رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتادو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادوهفتم
لبخندی کنج لب هایش نقش بسته بود. کاش هیچوقت محسنی نبود که حالا پرهام باشد. کاش گیر نمی کردم بین این همه آدم که نمی دانم کدوم آدم درست و مال من است.
پرهام سکوت طولانی مدتم را که دید عقب کشیدم.
+ ابجی
نگران نبود شاید از بابت من هم مطمئن بود که پا پس نمی کشید.
_ پرهام من باید برم خداحافظ
بی هیچ حرفی به راه افتادم توقع داشتم صدایم کند اما چیزی نگفت. برگشتم همانجا ایستاده بود ایستادم و دستی برایش تکان دادم. لبخندش پر رنگ تر شد. تا خانه به اتفاقی که چَندی پیش افتاده بود فکر کردم.
چند ماه از آن ماجرا گذشته خیلی بیشتر پرهام را می دیدم اما سعی می کردم سرد برخورد کنم. خیلی اوقات هم پیشش نمی رفتم و راه خانه را در پیش می گرفتم. موبایلم زنگ خورد.
_ بله ؟
+ سلام خوبی عشق؟
نمی دانم از خوشحالی بود یا درد دلتنگی که قدرت تکلم نداشتم.
+ صدای نمیشنوی بچه؟
_ سلااام
+ دورت بگردم چرا کم حرف شدی؟
بغض گلویم دوباره سرباز کرده بود. دوباره شدم همان آدم قبل باهمان ضعف، من همیشه جلوی محسن کم می آوردم. سعی کرده بودم فراموشش کنم اما سعی نکرده بودم از قلبم بیرونش کنم.
_ محسن خودتی؟ صدات آخه
+ بغض نکن لعنتی، آره خودمم بعد از چند وقت می خوام صدات و بشنوم.
همراه آب دهانم بغضمم قورت دادم. خودش بود انتظار به پایان رسید و زنگ زده بود. صدای پسری از آنطرف گوشی بلند شد. " بیا برو سرکارت " در جواب محسن به او گفت " داداش بعد از چند وقت عشقم برگشته بزار صداش رو بشنوم " خوشحالی در صدایش روح من هم سرزنده کرد. مستانه می خندید.
+ چی کار کنم حرف بزنی؟
_ نمی خواد کاری کنی فقط نمیدونم چی باید بگم
+ تو که کم حرف نبودی همیشه کلی برام بلبل زبونی می کردی
_ آدمی که عاشق میشه هیچوقت حرفاش با عشقش تموم نمیشه همیشه حرف داره واسه زدن.
+ رها هنوز دوستم داری؟ دروغ نگو رها
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتاد
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادوهشتم
_ اونیکه دروغ گفت تو بودی نه من خودت و با من یکی نکن من همیشه واقعیت و گفتم.
+ رها بخدا شکر خوردم غلط کردم خودم نفهمیدم دارم چیکار با زندگیم می کنم. بخدا نفرینت من و گرفت اصلا هیچ کاریم درست در نمیومد
_ من نفرینت نکردم یعنی چرا نفرین می کردم اما یک شب گذشتم و سپردم دست خدا به هرحال هر کاری تاوانی داره و شاید توام تاوان شکوندن قلب من و داری میدی
+ رها چیکار کنم دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت جبران می کنم خواهش می کنم. برمی گردی بهم؟ دوباره رل بزنیم از نو بسازیم
_ چه تضمینی میدی که اگر دوباره رل زدیم خیانت نکنی و نری؟
+ قول میدم هرکاری بگی می کنم. حتی حاضرم خودم و بکشم.
_ پس واسه اثبات هم شده خودت و بکش.
+ خوب اونوقت منی وجود نداره که، رها باور کن بدجور دلتنگتم من همون دختر کوچولو بامزه و خوشگل تو بغلم و می خوام نه اون که چشماش تر بود و از شدت گریه قرمز
_ به جاش تو همش خندیدی و شاد بودی فقط موندم چجوری میگی نفرینت کردم و کلی مشکل داری ببین به قول نیلوفر کسی رفته راه رفتن و خوب بلده
+ رها بیا ببینمت میای؟
_ یادت رفته؟همه..
