eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا در آخرین میمهانی برگزار شده شرکت کرد توانست تمام آنچه لازم است از آنها بفهمد هانا پیش مهدا زندگی می کرد و آنقدر صمیمی شده بودند که هانا مدام نگران حضور مهدا در میهمانی می شد . مهدا بعنوان مروارید فقط افراد سر شناس را ملاقات میکرد کسانی که در رده های پایین تر و ابتدایی تر بودند اجازه دیدار به آنها را نمی داد . مهدا اول از همه سعی کرد افرادی که قرار بود با یک درگیری یا حضور ساده حذف شوند و سیاه لشکر باشند را از دور خارج کند . هم پیمانان غربی فقط میخواستند افراد بیشتری کشته یا دستگیر شوند . مهدا سعی کرد افراد فریب خورده را نجات دهد . کارهایی از قبیل مدیریت جلسه های مذهبی ، برگزاری مراسمات دعا و .... برای منحرف کردن اذهان عمومی باعث تشویش و نگرانی شده بود . آنها در مراسم های مذهبی بعنوان قاری یا مداح و ... شرکت میکردند و مفاهیم عمیق و عارفانه را مورد انحراف قرار می دادند . مهدا توانست در گروه مروارید این قائله را جمع کند &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سایه دختری که پدرش را از دست داده بود جزء کسانی بود که اعمال غیر شرعی مرتکب می شد و در آرایشگاه مزون میلیاردی کار میکرد . دختران زیادی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و همراه یا ناظری نداشتند قربانی می شدند . آبرو ، غیرت و شرافت ایرانی زیر سطله ی ظالمان عالم لگد مال می شد و روشن فکران پر مدعا هیچ مخالفتی با آن نداشتند و چنین اعمال بی شرمانه ای را جزئی از فرهنگ و تفکر نو جلوه می دادند . چیزی که جز بی شخصیتی اجتماعی نتیجه ای نداشت . به انتخابات نزدیک شده بودند و اوضاع جامعه و رفتار عجیب حزب مقابل دولت عجیب بود. تا جایی که نامزد اصلاح طلب قبل اتمام شمارش آرا ادعای برد در انتخابات را داشت . درگیری لفظی میان دو طرف باعث ایجاد مشکلاتی بزرگ شد . نتیجه ای که اعلام شد آن چیزی نبود که حزب مخالف دولت انتظارش را می کشید و مدعی آن بود . رئیس جمهور پیشین در انتخابات با آرایی بالا و با اختلاف از نفر دوم بعنوان رئیس جمهور دولت جدید انتخاب شد . بعد از اعلام نتایج طرف شکست خورده اغتشاشی را آغاز کردند که تفاوتی با رفتار منافقان و دشمنان ایران نداشت . خسارت بسیاری به مردم وارد شد و مشکلات بسیاری را برای مردم به بار آورد . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طراحی شده موجب مشکلات زیادی در بین مردم شد . بعد از آرام شدن اوضاع کار نیروی های امنیتی تمام نشده بلکه بیشتر هم شد . ارتباط هانا و مهدا ادامه داشت و به دوستی قوی میان آنها تبدیل شد . مهدا کمی که از کار فراغت یافت برای اولین بار میهمان هانا شد تا این بار بعنوان یک دوست به دیدنش برود . مهدا می دانست بعد از دستگیری کارن و اتفاقاتی که بعد از فتنه رخ داد و دوستان و آشنایان هانا از او دور شدند چقدر تنهاست و ممکن است به مشکلات بزرگی دچار شود . دلایل متعددی مهدا را به ماندن در کنار هانا وا می داشت . مهدا جایگاه خاصی در میان خانواده هانا داشت احترامی که از آنها بعید بود . مهدا بعد از حال و احوال با خانواده هانا به اتاقش رفتند . چرخی در اتاق هانا زد و گفت : وای هانااااا .... عجب اتاقی ! اتاق کمترین اهمیتی برای مهدا نداشت اما او سعی داشت هانا را سر ذوق بیاورد . ـ خوش بحالت ، اتاقت سرویس داره ؟ در سرویس را باز کرد نگاهی به خودش در آینه روشویی کرد چادر و روسریش را بیرون آورد به سمت هانا پرتاب کرد و گفت : چقدر اینجا خوشکله !!! آدم دلش نمیاد بیاد بیرون ! هانا همان طور که چادر و روسری مهدا را با کراهت آویزان می کرد گفت : این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره بعد تو چسبیدی به توالت ؟ ـ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت ـ قربان شما ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !! ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه ـ ببند بابا ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا با چندش گفت : برو دیوونه ایش مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت : تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟ ـ اَی اَی برو که حالمو بهم زدی عشوه گری به تو نمیاد ـ چی خیال کردی ؟ مگه با شلغم طرفی هاانی ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه هانا ؟ اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟ ـ گرم نیست جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی ـ آره من خیلی گرماییم ـ مگه مجبوری آخه دلت نمیگیره سیاه اه بدم میاد مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت : در اتاقتو بقفل تا بگمت ـ حوصله نصیحت ندارما ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟ ـ نه ولی مقصودت همونه ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم ـ خب حالا دلیلت ! چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟ اصلا از زندگی لذت می برین ؟ تفریح ؟ . . ـ اووووه دونه دونه بگو چه خبرته ! ـ خب بنال ـ چه حرفااا درست صحبت کن خواهر ـ میدونی بدم میادا ـ باشه حالا وحشی نشو &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با آرامش همیشگی لبخندی زد و گفت : ببین عزیزم بستگی داره تو خوشی رو در چی ببینی ! بعضی از اعمال انسان باعث لذت و سرخوشیه اما سرانجامش باعث شادی روحی نیست اما بعضی از کارا شاید به اون اندازه هیجان نداشته باشن اما شادیشون پایداره و باعث میشن وجود آدم همیشه آروم باشه ، میدونی چرا ؟ چون جنسشون فرق داره ، مبدا خلقت انسان خداست و فقط با اونه که آرامش و شادی به وجود انسان تزریق میشه ـ خدا که جز سختی و عذاب چیزی به بنده هاش نداده ! تازه اون رو از خوشی منع کرده ! ـ ببین توی حرفت اشتباهات زیادی هست اول اینکه سختی با عذاب فرق داره ! سختی باعث رشد میشه عذاب باعث ضعف و سرخوردگی تو چرا تا نصف شب بیداری و پایان نامه تو تکمیل میکنی ؟ مگه شب بیداری سخت نیست ؟ مگه دانشگاه رفتن و درس خوندن واقعی سختی نداره ؟ ـ خب که چی ؟ ـ خب همین تو سختی میکشی که رشد کنی خدا هم به عنوان خالق تو نمیخواد که تو کار های بیهوده انجام بدی اون میخواد تو رشد کنی و برای رشد کردن سختی هم لازمه اما همش که سختی نیست ، هست ؟ خدا دنیا رو زیبا و پر از حقایق و چیزای جذاب آفریده بعد اون وقت تو سختی ها و رنجی که برخیش رو خود انسان باعث شده میبینی ؟ انصاف داشته باش ، بعدشم تو کتاب هنر زندگی نویسنده توی یه بخشیش گفته : " سعی کن اون کاری که باید انجام بدیو دوست داشته باشی ، دوست داشتن کاری که نباید انجام بگیره هنر نیست " هانا سکوت کرده بود و فکرش درگیر حرف هایی بود که بعد از آشناییش با مهدا تازگی نداشت . میان حرف های روزمره چیز هایی را از دختر جوان مقابلش می شنید که هیچ گاه به آنها فکر نکرده بود . شاید مانند آنها را شنیده بود اما هیچ گوش نکرده بود . از طرفی غروری که داشت به او اجازه نمی داد بپرسد و جست و جو کند از کسی که تک تک اعمالش پاسخ سوالات گنگ و مبهم ذهنش بود . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا که میخواست جو بوجود آمده را تغییر دهد و در واقع از مهلکه بگریزد رو به مهدا گفت : راستی مهو ؟ ـ مهو کوفت مهو درد مهو .... من نمیدونم شما سه تا چه اصراری دارین اسم منو مخفف کنین اگه اینقدر سخته ببرمتون گفتار درمانی ؟ ـ خب حالا من یه چیزی برام سواله ! با چشم های ریز شده از شک و تردید به مهدا نگاه کرد ، مهدا خونسرد تر از همیشه همان طور که شربت بهار نارنجش را می خورد ، گفت : خب چی ؟ ـ من موندم این برادر حسنا ، محمدحسین ، چرا زمان اون بگیر و ببند هر جا میخواستی بری میومد ‌! اون روز که منم پیششون بودم بعد ... بعد تو رفتی ... سراغ امیر هانا آهی میکشد ، قطره اشکی میهمان صورتش می شود و ادامه میدهد : همونجا انگار داشتن به سمت خودش شلیک میکردن ، اینقدر نگران بود واقعا محمدحسین عاشقت شده ! من چهار ماهه دارم میگم مهدا با شنیدن اسم محمدحسین شربت در گلویش پیچید که هانا با خنده گفت : بابا تو هم آره ؟ ـ ساکت بابا خفم کردی بعدشم شغل من بهم اجازه نمیده با یه فرد عادی ازدواج کنم و بدبختش کنم ـ خیلی دلشم بخو... منظورم اینکه بهم میاین که همون روز که با هم رفتیم کوه بعد از آزادی ثمین ، یادته ؟ وقتی اتفاقی همو دیدین نمی دونست اون پسره ، هیراد ماست ـ خب حالا بخاطر اینکه خانواده ها دوسـ... ـ نخیر دوست داره ـ هیچم این طور نیست در ضمن با دختر عمش اسم همن ـ ای ندا؟ من فکر میکردم اون داره خودشو لوس میکنه بگیرتش بعدشم اصلا مهم نیست ، وقتی اون تو رو بخواد این رسم خانوادگی ها هم قدیمی شده کسی اهمیت نمیده ـ به هر حال من نمیخوام ـ تو غلط کردی ـ وا هانا ؟ ـ بذار چند تا خاطراتتون مرور کنم اون وقت بخودتم ثابت میشه دوسش داری ـ دوست داشتن کافی نیست ـ پس تو هم .... ـ بسه هانا ـ باشه ، ببخشید &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_سی_و_شش #نویسنده_محمد_313 -اوو راست میگی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -ازاده...ازاده از اشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:جانم -بیا اینجا ببین کمیل یه فیلم از خودش فرستاده با گفتن این حرف سمت نرگس رفتم و کنارش نشستم گوشی محمدو گرفت و سمت من اورد با دیدن چهره ی کمیل دلم ریخت -سلام خیلی خوشحالم که امسال عید هم خدا بهم فرصت داد ک باهاتون باشم هرچند نتونستم کنارتون باشم لحظه ی تحویل سال، ولی به یادتون بودم سر خاک کسی نشسته بود یکم سکوت کرد ودوربینشو سمت نوشته های قبر برد:اومدم سر خاک اقاجون از طرف همتون تبریک گفتم اشک های نرگس سرازیر شد ک دستشو گرفتم -مواظب خودتون باشید عیدو هم به همتون مخصوصا مادر عزیزم ک خانومانه بزرگمون کرد و به خاطر