رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدوهشتادوهشت 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
https://harfeto.timefriend.net/16655977092581
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #چهل رکاب (آقا) اولش میگفت لازم نیست بیایم؛ اما نتوانستم
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهل_ویک
عقیق
از پاییز 88 که به تهران اعزام شد،
فهمید اغتشاشات تهران بسیار گستردهتر از اصفهان است و برای همین، هم خودی و هم غیرخودی تمرکز را روی تهران گذاشتهاند.
آتش فتنه،
داشت مردم عادی را هم میسوزاند و از صدای نعره مستانه حامیان غربی و عبریاش، پیدا بود میخواهد ایرانی را در خود ببلعد.
بالای پل هوایی ایستاده بود.
جمعیت در خیابان موج میزد و در میدان امام حسین(ع) دریا میشد. نه شبیه دسته عزاداری بود نه تظاهرات؛ چیزی ترکیب این دو. پرچمهای بزرگ «یا حسین(ع)» روی دستها میچرخید. به جز کسانی که کفن پوشیده بودند، بقیه جمعیت یک دست سیاه بود.
🏴-در روز عزا حرمت ارباب شکستند. علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
با شنیدن شعر،
حرارتش به اندازه پرچمهای آتش گرفته بالا رفت. همین چندروز پیش بود.
آنچه را میدید باور نمیکرد.
این بار نه سطلهای زباله و ماشین پلیس، که دسته عزاداری در آتش میسوخت.
با دیدن شعله میان پرچمها،
احساس کرد آتش از درون او زبانه میکشد. تعدادی از عزاداران در آتش میسوختند.
🏴-این فتنه گران راه عزادار تو بستند. علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
شعر مردم، خاطرات روز عاشورا را برایش زنده میکرد و باعث میشد در سرمای دی ماه، وجودش گر بگیرد. همان روز وقتی به خودش آمد و دید همراه بقیه نیروهای امنیتی وامدادی مشغول کمک به عزادارهاست، فهمید کار فتنه و فتنهگرها تمام است. ارباب بی سر مثل همیشه به داد رسید و مرز کمرنگ میان حق و باطل را مشخص کرد.
مظلوم نماهای مدعی سیادت،
با آتش زدن پرچم های عزاداری نشان دادند از نسل همانهایند که خیام حرم الله را به آتش میکشند. پای حسین(ع) و عباس(ع) که میان آمد، غیرت در سینه حبس شده مردم بیرون ریخت.
جمعیت فریاد یا حسین(ع) را کشیدند و پشت سرش، نام ارباب را تکرار کردند.
فریاد یا حسین(ع) میتوانست مرهمی بر قلب زخم دیدهاش باشد.
حس میکرد در هشت ماه فتنه، به اندازه هشتاد سال پیر شده است.
همین چندروز پیش بود،
که پیش چشمش یک بسیجی را با قمه شهید کردند و صدا از هیچ یک از حامیان حقوق بشر درنیامد. همه داشتند برای آزادی زندانیان سیاسی فریاد میزدند و بسیجیها و امنیتیها، به جرم نداشته کف خیابانهای تهران کتک میخوردند.
صدای بی سیم درآمد:
-اعلام موقعیت؟
لبخند تلخی زد.
به لطف مولا همه چیز خوب بود. دلش میخواست بالای پل هوایی، از خستگی بگیرد بخوابد. اما مگر صدای غیرت زخم خورده مردم میگذاشت؟
🏴-علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
🏴علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #چهل_ویک عقیق از پاییز 88 که به تهران اعزام شد، فهمید اغت
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهل_ودو
فیروزه
تا وقتی بنر تسلیت را روی دیوار اداره ندید، باورش نشد. تازه سرپا شده بود که خبر را شنید. میگفتند داخل ماشین بوده که کوکتل مولوتوف را انداختهاند داخل و...
🌷🕊«شهادت مظلومانه هم رزم و سرباز جان بر کف و گمنام امام زمان(ارواحنا فداه)، برادر (...) مداحیان را به شاگردان، همرزمان و خانواده ایشان تسلیت عرض میکنیم.»
سرش تیر کشید.
پرونده «مداحیان»نیمه کاره مانده بود؛ این یعنی وقت گریه و زاری نیست و عزاداری باشد برای وقتی که پرونده تحویل دادسرا شد.
قرار شد با چند نفر از نیروهای عملیات،
برای ادامه کار جلسه داشته باشند. جز او، همه مرد بودند. نگاههای سنگین را روی سرش حس میکرد اما به اندازه تحمل وزن نگاهها قدرت داشت.