+ نه یادم رفته اما بیا هرجور شده بیا ببینمت آدرس سرکارمم برات می فرستم ببین میتونی بیای
_ نمیتونم
+ رها بیا تروخدا بیا دلم برات تنگ شده لامصب
_ قول نمیدم ولی ببینمت چیکار می تونم بکنم الانم کاری نداری؟ خداحافظ
بدون مکث قطع کردم. به اندازه کافی شنیده بودم و بس بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست امید تازهای دوید میان رگهایش
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_ویک
آدرس حانان،
عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش میخواست راهی پیدا کند که بفهمد حانان در آن ساختمان چکار دارد. همانطور که داشت دنبال جای پارک میگشت، در ذهنش هم دنبال راه حل بود.
طوری که حانان نفهمد،
چندبار زیر لب صلوات فرستاد. جای پارک پیدا شده بود اما راهی به ذهنش نرسید.
هیچ بهانهای نداشت برای همراهی با حانان. نباید رفتاری میکرد که حانان مشکوک شود.
پارک کرد و ترمز دستی را کشید:
- بفرمایید آقا!
حانان پیاده شد ،
و خواست برود به سمت در ساختمان که برگشت و چندبار به شیشه زد.
عباس شیشه را پایین کشید:
- امری داشتین آقا؟
- بمون همینجا تا کارم تموم بشه، بعدم چندجای دیگه باید برسونیم.
- چشم.
حانان که رفت،
عباس درحالی که حانان را با چشمش تعقیب میکرد
بیسیم زد به حسین:
- رفت توی یه ساختمون تجاری. فکر کنم چندتا دفتر وکالت داخلش باشه. نمیدونم طبقه چندمه و با کی کار داره. راهی هم به ذهنم نمیرسه که بفهمم با کی کار داره. چه کنم؟
بخاطر نوری که به در شیشهای ساختمان میتابید، عباس تنها میتوانست شبحی از حانان را ببیند که منتظر آسانسور ایستاده.
حسین چند لحظه سکوت کرد تا راهی به ذهنش رسید:
- ببینم، توی این چندساعت اخیر تونستی به دستشویی مراجعه کنی؟! اصلا اون بطری آب معدنیت خالی نشده؟!
عباس منظور حسین را فهمید.
خندهاش گرفت:
- راست میگین حاجی! دستتون درد نکنه! پس با اجازه... !
بطری آبش را که به نیمه رسیده بود ،
از داشبورد برداشت و دوباره به ورودی ساختمان نگاه کرد. حانان سوار آسانسور شده بود. اگر میجنبید، میتوانست بفهمد حانان با کدام طبقه کار دارد.
دستمال یزدی دور گردنش را برداشت و پیاده شد.
اول کمی مقابل در ساختمان ایستاد.
از ذهنش گذشت هوا چقدر گرم شده؛ انگار که تابستان از بهار هم پیشی گرفته بود. شاید هم این گرما و شور انتخاباتی مردم بود که داشت هوای بهار را گرم میکرد.
وارد شد و یک نگاه گذرا به طبقه همکف انداخت.
اول از همه، آبسرد کن را دید ،
که نزدیک در آسانسور جا خوش کرده بود. درحالی که با پشت دست عرق پیشانیاش را میگرفت، به سمت آبسردکن رفت و شیر آب را باز کرد. آب یخ جوشید روی دستش و تمام جانش خنک شد.
بطری آرامآرام پر میشد ،
و نگاه عباس مانده بود روی نمایشگر دیجیتال آسانسور که عددش داشت بزرگتر میشد تا بالاخره روی عدد پنج ایستاد.
عباس نفس راحتی کشید ،
و نگاهش را چرخاند سمت تابلوی راهنمای ساختمان تا بفهمد در طبقه پنجم چه خبر است...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_ویک آدرس حانان، عباس را رساند
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_ودو
***
حانان با دستمالی پارچهای عرق از پیشانیاش گرفت
و پرسید:
- این دور و بر رستوران خوب سراغ داری؟
عباس کولر را روشن کرد و استارت زد.
کمی فکر کرد و گفت:
- بله آقا! یه رستوران باکلاس سراغ دارم غذای سنتی داره، بریونی اصل اصفهان. خودم که تاحالا نشده برم؛ ولی تعریفشو خیلی شنیدم.
- خوبه. منو ببر اونجا.
- چشم آقا.
