رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتاد
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادوششم
_ مازیار همه چی تموم شده و الانم خودم به خودم مربوطه نه به تو فقط برو و نزار خراب تر ازین بشه فکر میکردم تو لااقل با بقیه فرق داری
+ نداشتم؟
_ نههه
+ من باید همون اول میفهمیدم که پسره احمق هواییت کرده
_ بس کن مازیار هوایی چیه انداختی تو دهنت! یه رابطه بود تموم شد من شرایط بودن تو رابطه رو ندارم من نمیتونم اینطوری تو رابطه باشم من آزاد نیستم نمیتونم بیرون برم نمیتونم بچرخم و ... اگر بخوای هرچی هم تا الان خریدی بهت پس میدم واسم مهم نیست.
+ باشه تو راست میگی بخاطر توام شده با محسن کاری ندارم. اونا همش هدیه بود آدم هدیه رو پس نمیده نگه دار برای خودت بی منت
چندگام جلو می روم تا از مازیار دورشم که نگاهم به پرهام می افتد. مستأصل می ایستم و به پرهام چشم می دوزم. مازیار به سمتم می آید و او را در نزدیکی خودم حس می کنم.
+ رها دوست دارم خیلی خوشگل و خوبی مراقب خودت باش
_ توام
از کنار پرهام گذشت و نگاه غضبناک به او انداخت. پرهام با کنجکاوی به سمتم آمد. طبق عادت جدیدی که پیدا کرده بود دستش را دراز کرد. دستم را در دستش گذاشتم که قصد ول کردنش را نداشت.
+ سلام ابجی
_ سلام خوبی پرهام تو اینجا؟
+ خوبم تو خوبی؟ اومدم اینجا ببینمت پیدات نکردم حدس زدم همین طرف ها باشی
_ فدات خوبم اره چند دقیقست اینجام
+ مگه باهاش کات نکرده بودی؟ اینجا چیکار می کردم.
_ هیچ قضیه محسن و فهمیده بود شاکی بود که ما رابطمون خوب بود و محسن هواییت کرده و... نمیدونم از کجا فهمید که من قراره به محسن برگردم.
+ اها ولش کن خوشم نمیومد ازش تورو ماله خودش می دونست توقع داشت من و تو از هم جدا شیم.
بدون جواب دستم را از دستش بیرون می کشم و تکیه به دیوار میزنم.
_ پسره بدی نبود ولی کاری که نباید کرد اولش نفهمیدم اما خوب به هرحال اگر محسن این وسط پیداش هم نمی شد من باهاش کات می کردم.
+ پس دوتا سینگل اینجاییم
خندیدم. چند لحظه نگاهم می کنم. هنوز برق چشمانش را می بینم. فاصله چند قدمی بینمان را پر می کند و به سمتم می آید. حال فاصله امان میلی متریست. معذب می شوم اما حرکتی نمیکنم همچنان تکیه ام بر دیوار است. دستش را نوازش وار بر روی گونه ام می کشد و چشم از چشمانم بر نمی دارد. قصد کرده است مرا تُهی از این حس کند. این حس چیست؟ مگر برادرم نبود؟ من همیشه پای حرفم بودم اما حالا چی؟ تا قصد کردم خودم را ازش جدا کنم سرش را نزدیک آورد و بوسیدتم. در شوک کارش بود اما نه آنقدر که ناراحت شوم. پرهام دوست محسن بود این کارم آزارم نمی داد نمی دانم چرا! اما انگار بیشتر خوشم می آمد تا با پرهام بسوزانمش.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره :55❤️
💜نام رمان : رفیق💜
💚نام نویسنده: فاطمه شکیبا💚
💙تعداد قسمت :153💙
🧡ژانر: اجتماعی ،امنیتی ،شهدایی🧡
🖤خلاصه رمان:
حسین، نوجوانِ دهه پنجاه است و مردِ میانسالِ دهه هشتاد
که از همان نوجوانی با وحید و سپهر رفیق نه؛ بلکه برادر بوده.
اما یک شکاف، یک اتفاق، و شاید یک انتخاب، این رفقا را از هم جدا انداخته
و شاید سال های پایانی و پر التهاب دهه هشتاد،
راهی برای پیوند یا گسستی همیشگی باشد...
و البته درکنار حسین،
جوانی هست از دبستانیهای دهه شصت که شاید جوانیاش، انعکاسی است از جوانی حسین🖤
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :55❤️ 💜نام رمان : رفیق💜 💚نام نویسنده: فاطمه شکیبا💚 💙تعداد قسمت :153💙 🧡ژانر: اجتماع
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🚨ساعت: 22:22 روز 22 بهمن 1399....
