eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #چهارد
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : رژ قرمز سوخته مادرم را برداشتم و آرام روی لبم کشیدم نمی خواستم پر رنگ بشود چون می دانستمباز مادرم می خواهد دعوایم کند ، به خودم داخل آیینه نگاه کردم فقط مانده بود موهایم را ببافم موهایم تا روی شانه ام بود اما باز می توانستم بافت های زیادی روی موهام بزنم برایم مهم بود که هرروز یک جور بافت بزنم آن هم به موهای طلایی ام که خودم عاشقش بودم. آماده نشسته بودم که مادرم بیاید ، پیامکی به گوشی ام آمد. محسن بود منتظر داخل یکی از کوچه های خلوت مدرسه بود پیامش را پاک کردم و منتظر ماندم. مادرم که آمد به رژم طبق معمول پیله کرد که آن را پاک کرد و لعیا از در خانه اشان بیرون اومد تا برویم ، پایین که رفتیم به کنار یکی از آیینه های ماشین رفتم و خودم را داخل آن دیدم و که لعیا رژش را جلویم گرفت. بیا بزن فقط قرمزه کم بزن از دستش گرفتم رو روی انگشت اشاره کشیدم و بعد هم روی لبم ، رژ را به خودش دادم و راه افتادم. قضیه محسن را همان صبح در نبود مادرم بهش گفتم که می خواهم بروم پیشش و در جریان باشد. خودش هم گفت قرار دارد. به همان کوچه ای که محسن بود رفتم ، لعیا از من جدا شد و به محسن که رسیدم او را دوباره با دوستش دیدم. از آدم های آویزان بدم می آمد آن هم همش به پستم می خورد. با دیدنم به سمتم آمد و دستش را جلویم دراز کرد و سریع من را به یک گوشه برد می دانستم به این دلیل است که نمی‌خواهد کسی من را ببیند آن هم در اینجا در نزدیکی مدرسه ام. " سلامت کو؟ این دوستت چرا همه جا باهات بادیگاردته؟ خندید و گفت: حالا ناراحتی نداره که سلام ، نه بابا آویزونه دیگه یکی از دوستاتم واسه این جور کن دست از کله کچل ما بکنه ، چه خوشگل شدی حالا اخم نکن که بهت نمیاد بلد بود چجوری حواسم را پرت کند چیزی نگفتم که دستم را در دستش گرفت و پشت دستم را هی می بوسید ، نمی دانم چرا اورا محرم خود می دانستم همیشه خانواده ام تاکید داشتند روی محرم نا محرم اما نمی دانم این پسره غریبه چطور برای من محرم بود ، محرم وجودم ، محرم درد و زخمم ، مثل یک قرص آرامش بخش برای من جز آرامش چیزی نداشت. فقط نگرانیم از این بابت بود که کجاها می رود و با چه کسی؟ خیالم راحت نمی شد. " میخوام برم مدرسم دیر میشه توام بری سریعاااا حالا زوده کجا می خوای بری وایسا ببینم الان ناراحتی : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #پانزد
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : " نه ناراحت نیستم ولی یه سوال اینجا سرراه کجاست؟ که گفتی سر راهمه؟ چرا صادق نیستی؟ من بیشتر از ننه بابام با تو صادقم اینجا نزدیک محل کارمه تو یک مغازه کار می کنم عشقممم آخ اگر بدونی چقدر دوست دارم اونوقت آنقدر ناز نمی کردی بغلش کردم چه میدانست چقدر دوستش دارم سرم را به گردنش نزدیک کردم و بوسه ای روی گردنش زدم دستم رو دور گردنش حلقه کردم ، خجالت زده این طرف و آن طرف را نگاهی کردم کسی نبود دوستش هم دور تر از ما پشت به ما نشسته بود. سرم را که برگرداندم کمرم را محکم گرفت ، کی بشه واسه همیشه مال خودم باشی. آخ اون چشات و خنده هات هوش از آدم میبره فکنم آخرش جون بدم بخاطر این همه خوشبختی ، تازه فهمیدم مامانت چرا آنقدر گیر میده بهت خنده ای کردم و سرم رو پایین انداختم و آرام آرام ازش فاصله گرفتم باید می رفتم دیرم میشد ، نمی خواستم بیشتر از این آنجا به ایستم دستی تکان دادم و دوییدم که صدای خنده هایش را می شنیدم. با دیدن نیلوفر و لعیا به سمتشان رفتم و وارد مدرسه شدیم. روزها گذشت و من هرروز محسن را می دیدم تا اینکه آخر سر چندباری مارا معاون باهم دید ، و در مدرسه به من تذکر داد مادرم را می‌شناخت و این بیشتر نگرانم می کرد. حتی اکثر بچه ها که از آن طرف رد می شدند من را با محسن دیده بودند و تو اکیپ پیچیده بود و اکثر بچه های مدرسه باخبر شده بودند و می دانستند بدجور دلبسته محسن شده ام. نیلوفر را هم با پرهام آشنا کردم پسر خوبی بود و مثل یک برادر دوستش داشتم جذاب تر از محسن بود اما من عاشق محسن بودم و پیش دوستانش همیشه سر و سنگین بودم مخصوصا وقت هایی که خود محسن نبود نمی خواستم یک درصد حس بد وارد رابطه ما شود. رفیق هایش هم این را می دانستند و هوایم را عین یک برادر داشتند و سعی می کردند حد و حدود را رعایت کنند. محسن من را شناخته بود من اهل هیچ چیزی نبودم عشوه نمی‌آمدم و خیالش از این بابت راحت بود و وقت هایی که دیر می آمد می دانست دست از پا خطا نمی کنم. خودم را مطلقا برای محسن می دانستم اما حس ترس