و با گوشه دستمال یزدی عرقش را پاک کرد. خسته بود. صبح حدود یک ساعت و نیم پایین همان ساختمان معطل حانان شده بود
و سر آخر هم فهمیده بودند ،
حانان رفته سراغ وکیلش در ایران. بعد هم حانان را رسانده بود به بانک و دفتر اسناد رسمی و حالا هم نزدیک ظهر،
حانان سفارش رستوران داده بود!
عباس میتوانست حدس بزند حانان آمده برای رسیدگی به مسائل مالیاش؛ اما مطمئن بود اصل قضیه چیزی فراتر از اینهاست.
جلوی رستوران حانان را پیاده کرد و گفت:
- من میرم یه جای پارک پیدا میکنم و منتظرتون میمونم تا بیاید.
حانان سرش را خم کرد روی پنجره کمکراننده:
- نه، لازم نیست. ماشین رو پارک کن و بیا توی رستوران. باهات کار دارم.
- چشم.
حانان که وارد رستوران شد، عباس رفت روی خط حسین:
- حاجی فکر کنم گاوم شیش قلو زاییده! شنیدین چی گفت؟
حسین جواب داد:
- خب حتما دستفرمونت رو دیده و خوشش اومده. فکر کنم اینطوری پیش بره، ببردت آلمان که بشی راننده شخصیش!
عباس کمی نگران بود:
- نکنه لو رفته باشم و بخواد خفتم کنه؟
- جلوش سوتی ندادی که؟
- نه. هرچی فکر میکنم یادم نمیآد خرابکاریای کرده باشم.
- ببین، به هیچ وجه نذار شک کنه بهت. خودتم میدونی حانان خیلی مهمه برای ما. نمیخوام به هیچ وجه سوخت بری و بفهمه شناسایی شده، من میخوام حانان حالاحالاها سفید بمونه. این آدم با خیلیها مرتبطه!
- چشم حاج آقا. حواسم هست.
در آینه ماشین دستی به موهایش کشید ،
و پیاده شد. همه احتمالات از ذهنش گذشتند. در رستوران را که باز کرد،
هوای خنک کولرها زد به صورتش و حالش بهتر شد. بوی غذایی که سر ظهر در رستوران پیچیده بود اسید معدهاش را به جوشش انداخت و یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده.
حانان را زود پیدا کرد.
پشت یک میز آخرهای سالن نشسته بود. با دستش به عباس علامت داد که بیاید و بنشیند.
عباس مقابل حانان نشست و گفت:
- درخدمتم آقا.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_ودو *** حانان با دستمالی پارچه
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وسه
حانان گفت:
- کدوم غذاش بهتره؟
عباس شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. من تاحالا اینجا نیومدم؛ ولی به بریونیهاش معروفه.
حانان دو پرس غذا سفارش داد و روی میز خم شد:
-میخوام یکم درباره خودت بدونم.
- درباره من؟
- آره. یه پیشنهاد خوب برات دارم. کارِت هم بدنیست. چند سالته؟
- بیست و پنج سال آقا.
- دانشگاه هم رفتی؟
عباس تکیه داد به صندلی و آه کشید:
- من فوقلیسانس آیتی دارم؛ ولی کار پیدا نمیشه که آقا. این آقازادهها همهشون با پارتی کار پیدا میکنن، سر ماهایی که جون کندیم و نفر اول دانشگاه شدیم بیکلاه مونده و اومدیم مسافرکشی.
- پس بچه درسخون هم هستی؟
- بودم آقا؛ ولی بخاطر خرج و مخارج زندگی بیخیالش شدم.
- ازدواج کردی؟
- نه بابا. کی به یکی مثل من زن میده آخه؟
- اگه کاری که میگم رو درست انجام بدی انقدر گیرت میآد که زندگیت سر و سامون بگیره.
عباس محجوبانه لبخند زد:
- خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا. حالا چه کاری هست؟
و به ساعتش نگاه کرد. وقت اذان شده بود.
حانان از جا بلند شد و گفت:
- اگه میخوای بیا بریم دستامون رو بشوریم. کمکم غذا رو میآرن. بعدش برات توضیح میدم.
عباس از خدا خواسته از جا بلند شد ،
و رفت که تجدید وضو کند. حانان؛ اما، زود نشست پشت میز و عباس نخواست حانان را معطل بگذارد. شک میکرد.
نشست پشت میز و گفت:
- خب، نگفتین کاری که میخواید چیه؟
حانان با دستمال دستانش را خشک کرد و بشقابش را جلوتر کشید:
- کار خاصی نیست. من فردا از ایران میرم؛ ولی یه آشنایی دارم، باید کار اون رو راه بندازی. تو کوچه پس کوچههای شهر رو خوب بلدی. میخوام دوستم هرجا خواست بره، تو ببری و بیاریش. نگران پولش هم نباش. امشب دو میلیون تومن برات میریزم که خیالت بابت پول و اینا راحت باشه. بازم اگه خواستی هم به دوستم بگو، برات میریزه.
عباس که چشمش از بزرگی مبلغ گرد شده بود، با ذوقی آشکار گفت:
- دو میلیون آقا؟ من تاحالا دو میلیون تومن یه جا ندیدم توی زندگیم!
حانان که مطمئن شده بود عباس حاضر است برای پول هرکاری بکند،
لبخند زد:
- اگه درست کار کنی بیشتر از اینم گیرت میآد. یادمه گفتی مادرت مریضه، آره؟
عباس با تاسف سر تکان داد:
- آره... خرج و مخارج خواهر و برادرای کوچیکترم هم روی دوش منه. دوست دارم یه کاری گیر بیارم که بیشتر پول ازش دربیاد... حالا این دوستتون رو باید کجا ببرم و بیارم؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_وسه حانان گفت: - کدوم غذاش بهت
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وچهار
حانان چند جرعه از دوغ کنار دستش را نوشید و نفس عمیق کشید:
- ببین، راستش دوست من یه فعال مدنیه. این روزا هم درگیر کارهای انتخاباته. برای برگزاری میتینگها و مراسمهاشون، احتیاج به یه راننده دارن که وسایل و اینجور چیزها رو ببره و بیاره. البته، ممکنه لازم بشه بخوان افراد رو هم ببرن اینور و اونور. در اون صورت، یا خودت اگه میتونی یه ون یا مینیبوس باید اجاره کنی، یا یه راننده ون و اینجور چیزا پیدا کنی. پولتم میگیری. قبوله؟
چشمان عباس درخشیدند:
- معلومه آقا! وقتی پولم رو بگیرم همه چیز حله!
حانان لبخندی از سر رضایت زد:
- خوبه. فعلا نارهارت رو بخور، عصر هم باید برسونیم جایی.
عباس سرش را خم کرد:
- چشم.
***
کمیل موتور را روی جک گذاشت و خیره ماند به ماشین سارا که جلوی در باغ پارک شد. با این که درختهای اطراف پوشش خوبی برای کمیل میساختند، باز هم ترجیح داد چراغ موتور را خاموش کند.
با خودش فکر کرد ،
چقدر خوب شد با موتور دنبال سارا رفت و ماشین را نیاورد؛ ماشین دست و پا گیر میشد. سرش از خستگی درد میکرد اما باید سر پا میماند.
سارا از ماشین پیاده شد ،
و در باغ را باز کرد. باغ تر و تمیزی به نظر میرسید.
وقتی سارا ماشینش را داخل باغ برد،
کمیل با حسین ارتباط گرفت:
- سلام حاجی. توی راه دوبار ماشینش رو عوض کرد. الانم رفته توی یه باغ اطراف شهر. نمیدونم بیرون میآد یا نه؟ درضمن نمیدونم غیر از سارا کسی داخل باغ هست یا نه؟
حسین بعد از کمی درنگ گفت:
- فعلا اونجا باش و یه دوری هم اطراف باغ بزن ببین چطوریه. حواست باشه نیاد بیرون. منم ببینم اگه بشه یه نیروی کمکی بفرستم برات، چون ممکنه نتونی خوب باغ رو پوشش بدی. درضمن همین الان موقعیتش رو بفرست برام.
- چشم. دستتون درد نکنه. فقط اون ماشینی که از فرودگاه سوارش شده بود رو استعلام گرفتید ببینید مال کیه؟
- آره. همونطور که حدس میزدم سرقتی بود. فکر دوربینای فرودگاه رو کرده بودن، اما فکر این که ما یه قدم ازشون جلوتر باشیم رو نه! پس حواست باشه کمیل جان. این دفعه گمش کنیم دیگه معلوم نیست گیرش بیاریم.
- چشم. حواسم هست.