نام رمان: #رفیق
نویسنده: #فاطمه_شکیبا
ژانر: #اجتماعی ، #امنیتی
خلاصه: حسین، نوجوانِ دهه پنجاه است و مردِ میانسالِ دهه هشتاد که از همان نوجوانی با وحید و سپهر رفیق نه؛ بلکه برادر بوده. اما یک شکاف، یک اتفاق، و شاید یک انتخاب، این رفقا را از هم جدا انداخته و شاید سال های پایانی و پر التهاب دهه هشتاد، راهی برای پیوند یا گسستی همیشگی باشد... و البته درکنار حسین، جوانی هست از دبستانیهای دهه شصت که شاید جوانیاش، انعکاسی است از جوانی حسین.
کلام نویسنده:
«یا رفیق من لا رفیق له»
ای دوست کسی که رفیقی ندارد...
میان داستانهای قبلیام، جای یک رفیق خالی بود. شخصیتهایی مانده بودند که فریاد میزدند ما را روایت کن! از ما بگو! ما هنوز حرف داریم... نباید پروندهمان را ببندی. بگذار یک بار هم که شده، خودمان حرف بزنیم. نگذار انقدر سکوت کنیم که دیگران به جای ما حرف بزنند و باز هم جای قاتل و شهید عوض شود... .
جای یک رفیق خالی بود. جای روایتی از شاخهی زیتونِ پنهان شده پشت نقاب ابلیس و آنهایی که خودشان ناآرامند تا دلآرامِ مردم این سرزمین باشند. جای رفیق و عقیق فیروزهایِ در دستش خالی بود در کهکشان روایتها و داستانها...
همین هم شد که بسیاری از شخصیتها قدیمیاند. نمیگویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمیشوند. این شخصیتها برداشتی آزاد از شخصیتهای حقیقی و شهدا هستند و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند.
ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگیست و نام هیچ یک از افراد و مکانها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتیست که همه ما بارها از رسانهها شنیده و دیدهایم.
فاطمه شکیبا/ پاییز 99
مقدمه:
رفیق یعنی یار، دوست، همدم. یعنی کسی که همیشه، تا آخر، حتی بعد از مرگ با تو بماند. در مرام و مسلک ما، رفیق نیمهراه وجود ندارد. یا هستی و یا نیستی.
تو کنار کسی قرار میگیری که با او همدل بودهای. از یک جایی به بعد، یکی میشوی با رفیقت. حرفهایش را نگفته میفهمی. محرم راز میشوید باهم. هرجا هست، تو هستی و هرجا او هست، تو همراه اویی. حتی اگر جسمتان کنار هم نباشد، دلتان یکیست. گاه حتی حالت حرف زدن و لهجهات، حرکات و حالات دستها و صورتت، شکل نشستنات و تکیه کلامهایت مثل او میشود؛ بدون این که بفهمی.
رفیق برای من، چیزی فراتر از دوستیهای دوران مدرسه و دانشگاه است. فراتر از بگو بخندها و گشت و گذارها. رفیق گاه دستت را میگیرد و تا بهشت میرساندت و گاه، رفیقش را با خودش به قعر جهنم میکشاند.
آدم هرچه بامرامتر، در رفاقت لوطیتر. و آنها که از همه لوطیترند را، خدا دربارهشان فرموده است: حَسُنَ اولئکَ رفیقا... یعنی چه نیکو رفقایی هستند!
این داستان را هم باید تقدیم کنم به بهترین رفقای عالم؛ به رفقای شهیدم. به سرورشان سیدالشهدا علیهالسلام.
به شهدایی که شدند الگوی شخصیتهای داستانم:
به سردار شهید حاج حسین همدانی؛
به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛
به شهید ادواردو آنیلی؛
به شهدای مدافع حرم؛ به ویژه شهید محسن حججی، شهید عمار بهمنی و سردارشان حاج قاسم سلیمانی...
حَسُنَ اولئکَ رفیقا...
فاطمه شکیبا/ پاییز 99
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🚨ساعت: 22:22 روز 22 بهمن 1399.... نام رمان: #رفیق نویسنده: #فاطمه_شکیبا
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #اول
🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیهالسلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم به خونهای ریخته شده کف خیابان وطن...🥀
****
‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار میرسد...
صدای تیر هوایی در گوشش پیچید ،
و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشهای پرت کرد و دست وحید را کشید.
صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست.
وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید،
برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچهها را بلد نبود. همه بنبست بودند.
این بار وحید دستش را کشید ،
تا راهنماییاش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد.
