eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا و تیمش با برنامه قبلی میهمانی را به جرم اعمال شیطان پرستانه ، وجود مشروبات الکلی ، مواد توهم زا و مخدر بهم ریختند و اجازه دادند برخی بگریزند و مابقی را دستگیر کرده و به پاسگاه بردند . هانا دستگیر شده بود و در سالن در کنار دیگر اعضای میهمانی نشسته بود . یکی از دختران با ترس گفت : هانا حالا چی میشه ؟ اصلا کارن چی شد ؟ خودش به ما گفت اگه هنوز اهل... ـ اینجا نباید همه حرفی بزنین بعدشم مگه من گفتم شیطون پرست بشید آخه بدبختا شما ها که با دیدن پلیس راهنمایی رانندگی خودتونو خیس میکنین ، غلط میکنین میخواین با خداشون بجنگین ـ حالا ما جو گیر شدیم یه غلطی کردیم بخدا من فقط بخاطر هیجانش اومدم وگرنه بابای بدبختم همیشه نون حلال درآورده ـ و تو هم الان پشیمونی ؟ حداقل جنم داشته باشین اینقدر بدبختو مفلوک شدین که اینطوری دروغ می بافینو خودتونو مومن نشون میدین ؟ آخه من که بهتر از هر کسی میدونم که بابای جناب عالی یه آپارتمانو به ده نفر میفروشه پسری با اعتراض گفت : حالا این بحثا کار به جایی نمیبره ببخشید هانا ولی اگه تو دردسر بیافتیم مجبوریم بگیم تا همه کاره ای هر چند اونا خودشون همه چیو میدونن ـ من همه کارم ؟ مردتیکه مگه من گفتم خون بخور ؟ عوضی من خودم اولین معترض به این حرکتا بودم من فقط مهمونیای خودمونو ساپورت میکنم شما ها تا چارتا آدم بدبخت تر از خودتون دیدین از خود بی خود شدین ـ حالا هر چی تو یا کارن ! شما ها ما رو دعوت کردین من خودم برای این مهمونی ۲۰ تومن ریختم به حساب کارن تو هم دوست دختریش ، حالا که اون نیست تو باید جواب گو باشی هانا با عصبانیت از جایش بلند شد و به سمت پسر حمله برد که امیر به عنوان سرباز آنها را از هم جدا کرد و طبق خواسته مهدا ، هانا را از ان جمع بیرون برد و به اتاق دیگری برد &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خانم پلیسی که همراه امیر او را همراهی میکرد مچ دستش را گرفته بود و بدون توجه به مقاومتش بسمت اتاق کشاند . ـ ولم کن زنیکه کلاغی ! دستم کنده شد ولم کن میگم عجبا کری ؟ ـ فقط جواب واق واق نمیدم ـ هوی عوضی با کی بودی ؟ من سگم ؟ شما ها سگین که مثل وحشیا حمله میکنین به مهمونی و شادی مردم آخه چی از جون مردم میخواین ؟ کی تموم میشین !! الهی دستت بشکنه !! ولم کن لعنتی !! ـ فقط چند دقیقه دهنتو ببند وگر... + وگرنه چی ؟ زن با دیدن مهدا به او احترام گذاشت و گفت : جناب سروان مهدا اینبار فریاد کشید و گفت : وگرنه چی ؟ ـ خااان...م....من ـ گفتم وگرنه چی ؟ هانا : ولش کن حالا یه زری زد مهدا : شما هم لطفا مودب باشین خانم احمد پور ؟ ـ بله قربان ـ خانم ببرید پیش سرگرد بگید سروان رضوانی گفت ، دو روز بازداشت ـ اما قربان من که چیزی نگفت... مهدا بی توجه به حرف او رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟ ـ بله ـ با خانم جاوید منتظر باشید . هانا با شنیدن اسم رسولی برگشت و به سربازی که همرایش میکرد چشم دوخت . بعد از ۴ ، ۵ سال امیر را میدید اما ظاهر امیر آنقدر تغییر کرده بود که نتواند او را بشناسد . به چشمش آشنا آمد که با صدای امیر به خودش آمد لحظه ای که معطل ماند درحال داد و بیداد بر سر امیر شد که دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه اش حس کرد به سمتش برگشت و نگاهش کرد به معنای اینکه ، هان ؟ چته ؟ ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به امیر گفت : شما میتونید تشریف ببرید و روبه هانا ادامه داد : همراه من بیاید . بدون اینکه مثل اون پلیس های زن دستشو بگیره بکشه خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشه . تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتن و اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید هانا را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث رفتار پرخاشگرانه اش شد و رو به مهدا گفت : ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟‌ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم من فقط فکر میکردم یه پارتی معمولیه .... با آرامشی که دیوونه اش میکرد گفت : تموم شد ؟ ــ بله ــ خیلی خب ، بریم . ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟ &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سربازی جلو آمد به مهدا احترام گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه . هانا خواست به سرباز حمله لفظی کند که سریع رو بهش گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق من با سرهنگ صحبت کنم . راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر به هانا احترام نذاشته بود با خودش گفت : " خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داره چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس ببینه باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگه توی پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرا بهش پیشنهاد رقص میدادن ." با صدای مهدا دست از آنلایزش برداشت و با حرفی که زد حسابی شکه شد ، با صدای آرام که فقط هانا بشنود گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید . سرباز : اما خانم ... ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟ اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که هانا چموش هم حساب برد . همراه امیر به اتاقی که برای مهدا در نظر گرفته بودند ، رفتند که امیر آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اینکه بی گناهیت ثابت کنه جلوی پادگان ایستاده . ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟ ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه ولی گفتم تا با طناب این فرشته خودتو نجات بدی ولی حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست ! ــ به نظر خیلی بچه میاد ــ ۲۱‌ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کرد که گفت : برو داخل خواهر هیراد . هانا نمی دانست چرا او از کجا میشناختش ؟! به سوال ذهنش پاسخ داد و گفت : از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت . یادتت رفته هانا ؟ &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ ااا....میر ؟ ـ شناختی نه ؟ همونیم که گفتی حاضری به جرم قتلم اعدام بشی یادت اومد ؟ ـ ت...و تو اینجا چیکار میکنی ؟ ـ کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه ، هانا جاوید !! ـ نکنه میخواستی ازم انتقام بگیری ؟ تو لومون دادی ؟ ـ حماقت خودت باعث شد گیر بیافتی ـ حماقت ؟ تو یکی از حماقت حر... ـ چرا ؟ چون عاشق مظلوم ترین دختر دنیا شدم ؟ ـ نخیر ، چون لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی ! ـ به ازدواج و عشق ، مثل لقمه و ... فکر میکنی ؟ ازدواج یه اتفاق مقدسه ... تو نمیدونی ... ! هههه ... برا همینه که الان تکلیفت اینه ... ! ـ حرفای جدید می شنوم ظاهر جدید نکنه پاسدار شدی ؟ ـ برو داخل اینقدرم حرف نزن در اتاق را روی هانا بست و خواست برگردد که با دیدن مهدا بسمتش رفت و گفت : بردمش تو اتاقی که گفتین ـ متشکرم ، اگر شما کمک نکرده بودین .... ـ فقط یه وظیفه است ـ ممنونم بابت همه چیز هیوا خیلی خوش شانسه که شما رو داره مطمئنم اونم مثل شما خیلی عاشقه ـ میشه کسی بمیرو... ـ میشه میشه کسی بمیره و فکرش پی یه زمینی باشه من برم فعلا امیدوارم بشه با هانا راه اومد ما فقط نمی خوایم خاطره هیوا تکرار بشه ـ هانا و هیوا از زمین تا آسمون فرق دارن ـ هر کس بخواد میتونه تغییر کنه ـ اگه بخواد ... ـ ان شاء الله که خدا براش بخواد &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_33 #نویسنده_محمد313 در کنار گفت و گو و شوخ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 موقع برگشت هوا کم کم ابری شد و شروع به باریدن کرد نم نم بارون روی شیشه های ماشین سر میخورد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به دور دست هایی ک به نظر بی انتها میومدند خیره شدم خیلی خسته شده بودم دلم میخواست یه دل سیر بخوابم وارد شهر شدیم که کمیل گفت:بریم خونه یا سرراه یه چیزی واسه شام بگیریم چیز زیادی به اذان نمونده نرگس با بی حوصلگی گفت:بریم خونه...خودمون بعد یکم استراحت یه چیزی درست میکنیم...توروخدا فقط بریم من یکم بخوابم منم ک از خدام بود برم بخوابم گفتم:اره موافقم کمیل:خیلی خوب رسیدیم جلو در خونه عمه خانوم و پیاده شدیم نرگس مادرشو صدا زد تا بیدار شه:مامان پاشو رسیدیم خمیازه کنان بیدار شد و چادرشو از روی پاش برداشت:چه زود در همین حین محمد و بقیه هم رسیدن کلا چشمای همه خواب بود .... چادر و کیفمو گوشه اتاق گذاشتم و کنار نرگس ک برای خودش پتو اورده بود نشستم نجمه و ندا هم یه گوشه خواب رفته بودند عمه خانوم یکم خونه رو مرتب کرد و صداشو شنیدم ک به مامان کمیل میگفت:ظاهرا جوونا زودتر از ما خسته شدن و خوابیدن..شامو خودمون درست کنیم سرمو کنار نرگس رو بالشت گذاشتم و منم از خواب بیهوش شدم با احساس تکان خوردن دستم چشمامو باز کردم نرگس درحالی که موهاشو شونه میزد گفت:ساعت نه شبه ها چشمامو مالیدم و سرجام نشستم:نماز نخوندم -منم به جای خالی نجمه وندا اشاره کردم و گفتم:اینا کجان؟ -هال شالمو سرم گذاشتم و چادر رنگیمو سرم کردم بعد از اینکه دست وصورتمو شستم و وضو گرفتم برگشتم اتاق تا نماز بخونم خواستم نیت کنم ک صدای کمیلو شنیدم:به به خانومای خوش خواب...الان وقت نماز خوندنه؟ خندیدم ک نرگس گفت:اصلا از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...خدایا شرمنده..من برم وضو بگیرم بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت که کمیل تکیشو از در گرفت و بهم نزدیک شد بهش نیم نگاهی انداختم ک از جیبش تسبیحی در اورد و سمتم گرفت:فعلا دستت باشه نماز میخونی باهاش ذکر بگو تسبیح خودمه .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_34 #نویسنده_محمد313 موقع برگشت هوا کم کم
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 ازش گرفتم و گفتم:ممنون -خواهش میکنم از اتاق رفت ک نفس عمیقی کشیدم و نیت کردم ته دلم احساس خوبی به خوب شدن اوضاع داشتم بعد از اینکه سه رکعت نماز مغربو خوندم تسبیح کمیلو با اشتیاق برداشتم و مشغول فرستادن صلوات شدم بوی عطر خاصی ازش میومد با تمام وجود بوییدمش نرگس ک کنارم نمازشو میخوند با دیدن تسبیح گفت:مال کمیل نیست؟ گفتم:چرا ..خودش بهم داد متعجب گفت:واقعا -چطور؟ -خیلی این تسبیحو دوست داره وقتی 16 سالش بود از شلمچه که رفته بود خریدش خودش میگفت هرمکان زیارتی که رفته این تسبیحو متبرک کرده منکه هرچی ازش خواستم اینو بده بمن نداد گفت یادگاری نمیتونم بهم زیر چشمی نگاه میکرد ک گفتم:چیه خوب..موقتی داد چشماشو ریز کرد که خندم گرفت -کوفت...نمازتو بخون تسبیحو سمتش گرفتم:میخوای فعلا دست تو باشه؟ با بستن چشماش گفت:نه تسبیحشو به تو داده بمن ک نداده دست خودت باشه بهتره بعد از تموم شدن نمازم برای چیدن سفره رفتم اشپزخونه تا کمکی کرده باشم غذا املت بود ساده و بی دردسر اتفاقا واقعا میچسبید بعد از اماده شدن وسایل پای سفره نشستم و با گفتن بسمی اللهی مشغول خوردن شام شدم کمیل در حالی که لقمه ای برای خودش درست میکرد گفت:فردا صبح زود برمیگردم نرگس معترضانه گفت:چه زووود همش چند روز اینجا بودیم کمیل :دیگه من کارم زیاده باید برم..شما چون نذر داریم سال تحویل همینجا بمونید.اول دوم عید میام دنبالتون عمه خانوم :چیکار داری پسرم...نمیشه سال تحویل پیش خانوادت نباشی ک..مخصوصا الان ک تازه عروس داری سرمو با خجالت پایین انداختم -نه عمه جون منکه از خدامه بمونم..نرم کارای شرکت عقب میمونه ...دیگه به بزرگی خودتون ببخشید محمد:اگه واقعا لازمه بری خدا پشت و پناهت ولی رو من حساب کن کاری چیزی داری انجام میدم واست پیشمون باش کمیل: نه قوربونت اذان صبح میرم زیارت بعدشم به امیدخدا میرم تهران عمه خانوم با ناراحتی گفت:دیگه چی بگم پسرم..وقتی میگی سرت شلوغه..میترسم زیاد اصرار کنم معذب شی کمیل لبخند زنان گفت:قوربونت برم تعارف ندارم حوریه خانوم:کاش میشد سال تحویل پیشمون باشی -دیگه اتفاقیه ک افتاده مهندس امینی زنگ زد گفت کارا عقبه خواهش کرد برگردم بغض کردم سال تحویل بدون کمیل! دیگه هیچ اشتیاقی واسه اومدن عید نداشتم از الان هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم نرگس بمن نگاهی انداخت ک احساس کردم متوجه ناراحتیم شد .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_سی_و_چهارم #نویسنده_محمد313 ازش گرفتم و گ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 موقع خواب هرطرف چرخ میزدم خوابم نمیبرد اونکه هنوز نرفته اینطوری دلتنگش بودم این ده روزی ک بدونش اینجا میموندم خیلی سخت میشد اشکامو پاک کردم و دست بندمو لمس کردم تا اذان صبح بیدار بودم دیگه الانا کمیل میرفت حرم و بعدشم تهران قبل خواب از همه خداحافظی کرده بود منم باهاش زیر لب خداحافظی کردم بیتاب خودمو زیر پتو مچاله کردم گریم بند نمیومد هیچکی نمیتونست بفهمه چقدر بهش دلبسته بودم تموم لحظات و خاطراتمو مرور میکردم و بی تاب تر میشدم صدای بسته شدن در اومد ک با خودم گفتم:حتما کمیل بود که رفته از جام بلند شدم و با همون چشمای قرمز از گریه ازاتاق بیرون رفتم چشمم کنار محمد ک پیش تلویزیون خوابیده بود چرخید کمیل نبود پیشش تشکشم مرتب تا کرده بود و یه گوشه گذاشته بود پس رفته بود رو به روی در خروجی هال ایستادم و گفتم:ای کاش زودتر میومدم بیرونو ازت دوباره خداحافظی میکردم به در تکیه دادم و روی زمین نشستم بغضم داشت میترکید که کمیل از دستشویی بیرون اومد و در حالی که موهاشو مرتب میکرد منو جلوی در دید ک متعجب به صورت خیس از اشک من خیره شد اونقدر از دیدنش جا خوردم ک گریم یه لحظه بند اومد یعنی نرفته بود هنوز! سرجام وایستادم سراسیمه گفت:چیزی شده اتفاقی افتاده؟؟؟؟ دیدن چهرش و فکر اینکه ازم دور میشد بیشتر قلبمو فشار میداد قطره های اشک روی گونه هام دوباره سرازیر شدند سمتم اومد و بازومو تکون داد:چی شده نمیدونست دلتنگی اون درد منه سرمو انداختم پایین و با صدای لرزون گفتم:هیچی دلم گرفته بود نگران نشید چیزی نشده سرمو بالا اورد و گفت:راستشو بگو ؟ به چشمای براقش خیره شدم و خیلی سعی کردم بهش بگم که دلم براش تنگ میشه ولی نمیتونستم ته دلم چیزی میگفت: ازاده حرف دلتو بزن الان میره زبونم نمیچرخید از دست خودم دلگیر شدم صداش وجودمو بهم میریخت:ازاده ! چرا مثل بهاری گریه میکنی و نمیگی چی شده؟؟؟!! دیگه نمیتونستم طاقت بیارم خودمو تو بغلش انداختم و بیصدا اشک ریختم پیشونیمو رو شونش گذاشتم و گفتم: دوری از شما خیلی سخته زیر گوشم گفت:دیوونه! داشتی برای من گریه میکردی چشمامو بستم و ترس اینکه بعد گفتن این حرفا کمیل چه فکری دربارم میکنه رو از دلم بیرون کردم -شما بعد خدا تنها تکیه گاه من هستید هرچقدرم که از من بدتون بیاد -مگه میشه از کسی ک اینطوری واسه ی من اشک میریزه بدم بیاد منم ... با شنیدن صدای سرفه ی کسی ازهم جدا شدیم نجمه در حالی که چشماشو میمالید با چشمای گرد شده به ما نگاه کرد :خداحافظی عاشقانه ! نگامو ازش گرفتم ک کمیل با خنده گفت:برو بخواب بچه -میخواستم برم اب بخورم نگو اینجا خبرایی بوده -الان وقت اب خوردن بود! نجمه با لبخند گشاد گفت:حالا زیادم تشنه نیسم شما راحت باشید شتر دیدی ندیدی برگشت اتاق که کمیل اشکامو پاک کرد و هردو زدیم زیر خنده -تحمل کن ازاده وقتی برگردیم تهران یه مراسم ساده میگیرم و دیگه اجازه نمیدم کسی به ما نگاه بدی داشته باشه اروم گفت:هرموقع دلت واسم تنگ شد با تسبیحی که بهت دادم صلوات بفرست و به خدا توکل کن نمیتونم شماروهم ببرم پیش مامان بمون و از طرف من مراقبش باش باشه؟ سرمو تکون دادم -سال تحویل که شد میرم مزار شهدا همونجایی ک باهم رفتیم به گوشی نرگس زنگ میزنم سال تحویل بیدار باشیا باشه ای که گفتم ک با لبخند نگام کرد .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_35 #نویسنده_محمد313 موقع خواب هرطرف چرخ می
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 امروز بازار بودیم و کلی خرید کردیم نزدیک چهار پنج روزی از رفتن کمیل میگذشت ظرف سبزه رو روی سفره هفت سینی ک چیده بودیم گذاشتیم حس وحال خوبی برای اومدن بهار داشتم یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم یک شب بود یک و ساعت و نیم تا اومدن عید مونده بود تو خونه چرخ زدم فقط منو وعمه خانوم بیدار مونده بودیم بقیه زود خوابیده بودند ک صبح میریم حرم کسل نباشن ولی من از شدت انتظار خوابم نمیبرد کنار نرگس نشستم و به صفحه ی گوشیش خیره شدم چشمام یکم گرم شده بودند و میخواستن بسته بشن ولی دلم نمیخاست بخوابم پلکهامو بستم و زیر لب شروع به شمردن ثانیه ها کردم کم کم چشام سنگین شدند و دیگه نفهمیدم چیشد چرخی زدم و با خودم گفتم چقدر خواب صبح میچسبه به ادم صدای همهمه ای از بیرون شنیدم که پلک هامو اروم باز کردم -اوووو عیدی ما رو پیچوندی ها با شنیدن کلمه ی عیدی از خواب پریدم و شکه شده به اطرافم نگاه کردم کسی تو اتاق نبود به ساعت روی دیوار نگاه کردم ک دیدم پنج صبحه ندا اومد داخل و با خنده رو بمن گفت:پاشو تنبل خان باید بریم حرم با ناباوری گفتم:عیدشد؟ سمتم اومد وباهام روبوسی کرد:اره عزیزم عیدت مبارک دلمون نیومد بیدارت کنیم یعنی میخواستیما ولی کمیل نذاشت با گیجی گفتم:کمیل؟ -اره زنگ زده بود میخواست باهات حرف بزنه ولی وقتی فهمید خواب رفتی گفت بیدارت نکنیم بغ کرده بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد باورم نمیشه شوخی میکنی ؟؟؟؟ -نه بابا شوخی چیه دستمو کشید و منو برد بیرون :برو یه ابی به صورتت بزن بیا پیش ما مشتی اب سرد به صورتم پاشیدم و دستامو رو گونه هام گذاشتم به صورتم تو ایینه خیره شدم هنوز هم گیج و منگ بودم رفتم پذیرایی که بقیه با دیدن من گفتن:به به ازاده خانوم یکی یکی باهاشون روبوسی کردم و خشک و خالی تبریکی گفتم حالم گرفته بود چقدر با خودم گفتم سال تحویل خواب نرم بیدار باشم اخرشم خوابم برد من به کمیل قول داده بودم نخوابم میخواستم صداشو بشنوم در میون اون شلوغی نرگس سقلمه ای بهم زد و گفت:چیه زیاد خوشحال نیستی -کمیل زنگ زد من خواب بودم 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین #با_من_بمان_36 امروز بازار