امینی، معاون مداحیان، شروع کرد:
-شهادت آقای مداحیان رو تسلیت میگم. ایشون از بهترین نیروهای عملیاتی ما بودن و انتظار چنین اتفاقی رو نداشتیم. الان شرایط حساسی داریم و با کمبود نیرو مواجهیم. برای همین لازمه چندنفر از شما که شاگردهای ایشون بودید، کارشون رو ادامه بدید. بقیه همتیمیهای ایشون، با وجود این که نیروی عملیاتی نبودن ولی خیلی زحمت کشیدن. خانم صابری (نام مستعار بشری) توی این جریان شدیدا مجروح شدن و تازه از بیمارستان مرخص شدن. خانم صابری، لطفا به دوستان یه توضیح بدید.
بشری نگاهی به حاضران جلسه کرد.
مرد جوانی با شنیدن مجروحیت بشری سرش را کمی بالا آورد و دوباره به روبه رو خیره شد. چهره مرد آشنا بود. کمی روی صندلی جابهجا شد:
-خواهش میکنم... بنده هم از طرف خودم تسلیت میگم، برای همه ما ناراحت کننده بود. خوشبختانه با وجود کمبود نیرو و مشکلاتی که داریم، پیشرفت خوبی داشتیم و تونستیم چند نفر از مهرههای اصلی رو دستگیر کنیم که عضو سازمان مجاهدین خلق هستن. ما با یه شبکه گسترده طرفیم که دو تا وظیفه مهم دارن، یکی کشته سازی و یکی پوشش رسانهای اغتشاشات. خیلی حرفهای عمل میکنن و آنقدر پوشش قوی دارن که حتی تا همین الان، یه بهونه محکمه پسند برای دستگیری بعضیهاشون نداریم. طبق اعترافاتی که از یکی از عواملشون گرفتیم، کسانی که وظیفه کشته سازی دارن آموزش دیده اشرف هستن و افرادی که کار رسانهای رو بر عهده دارن، اکثرا از نخبههایی هستن که برای تحصیل یا به دلایل سیاسی، به کشورای اروپایی مهاجرت کردن. قبل از شروع این جریانات ما با موج ورود این نخبهها به داخل کشور مواجه شدیم و کسی هم نتونست جلوشون رو بگیره. شدیدا دارن فعالیت میکنن، با پوششهای مختلف خبرنگار، ناشر، رییس تشکل دانشجویی، نویسنده، دانشجو و حتی تاجر و فروشنده! الان ما با این شبکه طرفیم که اگه جلوشون گرفته نشه، این پروژه کشته سازی ادامه میکنه و کار رسانهایشون هم برای راهاندازی مکملش میشه. اگر هم دستگیر بشن، تازه بهونه علیه دستگاههای امنیتی میشه. باید مهارشون کرد.
مرد جوان که داشت با انگشتر عقیقش بازی میکرد، گفت:
-خب تکلیف تیم ترورشون مشخصه. با ما طرفن. برای تیم رسانهایشون برنامهای دارین؟
بشری نفس عمیقی کشید:
-بله. برای اونا هم برنامه داریم. بچهها دارن پیگیری میکنن. الان ما به نیروهای عملیات نیاز داریم تا هرکسی بتونه کار خودش رو انجام بده و کارها قاطی نشه. چیزی که مهمه، اینه که ما فقط با چندتا تروریست بزن بهادر و بی کله یا چندتا بچه روشنفکرنما و بی عرضه طرف نیستیم؛ یه چیزیه بین این دوتا.
جوان سرش را تکان داد:
-فکر میکنم تا حدودی متوجه شدم.
امینی رو به بشری کرد:
-خانم صابری، پرونده رو بدید به آقایابراهیمی مطالعه بکنند، یه جلسه توجیهی بذارید براشون تا کاملا با جریان پرونده آشنا بشن، یا علی.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #چهل_ودو فیروزه تا وقتی بنر تسلیت را روی دیوار اداره ندی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🍀
قسمت #چهل_وسه
رکاب (خانم)
حس میکنم معدهام به هم میپیچد.
به ساعت نگاه میکنم. چشمانم میسوزد و سخت میتوانم عقربهها را تشخیص دهم. الان پنج ساعت است که از جایم تکان نخوردهام. صدای اذان میآید.
قبل از این که بلند شوم، مطهره لیوان آب جوش و نبات را جلویم میگذارد.
درحالی که تشکر میکنم،
دست میگذارم روی چشمانم و شقیقههایم را ماساژ میدهم. مطهره روی شانهام دست میگذارد:
-به خودتم اهمیت نمیدی، فکر اون کوچولو باش که باید پا به پای تو گرسنگی بکشه!
نگاهی به همکار دیگری که در اتاق ایستاده میکنم و معترضانه به مطهره میگویم:
-هیس!
-چرا نمیخوای کسی بفهمه؟ میترسی مراعاتت رو بکنن، یه موقع خدای نکرده فشار کاریت کم بشه؟
-باور کن الان وقت لوس بازی و مجروح شدن نیست. امیرمهدی منم از همین الان یاد میگیره توی شرایط سخت طاقت بیاره.