صدای مامورها نزدیکتر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد.
دستش را به کمر گرفت
و با ناله خفهای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛
اثری از زخم گلوله پیدا نکرد.
زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانیاش نشسته بود.
صدای دخترانهای شنید:
- بابایی! حالتون خوبه؟
نرگس صدایش میزد.
نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کمنور اتاق، نرگس را میدید که متعجب نگاهش میکرد.
نرگس لیوان آبی از کنار تخت برداشت ،
و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید.
نرگس پرسید:
- کابوس دیدین بابا؟
سرش را تکان داد ،
و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر تهتغاریاش بود و عزیز دردانهاش.
نفسش که سر جایش برگشت،
نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن میشد.
صدای اذان صبح،
از گلدستههای مسجد در آسمان پخش میشد و کمکم راهش را به اتاق باز میکرد.
حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت:
- برو نمازتو بخون باباجون.
نرگس هنوز نگران پدر بود:
- مطمئنید حالتون خوبه؟
- خوبم.
زنگ همراهش قطع شده بود.
خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد. همراه را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد:
- سلام.
- سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم.
- خواب نبودم. بگو!
- یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست.
- با مهمون عزیزمون مرتبطه؟
- اینطور که معلومه آره.
- خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟
- نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش.
- خوبه. اون که میگی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟
- آره. عباس درحال میزبانیشه!
- خوبه. منم تا یه ساعت دیگه میآم ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #اول 🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #دو
سلام نماز را که داد،
حضور نرگس و عطیه را پشت سرش احساس کرد. مطمئن بود عطیه و نرگس مثل همیشه، بعد از آغاز نمازش به او اقتدا کردهاند.
دعای همیشگیاش را زیر لب خواند:
- اللهم اجعلنی من انصار المهدی و اعوانه و المستشهدین بین یدیه...
دوباره سجده شکر رفت.
وقت نداشت. در حد چندثانیه توسل کرد و سر از سجده برداشت.
برگشت به طرف عطیه:
- قبول باشه جانم!
عطیه زیرچشمی به نرگس نگاه کرد ،
که ریزریز میخندید و دانههای تسبیح میان انگشتانش میلغزیدند.
هربار حسین میگفت:
"جانم!"
انگار بار اول بود و عطیه، خجالتزده لبخند میزد.
برای عوض کردن بحث به حسین تشر زد:
- شما دیرت نشده؟ الان میآن دنبالت!
حسین خندید.
نرگس بلند شد که برود چای دم کند ،
و پشت سرش، عطیه رفت که سفره صبحانه را بچیند.
لباسش را که پوشید،
چشمش افتاد به ادکلن مارکی که نرگس برایش خریده بود.
یاد خوابش افتاد؛
یاد وحید.
وحید عادت داشت عطر بزند.
میگفت مومن باید خوشبو باشد.
حسین اما از بوی عطر سردرد میگرفت. وحید به زور به او هم عطر میزد و حسین هم به احترام رفیقش اعتراض نمیکرد.
ادکلن را برداشت و بویید.
بینیاش سوخت اما کمی به خودش زد و زیر لب گفت:
- اینم برای وحید!
صدای بوق رانندهاش را که شنید،
از خیال گذشته بیرون آمد و به سمت در قدم تند کرد.
یک لحظه دست عطیه مقابلش سبز شد ،
که برایش لقمه گرفته بود. لقمه را گرفت و با تشکر کوتاهی از خانه خارج شد.
به اداره که رسید،
امید مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتاد:
- حاجی ما فکر میکردیم یه نفره ولی عباس میگه دونفر اومدن.
- غیر دختره دیگه کی؟
- یه دختر دیگه هم همراهشه.
رسیدند به اتاق جلسات.
صابری پشت میز نشسته بود و انبوه کاغذ و پرونده مقابلش را با چشمانش میکاوید. متوجه ورود حسین که شد، ایستاد و سلام کرد:
- سلام آقای مداحیان.
- سلام. فهمیدید اون که باهاشه کیه؟
صابری نیمنگاهی به برگههای مقابلش کرد و گفت:
- اسمش صدف سلطانیه؛ بیست و شش سالشه. سه چهار سال پیش بخاطر مسائل اخلاقی از دانشگاه اخراج شده و یه مدت بعدش هم رفته کانادا و اقامت اونجا رو گرفته. همونجا هم درس خونده و زندگی کرده. از جزئیات زندگیش توی کانادا اطلاع دقیقی نداریم؛ اما اینطور که معلومه، با یه شرکت همکاری میکرده که براساس چیزایی که تا الان فهمیدم یه شرکت اسرائیلیه.
حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد:
-صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی...
از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید و ترجیح داد بیشتر بداند.
بلندتر پرسید:
-گفتید رشتهش چی بوده؟
- زیستشناسی دانشگاه تهران.
- مثل رفیقش شیدا با پوشش خبرنگاری اومده؟
- نه.
تمام عواملی که شاخکهای یک مامور امنیتی را حساس میکرد فراهم شده بود.
گفت:
- جالب شد پس... ببینم اویس حرفی ازش نزده بود؟
- نه. اگه اویس آمارش رو میداد که زودتر میفهمیدیم کیه.
حسین رفت روی خط بیسیم عباس:
- عباس جان چه خبر؟ کجایی؟
- سلام حاجی. تاکسی گرفتن، الانم پشت سرشونم.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #دو سلام نماز را که داد، حضور نرگس و
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #سه
حسین رو کرد به امید:
- هنوز نفهمیدی هتلی رو رزرو کردن یا نه؟
امید بدون این که از مانیتور رایانهاش چشم بردارد گفت:
- یه اتاق دو تخته توی هتلِ«...» گرفتن.
- اتاقای کنارش خالیه؟
- یکی از اتاقهاش بله. چطور؟
- ببین اگه رزرو نشده برام بگیرش.
امید ابرو بالا انداخت و سر تکان داد که یعنی منظور حسین را فهمیده است:
- چشم حاجی.
حسین از همین اخلاق امید خوشش میآمد. زود میگرفت؛ حتی قبل از این که جملهاش تمام شود، امید تا ته خط رفته بود.
دوباره روی خط عباس رفت:
- کجایین الان؟
مشخص بود عباس روی موتور نشسته که صدایش سخت به گوش حسین میرسید:
- چهارراه تختیام. دارن میرن توی چهارباغ. حتما هتلشون اونجاست.
- عباس جان، وقتی رفتن توی هتل، شما هم برو داخل لابی تا بهت بگم.
- چشم آقا.
- چشمت بیبلا.
حسین دوباره امید را مخاطب قرار داد:
- میلاد رو بفرست برن با عباس اتاق کناریو بگیرن و تجهیز کنن و حواسشون به دوتا دخترا باشه.
و خودش را رها کرد روی صندلی.
صدای عباس را از بیسیمش شنید که:
- رفتن توی هتلِ «...». منم تو لابیام. برم آمارشو دربیارم که کدوم اتاق رو گرفتن؟
- نه. لازم نیست. برو اتاق صد و یک رو برای سه شب بگیر. میلادم میآد بهت دست میده.
عباس خندید:
-پس شما جلوتر درجریان بودین؟ بابا دمتون گرم.
- برو مزه نریز بچه.
- باشه. ما که رفتیم.
هنوز خنده حسین تمام نشده بود ،
که صدای هشدار ایمیل از لپتاپ امید بلند شد. حسین که داشت روی وایتبرد نام شیدا و صدف را مینوشت،
برگشت و پرسید:
- از طرف کیه؟
امید بعد از چند لحظه، هیجان زده و بلند گفت:
- اویس!
حسین تشر زد:
- باشه! آروم! چی گفته حالا؟
- صبر کنین بازش کنم... الان میگم.
صابری هم که مشغول پرینت یک برگه بود، کنجکاوانه به امید نگاه میکرد. این روزها پیغامهای اویس برایشان حیاتی بود.
پرینت برگه تمام شد اما هنوز پیام اویس باز نشده بود.
صابری برگه را به حسین داد:
- بفرمایید. اینم تصویر صدف سلطانی که همین الان عباس آقا از فرودگاه فرستاد.
حسین عکس را گرفت ،
و نگاهی گذرا به آن انداخت. بعد عکس را با گیره آهنربایی کنار تصویر شیدا قرار داد و زیر آن نوشت:
صدف سلطانی. ماموریت: نامعلوم.
همان لحظه، صدای امید درآمد:
- بازش کردم!
- چی فرستاده؟
- فقط یه بیت شعر. نوشته: آب زنید راه را، هین که نگار میرسد/مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سه حسین رو کرد به امید: - هنوز نفهم
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #چهار
حسین به یک نقطه خیره شد ،و شعر را در ذهنش تحلیل کرد.
اویس گفته بود قرار است ،
زنی سارا نام که رابط حانان است به زودی از امارات به ایران بیاید؛ پس کسی که قرار بود برسد، سارا نبود.
کلمات را چندبار کنار هم چید و آخر، نتیجه تحلیلش را بلند گفت:
- حانان توی راه ایرانه!