ما ازدواج نکرد تبریک میگم و دستشو میبوسم حوریه خانوم چشماش پر اشک شد که عمه خانوم گفت:نور به قبرت بباره داداش محمد زیر چشمی به نرگس ک داشت گریه میکرد نگاه کرد احساس کردم حالش گرفته شد جو سنگینی بینمون حاکم شد ندا خندید و سعی کرد جو رو عوض کنه:حالا عیده مطمئنم داییم دلش میخواد شما خوشحال به یادش باشید تا روح اونم شاد شه دست نرگسو گرفتم و سمت سرویس بردمش تا صورتشو بشوره -دلم برای پدرم تنگ شده ازاده خودشو تو بغلم انداخت -عزیزم اروم باش...به قول ندا اگه تو اینطوری گریه کنی پدرت مطمئنم روحش ناراحت و رنجیده میشه اشکاشو پاک کرد و گفت:میخوام براش یکم قران بخونم -باشه باهم میخونیم یاد پدر خودم افتادم و اهی کشیدم اونطور که من فهمیده بودم پدر ندا و نجمه خیلی وقت پیش از مادرشون طلاق گرفته بود و اونام تنها زندگی میکردند و هرازگاهی به پدرشون سرمیزدند ..... قران خیلی ارامش بخش بود جلدشو بوسیدم روی میز گذاشتم خواستم از اتاق برم بیرون که صدای زنگ ایفون بلند شد برای عمه خانوم مهمون اومده بود ترجیح دادم تو اتاق بمونم برای همین کنار نرگس نشستم که اونم قرآنشو تموم کرد و سجادشو جمع کرد -ساعت پنج شیش کمیل میرسه مشهد فکر کنم شب حرکت کنیم به ساعت نگاه کردم چهار بود هشت روزی بود که ندیده بودمش ولی برای من هشت سال گذشت به خودم و لباسام تو ایینه نگاه کردم نرگس از پشت بغلم کرد و گفت:بابا خشگلی اینقدر تو ایینه غرق نشو سکوت کردم که گفت: دل تنگ یاری خندیدم و نگامو به زمین دوختم -راستی ازاده بهش نگاه کردم که گفت:چرا به ابروهات تاحالا دست نزدی ناسلامتی عروسیا به ابروهام دست کشیدم و گفتم:اخه یاد نداشتم -بمنم میگفتی -روم نمیشد همتون از وجود من ناراحت بودید اونوقت میومدم پیشتون از ابروهام میگفتم خندید و گفت:اون موقع شاید ناراحت بودیم ولی الان من یکی که به وجودت عادت کردم و دوست دارم باشی مثل یه خواهر لبخند زدم که به ابروهام خیره شد و زیر لب گفت:یه ساعت دیگه کمیل میرسه میگم یه جوری ابروهاتو بردارم که غافل گیر بشه -نه ولش کن با حرص گفت:چی چی ولش کن ما باید کلی مهمونی بریم میخوای بقیه دست بندازنت که عروس ابروهاشو بر نداشته -اخه اینجا؟ -تو کاریت نباشه سراغ کیفش رفت و مشغول گشتن دنبال چیزی شد روی صندلی منتظر نشستم و مشغول بازی کردن با گوشه ی شالم شدم اگه کمیل بدش بیاد چی.... .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین #با_من_بمان_37 -ازاده...از
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -تموم شد آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین چه خواهرشوهر باهنری داری تو ایینه به ابروهام نگاه کردم که از دیدن خودم تعجب کردم انگار کسی دیگه ای شده بودم از مدلشون خوشم اومده بود -خوبه گفتم:اره خیلی خوب شدن ولی کمیل یه وقت ناراحت نشه؟ -نه بابا چرا ناراحت بشه اینقدر کمیل کمیل میکنی حرص من در میاری میخوای واسه اب خوردنتم زنگ بزنی ازش اجازه بگیری خندیدم که اونم خندید در همین نجمع که دنبال چیزی میگشت وارد اتاق شد ک با دیدن من برای مسخره بازی دهنشو باز نگه داشت :شما؟ باخنده گفتم:ازادم دیگه سمتم اومد و درحالی که به ابروهام نگاه میکرد گفت:چه خشگل شدی یکم ارایش کنی عالی میشه نرگس گفت:نه دیگه کمیل رو ارایش حساسه نجمه:اییش..