-از همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی خل و چلی! پاشو افطار کن، بعد هم برو خونه. دیشب شیفت بودی کافیه!
بلند میشوم؛ کمرم تیر میکشد.
الهی بمیرم برای این بچه که مادری مثل من دارد. کمی سرگیجه دارم. به دیوار تکیه میدهم و آب جوش و نبات را سر میکشم. جان میگیرم و سجاده را کف اتاق پهن میکنم.
بعد از افطار مطهره چند لقمه نان و پنیر به خوردم میدهد و نمیگذارد بمانم. ماشین نیاوردهام، قرار است «او» دنبالم بیاید.
همراه را تحویل میگیرم.
پیام داده است که دور و بر ساعت ده، دنبالم میآید.
تقاطع را دور میزند تا مجبور نشوم از خیابان رد شوم. قبل از سوار شدن، دسته گل نرگس را روی صندلی میبینم.
او از من هم دیوانهتر است!
به رسم همیشگی، گل را میبویم و میبوسم. راه میافتد. دوباره معدهام درهم میپیچد. هوس زولبیا و بامیه کردهام.
اولین بار است که دلم آنقدر برای چیزی ضعف میرود! دو دل میشوم که بگویم یا نه؟
میگویم:
-میگما... میشه یکم زولبیا و بامیه بخری؟
می خندد:
-چه عجب... بالاخره شما هم یه چیزی خواستین! البته شما که نه، امیرمهدی هوس کرده، مگه نه؟ مامان بزرگا چی میگن؟ امم، آهان! ویار، درسته؟
آب میشوم و در لاک دفاعی میروم:
-نمیخوام اصلا.
-باشه باشه، ببخشید!
جلوی یک قنادی نگه میدارد. به درخواستش پیاده میشوم که انتخاب کنم. همان ورودی، بوی کیک اذیتم میکند. نمیتوانم وارد شوم. به ماشین برمیگردم به.
با یک بسته زولبیا و بامیه داخل ماشین مینشیند.
با ذوق بچگانهای در جعبه را باز میکنم و یک بامیه، مثل نخوردهها، داخل دهانم میگذارم.
نگاهم میکند و میخندد. اخم میکنم:
-به من چه؟ پسرت شکموئه!
-لواشک میخوای؟ من شنیدم خانما چیزای ترش دوست دارن!
و چند بسته لواشک و آلوچه از پلاستیک در میآورد. دستم را مقابل دهانم میگیرم:
-نه! من حالم از ترشی بهم میخوره، از بچگیام بوی ترشی بهم میخورد، سردرد میگرفتم.
راه میافتد:
-واقعا موجود عجیبی هستی!
بامیه را قورت میدهم:
-دلتم بخواد.
دست دراز میکند که بردارد، روی دستش میزنم:
-اینا فقط مال من و امیرمهدیه.
میخندد. به خانه میرسیم.
ساعت یازده است. تلوزیون را روشن میکند. از همین الان، پیشواز عید فطر رفتهاند. کی رمضان تمام شد؟
هوس املت کردهام. دلم ضعف میرود.
گوجهها را میشویم و میخواهم خرد کنم که چاقو را از دستم میگیرد:
-چرا مثل خنجر نظامی دستت میگیری؟ این چاقوی آشپزخونهست! بذار خودم خرد میکنم.
یک قاچ گوجه در دهانم میگذارم. همانطور که نگاهش به گوجههاست، میگوید:
-میگم، به نظرت طوریه اگه برای عید فطر کنار هم نباشیم؟
-چطور؟
-باید برم خارج از شهر... کجاش رو نپرس!
-کی تا حالا پرسیدم؟
-این از اون حساسهاست.
-کدومش حساس نبوده؟
-ممکنه برنگردم.
-همۀ ماموریتای ما همینه.
لبخند میزند:
-بعد نماز صبح باید برم.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🍀 قسمت #چهل_وسه رکاب (خانم) حس میکنم معدهام به هم میپیچد. به سا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #چهل_وچهار
عقیق
صدای قرآن عبدالباسط دل زخم خوردهاش را نوازش میداد. بوی اسپند میآمد.
کفشهایش را داخل جاکفشی گذاشت.
جمله روی بنر که چهلمین روز شهادت مداحیان را تسلیت میگفت، قلبش را میخراشید. رفتن مداحیان، داغ پدر را تازه کرد. مخصوصا که نحوه شهادتش هم بی شباهت به پدر نبود. سوختن در خودرو، شاید دردناکترین و مظلومانهترین نوع شهادت بود.
مخصوصا زمانی که در #گمنامی باشد.
آتش و گمنامی، ترکیب غم انگیزی میسازند که اهل دل را میرساند به #مدینه، سال یازدهم هجری...!
هنوز وارد نشده بود که زبرجدی را دید.