- خودش؟ مطمئنید؟ آخه چرا؟
- چه میدونم. ولی کسی غیر از سارا قرار نبوده از مرزهای رسمی کشور وارد بشه. سارا رو هم که خبرشو داشتیم و لازم نبود اویس دوباره خودشو توی دردسر بندازه. فقط یه احتمال میمونه، اونم خود حانانه.
صابری که هنوز کنار برد ایستاده بود،
نگاهی به جای خالی تصویر یکی از اعضای شبکه کرد
و گفت:
- شاید سرتیم ترورشون میخواد بیاد.
- نه. اون قبلا از یکی از مرزها به صورت قاچاق وارد شده.
چشمان صابری گرد شد و با حیرت پرسید:
- کدوم مرز؟ الان کجاست؟
- اینا رو نمیدونیم. این همه چیزیه که اویس گفته. گویا این سرتیم محترم که هیچ اسم و عکسی ازش نداریم رو زودتر فرستادن ایران تا مقدمات کارش فراهم بشه و خابوندنش توی آبنمک. اما حالا که روی شیدا و صدف سواریم، حتما به اون سرتیم هم میرسیم.
صابری روی صندلی نشست ،
و به برد خیره شد. بعد از چند لحظه گفت:
- خب اگه اینطوریه، یعنی اون سرتیم هم الان اصفهانه. حتما این مدت خوب توی شهر چرخیده و تموم زیر و بمش رو یاد گرفته.
حسین سرش را تکان داد ،
و لبخندش را پنهان کرد. صابری که حرف میزد شبیه پدرش میشد. لحنش، تُن صدایش، حتی شیوه استدلالش به پدرش رفته بود.
حسین گفت:
- الان چیزی که مهمه اینه که ببینیم حانان میخواد بیاد ایران چکار کنه؟
امید دستش را زیر چانهاش زد و به ابروهایش چین داد:
- ممکنه بخوایم دستگیرش کنیم؟
حسین این بار بلند خندید:
- چرا شما جوونا انقدر عجولید؟ اگه الان حانان رو بگیریم که نمیتونیم شبکهش رو بزنیم. تا زمانی که همه اعضای شبکه شناسایی نشن هم نمیشه بگیریمش و اون زمان هم به احتمال زیاد از ایران رفته. اما اشکال نداره؛ تا وقتی زیر چتر ماست بذار هرچقدر دلش میخواد با این و اون ارتباط بگیره و توی اروپا بچرخه. خودشم نمیدونه با این کارش چقدر به ما توی شناسایی باندهای معاندمون کمک میکنه!
لبخند کمرنگی روی لبهای امید نشست.
صدای عباس از بیسیم شنیده شد که:
- حاجی ما الان توی هتلیم، چمدونامونم باز کردیم. میخوایم بشینیم باهم حرف بزنیم.
این یعنی تجهیزات شنود آماده بود.
حسین زیر لب زمزمه کرد:
-آب زنید راه را، هین که نگار میرسد/ مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #چهار حسین به یک نقطه خیره شد ،و شعر
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #پنج
‼️دوم: خرسهای رقصان، بالهای رنگی...
صدف هدفون را روی گوشش جابهجا کرد،
و روی تخت دراز کشید. دکمههای مانتویش را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد. حال عوض کردن لباسهایش را نداشت.
شیدا اما پشت میز نشسته بود ،
و با لپتاپش کار میکرد.
صدف آرام و زمزمهوار همراه آهنگ میخواند:
Someone holds me safe and warm
(کسی مرا به گرمی در آغوشش گرفتهاست)
Horses prance through a silver storm...
(اسبها در این طوفان نقرهای عبور میکنند...)
صدف داشت آرامآرام با موسیقی خوابش میبرد
که شیدا پرسید:
- چی گوش میدی؟
عباس هدفون را روی گوشش فشار داد ،
و سعی کرد صدای شیدا و صدف را از هم تشخیص دهد.
بعد روی خط حسین رفت:
- آقا براتون بفرستم آنلاین گوش بدین؟
صدای حسین آمد که:
- آره بفرست.
صدف چشمان خمارش را باز کرد و با صدایی گرفته گفت:
- همون آهنگ که توی هواپیما گوش میدادم.
شیدا زیرچشمی به صدف نگاه کرد.
چهرهاش برخلاف دفعات قبل شاداب نبود. حتی چشمان قهوهایاش کمی سرخ شده بودند و شیدا میدانست بخاطر خوابآلودگی نیست.