سردرد کمیل شدیدتر شده بود؛
اما باید با آن میساخت. یک مسکن از جیبش در آورد و آن را بدون آب قورت داد. با موبایلش چند عکس از باغ گرفت. نگران بود که مبادا باغ در دیگری داشته باشد و سارا بازهم در برود. باید میرفت و به اطراف باغ نگاهی میانداخت؛ اما نمیتوانست در اصلی را رها کند. منتظر ماند تا نیروی کمکی برسد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_وچهار حانان چند جرعه از دوغ کن
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وپنج
نفهمید چقدر گذشت ،
تا یک پراید چندمتر عقبتر از او پارک کرد. نور چراغهای پراید که خورد به چشمانش، تمام سرش تیر کشید.
دستش را جلوی چشمانش گرفت.
نتوانست بفهمد کیست؛ چون شیشههای ماشین دودی بودند.
صدای حسین را از بیسیم شنید:
- کمیل کجایی الان؟
- من ده متری باغ، پشت درختهای کنار مادیام. نشستم روی موتور. یه پرایدم الان اومده نزدیک من پارک کرده. شیشههاش دودیه، یکم بهش مشکوکم.
صدای خنده حسین را شنید:
- نمیخواد مشکوک باشی! اون منم!
کمیل متحیر ماند و با دهان باز،
برگشت و به پراید نگاه کرد. از تعجب نتوانست حرفی بزند. هنوز باورش نشده بود.
حسین گفت:
- آهان، الان دیدمت.
- شما... شما اینجا چکار میکنین؟
- بابا چرا تعجب میکنی؟ دارم بهت میگم کمبود نیرو داریم یعنی همین. امسال اوضاع با همیشه فرق داره.
هنوز از تعجب کمیل کم نشده بود.
حسین نهیب زد:
- من اینجا هستم حواسم به در باغ هست، تو برو یه دوری دورتادور باغ بزن، ببین در پشتی نداشته باشه. شاید لازم بشه داخل هم بری.
- چشم حاجی.
کمیل از موتور پیاده شد و نفس عمیقی کشید. به طرف دیوار غربی باغ قدم برداشت.
یک دور کامل باغ را دور زد و مطمئن شد در دیگری ندارد. پس بعید بود سارا از باغ خارج شده باشد.
بیسیم زد به حسین:
- حاجآقا، باغ فقط همون یه در رو داره. یکم مشکوک نیست؟ خیلی بیفکری کردن که فقط یه در گذاشتن براش!
- عجیبه. شاید یه راه درروی دیگه دارن. ببین کمیل، الان باید بری داخل، ببینی چند نفر غیر سارا داخل باغن؟ فقط قبلش بیا اینجا، میکروفون رو از من بگیر که ببری داخل نصب کنی.
کمیل دوباره نگاه گذرایی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
- خدا به خیر بگذرونه!
و به سمت پراید قدم تند کرد.
برای این که دیده نشود، از بین همان درختها حدود بیست متر پیاده رفت تا فاصلهاش از در باغ بیشتر شود و تصویرش در دوربینهایی که احتمالا جلوی باغ نصب شده بود نیفتد. رفت داخل شیب مادی و خودش را رساند به ماشین حسین. میخواست کسی متوجه ارتباطش با حسین نشود.
حسین در ماشین را باز کرد و گفت:
- خوشم اومد از زرنگیت! بیا، این رو ببر اگه جای مناسبی دیدی نصب کن!
کمیل میکروفون را گرفت و گفت:
- فقط حاجی، ببخشید میپرسم؛ ولی اینا احتمالا دوربین نصب کردن، سگ هم دارن. چه خاکی به سرم بریزم؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_وپنج نفهمید چقدر گذشت ، تا یک
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وشش
حسین لبخند زد ،
و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت:
- فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل.
کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد.
بعد زیر لب زمزمه کرد:
- دمتون گرم!
و ناگاه به خودش آمد:
- دوربینا رو چکار کنم حاجی؟
خنده حسین پررنگتر شد:
- هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه.
کمیل دیگر نمیدانست چه بگوید.
فقط با همان چشمان بهتزدهاش به حسین نگاه کرد و گفت:
- نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین!
- برو لوس نشو. وقت نداریم.
کمیل راه افتاد به سمت باغ.
دیوار باغ مثل سایر باغهای اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسمالله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ.
خودش را کمی بالا کشید.
اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه میکرد.