داشت با خانمی حرف میزد. توانست خانم صابری را بشناسد. مثل زبرجدی بلندبالا و نسبتا چهارشانه بود. برعکس همیشه، رویش را طوری با چادر گرفته بود که شناخته نشود.
زبرجدی بازوی صابری را فشرد.
چشمان ابوالفضل گرد شد! زبرجدی وقتی خواست برود سمت مردانه، ابوالفضل را دید. فهمید ابوالفضل از برخوردش با صابریمتعجب است. آرام گفت:
-دخترمه.
ابوالفضل حرفی نزد.
شاید حتی شگفت زده هم نشد. انگار چنین انتظاری داشت. فهمید چاقو خوردن دختر زبرجدی، درجریان پرونده مداحیان بوده است. صابری تا قبل از آن یک همکار بود اما حالا مجهول شده بود. شاید میخواست بداند چرا که دختر زبرجدی وارد این شغل مردانه شده؟ مگر پسر ندارد که ادامه شغل پدری را به پسر بسپارد؟
وارد نمازخانه اداره شد.
نشست جایی که به چشم نیاید. صدای گریه کسی نمیآمد، شانهها نرم نرم تکان میخوردند. مردهایی از جنس مداحیان، عادت نداشتند بلند بشکنند.
اصلا بی صدا و بی هیاهو بودن،
خصلت اصلی بچههای امنیت بوده و هست.
یکی از همکارها مداحی میکرد. کم کم دم گرفتند و آرام شروع به سینه زدن، کردند. مداحیان از داخل عکس به همه میخندید. انگار میخواست بگوید «دیدید بعد این همه سال، بالاخره توانستم بروم؟»
هیچکس از مردم عادی،
شهادت مداحیان را نفهمید. خانوادهاش هم در مراسم ختم گفتند در تصادف کشته شده. این مراسم چهلم را هم، همکارهایش برای آرام کردن دل خودشان گرفتند؛
وقتی پرونده مختومه شد و توانستند باند ترور و کشته سازی را از هم بپاشند.
به خودش که آمد،
دید صورتش خیس شده و مثل بقیه، شانههایش میلرزد. روزهای آموزش تحت نظر مداحیان، سخت گیریهای پدرانهاش، صمیمیتهای دوستانهاش و خاطرههایش از پدر، یکی یکی از مقابل چشمان ابوالفضل رد میشد. خوب که زیر بال و پر ابوالفضل را گرفت و خیالش راحت شد که ابوالفضل از آب و گل درآمده، گذاشت و رفت. انگار اصلا ابوالفضل را تربیت کرد که جای خالی اش را پر کند. شاید هم خواسته وقتی در بهشت، ابراهیم را دید، با افتخار بگوید هرچه توانستم برای پسرت انجام دادم.
صورتش را با دست پوشاند که کسی اشکش را نبیند. دلش پدر را میخواست که تشر بزند: «مرد که گریه نمیکنه!»
دلش هوای مداحیان را کرده بود،
که سرشان فریاد بکشد و مجبورشان کند هفتاد بار یک نفس شنا بروند، با پنج کیلو بار بیست بار دور محوطه آموزش بدوند و برای خوردن غذا تا فردا صبر کنند.
به سینه میزد و همراه مداح زمزمه میکرد:
-ندارم غیر تو فکر و خیالی... بنفسی انت و اهلی و مالی (جان و خانواده و ثروتم به فدای تو)
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای
قسمت #چهل_وپنج
فیروزه
خودش هم نفهمید کی افتاد.
تازه از گشت برگشته بود. کمی که دور خانه چرخید و سر به سر مینا گذاشت و کمک مادر آشپزخانه را جمع کرد، رفت به اتاقش و جزوههای حکمت متعالیه را برداشت که بخواند. علاقهاش به علوم دینی باعث شده بود وقت آزادش را با مطالعه دروس حوزه پر کند.
هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که پلکهایش روی هم افتاد. نمیخواست اما دست خودش نبود.
-بابا، بشری جان، پاشو بابا...
سرش روی زانوی پدر بود.
پدر دست بین موهایش دست انداخته بود و نوازشش میکرد. به چشمهایش دست کشید:
-چقدر وقته خوابم؟
-نمیدونم! اومدم دیدم بیهوشی. بیا، برات بستنی خریدم!
پدر شاید تازه میخواست هرچه در کودکی بشری کم گذاشته جبران کند. هرچه بشری بزرگتر میشد، از دید پدر کوچکتر میشد انگار. بشری اول خواست بگوید اینها از سنش گذشته است اما نتوانست دل پدر را بشکند. با ذوقی کودکانه بستنی را گرفت.
پدر گفت:
-به جای همه اون بستنیایی که بچه بودی برات نخریدم.