شما چجوری اینو تحمل میکنید ارایشم نکنید؟؟؟!!! خیلی گیر میده ها نرگس:خوب موقع بازار رفتن یا جاهایی که نامحرم هست اجازه نمیده اخلاقش همینه منم اولش غر میزدم ولی الان راضیم و خوشحال که برادرم مراقبم هست نجمه شونه ای بالا انداخت و گفت:محمد که از این لحاظ زیاد با ما کار نداره چون مامانم گفته کاری نداشته باشه ولی اگه زن بگیره دیوونش میکنه بعدش به نرگس اشاره کرد و گفت:البته خیالمون راحته که عروسمون دیوونه هست نرگس چیزی برداشت سمتش پرت کنه که با خنده از اتاق فرار کرد -پررو در حالی که سرش پایین بود گفت: حالا کی گفته من عروس شما میشم با دیدن محمد که میخواست بیاد داخل و چیزی به ما بگه جا خوردم متعجب به نرگس نگاه کرد فکر کنم شنید نرگس خجالت زده خودشو مشغول مرتب کردن کیفش نشون داد از جام بلند شدم و گفتم:چیزی شده اقا محمد سرشو تکون داد و دستپاچه گفت:نه گفتم مهمونا رفتن که راحت باشید بی هیچ حرف دیگه ای رفت خواستم به نرگس چیزی بگم که دیدم داره گریه میکنه متعجب گفتم:نرگس!!! اروم گفت:خراب شد 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_سی_و_هفتم #نویسنده_محمد_313 -تموم شد آیین
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 رو به نرگس ک بی حوصله با گوشیش ور میرفت گفتم:به نظرت ... با حرص گوشیشو خاموش کرد و میون حرفم گفت:ازاده بخدا یبار دیگه از ابروهات حرف بزنی میکشمت جلو خندمو نگه داشتمو گفتم:چیه چرا اینقدر عصبی میشی منکه نمیخواستم درباره اون بگم دستاشو زیر چانش گذاشت وگفت:خوب پس چی؟ زیر گوشش گفتم:وقتی داشتی برای پدرت گریه میکردی اقا محمد حالش یه جوری شد لبخند گشادی زد و گفت:جدی؟ گفتم:اره اینو گفتم ک اینقدر بابت اون حرفت به نجمه ک محمد شنید غصه نخوری یه جورایی احساس میکنم اونم دوست داره -میدونی چیه ازاده..من از بچگی دوسش دارم...اینقدر عمه بهم گفته عروس گلم که دل گرم شدم به رسیدن بهش -مطمئنم اونم دوست داره از یواشکی نگاه کردناش معلومه با ذوق خاصی گفت:جدی؟؟؟؟ من زیاد خجالت میکشم بهت نگاه کنم سقلمه ای بهم زد و گفت:ای شیطون توهم خوب همه چی رو زیر نظر داریا با شنیدن صدای ندا ک گفت کمیله انگار کل دنیارو بهم دادن از جام بلند شدم ک نرگسم بلند شد و واسم چشم و ابرو اومد -میگم نرگس مطمئنی خوب شدم؟ دستامو کشید و گفت:بریم بابا خوبی -یبار دیگه تو ایینه نگاه کنم بعد -لازم نکرده کشون کشون منو برد پذیرایی کمیل داشت یکی یکی با بقیه احوال پرسی میکرد و تبریک میگفت که با شنیدن سروصداهای ما چرخید سرجامون وایستادیم :سلام کمیل همونطور که خیره بمن نگاه میکرد گفت:سلام اخم کمرنگی کرد و نگاشو ازم گرفت با نرگسم احوال پرسی سرسری کرد و روی یکی از مبلا نشست فکر میکردم با دیدنم خیلی خوشحال میشه ناراحت کنار نرگس نشستم و اروم گفتم:دیدی خوشش نیومد -عع اون الان خستس اونجوری کرد نگران چیزی نباش عمه خانوم از هممون با شربت پذیرایی کرد و گفت:خوب اقا کمیل چه خبرا یک پاشو روی پای دیگش انداخت و گفت:هیچ سلامتی از گوشه چشم منو نگاه کرد یه جوری نگاه میکرد که یاد نگاه های مامانم می افتادم که میگفت بعد که رفتیم خونه حسابتو میرسم از این فکرم خندم گرفت که اخمش پررنگ تر شدو کلافه سرشو انداخت پایین محمد باهاش حرف میزد ولی