داشتم ترس از دست دادن محسن ، که تمامی نداشت. یجورایی سعی داشتم کنترلش کنم اما نمی توانستم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از بچه های مدرسه یاد گرفته بودم که هر موقع مشکلی برایم بوجود آمد با تیغ بیفتم به جون دست و پاهایم ، پاهایم پر از خط بود اول هایش دلم نمی آمد اما کم کم برایم عادی شد و بیشتر پیش رفت طوری که جایی سالم برای پاهایم نمانده بود. رفت و آمد هایم با محسن آنقدر زیاد شده بود که به گوش مادرم رسیده بود که با پسر در ارتباطم و خیلی خیلی ناراحتش کرده بودم و من هم گردن نمی گرفتم و خودم را به آن راه می زدم تا اینکه یکبار مچم را گرفت هنگامی که از محسن خداحافظی کردم تا بروم مدرسه با مادرم مواجه شدم تنها شانسی که آوردم آن هم این بود که محسن از آن طرف رفت وگرنه در آن کوچه خلوت من و محسن به هم بی ربط نبودیم. " سلام اینجا چیکار می کنی؟ مثل اینکه من مادرتوام نه تو مادر من تو کوچه به این خلوتی چیکار میکنی نمیگی خفتت می کنن؟ دیرت نمیشه بری بگردی ولی اگر من دیر بیام خونه دیرت میشه چی باید میگفتم داشت راست می‌گفت و همه حرف هایش حق بود لکنت گرفته بودم. " وای ماماااان محلت بده خوب مجبور شدم از اینجا بیام اونور دعوا بود یکمم وایسادم نگاه کردم حالا چیزی نشده که باشه من که هرچی بگم تو یه چیز داری بگی اما حواست باشه آخر سر بابات و سکته میدی با این کارات حواسم بهت هستا مواظب باش " باشه بابا خداحافظ اعصابم داغون شده بود حالا چیکار باید می کردم مکررا داشتم سوتی میدادم و لو می رفتم ، اگر بابام خبر دار می شد زندم نمی‌گذاشت همینطوری که چندباری گوشی ام را چک کرده بود و با شماره ناشناس به محسن زنگ زده بود و فهمیده بود پسره منم گفتم اشتباه زنگ زده. پدرم نپذیرفت و شک کرد. با این حال باز دست از دیدن محسن نکشیدم هرطور شده بود می دیدیدمش تا اینکه بالاخره اتفاقی که نباید افتاد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هفدهم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : بعد از مدرسه چشم چرخاندم اما محسن را ندیدم میخواستم با او صحبت کنم و بگویم پدرم گوشی ام را گرفته و شرایط خوبی اصلا نیست و بهتره کمی چندوقت همدیگر را از دور ببینیم. اما نبود نمی دیدمش فقط دوستش را دیدم آن هم پیش او نرفتم همانطور با یکی از دوستانم قدم می زدم که پدرم با صدای رسا شروع کرد صحبت کردن. دنبال کسی هستی ؟ منتظرشی؟ حرف هایش کنایه وار بود صورتش به سرخی تمام میزد و به قدری عصبانی بود که هرلحظه فکر میکردم الان سکته می کند. " ن...ه منتظر کسی نبودم راه بیفت ، بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم و از دوستم خداحافظی کردم. به خونه که رسیدیم آن آرامش قبل طوفان حالا تمام شده بود و شروع طوفانی در پیش بود. پدرم به سمتم یورش کرد و محکم در گوشم کوبید. مثل ابر بهار در حال گریه کردن بودم غرورم بدجور له شد. منتظر پسره بودی نه؟؟ نگو نه رها که عین سگ داری دروغ میگی فکر کردی ما بچه ایم؟ هااا چرا جواب نمیدی پسره داشت صدات می کرد اونم زدم تا بفهمه اسم ناموس مردم رو به زبونش نیاره این پسرا فقط واسه مادر و خواهر خودشون غیرت دارن چی برات کم گذاشتم ها؟ هرچی گفتی خریدیم هرجا خواستیم رفتیم دردت چی بود. نمی توانستم چیزی به زبان آورم و لب باز کنم تا حرف بزنم بی حرف فقط نیش و کنایه هایش را می شنیدم مادرم سعی داشت آرامش کند می ترسید هرآن پدرم سکته کند آن هم در جوانی و درحالی که بچه بزرگش فقط سیزده سال دارد. درد من این بود عاشق شده بودم برای بار دوم بعد از عشقی که به آروین پسر عموی بیست و دو ساله ام داشتم که دیگر کمتر اورا می دیدم و سعی می کردم فراموشش کنم ، عاشق دختری بود که وقتی فهمیدم سعی کردم فراموشش کنم اما نمی شد گویا عشق اولی که همه ازش دم می زنند همین بود. با هزار ترفند با او هم کلام شدم و به او گفتم که در عین ناباوری فقط ادعا کرد دوستم دارد و در رابطه است و رابطه ای جدی دارد یادم است که چقدر گریه کردم مادرش همیشه طوری رفتار می کرد که من خودم را عروس آینده او می دیدم اما آخرش چی؟ همه چی بادهوا، به خدا گله مندم که چرا زندگی ام اینطوری است چرا آروین را نمی توانم کامل فراموش کنم حالا هم دردی به در هایم اضافه شده. محسن را شدیدا می خواستم اما چه باید می گفتم وقتی گفتم قصدم ازدواج است پدر و مادرم مسخره ام کردند ، راست می گفتند واقعا محسن بخاطر من صبر می کرد؟ نمی دانستم نمی دانستم چی باید در جواب بگویم اما من مسمم بودم به عشقی که بوجود آمده و نمی خواستم در ذهنم خرابش کنم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