بشری همانطور که بستنی میخورد خندید:
-چیزایی که شما به من دادین خیلی بیشتر از ایناست. بستنی رو که همه باباها میتونن بخرن. اما شما قهرمانین.
-قهرمان مداحیان و ابراهیم بودن نه من.
-هرکسی که آنقدر راحت جونش رو کف دستش بگیره قهرمانه بابا. اینو الان دارم میفهمم.
-چطور؟
-گفتنش راحته اما هرکسی نمیتونه #جونش رو کف دستش بگیره، حتی اگه امنیتی باشه، نظامی باشه. خیلی باید بزرگ باشی تا با خیال راحت، حتی با ذوق و شوق بری توی دل مرگ. هرکسی به اینجا نمیرسه.
چشمان پدر پر شد.
بشری دلش نمیخواست گریه پدر را ببیند. برای همین پرسید:
-بابا...
-جان بابا؟
-اینهمه چیز یادم دادین، میشه #مردن رو هم یادم بدین؟
پدر از درون گر گرفت.
منظور بشری را خوب میفهمید. بشری میخواست از همه ببرد. حتی از خودش و غرورش. میخواست کامل جدا شود. میخواست خودش هم نباشد.
کسی که چنین بخواهد، یعنی میخواهد آماده شود برای رفتن. یعنی دیگر مال خودش نیست. پدر خود این حس را تجربه کرده بود.
گفت:
-یاد دادنی نیست. باید تمرین کنی. سخته اما من میدونم برای دختر من سخت وجود نداره.
بشری بستنی را تمام کرد.
پدر نگاهی به جزوهها انداخت:
-چی میخوندی بابا؟
-حکمت متعالیه.
-خیلی داری سخت میگیری به خودت. کم میخوری، کم میای خونه، کم میخوابی، نگرانتم.
-چشم. حواسم هست. اما این بدن باید حالا حالاها باهام راه بیاد. باید عادت کنه.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای قسمت #چهل_وپنج فیروزه خودش هم نفهمید کی افتاد. تازه از گشت برگشت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #چهل_وشش
رکاب (آقا)
حالا که فکرش را میکنم،
الکی نگران بودم که از رفتنم ناراحت شود. او که خودش این کاره است، بار اولش هم نیست و عادت دارد.
شاید نگرانیام به خاطر بچه بود.
انگار نه انگار که مامور امنیتی است و جوانیاش را در آموزش نظامی و عملیات صرف کرده. مثل زنهایی که یک عمر فقط خانه داری کردهاند، با انبساط خاطر تمام مشغول آماده کردن سحری است. به گمانم بادمجان سرخ میکند؛ میداند که دوست دارم. تلوزیون روشن است. گذاشتهام شبکه قرآن و مثلا به حرفهای کارشناس مذهبی گوش میدهم؛ ولی نگاهم به اوست. چادر نماز سرش کرده و زیر لب چیزی زمزمه میکند.
فکر کنم دارد نماز شبش را میخواند.
چشمم به مفاتیح و تسبیحش میافتد که روی میز است. از همین حالا دلم برایش تنگ شده؛ با این که اولین ماموریتم نیست. بارها پیش آمده چند ماه خانه نباشم و خم به ابرو نیاورد. او هم ماموریت طولانی داشته. زندگی ما همین است.
غذا را بار میگذارد و میآید سر میز، سراغ مفاتیح. میگوید:
-نمیخوای بری یکم استراحت کنی؟ باید سرحال باشی.
-خوابم نمیاد.
نمیگویم تا وقتی چشمم به اوست، خواب به چشمم نمیآید. میگویم:
-ببخشید تنهات میذارم.
درحالی که دعای ابوحمزه را باز میکند،
لبخند میزند. بی قرارتر میشوم. حیف که نمیشود عکسش را در گوشی نگه دارم و باید در این مدت با یادآوری چهرهاش بسازم. حتی نمی دانم میشود تماس تلفنی داشته باشیم یا نه؟
سنگینی نگاهم را حس میکند و میگوید:
-به چی نگاه میکنی؟ پاشو برو قرآنی دعایی چیزی بخون! این سحرا رو نباید از دست داد.
یک لحظه حس میکنم،
با یک عارف خلوت نشین طرف هستم. چقدر شخصیت پیچیدهای دارد. این را بار اولی که دیدمش نفهمیدم.
اما الان خوب میدانم به موقعش بانوی خانه است،
یک وقت شیر مبارزه است،
گاهی فرماندهای مقتدر است،
گاه طلبه،
بعضی وقتها هم مثل الان زاهدی سجاده نشین. در همه این حالات، خودش است؛ خود خودش.
پیداست نگاهم باعث شده نتواند بر فرازهای دعای ابوحمزه تمرکز کند. میگویم:
-این مدت که نیستم برو خونه مامان اینا.