حس کنجکاوی دخترانهاش را نتوانست کنترل کند:
- توی هواپیما هزاربار اینو گوش دادی، دیگه منم حفظش شدم. چرا گیر دادی بهش؟
- نمیدونم. دوسش دارم. یاد بچگیم میافتم... یاد روزای خوب زندگیم. آخه این مال یه فیلمه و خوانندهش هم داره از بچگیش میگه. حس میکنم درکش میکنم.
شیدا ابروهای کمپشتش را بالا انداخت:
- اوه! چه احساساتی! یه جوری حرف میزنی انگار الان زندگیت خوب نیست.
بعد کامل چرخید طرف صدف و به چشمانش خیره شد:
- دیوونه! زندگی تو توی کانادا صدبرابر بهتر از زندگیت توی این خرابشدهس!
صدای آهنگ انقدر بلند بود ،
که از هدفون صدف شنیده میشد. حالا آهنگ به اوجش رسیده بود.
صدف تلخ خندید و صدایش بغضآلود شد:
- آره. خیلی بهتره. هم شغل خوب دارم، هم حقوق خوب، هم خونه، هم ماشین... آزادم، هرکار دلم میخواد میتونم بکنم، هرجور دلم بخواد میتونم بپوشم...
شیدا با حالتی کلافه گفت:
-خب دیگه چه مرگته عزیز من؟
صدف نتوانست خودش را کنترل کند. اشکی از گوشه چشمش سر خورد:
- نمیدونم... خیلی وقتا، مخصوصا وقتی توی هوای ابریِ تورنتو دلم میگیره. تنگ میشه؛ نمیدونم برای چی. شاید برای همین خرابشده! شاید برای مامان و بابام... برای خواهر و برادرام. روزای اول اینطور نبودم. تا یه سال اول، عشق و حال بود. کار و درس و همه چیزایی که عاشقش بودم. ولی کمکم دلم تنگ شد... وقتی مانی اومد توی زندگیم دوباره همه چی خوب شد... ولی...
ادامه نداد.
دلش نمیخواست بغضش بشکند. خواست حرف دیگری پیش بکشد:
- شیدا، تو چند وقته آلمانی؟ اونجا دلت نمیگیره؟
-نمیدونم. من روی زندگیِ توی ایرانم یه شیفت دیلیت گرفتم و خلاص. هیچوقت هم دلم برای این مملکت تنگ نمیشه.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #پنج ‼️دوم: خرسهای رقصان، بالهای رن
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #شش
صدف انگار داشت با خودش حرف میزد:
- ولی من از هوای ابری بدم میآد. دلم میگیره. اصلا انگار اونور آب همه دلشون گرفته. انقد که هوا همش ابریه.
شیدا به حرفهای صدف پوزخند زد.
صدف لب باریکش را گزید و بعد از چندلحظه گفت:
- اگه اون لعنتیا از دانشگاه اخراجم نمیکردن، الان توی مملکت خودم یه کسی شده بودم.
شیدا که داشت با بیتفاوتی به صدف گوش میداد، لبخندی زد که دندانهای ردیف و سپیدش را به رخ کشید
و گردنش را کج کرد:
- عزیزم! تو و امثال تو توی این مملکت به هیچجا نمیرسین. حداقل تا وقتی اینا سر کارن. همون بهتر که اومدی کانادا. اونا قدر تو رو بیشتر میفهمن.
صدف با چشمان پر از اشکش به شیدا نگاه میکرد. شیدا از جایش بلند شد و کنار صدف روی تخت نشست.
دستان صدف را گرفت
و خیلی جدی به چشمانش نگاه کرد:
- اگه دوست داری توی همین ایران به یه جایی برسی، باید کمک کنی تا کار این حکومت رو تموم کنیم. اون وقت ایرانم میشه اروپا.
صدای بیتهای پایانی آهنگ، میدویدند میان جملات شیدا:
Figures dancing gracefully
(...عکسها و نقشها به زیبایی حرکت میکنند)
Across my memory
(همه اینها را به یاد میآورم...)
صدف با حالتی نامطمئن و صدایی لرزان پرسید:
- مطمئنی میشه؟
- اگه ما بخوایم میشه. این دفعه کارشون تمومه.
صدف انگار باور نکرده بود. ترس در چشمانش موج میزد.
آهنگ دوباره از اول شروع شد:
Dancing bears, Painted wings
(خرسهای رقصان، بالهای رنگی)
Things I almost remember
(همه آن چیزی است که به یاد میآورم...)
شیدا خواست حالش را عوض کند:
- نگفتی این آهنگ مال چه فیلمیه؟
صدف به زور لبخند کج و کولهای زد:
- یه فیلمه درباره انقلاب روسیه...