با خودش گفت:
- این نمیخواد بگیره بخوابه این وقت شب؟
از فکر خودش خندهاش گرفت.
از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد.
گوشت را از پلاستیک در آورد،
از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید.
با تمام وجود تمرکز کرد ،
تا ببیند صدای پای سگ را میشنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد.
کمیل پشت بیسیم گفت:
- آقا سگه خوابش برد حاجی!
- خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع میشه، برو داخل.
حسین راست میگفت،
در چشم بههم زدنی کوچهباغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود.
کمیل اول جایی را نمیدید ،
ولی کمکم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفشهایش را درآورد تا صدای قدمهایش درنیاید.
این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ میگیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند.
از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا میرود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود.
اصلا از ارتفاع نمیترسید؛
برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بیپایانش را نمیشود کنترل کرد، در کلاسهای ورزشی ثبتنامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور.
شاید برای همین بود که دورههای آموزشیاش را هم راحتتر از بقیه میگذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت.
همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد.
لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود.
پایین پرید ،
و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمیست.
آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_وشش حسین لبخند زد ، و از صندلی
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وهفت
باغی بود با مساحت حدود یک هکتار و پر از درختان گردو و گیلاس و توت. بعضی از درختان خشک شده بودند. از جویهای کم آبی که میان درختان جاری بود میشد فهمید باغ هنوز به روش سنتی آبیاری میشود.
روی زمین پر بود از علفهای هرز و بوتههای کوچک و بزرگ.
کمیل یک نگاهش به روبهرو و ویلای مقابلش بود و یک نگاهش به پشت سرش. از کنار دیوار قدم برمیداشت و سعی میکرد از راه رفتنش حتی برگی هم تکان نخورد و از درختان و بوتهها برای استتار کمک میگرفت.
سکوت وهمآلود باغ و این که نمیدانست چندنفر داخل باغند،آزارش میداد. تازه داشت میفهمید چراغقوه چه نعمت بزرگیست!
دنبال یک راه پنهان و امن برای رسیدن به ویلا بود. تمام پردههای ویلا بسته بودند و چون برق رفته بود، نمیتوانست از چراغهای روشن ویلا بفهمد چند نفر داخل هستند.
دور و بر ویلا هم کسی راه نمیرفت؛
یا حداقل در شعاع دید کمیل کسی به چشم نمیخورد.
ویلا یک در اصلی داشت
و احتمالا چند در پشتی. در اصلی به ایوان باز میشد. طبقه دوم ویلا هم بالکن کوچکی داشت که یک در به آن باز میشد.
همانطور که نگاهش به ویلای تاریک بود ،
و دست روی دیوار کاهگلی باغ میکشید، رسید به یک اتاقک. بیشتر میخورد که یک انبار باشد.
اتاقک دیوار به دیوار باغ بود ،
و درش به سمت ویلا باز میشد. یک پنجره خیلی کوچک هم با ارتفاع حدود دومتر از زمین وجود داشت. کمیل نگران شد که نکند کسی داخل اتاقک باشد؟
سرش را آرام روی دیوار گذاشت ،
تا ببیند صدایی از اتاقک میآید یا نه. بجز صدای جیرجیرکها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغهای دیگر بودند و تکان برگ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمیآمد. با دقت بیشتری گوش داد.
هیچ صدایی از اتاقک خارج نمیشد. وسوسه شد داخل اتاقک را نگاه کند. فقط لازم بود کمی گردن بکشد تا بتواند از پنجره داخل اتاق را ببیند.
اول با احتیاط در اتاقک چشم دواند.
در آن تاریکی چیز واضحی نمیدید؛ اما حرکتی هم در اتاقک احساس نکرد و احتمالا اتاقک خالی بود.
درحالی که هربار سربرمیگرداند ،
و اطرافش را پایش میکرد، سعی کرد اتاقک را بهتر ببیند. در تاریکی تنها شبح جعبههای روی هم چیده شده را میدید. حالا مطمئن بود کسی داخل اتاقک نیست.
خواست راهش را به سمت ویلا ادامه دهد ،
اما حس ششماش او را سرجایش نگه داشت. احساس میکرد چیزی در آن اتاقک باشد. آرامتر به سمت در اتاقک قدم برداشت؛ رطوبت خاک از جورابش عبور کرده و باعث شده بود کمی سردش شود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━