لبخند میزند:
-مگه بار اولمه تنها میمونم؟ تازه مگه خودم چقدر توی خونه هستم؟
-فرق میکنه. الان امیرمهدی هم هست. یه موقع کمک بخوای. تازه...
ادامه حرف در دهانم نمیچرخد. ذهنم میرود به روزهای تلخ دوازده سالگیام. میگوید:
-تازه چی؟
-بچهها خانوادههاشون رو بردن جاهای دیگه، چون ممکنه اگه زورشون به ما نرسید، سر خانوادههامون خالی کنن.
از تصورش هم سردرد میگیرم.
تهدید خانواده یک مامور، آخر نامردی است. آخر بزدلی.
-تهدید کردن یا احتمال میدین؟
-خانم یه بچهها الان روی تخت بیمارستانه. به خیر گذشته. تهدید کردن.
لبخندی پر از آرامش میزند:
-مرگ اگه بخواد بیاد که هرجا باشم میاد. ولی برای این که ذهنت درگیر نشه، چشم.
وقتی چشم میگوید خواستنیتر میشود. شاید چون همه اقتدار سرتیم بودنش را پشت سر میگذارد و میشود خانم خانهام.نگاهی به آشپزخانه میاندازد و میرود که غذا را بکشد. بوی خورش بادمجان و برنج زعفرانی، مستم میکند.
دعای سحر شروع میشود.
مسواک زدنم که تمام میشود، اذان میدهند. به نماز که میایستم، پشت سرم میایستد. معمولا اگر خانه باشیم #اقتدا میکند.
ادامه👇👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #چهل_وشش رکاب (آقا) حالا که فکرش را میکنم، الکی نگران بود
ادامه قسمت #چهل_وشش
رکاب(آقا)
موقع تسبیحات، دلتنگیام بغض میشود و بعد اشک. نمیگذارم بفهمد. دارد دعای عهد زمزمه میکند:
- اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه، والذابین عنه، و المسارعین الی قضاء حوائجه، و الممتثلین لاوامره، و المحامین عنه، و السابقین الی ارادته، و المستشهدین بین یدیه. (خدایا مرا از یاران و یاوران و دفاع کنندگان او (حضرت مهدی ارواحنا فداه) قرار ده، و از شتابندگان به سویش در جهت برآوردن خواستههایش، و اطاعت کنندگان اوامرش، و مدافعان حضرتش، و پیش گیرندگان به جانب خواستهاش، و شهادت یافتگان پیش رویش)
به خودم میآیم و دارم با او زمزمه میکنم. بعد از تمام شدن دعا، مقابلم میایستد:
-دیرت نشه؟
سر تکان میدهم.
نگاهش را از نگاهم میدزدد. نمیدانم کی وقت کرده لباسهایم را اتو کند. میپوشمشان. به چارچوب در تکیه میدهد:
-اگه یه موقع کارتون گره خورد، صلوات حضرت زهرا(علیها السلام) فراموش نشه.یادت نره افطار و سحری رو بخوری حتی به اندازه یه خرما، از پا در میای!
اینها توصیههایی است که قبل از هرماموریت، اگر خانه باشد، تحویلم میدهد. تند تند سر تکان میدهم. کیفم را برمیدارم. صدایش کمی میلرزد:
-مواظب خودت باش. اگه تونستی زنگ بزن.
دلم برایش پر میکشد.
قبل از این که در آپارتمان را ببندم، با صدایی که آشکارا بغض آلود است، میگویم:
-مواظب مامانِ پسرم باش.
لبخند میزند:
-این رو از خدا بخواه.
ماشینی که دنبالم آمده، بوق میزند.
سوار میشوم. نگاهی به پنجره میاندازم. در گرگ و میش صبح، میبینمش که با چادر نماز، پشت پنجره نشسته. چیزی زمزمه میکند که میدانم آیت الکرسی، برای سلامتیام است.
🍀ادامه دارد....
✍ نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #چهل_وشش رکاب (آقا) حالا که فکرش را میکنم، الکی نگران بود
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #چهل_وهفت
عقیق
ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت و در را برای مادربزرگ باز کرد.
الهام کمک کرد مادربزرگ پیاده شود.
پدربزرگ وسایلشان را از صندوق عقببرداشت. ابوالفضل با دست سالمش فقط توانست کلمن را بیاورد.
جلوی در باغ، ماشین زبرجدی پارک بود.
کلمن را زمین گذاشت و با نگین انگشترش چندبار به در زد. صدای زبرجدی آمد:
-جانم؟ بفرمایید.
ابوالفضل با شنیدن صدای زبرجدی لبخند زد:
-مزاحم نمیخواید؟
زبرجدی در را کمی باز کرد:
-به به سلام! قدمتون به چشم! شرمنده یکم صبرکنین خانم و بچهها حجاب کنن.و رو به باغ کرد:
-یا الله!