شیدا ضربهای آرام سر شانه صدف زد:
- یادت باشه بعدا دانلودش کنی با هم ببینیم.
و ناخودآگاه همراه آهنگ خواند:
Figures dancing gracefully
(...عکسها و نقشها به زیبایی حرکت میکنند)
Across my memory
(همه اینها را به یاد میآورم...)
عباس هدفون را از روی گوشش برداشت و زیر لب غرید:
- از این دوتا چیزی درنمیآد.
- شنیدم چی گفتی!
عباس دستپاچه شد. حسین بود. به منمن افتاد:
- حاجی منظورم اینه که...
- میدونم. فعلا میلاد اونجا باشه کافیه. تو پاشو بیا اداره، کارت دارم. الانم کمبود نیرو داریم، باید در مصرفتون صرفهجویی کنم.
عباس که از ماندن در اتاق خسته شده بود، از جا جهید و کتش را برداشت:
-الساعه میآم.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شش صدف انگار داشت با خودش حرف میزد:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هفت
***
امید دستش را زیر چانه زد و گفت:
- من هرچی فکر میکنم، بین این دوتا و یه تیم ترور ارتباطی کشف نمیکنم.
عباس سر تکان داد و حرف امید را تایید کرد:
- راست میگه حاجی. مخصوصا صدف اصلا بهش نمیآد مفهومی به اسم عملیات تروریستی به گوشش خورده باشه!
حسین با یک لبخند ملیح فقط نگاهشان میکرد. بعد، به صابری نگاه کرد و سر تکان داد که یعنی بگو!
صابری نگاهی به برگههای مقابلش انداخت:
- حتما آقایون اخبار رو بررسی کردن. این طور که داره از رسانههای این طرف و اون طرف بوش میآد، جامعه ایران شدیدا داره به سمت دوقطبی شدن میره و جامعه تقسیم شده به موافق و مخالفان دولت. طوری که همه مسائل، حتی فرهنگی و اقتصادی هم داره سیاسی میشه و سریع دوتا حزب مقابل هم میایستن.
امید که داشت روی کاغذ سپید مقابلش بیهدف خط میکشید،
به صندلی تکیه زد و گفت:
- خب این که چیز جدیدی نبوده. همیشه قبل انتخابات اینطوری میشه.
صابری سرش را تکان داد و تلخندی مهمان لبهایش کرد:
-بله، اما بعیده گزارشهای اخیر رو نخونده باشید. خود شما فکر کنم بیشتر از من در جریان طرح عملیات «سیاه» باشید، الان چندسالی هست سازمان سی.آی.اِی داره علیه ایران اجرا میکنه. اگه یادتون باشه، بعد اولش توی زمینه اقتصادی بود و جریانات بورس و کاهش قیمت نفت که باعث تورم توی سال هشتاد و هفت شد... و بعد هستهایش هم مسائل مربوط به ویروس استاکسنت و ماجراهایی که توی صنعت هستهای پیش اومد... خب بعد سومش چندماهی هست داره اجرا میشه و نباید ازش غافل شد.
خطکشیهای بیهدف امید داشت اعصاب عباس را به هم میریخت.
خودکار را از دست امید بیرون کشید و روی صندلی جابهجا شد:
- اگه اشتباه نکنم باید بعد سوم باید فرهنگی باشه درسته؟
صابری سر تکان داد:
- بله دقیقا. همین چندماه پیش بود که شبکه بی.بی.سی فارسی کارش رو شروع کرد و دولت انگلستان هم کلی براش خرج کرد، اونم توی شرایطی که رشد اقتصادیش منفی بوده و توی بحران قرار داره. این یعنی تاسیس یه قرارگاه رسانهای برای تولید محتوا علیه نظام.
درضمن، طبق گزارشهایی که اخیرا بهمون رسیده، الان با موج ورود افراد ایرانیالاصل از کشورهای اروپایی و امریکا مواجهیم. آدمایی که اکثرا ارتباطشون با سرویسهای جاسوسی معاند هم تایید شده و مشخصه که با یه برنامه از پیش تعیینشده، دارن وارد ایران میشن. از قشر خاصی هم نیستن؛ دانشجو، تاجر، خبرنگار... از جمله همین خانم صدف سلطانی و شیدا فرخی. الان خیلی از تیمها سوژههای مشابه ما دارن و با این مسئله درگیرن. وقتی اینا رو، با گزارشهای دیگه کنار هم بذاریم، به یه نتیجه میرسیم...
امید پرید میان حرف صابری:
- کودتای مخملی!
صابری با حرکت سر تایید کرد.
عباس نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و روی صندلی رها شد:
- هوف... پس کارمون دراومده.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هفت *** امید دستش را زیر چانه زد و
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشت
صابری برگههای مقابلش را نظم داد:
- این یه نقشه تکراریه ادعای تقلب توی انتخابات، کشوندن مردم به خیابون، اعمال فشار به حکومت کشور هدف و درنهایت براندازی. عین کاری که توی گرجستان و اوکراین و چندتا کشور دیگه کردن.
حسین ماژیک را برداشت ،
و از جایش بلند شد. پای تخته ایستاد چندبار ماژیک را کف دستش زد و به زمین چشم دوخت.
بعد گفت:
-با توجه به برداشتی که همهمون از روحیه صدف داشتیم، بعیده صدف خودش بدونه توی چه باند خطرناکی قرار گرفته. هنوز معلوم نیست برای چی با شیدا اومده. شاید فقط یه پوشش باشه برای توجیه این که دوتا دانشجو که خارج از کشور درس میخونن، اومدن به خانوادهشون سر بزنن.
بعد چرخید طرف صابری:
- خانم صابری، شما زحمت بکش ببین خانواده صدف کجا زندگی میکنن و شرایطشون چطوریه.
و ادامه داد:
- اما شیدا، درواقع ادامه تیم تروری هست که با حمایت مالی حانان فرستاده شده ایران. و باید همین روزا با بقیه اعضای تیم ارتباط بگیره یا باهاش ارتباط بگیرن.
عباس پرسید:
- خب الان این تیم ترور قراره افراد مهم رو ترور کنه؟ یا چی؟
-تا جایی که اویس به ما خبر داد، این تیم و تیمهای مشابهش توی اصفهان و شهرهای دیگه قراره سازماندهی بشن برای ایجاد آشوب و هدف نهاییشون هم جنگ شهریه.
امید زیر لب «یا ابالفضل»ی زمزمه کرد ،
و لبش را گزید.
همه ساکت شدند.
واضح بود جنگ شهری یعنی جدیترین قدم دشمن برای براندازی؛ قدمی که ممکن است به عنوان قدم آخر طراحی شده باشد.
حسین چندبار با ماژیک به تخته ضربه زد و گفت:
- بچهها درسته که نقشه دشمن خیلی دقیقِ، درسته که همه دشمنان نظام جمع شدن تا کار رو یکسره کنن، درسته که این نقشه اونا توی چندتا کشور جواب داده؛ اما یه چیزم یادتون نره؛ اونم این که اونا حساب همه چیز رو نکردن. اولا، امریکا توی همه کشورایی که دچار کودتای مخملی شدن، سفارت داشت. اما توی ایران سفارت نداره. و این یعنی چشم امریکا توی ایران کوره و لانه جاسوسی نداره؛ هرقدر هم جاسوس داشته باشه.
دوم این که، هیچکدوم از کشورهایی که کودتای مخملی توشون جواب داد، ولایت فقیه نداشتن. اما الحمدلله، ما ولایت فقیه رو داریم. نزدیک سی ساله میخوان کار نظام تموم بشه، همه زورشون رو هم زدن، از گروهکهای جداییطلب مثل کومله و دموکرات بگیر تا ترورهای منافقین و جنگ و فتنههای قومی. اما نتونستن و اگه ما بازم توکلمون به خدا باشه و کارمونو درست انجام بدیم، انشاءالله این بار هم تیرشون به سنگ میخوره. فقط یادتون باشه، حجم کار امسال خیلی سنگینه و کمبود نیرو داریم. باید تا میشه همه کارا رو خودمون انجام بدیم.
رو کرد به امید و گفت:
- پیام بده به اویس، ببین زمان پرواز حانان چه زمانیه. باید چهارچشمی حواسمون بهش باشه.
بعد عباس را مخاطب قرار داد:
- امشب سارا وارد ایران میشه. سایهبهسایه میری دنبالش تا ببینی کجا میره و چکار میکنه. تا قبل این که سارا بیاد هم برو دست اون رفیقت... چی بود اسمش؟
عباس خندید:
- کمیل رو میگید؟
- آهان کمیل... آره برو دستشو بگیر بیار کمکمون. هماهنگیاش انجام شده. قرار بود یه ماموریت دیگه بره ولی لغو شد. اینجا نیازش دارم.
- چشم آقا.
رفاقت عباس و کمیل،
حسین را یاد رفاقتش با وحید میانداخت. به ساعتش نگاه کرد؛ نزدیک اذان ظهر بود.
رفت که وضو بگیرد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━