eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وچهار - شنیدم ایرانیا گاهی به عن
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** حسین از پشت پنجره اتاقش ، به میلاد نگاه می‌کرد که در محوطه راه می‌رفت و با موبایل صحبت می‌کرد. بخت یارشان بود که بعد از رفتن حانان، میلاد درخواست مرخصی داد و حسین توانست عباس را بجای میلاد بگذارد. حسین اصلا دلیل این مرخصی بی‌موقع میلاد را، آن هم در اوج کارشان درک نمی‌کرد؛ اما ترجیح می‌داد بد به دلش راه ندهد. مدتی بود که حس می‌کرد میلاد آشفته و نگران است؛ ولی وقت نشده بود دلیلش را بپرسد. صحبت کوتاه میلاد با تلفن تمام شد ، و موبایلش را تحویل داد. وارد اتاق که شد، حسین تصمیم گرفت ابهامی که در ذهنش بود را روشن کند. میلاد را کناری کشید و دلجویانه دستش را روی شانه میلاد فشرد: - فکر نکن حواسم بهت نیستا! چی شده پسر جان؟ چرا چند وقته به هم ریخته‌ای؟ میلاد کمی عرق کرده بود. دستی به پیشانی‌اش کشید و با صدایی که سعی داشت لرزشش را بگیرد گفت: - چی بگم حاج آقا... الان وسط این همه گرفتاری گفتنش دردی رو دوا نمی‌کنه! - چرا پسرم. بگو، شاید بتونم یه کاری بکنم برات. حتی کاری هم از دستم برنیاد، هم خودت سبک می‌شی، هم من بیشتر ملاحظه‌ت رو می‌کنم. میلاد نتوانست مستقیم به چشمان حسین نگاه کند. سرش را پایین انداخت: - بچه‌م از وقتی به دنیا اومده مشکل تنفسی داشته. الان دو ساله... نتوانست حرفش را ادامه بدهد. ترسید اگر کلمه‌ای اضافه بگوید بغضش بترکد. صورتش را با دستانش پوشاند و نفس عمیقی کشید. ادامه داد: - حالش بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. دکترها گفتن توی ایران نمی‌شه کاری براش کرد، باید بریم خارج. شرایط منم که می‌دونید... به این راحتی نیست.با هزار التماس حفاظت رو راضی کردم فقط خانم و بچه‌م رو بذارن برن برای درمان... الانم که رفت مرخصی و اومدم، رفته بودم فرودگاه بدرقه‌شون. خیلی نگرانشونم. دعا کنید حاج آقا... باز هم بغض صدایش را خش زد. حسین میلاد را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: - بسپارشون به خدا. ان‌شاءالله درست می‌شه. میلاد سرش را تکان داد و بغضش را خورد. حسین برگشت به طرف میزی که صابری و امید پشت آن نشسته بودند. یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و نشست. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وپنج *** حسین از پشت پنجره اتاقش
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت صابری با دیدن حسین، دادن گزارش را شروع کرد: - از شنود باغ سارا و هتل شیدا و صدف، متوجه شدیم که دو نفر به اسم‌های حسام و بهزاد، از سال قبل تا الان داشتن شناسایی و جذب نیرو برای تشکیل تیم انجام می‌دادن. البته، بهزاد که گویا یکی از اعضای قدیمی سازمان منافقین هست واسطه جذب حسام بوده و الان بهش خط میده؛ اما خیلی محطاط و حرفه‌ای هست و ملاحظات امنیتی رو رعایت می‌کنه؛ برای همین تا الان شناسایی نشده و حتی الان هم هیچ عکسی ازش نداریم.