چنددقیقه که گذشت، زبرجدی در را کامل بازکرد:
-ببخشید معطل شدید، بفرمایید.
گرم با پدربزرگ و ابوالفضل روبوسی کرد. پدربزرگ نمیدانست زبرجدی همکار پسرش ابراهیم بوده، اما از چهره زبرجدی پیدا بود از پدربزرگ خجالت میکشد. خجالت میکشد که او هست و ابراهیم نیست. سعی کرد ظاهر را حفظ کند.
هاجر، همسر زبرجدی، هم با مادربزرگ دست داد. ابوالفضل بعد یک ماه ماموریت برون مرزی، به دعوت زبرجدی، خانواده را آورده بود که به توتهای باغ مهمانشان کند. با تلاش های زبرجدی، باغ از حالت خشک به نیمه خشک رسیده بود.
ابوالفضل به افراد حاضر نگاهی انداخت. متوجه شد خانم صابری آنجا نیست. نبود خانم صابری، هم برایش مهم بود هم نه. دلیل این اهمیت را نمیفهمید.
زبرجدی از فکر و خیال درش آورد:
-دستت چی شده؟
خندید:
-خوردم زمین دیگه!
و چشمک زد. هاجر زبرجدی را صدا کرد:
-پس یه زنگ بزن ببین لیلا کجاست؟
شنیدن کلمه «لیلا»،
ابوالفضل را به بچگیهایش و بازی با همسایههای خاله برد. راستی چقدر تصویر آن روزها کمرنگ شده بود؛ اما حذف نه.
به خودش که آمد، زبرجدی با همراهش حرف میزد. تماس را که قطع کرد، به هاجر گفت:
-میگه تو راهه، الان میرسه.
دختر کوچک زبرجدی، مینا، با الهام دوست شده بود؛ گرچه شاید چهار، پنج سالی اختلاف سن داشتند. مینا داشت به الهام راهنمایی میکرد از کدام شاخه توت بچیند. ابوالفضل هم دلش میخواست برود زیر درخت و از توت خرماییهای شیرین بخورد اما خجالت میکشید. همان وقت، هاجر یک ظرف پر از توت مقابلشان گذاشت:
-بفرمایین! تازه ست همین امروز چیدیم.
صدای در زدن آمد. هاجر گفت:
-حتما لیلاست!
زبرجدی بلند شد و در را باز کرد. ابوالفضل کمی گردن کشید که ببیند کیست؟ حدسش درست از آب در آمد، صابری، یا همان لیلا بود. زبرجدی همان جا پیشانی لیلا را بوسید. آرام کمی باهم حرف زدند. چهره زبرجدی کمی درهم رفت و بعد باز شد.
چشمان لیلا پر از خستگی بود اما لبخند میزد و سلام احوال پرسی میکرد. به ابالفضل که رسید، تعجب کرد. شاید فکرش را نمیکرد او را اینجا ببیند. برعکس ابوالفضل که منتظر بود. منتظر چه؟ نمیدانست!
لیلا سلام آرامی داد و راه سمت مینا و الهام کج کرد. مینا در آغوش لیلا پرید:
-آجی!
لیلا، خواهرش را محکم در آغوش فشرد.
با الهام هم دست داد. مینا دست لیلا را کشید که بروند توت بخورند.
به خودش که آمد،
دید خیلی وقت است در سکوت به درخت های توت نگاه میکند و شاید به لیلا که شاخههای بلندتر را برای مینا و الهام پایین میآورد که توتهایش را بچینند. نگاهش را سمت دیگر چرخاند و زیر لب استغفرالله گفت.
دوباره که به درختهای توت نگاه کرد ،
تا دخترها را برای ناهار صدا بزند، لیلا را ندید. دخترها را صدا زد و اطراف باغ سر چرخاند. باغ آنقدر تنک و بی درخت بود که میشد آخرش را به راحتی دید. لیلا بین چوبهای خشک قدم می زد. زبرجدی سپرده بود همه را برای ناهار صدا بزند. خواست فریاد بزند و بگوید «خانم صابری» که حرفش را خورد.
صابری اسم سازمانی لیلا بود. بلند گفت:
-خانم زبرجدی! بیاید ناهار!
لیلا برگشت و بی آنکه حتی نیم نگاهی به ابوالفضل بیندازد سر سفره رفت.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #چهل_وهفت عقیق ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهل_وهست
فیروزه
همه چیز به نظرش مسخره میآمد.
دائم با خودش میگفت به من چه که پدربزرگ فلانی آرزو دارد عروسی نوهاش را ببیند؟ اصلا چرا من؟
قبل از این، وقتی به خواستگارهای دیگر جواب منفی میداد، پدر راحت قبول میکرد. شاید به دلیل شرایط خاص بشری یا حرفی که همیشه میزد و میگفت اینها کفو بشرای من نیستند.