اون انگار حواسش اینجا نبود فکرش درگیر چی بود! نکنه کسی راجع من چیزی گفته یا اتفاقی افتاده که اینطوری رفتار میکرد از اضطراب دستم یخ بسته بود نرگسم مدام چشم غره میرفت که چرا الکی نگران میشی توکه کار زشتی نکردی ولی من تو دلم اشوب بود ک بدونم دلیل این خودخوری های کمیل چیه .... منتظر بودم هرچی زودتر راه بیفتیم و بریم سردرگم وسایلامو جمع کرده بودم و توخونه میچرخیدم حوریه خانومم چمدونشون بست و کنار وسایلای من گذاشت توجهم سمت نرگس جلب شد که دست کمیلو کشید و با خودش برد داخل اتاق اولش اهمیت ندادم ولی حس کنجکاوی که داشتم منو تحریک کرد که بدونم چی میگن به اطرافم نگاه کردم که دیدم بقیه مشغول حرف زدن و خداحافظی هستن کنار در اتاق ایستادم و سعی کردم بفهمم چی میگن صدای نرگس میومد:چیزی شده اینقدر کلافه شدی اگه به خاطر اینکه ازاده ابروهاشو برداشته اینطوری باهاش رفتار میکنی من مجبورش کردم خودش نمیخواست کمیل:چجوری رفتار کردم؟ نرگس جوابی نداد کمیل:من چی کار به این کارای زنونه دارم من فکرم درگیر یه چیز دیگس استرسم بیشتر شد -درگیر چیه؟ صدای کمیل نگران و اشفته تر از قبل به نظر میومد:هروقت به ازاده نگاه میکنم یاد اتفاق تلخی که واسش افتاده میفتم برای همین کلافه میشم روی نگاه کردن بهش ندارم نرگس عصبی گفت:باز تو میخوای اتفاق گذشته رو .... کمیل:نه ..اصلا..دیروز رفتم سراغ پدرش کمی مکث کرد و بعد اروم گفت:متوجه شدم جنازه پدرشو یه هفته پیش از کنار یکی از پلا پیدا کردن همسایه هاش میگفتن به طرز مشکوکی کشته شده اینو ک گفت دیگه نفهمیدم چیشد همه چیز دور سرم چرخید از شدت بغض روی زمین افتادم و هق هق کنان گریه کردم کمیل و نرگس سراسیمه بیرون اومدند ک نرگس جلوم زانو زد و گفت:ازاده جان ...ازاده 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین #با_من_بمان_38 رو به نرگس
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 وارد اتاقی شدم که دیدم پدرم غمگین گوشه ای نشسته و میگه:اب یکی یه لیوان اب واسم بیاره با دیدن من لبخند بیجونی زد و با همون صدای خمارش گفت: یه لیوان اب واسم میاری باشه ای گفتم و رفتم از اشپزخونه لیوان ابی پر کنم که متوجه فریاد های پدرم شدم سمت اتاق دویدم که دیدم مرد سیاهپوشی سعی داره اونو با چاقو بکشه دستاش پر خون بود که پدرم عاجزانه میگفت:ازاده نزار منو بکشه توروخدا نجاتم بده دخترم توروخدا نزار منو بکشه گریه کردم:بابامو ول کن عوضی..ولش کن چاقو رو تو شکم پدرم فرو کرد که فریاد بلندی زد و با گریه از خواب پریدم بدنم داغ شده بود احساس میکردم دارم تو تب میسوزم زیر لب گفتم:بابام کمک میخواست التماس کرد نجاتش بدم صدای کمیلو شنیدم:اروم باش عزیزم اینقدر گریه کردی از حال رفتی تو که تقصیری نداشتی بدنم میلرزید چهره ی درمانده پدرم تو خواب منو زجرم میداد صداش تو ذهنم میپیچید:ازاده توروخدا نجاتم بده اونقدر زار زده بودم که دیگه چشمه اشکم داشت خشک میشد بیحال سمت کمیل چرخیدم و با گریه گفتم:دیگه کسی رو ندارم هم پدرم هم مادرم غریبانه مردند و دفن شدند اون هرچقدرم که نامرد بود پدرم بود هرچقدرم که بد بود پدرم بود بیکس شدم چشمای کمیل قرمز شده بودند دستمو گرفت و گفت:مگه من مردم ازاده خودم هم پدرت میشم هم مادرت بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم گفتم:تو دروغ میگی توهم میخوای ترکم کنی تو از اولشم منو دوست نداشتی تو داری دروغ میگی توحال خودم نبودم خودمم میدونستم حرفایی ک میزدم رو باور نداشتم میخواستم یه جورایی غصه های تو دلمو سر یکی خالی کنم کمیل با ناراحتی دستمو فشرد و چیزی نگفت مدتی گذشت که اروم تر شدم چشمامو از بس گریه کرده بودم نمیتونستم راحت باز کنم -کمیل -جان کمیل -منو میبری پیش پدرم یادته گفتی دیگه فراموشش کن الان که پدرم مرده منو نمیبری پیشش قبرشو ببینم بخدا پدرم اگه کاریم کرد به خاطر اعتیادش بود -هییسس... میدونم ازاده جان میدونم میریم پیشش تو اروم شو همین الان میریم تهران باشه؟ سرجام نشستم و گفتم:من خوبم سرم به خاطر گریه ی زیاد به شدت درد میکرد -خوب نیستی داری تو تب میسوزی فعلا یکم استراحت کن نرگس با یک لیوان اب قند اومد داخل و سمتم گرفتش گفتم:نمیخورم -بخورش عزیزم فشارتم یکم افتاده بهتر میشی منم وقتی پدرم فوت کرد حالم مثل تو خراب و داغون شده بود به چشمای غم زدش نگاه کردم لیوان ابو تو دستم نگه داشتم و بهش خیره شدم قطره های اشک روی گونم میغلطید و توی لیوان میریخت یاد خوابم افتادم ک پدرم ازم اب میخواست دیگه نمیتونستم اینجا صبر کنم رو به کمیل با گریه گفتم:توروخدا الان بریم خواهش میکنم نرگس دستشو رو شونه کمیل گذاشت وسرشو تکون داد با کمکش چادرمو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم باید زودتر میرفتم تهران سرخاک پدر ومادرم وگرنه از دلتنگی دق میکردم با همه سرسری خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و زیر لب برای اولین بار برای پدرم فاتحه خوندم هرچند ته دلم میدونستم جای خوبی تو اون دنیا نداره بارون اروم اروم میبارید حتی اسمونم داشت با من همدردی میکرد ... دستمو رو خاک قبرش گذاشتم اونقدر غریب بودیم که حتی یه دونه فامیلم نداشتیم که بیاد و بهم تسلیت بگه اوناییم که تو این شهر بودن دل خوشی از ما نداشتن و خیلی وقت پیش در خونشونو به رومون بستن حوریه خانوم :خدا رحمتش کنه دخترم -ممنون خدا همه رفتگان شماروهم بیامرزه کمیل بازومو گرفت و منو از روی خاک بلند کرد:هوا سرده بهتره زودتر برگردیم به اندازه کافی پیشش موندی هوم؟ زیر لب گفتم باشه نرگس ببرش تو ماشین -احتیاجی نیست خودم میرم اروم اروم سمت ماشین رفتم که نرگسم پشت سرم اومد از پشت شیشه دیدم که کمیل مشغول گفتن چیزایی به مادرشه مدتی بعد اوناهم سوار ماشین شدند و سمت خونه راه افتادیم با وجود خستگی از این راه طولانی با من اومدن اینجا نرگس گفت:فردا شب مراسم سمانس بهش زنگ میزنم میگم به خاطر فوت پدر ازاده نمیتونیم بیایم حوریه خانوم گفت: زنگ بزن گفتم:ممنون از اینکه به فکر منید..شما برید من ناراحت نمیشم بالاخره شما خاله ی بزرگ سمانه هستید..من خونه میمونم تا برگردید
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین #با_من_بمان_39 وارد اتاقی
کمیل:اره به نظرم تو و نرگس یه ساعت برین بشینین یه تبریک بگین بعد برگردین من پیش ازاده خونه میمونم به نیم رخ کمیل خیره شدم و یاد حرفش افتادم:بهت که گفتم ازت مراقبت میکنم چشمامو بستم و به تنهایی خودم فکر کردم که با وجود کمیل کمرنگ میشد .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