حسام تا الان تونسته از بین اقشار مختلف و با استفاده از ارتباطاتی که توی محل کار و دانشگاهش داشته، حداقل هفت تا تیم رو تشکیل بده. البته این هفت‌تا رو ما ازش اطلاع داریم؛ ولی ممکنه بیشتر از این هم باشن. هنوز همه تیم‌ها و اعضاشون شناسایی نشدن؛ چون هیچکدوم به طور مستقیم با بهزاد، سارا یا حتی حسام ارتباط نگرفتن. یکی از این تیم‌ها هم شیدا و صدف هستند که گویا صرفا با هدف پوشش رسانه‌ای حوادث بعد انتخابات وارد ایران شدند؛ اما معلوم نیست برنامه بقیه تیم‌ها چیه، در چه حد آموزش دیدن، چندنفرن و مسلح هستن یا نه؟ البته این امید رو هم داریم که تا چند روز آینده، آدمِ حانان با عباس آقا ارتباط بگیره و احتمالا بخشی از کار رفت و آمدشون رو به ایشون واگذار کنه که باعث می‌شه حداقل یکی دوتا از تیم‌هاشون لو برن. هنوز هیچکدوم از تیم‌ها با سرحلقه اصلی سازمان که بهزاد و سارا هستن ارتباط نگرفتن؛ این نشون میده که این دو نفر خیلی مهم هستن و سازمان نمی‌خواد به هیچ وجه این دوتا بسوزن. امید روی میز خم شد ، و فلاسک را برداشت تا برای خودش چای بریزد و همزمان گفت: - من حدس می‌زنم برنامه طوری طراحی شده که هیچکدوم از تیم‌ها درباره تیم‌های دیگه و بقیه قسمت‌های تشکیلات و رابط اصلی سازمان چیزی ندونن تا اگه دستگیر شدن، بقیه مُهره‌ها نسوزن و بتونن به کارشون ادامه بدن. حداقل تا قبل از کلید خوردن کارشون همدیگه رو نمی‌شناسن و توی شلوغی‌ها با اسم رمزی که دارن همو می‌شناسن و به هم دست میدن. لیوان کاغذی‌اش پر شد ، و کمی از آن نوشید. سرد بود! وا رفت. نگاهی به فلاسک چای کرد و متعجب گفت: - این که یخ کرده! حسین چندبار زد سر شانه امید: - انقدر سرتون گرم بوده که یادتون رفته چای دم کنید. راستی چندروز دیگه تا انتخابات مونده؟ صابری نگاهی به تقویم کرد و چشمانش گِرد شد: - انتخابات فرداست! حسین از شنیدن این حرف جا خورد ، و چایِ یخ کرده در گلوی امید پرید. حسین به تقویم گوشی‌اش نگاه کرد. اولین دقایق روز بیست و دوم خرداد سال هشتاد و هشت بود؛ اولین دقایقِ آغاز یک طوفان! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وشش صابری با دیدن حسین، دادن گزا
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت امید که چایِ سردش را نوشیده بود، دوباره پشت سیستمش نشست. چند لحظه بعد، از پیامی که برایش آمد شگفت‌زده شد و گفت: - آقا... بیاید این‌جا... اون منبعمون که توی سازمان بوده پیام داده. یادتونه دو روز پیش بهم گفتید درباره بهزاد ازش بپرسم؟ ازش پرسیدم کسی با اسم سازمانی بهزاد که توی اصفهان رابط سازمان باشه رو می‌شناسه یا نه. الان جواب داده. قلب حسین به تپش افتاد؛ خودش هم نمی‌دانست چرا اینطور هیجان‌زده شده است. سعی کرد این هیجان‌زدگی را پنهان کند: - خب چی گفته؟ - چند لحظه صبر کنید قفلشو باز کنم. حسین دست به سینه بالای سر امید ایستاد. خودش هم متوجه نبود که پایش را تندتند به زمین می‌کوبد. نگاهش امیدوارانه گره خورده بود به چهره خسته امید. راستی آخرین باری که امید رفته بود خانه را یادش نمی‌آمد. حتی ته ‌ریشش هم از قبل بلندتر شده بود و چشمانش گود افتاده؛ انقدر که به صفحه کامپیوتر نگاه کرده بود. بعد از چند دقیقه، امید به حرف آمد: - نوشته نتونسته عکسی از این آدم پیدا کنه، اسم اصلیش رو هم نمی‌دونه چیه؛ ولی این مدت که توی سازمان منافقین بوده، چندتا اسم مختلف داشته. توی اشرف بهش می‌گفتن جبار؛؛ولی با اسم مسعود رفته اسرائیل آموزش دیده. یه مدت هم با چندتا اسم دیگه توی اروپا و آمریکا زندگی کرده. انقدر دائم اسم و اوراق هویتی‌ش رو تغییر می‌داده که هیچ ردی از خودش نذاره و همینم باعث شده تا الان سفید بمونه. حتی اینطور که منبعمون توی سازمان گفته، چندتا ماموریتم اومده ایران و رفته. حالا صابری هم کنار حسین ایستاده بود و دست به سینه، حرف‌های امید را گوش می‌داد. - این آقا همونطور که گفتم، خیلی وقته عضو سازمان منافقینه، از زمان جنگ. حتی سال‌های آخر جنگ، با وجود این که خیلی هم سنی نداشته؛ ولی از اسرای ایرانی بازجویی می‌کرده. چریک خیلی ورزیده‌ای و یکی از مربی‌های آموزشی اشرف هم بوده. امید چرخید به سمت حسین و گفت: - حاجی، اینطور که معلومه این یارو کارنامه‌ش خیلی پر و پیمونه و برای سازمان منافقین ارزش داره. صابری حرف امید را کامل کرد: - با این حساب باید برنامه خیلی مهمی داشته باشن که بخاطرش همچین مهره‌‌ای رو بفرستن ایران و چندماه توی یه باغ نگهش دارن. حسین به نشانه تایید سر تکان داد. ذهنش کمی به‌هم ریخته بود. به صابری گفت: - برو جات رو با عباس عوض کن، احتمالاً چندروز آینده سرش خیلی شلوغ می‌شه. بذار بره یه سری به خانواده‌ش بزنه. منم میرم خونه، فردا زود برمی‌گردم. یکم ناخوشم. امید، تو هم اگه کاری نداری برو! امید خندید و گفت: - والا آقا الان برم که دیگه مادرم توی خونه راهم نمی‌ده! ان‌شاءالله فردا که میرم رای بدم یه سر بهشون می‌زنم. حسین رضایتمندانه شانه امید را فشرد: - خدا خیرت بده. پس فعلاً شبت بخیر. - شب بخیر حاج آقا. حسین خواست از اتاق بیرون برود که صابری صدایش زد: - حاج آقا یه لحظه صبر کنید! حسین برگشت. صابری قدم تند کرد، خودش را به حسین رساند و چند برگه را به دستش داد: - از امروز عصر تا حالا، چندتا پیامک مشکوک بین مردم پخش شده. البته شاید خیلی ربطی به پرونده ما نداشته باشه ولی اینا قطعه‌های یه پازلن. حسین متفکرانه به برگه‌ها خیره شد و از صابری پرسید: - خب محتوای پیامک‌ها چی بوده؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وهفت امید که چایِ سردش را نوشیده