اما این یکی فرق داشت.
پدر اصرار میکرد و بشری انکار! حرفش مثل همیشه یک «نه» محکم بود و دلیلش شغل حساس و سنگین و ترس از تداخل مسئولیت. پدر اما میگفت این یکی مثل بقیه نیست و با این حرفها نمیشود ردش کرد.
بشری داشت دیوانه میشد؛
بس که هربار میرسید خانه و با پدر حرف میزد، حرف پسر همکار پدر پیش میآمد. هربار پدر از فضائل و کمالات ابوالفضل میگفت،
بشری به خودش لعنت میفرستاد،
که ای کاش هیچوقت ادامه پرونده مداحیان را دست ابوالفضل نمیداد آرزو میکرد آن روز پایش میشکست و به باغ نمیرفت که الان در چنین هچلی بیفتد! نه پدر ول کن بود، نه ابوالفضل و خانوادهاش کوتاه میآمدند. بشری هم که همان اول، دور ازدواج را خط قرمز کشیده بود. ولی کو گوش شنوا؟
همان اول که وارد باغ شد
و دید ابراهیمی (یا همان ابوالفضل) دارد با پدر خوش و بش میکند، باید میفهمید این مهمانی پشت سرش داستان دارد؛
اما شاید بیشتر ذهنش درگیر دو سال پیش بود و شب اغتشاش و جوان بسیجی مجروح. چهره ابوالفضل اگر کمی خونی میشد، دقیقا همان جوان میشد.
بشری نمیخواست باور کند.
خواست اهمیت ندهد. برای همین فقط اخم کرد و به سردی جواب سلام داد.
آب زاینده رود را باز کرده بودند.
بشری تا ساعت هشت که باید برای ماموریت میرفت، سه ساعتی وقت داشت. پیشنهاد پدر بود که بیایند کنار رودخانه.
پدر خوراکیهایی که خریده بود را به مادر داد و دو آبمیوه برای خودش و بشری برداشت:
-من و دخترم میریم یکم با هم حرف بزنیم.
بشری آه کشید که یعنی حسرت به دلم مانده این یکی دو ماه، با هم حرف بزنیم و حرفی از خوبیهای ابوالفضل نباشد.
تازه داشت پاییز میشد و باد میآمد که برگ درختها را بریزد. بشری کمی سردش شد اما به روی خودش نیاورد. پدر گفت:
-داره میره ماموریت.
-موفق باشه.
-اگه برگشت، میان خونهمون. خودتون با هم صحبت کنین.
با خودش گفت کاش آن شب،
ناخواسته ابوالفضل را نجات نمیداد که حالا بشود فکر و ذکر پدر! بی تفاوت گفت:
-صحبت کردن مال وقتیه که دو طرف بخوان.
-چرا نمیخوای؟
-چرا بخوام؟ وقتی مرده و زنده بودنم معلوم نیست؟ وقتی نمیتونم برای خودم و زندگیم وقت بذارم؟
-اونم مثل توئه. اونم مرده و زنده بودنش معلوم نیست.
-خب به نظر من اونم نباید دوتا چشم منتظر به چشمای منتظر اضافه کنه.
-منم مثل شماها بودم. اشتباه کردم؟ اگهازدواج نمیکردم الان تو نبودی، مینا نبود.
بشری حرفی برای زدن نداشت. ساکت شد. پدر ادامه داد:
-اصلا خوبیهای ابوالفضل به کنار. این که چقدر شبیه پدرشه به کنار. این که چقدر به دلم نشسته به کنار. خودت چی؟ شاید الان احساس نیاز نکنی، اما هر چقدرم مقتدر باشی، یه دختری. یه روزی نیاز پیدا میکنی به یه پشتیبان. یه روز که من و مامانت ممکنه نباشیم.
-مرگ و زندگی دست خداست. از کجا معلوم تا اون روز باشم؟
-منم مثل تو فکر میکردم. اما میبینی که جا موندم و نرفتم. بشری جان، عزیزم، بذار خیالم راحت شه. اونم شغلش مثل توئه، درکت میکنه. خیلی از بچههای امنیت اینجوری ازدواج میکنن، زندگیشونم خوبه.
وقتی دید بشری ساکت است و جواب نمیدهد، تیر خلاص را زد:
-خدا رو خوش نمیاد. بخاطر خودت نه، بخاطر ابوالفضل نه، به خاطر خدا. حداقل دربارش فکر کن. بذار بیان، اگه دیدی باهم توافق ندارین بگو نه. باشه بابا؟
بشری لب گزید.
با وزش دوباره باد، سردش شد. دستها را دور بدنش حلقه کرد. برای این که از جواب صریح فرار کند گفت:
-حالا که معلوم نیست از ماموریت برگرده!
پدر فهمید پیروز شده. خندید:
-دعا کن خدا به خانوادهش ببخشدش!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