داره؟ سعید اما شاید حاضر نبود رفتار خواهرش را باور کند که دوباره فریاد زد: -دیگه نبینم بیای دور و برش! این بارم به خاطر حسین کاریت ندارم! اشک نگین درآمد. با فریاد سعید از جا پرید و پشت سرش راه افتاد که برود. حسین جلوی ابوالفضل ایستاد: -چی میگه دختره؟ 🍀 ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #بیست_وشش عقیق آخرین ظرف خرما را آخر سفره گذاشت. خواست بر
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه پدر بود و همین دو دخترش: بشری و مینا. بشری و پدر برای هم بیشتر از پدر و دختر بودند. بشری گاه می‌شد مادر، گاه خواهر، گاه حتی همسر. همیشه وقت داشت برای شنیدن حرف‌های پدر و پا به پایش فکر کردن. وقت داشت برای با پدر غذا خوردن یا تلوزیون دیدن. بخاطر سفارش مادربزرگ بود که مبادا پسرم تنها بماند. بشری می‌خواست کم کاری‌های مادر شاغل را برای پدر بازنشسته جبران کند. آن قدر که گاه پدر نمی‌گذاشت بشری تنها جایی برود، یا چند روز خانه نباشد. پدر برای بشری، گاه استاد می‌شد، گاه راوی، گاه دوست و گاه حتی مادر. همیشه برای سوالات بشری وقت داشت و بشری مطمئن بود پدر از پس پیچیده‌ترین بحث‌ها و سوالات علمی و فلسفی هم بر می‌آید. بشری از همان چهار- پنج سالگی، ایمان داشت به اینکه پدر دانشمند است و بود. پدر آن قدر به بشری نزدیک بود که ماجرای فرهاد را می‌دانست. وقت بهم ریختگی بشری که مادر از خستگی روزانه حوصله صحبت با دخترش را نداشت، پدر با حوصله به گریه‌هایش گوش می‌داد. به هر راهی برای سرحال کردنش متوسل می‌شد؛ از شوخی تا کیک و شیرینی و آغوش و نوازش. بشری دست پخت پدر بود. به جز برخی خصوصیات که از مادر داشت، ریزبینی و نکته سنجی، جدیت و تصمیم را از پدر گرفته بود. اینکه بی مدرک و دلیل حرف نزند، خودش را درگیر حاشیه نکند، به خودش و فرهنگ و کشورش ایمان داشته باشد و خیلی خصوصیات دیگر. حتی پدر کمک کرد بشری مبانی فکری‌اش را بسازد؛ بدون اجبار که با اختیار. هیچوقت دستور نداد، فقط راه را جلوی پای بشری گذاشت. از بچگی فقط می‌دانست نباید درباره شغل پدر با کسی حرف بزند و فقط به گفتن کلمه «کارمند» بسنده کند. گاه پدر ماموریت‌های طولانی می‌رفت؛ آن قدر طولانی که بشری شب‌ها خیالاتی‌می‌شد و فکر می‌کرد پدر آمده؛ و به همین خیال تا دم در می‌دوید. جاهای مختلف می‌رفت: سودان، بحرین، مرزهای شرق و غرب و خیلی جاهای دیگر. یک لپتاپ هم داشت که کسی حق نداشت نزدیکش شود. بشری یاد گرفته بود ، اسم و فامیلش را هرجایی فاش نکند و حواسش باشد کسی عکس از پدر نگیرد. بعد بازنشستگی پدر، وقتی بشری پانزده ساله شد، روزی نبود که بدون خاطرات پدر بگذراند. پدر هربار گوشه‌ای از خاطرات کارش را برای بشری می‌گفت و بشری از شوق محرم اسرار بودن می‌لرزید و شوقش وقتی بیشتر می‌شد که می‌فهمید هیچکس پدری مانند او ندارد؛ و خیلی‌ها امنیت‌شان را مدیون پدر هستند. از همان وقت‌ها بود، که فکر سرباز شدن به سرش افتاد. دختر بزرگ پدر بود؛ شاگرد بود. غیرت دخترانه‌اش باعث شد دنبال جزوه های رنگ و رو رفته پدر بگردد و سعی کند هرچه می تواند یاد بگیرد. این میان، یک مانع وجود داشت، پدر! بشری نگفته بود چه برنامه‌ای برای آینده دارد تا هجده سالش تمام شود؛ می‌ترسید برنامه‌اش را پای احساسات خام نوجوانی بگذارند. اما پدر دخترش را می‌شناخت و می‌دانست بشری علوم نظامی دوست دارد. برای همین بارها غیرمستقیم گفته بود دوست ندارد دخترش وارد نظام شود. می‌ترسید از دستش بدهد. پدر بود و دختر بزرگش. هدف بشری نظام نبود؛ چیزی مشابه نظام. تا اعلام نتایج کنکور صبر کرد. رتبه دو رقمی دستش را باز گذاشت. رشته‌هایی که به نظرش رسید را انتخاب کرد: روانشناسی، جرم شناسی امنیتی و حفاظت اطلاعات؛ فلسفه اسلامی و علوم قرآن و حدیث را هم انتخاب کرد که اگر پدر راضی نشد، گزینه‌های دیگر داشته باشد! قبل از گفتن تصمیمش به پدر، گوشه اتاق سجاده پهن کرد. نیت کرد: دورکعت نماز استغاثه به مادر خوبی‌ها. بعد نماز، صورتش را روی تربت شلمچه، یادگاری‌دوستش گذاشت. - یا مولاتی فاطمه اغیثینی... وقتی خاک گِل شد، سر از سجده برداشت و صورتش را پاک کرد. آیات سوره نباء را خواند و از اتاق بیرون رفت. حرفش را که زد، پدر برای چند لحظه فقط نگاه کرد. بشری دیگر بزرگ شده بود؛ آن هم با خاطرات پدر. با رویای «مثل پدر شدن». با غیرت دخترانه. ••با عقلِ عاشق و عشقِ عاقل.•• - مطمئنی؟ اگه واردش بشی راه برگشتی نیست! تعجب کرد. منتظر بود پدر با یک «نه» محکم و قاطع همه چیز را تمام کند. جرات پیدا کرد: -پای خاطرات شما مطمئن شدم بابا. -کار مردونه با زن نمی‌سازه. حاضری مرد بشی؟ -همه کارا مردونه نیست، به زن هم نیازه. -فقط کاری کن که بعداً نخوای برگردی. مثل بچگی، دست دور گردن پدر حلقه کرد: -اگه دعای شما باشه هیچ‌وقت پشیمون نمیشم. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