eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠١ فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای_طلبه💗 پارت١٠٢ تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم چون تو میخوای به جواد زنگ بزنی و همه چیزو بگی... منم زنگ زدم بهت... بازم جلوتورفته بودم... مهدی گفت برای ضربه آخرم شده با گوشی جواد بهت اس بدم و نامزدی دعوتت کنم... فائزه من همه این کارارو کردم... ولی فقط روز به روز خودم داغون شدم با دیدن داغون شدن جواد از عشق زیادش به تو... فائزه این وسط فقط مهدی به هدفش رسید... فاطمه سکوت کرد... _باورم نمیشه... تمام مدت همه چیز بازی بود... تمام بدبختیام... تموم زجر کشیدنام... چرا الان داری میگی لعنتی؟؟؟ چرا الان؟؟؟ فاطمه: طلبکار من نباش... تخصیر خودته که پا پس کشیدی... من همینم که الان دارم بهت میگم خودش خیلیه... میتونستم بعد عقدت بهت بگم که دیگه راه برگشتی نداری.... یا حتی بهت هیچ وقت نگم... ولی بهت گفتم قبل اینکه زندگیت کامل خراب شه... فائزه... این عقدو بهم بزن... آبرو اون مهدی عوضی رو جلوی همه ببر... تورو خدا دلت به حالش نسوزه... اون خیلی عوضیه... فائزه یه کاری کن... فائزه نباید امشب بشینی سر سفره عقد اون مرد... _فعلا همه چیزو بزار کنار... فقط بگو محمدم الان کجاست؟ فاطمه: دیشب اومد کرمان... الانم اونجاست... نمیدونم کجا رفته... فائزه یه کاری کن... تورو خدا یه کاری کن به خودم اومدم... خیلی دیر شده... غروب شده بود... _من باید برم... باید برم جلوی این اتفاقو بگیرم.... فاطمه: برو تورو خدا... اینم بدون هر شاهدی که خواستی من هستم... فقط نزار زندگی دوتاتون بسوزه... گوشی رو قطع کردم و خم شدم و گوشه چادر سفیدم که سرم بود رو بوسیدم... اینو شب اول خواستگاری برام آورده بود... از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم.متعجب به چشمای سرخ و متورمم خیره شده بودن... به بابا نگاه کردم. _بابا میشه بیاید اتاقم باید باهاتون حرف بزنم. بابا: چرا صدات اینجوری شده؟ چرا گریه گردی؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای_طلبه💗 پارت١٠٢ تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم.خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠٣ _شما بیاید من بهتون توضیح میدم. وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست _بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم. بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟ _بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم... بابا: به جون محمدجواد؟؟؟ _آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو.... بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه... تا اومدم جواب بابارو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم. منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم... نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا. همه امیدم زره زره با اشکام ریخت عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شمارو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟ آیا بنده وکلیم؟ فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه همه شروع کردن به کف زدن و کیل کشیدن عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خانم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟ از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم. نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند. و توکلت الی الله و کفی بالله وکیلا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم.خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠٣ _شما بیاید من بهتون توضیح میدم. وارد اتاقم شدم و با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۴ توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم: _نه چییییی؟ صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟ قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم. _تو مکر آخر شیطان بودی مهدی ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر المکرین از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون. بابا: فائزه صبرکن به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟؟ مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد... بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن علی: اینجا چه خبره فائزه؟ بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم. با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم ظبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم... سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام... نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجایه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود... آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۴ توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۵ بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم. مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم... _محمد... محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر... محمد: فائزه... با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج... _نهههه نهههه محمد محمد: پس چی...؟ _محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی... محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم... _یکی بود... یکی نبود.... و شروع کردم به گفتن همه چیز... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۵ بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۶ همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی... با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا... محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن... _باورت دارم محمدم محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند... گریه هاش داشت قلبمو له میکرد _محمد... تورو خدا... گریه نکن هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور کرده بود... محمد جلوی گوشم زمزمه کرد: دوست دارم فائزه... دیوونتم محمدم.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۶ همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠٧ امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادس رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده... باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند: برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد یا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کرببلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیاروم بنده وکیلم؟ قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم: ...الهی به امید تو... _با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیمظبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد چه صاف و ساده شروع صد چه عاشقونه و زیبا حکایت دوتا عاشق حکایت دوتا دریا میباره نقل ستاره از آسمون شبستون ستاره ریسه میبنده تو کوچه و تو خیابون زلال آیینه نور نگین آیه نوره همون که مهریه اش آبه همون که سنگ صبوره برکت این زندگی تا ابد موندگاره آیه به آیه محبت تو سفره میباره آسمون خونه امشب عجب نوری داره بابارون بابارون ستاره دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته دست خدا این دویارو برا هم سرشته ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته این بهترین سرنوشته.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠٧ امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠٨ همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد دیر شد بیا محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه _محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العلاده شلوغ بود _وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد _آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم... محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟ _راس میگی محمدم محمد: معلومه که راس میگم خانمم _ممنون آقایی از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العلاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم.به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد. محمد پشت ماشینش راه افتاد. یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم. _سلام آقای زمانی محمد: سلام آقا حامد حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم. حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟ محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت: *تقدیم به زوج عاشق ایستاده آقامحمدجواد و فائزه خانم ~ حامد زمانی "پایان" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠٨ همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ ب
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است. ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊 ناشناس↯↻ https://abzarek.ir/service-p/msg/978667 [جواب ناشناس ها↯] @nashenas12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتاد
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : حدود سه ماه از جدایی ام از مازیار می گذرد. سراغم را نمی گرفت و این بیشتر مضطربم می کرد‌. به آخرای سال نزدیک می شدیم، شور و شوق عید را داشتم. می خواستم ذهنم را از درس ها خالی کنم و فقط به تفریح بپردازم. به سر کوچه مدرسه رسیدم که صدای آشنایی اسمم را به زبان آورد. یک عان دستانم یخ زد. خدایا مازیار از کجا پیدایش شد. آنقدر جدی صدایم زده بود که می ترسیدم بین این هیاهو رسوا تر از این بشوم. هر خطایی ازم سر می زند مصادف بود با هر واکنش ناگواری از مازیار،چاره نداشتم به سمت جایی که ایستاده بود قدم برداشتم. _ سللااام.. + بیا دنبالم وقت واسه احوال پرسی زیاده چموش بازی در نیار رها اونوقت من میدونم و تو _ کجا بیام حرفت و بزن و راهت و بکش برو + اع؟ نه بابا تا دیروز که دل میدادی و قلوه می گرفتی حالا با من عین غریبه اا حرف میزنی بیا بابا حرفی نزدم. قصد تخریب شخصیتم را داشت یا نه را نمی دانستم اما خوب می دانستم دستم برایش رو شده. رسیدیم به کوچه باریکی که بن بست بود. ایستادم و تکیه ام را بر دیوار زدم. + فیلت یاد هندوستون کرده؟ _ چی میگی واضح حرف بزن درست و درمون جوابت و بدم + رها کی هواییت کرده که ازم جدا شدی؟ تو خودت نبودی من و بغل کردی بوسیدی؟ حالا چیشده ما این همه خاطره داشتیم دروغ نگو نمیخوام تصورم ازت خراب بشه _ کسی هواییم نکرده مازیار این حرفا واسه چیه یه رابطه ای بود که سه ماه تموم شده تازه یادت افتاده بیای و تجدید خاطره کنی؟ عصبی شد و اخم کرد. یک لحظه ترسیدم. + باشه رها بزار خودم بگم فکر نکنی یابو ام محسن کات کرده و میخواد که دوباره باهاش باشی میدونم هواییت کرده من کل قضیه تو و محسن و خوب می دونم بس بود هرچقدر خونسردی ام را حفظ کردم. _ نه مثل اینکه کار دیگه ام بلد بودی و رو نکرده بودی مثلا پیگیری گذشته من ، اولا اگر محسن هواییم کرده بود باید الان باهاش رل بودم نه اینکه الان سینگل باشم، من مشکلم چیز دیگه ای بود حالا هم هر کاری می خوای بکن هر کاری من و از چیزی نترسون من هیچی واسه از دست دادن ندارم شکه شده بود و فکر نمی کرد آنقدر عصبی شوم. آرام دستش را پشت کمرم گذاشت. + باشه رها باشه من میمونم و خاطراتت توام هرکار خواستی بکن یادی ام ازم نکردی اشکال نداره اما من اون عکسمون رو نگه می دارم چون واقعا دوست داشتم و دارم. حنایش برایم رنگی نداشت وقتی قصدش سو استفاده بود ازم. حال تا صبح برایم روضه می خواند که دوست دارم نمی توانستم بپذریم. کاش دنیا آنقدر بی رحم نبود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتاد
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ مازیار همه چی تموم شده و الانم خودم به خودم مربوطه نه به تو فقط برو و نزار خراب تر ازین بشه فکر میکردم تو لااقل با بقیه فرق داری + نداشتم؟ _ نههه + من باید همون اول می‌فهمیدم که پسره احمق هواییت کرده _ بس کن مازیار هوایی چیه انداختی تو دهنت! یه رابطه بود تموم شد من شرایط بودن تو رابطه رو ندارم من نمیتونم اینطوری تو رابطه باشم من آزاد نیستم نمیتونم بیرون برم نمیتونم بچرخم و ... اگر بخوای هرچی هم تا الان خریدی بهت پس میدم واسم مهم نیست. + باشه تو راست میگی بخاطر توام شده با محسن کاری ندارم. اونا همش هدیه بود آدم هدیه رو پس نمیده نگه دار برای خودت بی منت چندگام جلو می روم تا از مازیار دورشم که نگاهم به پرهام می افتد. مستأصل می ایستم و به پرهام چشم می دوزم. مازیار به سمتم می آید و او را در نزدیکی خودم حس می کنم. + رها دوست دارم خیلی خوشگل و خوبی مراقب خودت باش _ توام از کنار پرهام گذشت و نگاه غضبناک به او انداخت. پرهام با کنجکاوی به سمتم آمد. طبق عادت جدیدی که پیدا کرده بود دستش را دراز کرد. دستم را در دستش گذاشتم که قصد ول کردنش را نداشت. + سلام ابجی _ سلام خوبی پرهام تو اینجا؟ + خوبم تو خوبی؟ اومدم اینجا ببینمت پیدات نکردم حدس زدم همین طرف ها باشی _ فدات خوبم اره چند دقیقست اینجام + مگه باهاش کات نکرده بودی؟ اینجا چیکار می کردم. _ هیچ قضیه محسن و فهمیده بود شاکی بود که ما رابطمون خوب بود و محسن هواییت کرده و... نمیدونم از کجا فهمید که من قراره به محسن برگردم. + اها ولش کن خوشم نمیومد ازش تورو ماله خودش می دونست توقع داشت من و تو از‌ هم جدا شیم. بدون جواب دستم را از دستش بیرون می کشم و تکیه به دیوار میزنم. _ پسره بدی نبود ولی کاری که نباید کرد اولش نفهمیدم اما خوب به هرحال اگر محسن این وسط پیداش هم نمی شد من باهاش کات می کردم. + پس دوتا سینگل اینجاییم خندیدم. چند لحظه نگاهم می کنم. هنوز برق چشمانش را می بینم. فاصله چند قدمی بینمان را پر می کند و به سمتم می آید. حال فاصله امان میلی متریست. معذب می شوم اما حرکتی نمیکنم همچنان تکیه ام بر دیوار است. دستش را نوازش وار بر روی گونه ام می کشد و چشم از چشمانم بر نمی دارد. قصد کرده است مرا تُهی از این حس کند. این حس چیست؟ مگر برادرم نبود؟ من همیشه پای حرفم بودم اما حالا چی؟ تا قصد کردم خودم را ازش جدا کنم سرش را نزدیک آورد و بوسیدتم. در شوک کارش بود اما نه آنقدر که ناراحت شوم. پرهام دوست محسن بود این کارم آزارم نمی داد نمی دانم چرا! اما انگار بیشتر خوشم می آمد تا با پرهام بسوزانمش. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