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -اوو راست میگی حیف شد دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی ناراحت نباش دیوونه باز زنگ میزنه -اون موقع فرق داشت بهش نگاه کردم ک گفت:نگاش کن چقدر بغض کرده زد زیر خنده و گوشیشو سمتم گرفت:بیا گفتم:چیکار کنم؟ -بخورش...بهش زنگ بزن دیگه -من ؟ -وا ازاده!!! پس کی تو دیگه...مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی گوشیشو مردد گرفتم قلبم تند تند میزد نرگس:برو اتاق باهاش حرف بزن تنبل خانوم عید اول خواب موندی عیدای بعدی باید جبران کنی رفتم داخل اتاق دستام میلرزیدند رو اسمش زدم تا تماس برقرار شه -دستگاه مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد هرچی زنگ زدم خاموش بود با حرص گوشی رو قطع کردم -چیشد؟ موبایلشو تو دستش گذاشتم :خاموش بود -عیب نداره عزیزم بریم حرم شاید شارژ گوشیش تموم شده لبخندی زدم و گفتم:باشه ...... با گریه به گنبد طلایی حرم اقا امام رضا خیره شدم چقدر این مرد نورانی رو دوست دا م ارزویی ک کردم تقریبا برابرده شده همونطور ک قدم میزدم و اشک میریختم برای خوشبختی همه دعا میکردم اطرافمون خیلی شلوغ بود بالاخره عید بود و شور و شوق خاصی برقرار شده بود پسر بچه ای سمتمون دوید وجعبه ی شیرینی تعارف کرد ازش تشکر کردم و گفتم میل ندارم توخونه با نرگس و نجمع کلی شیرینی خورده بودم و دیگه جا نداشتم بعد از زیارت ضریح از دور داخل صحن نشستیم تا نماز و دعا بخونیم علاوه بر نماز صبح دو رکعت نماز عشق برای خدای مهربونم خوندم و بازهم دعا کردم هوای سنگین دلم سبک شده بود نفس عمیقی کشیدم که نرگس اشکاشو پاک کرد و گوشیشو سمتم گرفت:بیا کمیله دیوونه کرده منو از بس زنگ زده گوشی رو گرفتم که با اشاره گفت:میرم یه لیوان اب بخورم میام گمونم میخواست ما راحت باشیم -سلام -سلام بر ازاده خانوم خوبی صداشو که شنیدم قلبم پر از حس ارامش شد -ممنون شما خوبید -اره به لطف شما هرچی زنگ میزدم نرگس برنمیداشت یبارم گفت ازاده داره نماز میخونه خندیدم و گفتم:حتما حواسش نبوده حرم شلوغه -قبول باشه خانومی برای منم دعا کن اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد برای همین قلبم یه جوری میشد -عیدت مبارک باشه خانوم خوابالو باخجالت گفتم:عید شماهم مبارک باشه اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد میخواستم بیدار بمونه ببخشید دیگه -اشکال نداره فدای سرت مهم اینکه صداتو شنیدم الان سکوت کردیم مدتی گذشت که گفت:ازاده -بله -میخواستم بگم خیلی... صداش بین شلوغی گم شد -صداتون نمیاد -الوووو اونقدر ضعیف بود که دیگه نشنیدم چی گفت فقط شنیدم که چندبار صدام زد تماس قطع شد نرگس اومد سمتم ک گوشی رو دادم بهش -باهاش حرف زدی -اره ولی نمیدونم چرا اخرش صدا قطع و وصل شد -خوب الان خطا مشغوله و شلوغه ممکنه به خاطر همین باشه شونه ای بالا انداختم که محمد و ندا ونجمه سمتمون اومدند بعد از اینکه یک دل سیر زیارت کردیم برگشتیم خونه حوریه خانوم دلش میخواست زودتر برگردیم چون واسه عمه خانوم مهمون میومد وجود ما معذبشون میکرد منم ک از خدام بود فقط نرگس راضی نبود که اونم حدس میزدم برای چی باشه زنگ زد به کمیل و قرار شد شب حرکت کنه ک تا فردا بعد از ظهر برسه اینجا .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
فردا نمیتونستم پارت گذاری کنم به جاش امشب گذاشتم🍎 فردا پارت نداریم☺️ بمونید برامون🍒 التماس دعا🤲