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت - چندتا شایعه‌ست. توی شهرهای دیگه هم پخش شده. در کل، با کنار هم گذاشتن کدهای توی پیامک‌ها، می‌شه اینطور برداشت کرد که دارن ذهن مردم رو می‌برن به این سمت که موسوی پیروز قطعی انتخاباته و اگه اینطور نشه یعنی تقلب شده! امید از پشت سیستمش با صدای نسبتا بلندی گفت: - خدا نکنه پیروز بشه! حسین که در آستانه در ایستاده بود، قدمی جلو گذاشت و گفت: - آقا امید! اینو یادت باشه که ما چه توی این انتخابات، چه توی هر انتخابات دیگه‌ای، حق طرفداری از هیچ نامزدی رو نداریم. ما فقط طرفدار نظام و انقلابیم و دغدغه‌مون هم باید امنیت مردم باشه، نه حزب و جناح و این حرفا. البته رأی شخصی هرکدوم از ما به خودش ربط داره؛ ولی نباید توی این محیط مطرحش کنیم. باشه؟ امید که خنده روی لبش ماسیده بود گفت: - چشم آقا. دیگه تکرار نمی‌شه. حسین دوباره رو کرد به صابری. صابری حرفش را پی گرفت: - مخابرات هم پیامک‌ها رو قطع کرده؛ همینم باعث شده فضا یکم متشنج‌تر بشه. حسین سرش را تکان داد: - خدا به خیر بگذرونه! امیدوارم مسئولان رده بالاتر هم یه تصمیم درست و حسابی بگیرن که بعدا بهونه دست دشمن نیفته و شر نشه! شب از نیمه گذشته بود؛ اما مردم انگار نمی‌خواستند به خانه برگردند. همه داشتند آخرین فریادهایشان را در حمایت از نامزد مورد نظرشان می‌زدند. خیابان‌های مرکز شهر ملتهب بودند ، و پر سر و صدا. رنگ بعضی ماشین‌ها را نمی‌شد تشخیص داد؛ چون تمام بدنه ماشین را با پوستر نامزدهای انتخاباتی پر کرده بودند. حسین؛ اما در راه خانه ، فقط به بهزاد فکر می‌کرد؛ به مرد پنجاه ساله‌ی مجهولی که احساس می‌کرد صدایش بی‌نهایت آشناست. نفهمید چطور شد که یکباره دلش هوای سپهر را کرد، هوای چشمان آبی و موهای بورش را. یاد روز اعزامشان افتاد. سپهر بار اولش بود و حسین و وحید برای بار دوم می‌رفتند جبهه. سپهر مقابل وحید و حسین ، مثل یک بچه کلاس اولی بود و در دریای چشمانش، شوق و ترس موج می‌زد. حسین دوست نداشت درباره سپهر فکر بد بکند؛ اما ته دلش فکر می‌کرد سپهر احساساتی شده و برای جبهه ثبت‌نام کرده؛ اما حالا که وقت اعزام رسیده، ترسیده است. سپهر پای اتوبوس، میان جمعیتی که برای بدرقه رزمنده‌ها آمده بودند گردن می‌کشید و انگار دنبال کسی می‌گشت. هر بار هم از وحید می‌پرسید: - پس کِی سوار اتوبوسا می‌شیم؟ حسین و وحید در خانه با خانواده‌شان خداحافظی کرده بودند و فکر می‌کردند سپهر هم همین کار را کرده است؛ اما وقتی مردی قد بلند و کت شلواری، با چشمانی خشمگین به سمت سپهر آمد، حسین فهمید هنوز خیلی چیزها را درباره سپهر نفهمیده است. مرد که از ظاهر و لباس‌هایش معلوم بود باید آدم ثروتمندی باشد، سعی کرد خشمش را بخورد و داد نزند و خطاب به سپهر گفت: - چشمم روشن! آقازاده کجا تشریف می‌برن؟ سپهر فقط سرش را پایین انداخته بود ، و لبش را می‌جوید. حسین و وحید انقدر از رفتار مرد شوکه شده بودند که جرات نکردند چیزی بپرسند؛ حتی وحید کمی خودش را عقب کشید. بعد از چند ثانیه، سپهر سرش را کمی بالا آورد، ملتمسانه به چشمان مرد نگاه کرد و صدایی ضعیف و پر از خواهش از حنجره‌اش خارج شد: - بابا خواهش می‌کنم... حسین و وحید یکه خوردند! حسین وقتی کمی به صورت مرد دقت کرد، متوجه شباهت مرد به سپهر شد. پس حتما پدرش بود! مرد میان حرف سپهر پرید: - خواهش می‌کنی چی؟ هرچی رفتی پای مسجد و منبر هیچی نگفتم، کتابای صدتا یه غاز خوندی هیچی نگفتم، جانماز آب کشیدی و هیچی نگفتم! با خودم می‌گفتم جوونی، سرت باد داره، کم‌کم بادش می‌خوابه؛ ولی دیگه جنگ که شوخی نیست! جنگ که کار بچه‌ها نیست! چهارتا جوجه که هنوز پشت لبشون سبز نشده چطوری می‌خواین برین جلوی صدام وایسین؟ حالا اینا دیوونه‌ن، می‌خوان برن، خب برن؛ ولی تو رو نمی‌ذارم بری! بیا بریم ببینم! سپهر از ته دل نالید: - بابا... تو رو خدا... مرد انگشت اشاره‌اش را روی لب‌هایش گذاشت: - هیس! حرف نباشه! بیا بریم! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وهشت - چندتا شایعه‌ست. توی شهرها
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت دریای چشمان سپهر آماده طوفان بود. با صدای بغض‌آلودش گفت‌: - این همه جوون که این‌جا هستن، پدر و مادر ندارن بابا؟ پدر با شنیدن جواب سپهر ، چند لحظه مکث کرد. انگار تکان خورده بود؛ اما باز هم کم نیاورد: - پدر و مادر اونا اجازه دادن؛ اما من به تو اجازه نمی‌دم! ببینم، می‌خوام ببینم اصلا کدوم خری تو رو بدون رضایت‌نامه داره می‌بره جبهه؟ صدای پدر داشت کم‌کم بالا می‌رفت ، و اطرافیان هم متوجهش می‌شدند. سپهر سعی کرد پدرش را آرام نگه دارد؛ اما از این که اثر انگشت شصت پایش را بجای اثر انگشت پدر در رضایت‌نامه نشانده حرفی نزد. بازوی پدرش را گرفت ، و با ملایمت به کناری کشید. نه وحید و نه حسین نفهمیدند چه به پدرش گفت؛ اما چند دقیقه بعد، مادرش هم که گویا در ماشین نشسته بود آمد. سپهر مدتی هم برای مادرش حرف زد؛ او را در آغوش گرفت و دست در دست پدر، برگشت به سمت اتوبوس‌ها! دهان وحید و حسین باز مانده بود! نمی‌دانستند سپهر در این چند دقیقه، در گوش پدر و مادرش چه وردی خوانده است که راضی شده‌اند؛ اما هرچه بود، زبان سپهر و التماس‌هایش معجزه کرده بود. پدر سپهر آمد و فرمانده گروهانشان را پیدا کرد. با تحکم گفت: - این پسرم رو سالم می‌سپرم دست شما، سالم برش گردونین! وای به حالتون اگه بلایی سرش بیاد. سپهر با شرمندگی فرمانده را نگاه کرد؛ فرمانده هم ماجرا را فهمید و لبخند زد: - ما که کسی نیستیم، بسپاریدش به خدا. ان‌شاالله صحیح و سالم برمی‌گرده. سپهر از شادی دستش را انداخت دور گردن پدر و صورتش را بوسید. حسین که حالا علت ترس سپهر را فهمیده بود، خجالت می‌کشید در چشمان سپهر نگاه کند. از فکری که درباره سپهر از سرش گذشت شرمگین بود. به خودش که آمد، دید مقابل خانه ایستاده است. ساعت را نگاه کرد، از نیمه‌شب گذشته بود. در را با کلید باز کرد ، و پاورچین پاورچین سراغ یخچال رفت تا به غذای یخ کرده عطیه شبیخون بزند. یکی از کتلت‌ها را برداشت و لای نان گذاشت. کتلت عطیه، یخ کرده‌اش هم می‌چسبید! برای این که عطیه و نرگس بیدار نشوند ، به اتاق نرفت. همان‌جا روی مبل از خستگی رها شد. ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت و سعی کرد بخوابد. *** از دهان سپهر خون می‌ریخت. می‌خواست حرف بزند؛ اما نمی‌توانست. تا دهان باز می‌کرد، خون از دهانش می‌ریخت روی پیراهن خاکی‌اش. روی خاک می‌غلتید و به خودش می‌پیچید. انگار داشت خفه می‌شد، خِرخِر می‌کرد. تقلا می‌کرد برای حرف زدن، برای نفس کشیدن. آبیِ چشمانش طوفانی بود. یک دست سپهر روی گردنش مانده بود ، و از بین انگشتانش خون می‌جوشید، و دست دیگر را دراز کرده بود به سمت حسین. حسین؛ اما انگار نمی‌توانست از جا تکان بخورد. هوا سرد بود و حسین از سرما می‌لرزید. چندبار سپهر را صدا زد: - سپهر! تو کجایی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_ونه دریای چشمان سپهر آماده طوفان
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت سپهر تقلا می‌کرد حرف بزند ، ولی بجای کلمات، لخته‌های خون از دهانش خارج می‌شدند و ته‌ریش طلایی‌اش را به رنگ سرخ درمی‌آوردند. حسین می‌لرزید ، و با چشمانش دنبال وحید می‌گشت. ناگاه تقلای سپهر تمام شد، آرام گرفت؛ مانند کودکی که روی پر قو خوابیده باشد، میان سنگلاخ خوابید؛ اما خونش هنوز می‌جوشید. انقدر جوشید که تمام برف‌های باقی‌مانده از زمستان هم سرخ شدند... *** - نامِ جاویدِ وطن، صبحِ امّیدِ وطن، جلوه کن در آسِمان، همچو مهرِ جاوِدان... . از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. ساعت نُه و نیم صبح بود. ناگاه از جا جهید و دست به صورتش کشید. تازه یادش آمد بعد از نماز صبح، وقتی از کمیل و خانم صابری گزارش موقعیت گرفت، نتوانست حریف پلک‌های خسته‌اش شود و همان‌جا روی مبل خوابید. خمیازه کشید و دنبال صدای سرود، سرش را به طرف تلوزیون چرخاند. شبکه یک داشت صف طولانی مردم را در حوزه‌های اخذ رأی نشان می‌داد. تازه یادش آمد که روز رأی‌گیری‌ست. چشمش به نرگس افتاد که داشت دکمه‌های مانتویش را می‌بست و وقتی حسین را دید گفت: - بیدار شدین بابا جون؟ حسین سر تکان داد و لبخند زد: - سلام بابا. کجا میری؟ نرگس با شوقی کودکانه گفت: - داریم میریم رأی بدیم دیگه! شما هم بیاین با ما. حسین اخم کرد و نگاهی به نرگس انداخت: - تو مگه می‌تونی رای بدی؟ نرگس اول تعجب کرد؛ انگار بزرگ شدن برای خودش انقدر ساده و بدیهی بود که فکر می‌کرد باید دیگران هم مثل خودش از این موضوع با خبر باشند. بعد با غرور گفت: - آره دیگه! هجده سالم تموم شده! حسین با شنیدن این حرف، با چشمان گرد شده دوباره قد و قامت نرگس را نگاه کرد. کِی انقدر بزرگ شده بود؟ یک لحظه احساس کرد نرگس کوچولوی خودش را گم کرده است. دلش برای کودکی‌های نرگس تنگ شد. بخاطر ماموریت‌ها و سفرهای پی‌درپی و طولانی، لحظات شیرین قد کشیدن نرگس را از دست داده بود. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نود آ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + اره خریدم فقط بگو بین بچه های کلاس بمونه کسی بند آب نده لو بریم _ حله چشات منتظر نشسته بودیم. خانم احمدی طبق معمول کتاب ریاضی به دست وارد شد. نگاه تحسین آمیزش را نثارم کرد و با یک سلام کوتاه دوباره پشتش را به ما کرد و شروع کرد روی تخت نوشتن و آموزش دادن. شیطونک هارو در آوردم و بی سر و صدا هر کدام را طرف یکی از بچه ها انداختم، تا آخر زنگ کارمان شده بود پرت کردن شیطونک ها از اینور کلاس به آنطرف کلاس، یکبار هم شیطونک را پشت کفش خانم احمدی زدم. نمی دانم حس نکرد یا خودش را زد به آن راه. بعد از کلاس بیرون رفتم و با دیدن صورت گرفته نیلوفر متعجب شدم. این که تا دقایق پیش حالش خوب بود. _ نیلوفر چته؟ تو که خوب بودی؟ + هیچی بابا این داداش جونت اعصابم و خورد کرده _ دوست داره خوب بَده؟ کم واسش نریخته ها خدایی هیچی کم نداره. نکنه دلت پیش کس دیگه ایه؟ + دوسش دارم اما نمیتونم نمیدونم رها گیج شدم این دختره هم همش میپیچه دور و بر پرهام حالش و میخوام بگیرم _ حالا که هیچی معلوم نیست نه پرهام بهش نخ داده نه چیزی وایسا یه آمار واست بگیرم ببینم پرهام هم باهاش اوکیه یا نه فعلا که میگه سینگلم نمیدونم دروغ و راستش و.. + هی میخوام بهش فکر نکنم لعنتی اعصابم خورد میشه دختره و میبینم. پررو پرو انگار نه انگار یه رفاقتی داشتیم _ بیخیال راستی بهت گفتم محسن و پرهام زدن به تیپ و تاپ هم + نه ولی ناموسا خدا زده تو برجک محسن اااا از زمین و زمان داره براش میباره، رابطتتون چطور پیش میره _ شبیه رابطه نیست که، هیچی مثل قبل نیست همش درگیره و سرکاره و خسته و منم دیگه بیخیال شدم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودویک
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + یعنی کات کردی؟ _ نگفتم بهش اصلا پیداش نمی کنم بگم یه طورایی اره ولی فعلا که باهمیم خندیدیم. + خودتم قاط زدی رها _ اره دیگه والا یروز نیست یه روز هست یه ساعت چت می کنه چهار روز نیست کلا نمیدونم چشه + ولش بابا لیاقتت و نداره اصلا فکر نمی کردم همچین آدمی باشه _ آه منم فکر نمی کردم. من بدشانسی ام ثابت شدست از همون موقعی که آروین دست رد به سینم زد زندگی نداشتم. + هنوز بهش فکر می‌کنی؟ _ میخوام فکر نکنم چون کسی تو زندگیشه ولی خوب همش میبینمش داغ دلم تازه میشه اصلا یه طور خاصیه که تاحالا اونجور پسر ندیدم همش خواستم یطوری جای خالیش و پر کنم با این پسر و اون پسر اما نشده سر محسن هم انقدر اصرار کردم چیزی به خانوادم نگفت از خودمم کلی دلخور شد. + رها جای تیغ دیگه داره زیاد از حد میشه رو بدنت _ خودت و چی ندیدی؟ توام جایه سالم رو بدنت نیست + من فرق دارم تو نکن _ خودت اون کار و می کنی چرا من و منع می کنی ولم کن که با همین چیزا خالی میشه پاچه شلوار مدرسه ام را بالا دادم. دستی روی جای ضخم تیغ ها کشیدم. _ هرچقدر بیشتر خط می ندازم انگار بیشتر و جری تر میشم که خط بندازم. + مال منم مثل تو جاش مونده حیف توعه نکن دستم را روی دستش گذاشتم. _ اون و ول کن جدیدا یه بوهایی میدی + چه بویی؟ _ نیلوفر من تورو بیشتر از خودم میشناسم یه غلطی داری میکنی که من و میبینی دَر میری + چی میگی بابا چرت نگو دست و چرا زدی _ هیچی بابا اعصابم خورد بود خواستم عقدم و سر رگم خالی کنم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا