eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هفتاد_وشش مرد دوباره فریاد کشید ، و
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت مرد زانوهایش را در شکمش جمع کرد ، و سرش را روی آن‌ها گذاشت. نفسش را بیرون داد و پرسید: - چی می‌خوای؟ بگو تا بگم! کمیل لبخند کمرنگی زد: - انگار داری سر عقل میای! چیز زیادی ازت نمی‌خوام. فقط می‌خوام بدونم کی ازت خواسته بود اون دختره رو بکشی؟ مرد دوباره سرش را به دیوار تکیه داد: - اسمم شهابه. تاجایی که یادمه، حتی از تو شکم ننه‌م، بهائی بودم. کمیل از شنیدن این حرف تکان خورد ، و چشمانش گرد شد؛ اما ساکت ماند تا ادامه‌اش را بشنود. شهاب: نمی‌دونم خونواده‌م از کِی بهائی شدن؟ ولی من تا چشم باز کردم آموزش دیدنم شروع شد. زیاد این شهر و اون شهر می‌رفتیم. همه‌ش هم دستور محفل* بود. بابام مطیع محض محفل و بیت‌العدل** بود. همینم شد وقتی بیست سالم شد، برامون جور کردن یه سفر زیارتی بریم عکا. کمیل احساس کرد با شنیدن این حرف ، ضربه‌ای سنگین به سرش وارد شده است. عکا؛ شهری در فلسطین اشغالی، آرامگاه بهاء و قبله بهائیان! کار داشت بیخ پیدا می‌کرد. خوب می‌دانست با یک فردِ بهائی روبه‌رو نیست، بلکه با یک سازمان روبه‌روست. شهاب: اون‌جا چندروزی زیارت کردیم و برگشتیم...البته با مدارک جعلی. یکم بعد از این که برگشتیم ایران، بیت‌العدل دوباره دستور داد من تنهایی برم اسرائیل. منم که از خدام بود. بازم با مدارک جعلی رفتم. اون‌جا بهم گفتن من یکی از افرادی هستم که این توانمندی ویژه دارم تا زمینه رسیدن به عصر ذهبی*** رو فراهم کنم. برای همینم شد که بهم اقامت دادن و شروع کردن به آموزش دادنم. کمیل پرسید: - چرا فکر می‌کردن تو توانایی ویژه داری؟ شهاب: بخاطر قدرت بدنیم. من از قبلش رزمی‌کار بودم. اونام خیلی فشرده آموزشم می‌دادن؛ چندین برابر اون چیزی که تا قبلش دیده بودم. بعد دو، سه سال، فرستادنم ایران. بهم همه جور امکانات دادن و قرار شد منم هرکاری که خواستن رو براشون انجام بدم. البته قبلشم همینطور بود، ولی کارهایی که بعد از آموزش توی اسرائیل بهم می‌سپردن هم سخت‌تر بود هم کلاسش بالاتر بود. خیلی کیف می‌داد که مستقیم از بیت‌العدل اعظم دستور می‌گرفتم. کمیل: مثلا چه کارهایی؟ پانوشت: *محفل، یک شورای ۹ نفره بهائی است که وظیفه ادارهٔ امور بهائیان را بر عهده دارد. در سطح محلی امور بهائیان توسط محفل محلی و در سطح ملی توسط محفل ملی اداره می‌شود. محفل‌ها تمام امور بهائیان را کنترل کرده و می‌توان گفت یک فرد بهائی، اختیاری از خود ندارد و باید تمام امورش را مطابق نظر محفل انجام دهد؛ حتی در زمینه ازدواج و محل زندگی. :بیت‌العدل، شورای بین‌المللی فرقه بهائی و بالاترین مقام تصمیم‌گیری در این فرقه است. این جمع متشکل از ۹ عضو است و محل آن در بندر حیفا واقع در فلسطین اشغالی است. *عصر ذهبی، بر اساس کتب بهائی، آخرین دوره از ادوار تاریخ فرقه انحرافی بهائیت است و به دورانی گفته می‌شود که بهائیت بر تمام جهان حاکم شود. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هفتاد_وهفت مرد زانوهایش را در شکمش
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت شهاب پلک‌هایش را بر هم فشار داد: - هرکاری که محفل بگه. مثلا گوشمالی دادن به بهائی‌هایی که می‌خواستن بِبُرن و مسلمون بشن، یا جمع و جور کردن گندهایی که اعضای محافل بالا می‌آوردن. کمیل تکیه از دیوار گرفت و با چشمان متعجب به شهاب نگاه کرد: - تو خودتم متوجه گندکاری‌هاشون می‌شدی و بازم همکاری می‌کردی؟ شهاب پوزخند زد: - معلومه! اوایل واقعا به بهائیت ایمان داشتم؛ ولی بعد فهمیدم چرت و پرته. فهمیدم اعضای محفل و حتی خودِ بیت‌العدل هم به چیزایی که میگن عمل نمی‌کنن. فهمیدم حرفایی که از بچگی به خوردم دادن احمقانه‌س. ولی اگه می‌بریدم ولم نمی‌کردن، طردم می‌کردن، بدبخت می‌شدم. درضمن، چه اشکالی داشت؟ داشتم پول می‌گرفتم بابت کارام. راستش نه مشکلی با احمقانه بودن عقایدشون داشتم، نه با کثافت‌کاری‌هاشون. دیگه منم یه جورایی توی اون منجلاب شریک بودم. کمیل پرسید: - ببینم، دستور بیت‌العدل برای امسال چی بود؟ و باز هم نیشخند معنادار شهاب و کلامی که به سختی از دهانش خارج شد: - بیت‌العدل گفت امسال همه می‌تونن توی انتخابات شرکت کنن، با این که سال‌های قبل ممنوع بود، چون دخالت توی سیاست برای بهائی‌ها ممنوعه. امسال هم نگفتن حتماً شرکت کنین، ولی گفتن اشکالی نداره. کمیل حالا معنای نیشخند شهاب را می‌فهمید. فرقه‌ای که منبع دستوراتش، هوی و هوس انسان بود و نه حکم الهی، به راحتی قوانینش را بر اساس منفعت تغییر می‌داد؛ درست مانند یک آفتاب‌پرست. *** - قربان، سوژه‌ها از باغ خارج شدن. صدای امین بود؛ یکی از سه نیروی جدیدی که حسین وارد تیم کرده بود. حسین دست از مطالعه اعترافات شهاب کشید و به پاسخ امین را داد: - با حفظ فاصله و احتیاط برو دنبالشون. - بله قربان. قبل از این که دوباره برگردد سراغ اعترافات شهاب، نگاهی به نقشه اصفهان کرد که به دیوار نصب شده بود. با چشمانش محدوده میدان انقلاب را پیدا کرد؛ کاش می‌توانست خودش را برساند آن‌جا؛ فردا صبح، قرار بود در آن محدوده تظاهرات برگزار شود. لیوان چای را از کنار دستش برداشت و بی‌هوا به دهان برد؛ بدون این که حواسش باشد که هنوز از آن بخار بلند می‌شود. به محض رسیدن اولین قطرات چای به دهانش، احساس سوختگی زبانش را بی‌حس کرد. با شتاب لیوان را گذاشت روی میز و دستش را بر دهان گذاشت. نفسش را با حرص بیرون داد؛ این داغیِ چای، آشفته‌ترش کرده بود. از صبح، احساس خوبی نداشت و دلش گواهی اتفاق بدی را می‌داد؛ مثل همان شب در کردستان. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هفتاد_وهشت شهاب پلک‌هایش را بر هم ف
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت آن شب، سرمای بدی خورده بود. گلویش پر از چرک شده بود و در تب‌ می‌سوخت. قرار بود با وحید بروند برای شناسایی ارتفاعات منطقه، آن هم در دل خاکِ کردستانِ عراق؛ اما سپهر که حال بدش را دیده بود، گفت خودش بجای حسین می‌رود. حسین؛ اما دلش نمی‌خواست سپهر برود؛ می‌ترسید تارِ مویی از سرش کم شود و تا ابد به پدرش بدهکار بماند. همین را هم به سپهر گفت؛ اما سپهر اصرار داشت که برود؛ مانند کودکی که لباس‌های نو بر تن کرده و برای رفتن به مهمانی عجله دارد. حسین نمی‌دانست سپهر در این سرمای کوهستان چه چیزی می‌بیند که اینطور شوق رفتن دارد. سپهر واقعاً بچه شده بود؛ پر از شوق و ذوق، سرحال و بدون نگرانی و ترس. وحید؛ اما گویا اضطراب داشت؛ ترکیب دلهره و میل به رفتن. هم اصرار داشت برود و هم از چیزی نگران بود. شاید او هم می‌ترسید بلایی سر سپهر بیاید؛ اما به آمدن سپهر اعتراضی نمی‌کرد. حسین آن شب، نه حال سپهر را می‌فهمید و نه حال وحید را. نه دلیل دلهره وحید را می‌دانست و نه دلیل شوق سپهر را. آن شب، تا سحر خوابش نبرد. نه بخاطر تب شدید؛ که از دلشوره‌ای که برای سپهر داشت. دلش می‌خواست زودتر عصر فردا برسد تا وحید و سپهر برگردند. حال کودکی را داشت که پدر و مادرش او را به مهمانی نبرده‌اند. هزاربار خودش را سرزنش می‌کرد ، بابت نرفتنش. احساس می‌کرد از وحید و سپهر جا مانده است؛ انگار از چیزی محروم شده بود. دلش گواهی اتفاق بدی را می‌داد و دائم سعی می‌کرد به خودش دلگرمی بدهد که در یک عملیات شناسایی، اتفاق بدی نمی‌افتد. غروب روز بعد هم رسید؛ اما خبری از وحید و سپهر نشد؛ نه وحید، نه سپهر و نه بلدچیِ کُردی که همراهشان رفته بود، برنگشتند. شب شد، فردا شد، غروب شد، و دوباره شب شد، فردا شد، غروب شد، و باز هم شب شد، فردا شد، غروب شد... و شب‌ها و روزهای زیادی گذشت بدون این که از سپهر و وحید خبری برسد. کسی نمی‌دانست چه بلایی سرشان آمده. حتی جنازه‌هایشان هم پیدا نشد؛ و حسین امیدوار شد به آن که اسیر شده باشند. منتظر ماند تا پایان جنگ و آزادی اسرا؛ اما هیچ‌کدام برنگشتند. صدای در زدن تند و پرشتابِ صابری، حسین را از گذشته بیرون کشید. حسین صدا زد: - بفرمایید داخل! صابری نفس‌نفس می‌زد ، و صورتش از شدت ناراحتی و شاید هم فشار عصبی، کمی کبود شده بود. سعی داشت خودش را کنترل کند: - قربان...اون متهم... . حسین می‌دانست حس ششم‌اش به او دروغ نمی‌گوید. مطمئن شد اتفاق بدی افتاده است. از جا بلند شد و گفت: - کدوم؟ صابری لب‌هایش را از فشار دندان‌هایش خارج کرد: - شهاب نمازی...شهاب نمازی حالش بد شده! جملات صابری در ذهن حسین اکو می‌شدند؛ اما معنایشان را نمی‌فهمید. بلند گفت: - یعنی چی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هفتاد_ونه آن شب، سرمای بدی خورده بو
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت صدای صابری از خشم می‌لرزید: - نمی‌دونم قربان... . حسین از اتاق بیرون دوید ، تا خودش را برساند به بهداری. پشت سرش، صابری می‌دوید و توضیح می‌داد: - مثل این که دم غروب حالش بد شده و تشنج کرده، الانم بردنش بهداری. حسین: چطوری یعنی؟ صابری: نمی‌تونسته نفس بکشه. حسین دیگر جواب نداد. تمام احتمالات در یک لحظه از ذهنش گذشتند. رسیدند به بهداری و اول از همه، چشمش به شهاب افتاد که بیهوش، با صورتی رنگ‌پریده و لبانی کبود که گوشه آنان کفی سپید رنگ خودنمایی می‌کرد، بر تخت افتاده بود و پزشک و پرستار بالای سرش برای نجاتش تقلا می‌کردند تا راه تنفسش را باز کنند. پرستار بر پیشانی شهاب فشار می‌آورد ، و چانه‌اش را به بالا می‌کشید؛ اما دکتر با دیدن وضعیت رو به موت شهاب، راه خشن‌تری را انتخاب کرد. انگشتانش را دور فک قلاب کرد ، و آن را به جلو کشید تا هوا به گلوی شهاب راه پیدا کند. با دقت به داخل گلوی شهاب نگاه کرد، جسم خارجی به چشم نمی‌خورد. پرستار بی‌.وی.ام را بر صورت شهاب قرار داد و با تمام توان هوا را به ریه‌هایش فرستاد؛ اما تغییری حاصل نشد. هوا می‌توانست وارد مجاری تنفسی شود؛ اما انگار دستگاه تنفسی شهاب بلد نبود کارش را انجام دهد. حسین ترجیح داد تمرکز پزشک را به هم نزند و جلوتر نرود. شروع کرد به صلوات فرستادن؛ شهاب نباید می‌مرد. یاد دیروز افتاد و کارِ جنون‌آمیز و نتیجه‌بخش کمیل. انصافاً کتک خوردن کمیل به اعترافی که از شهاب گرفته بودند می‌ارزید؛ ولی کافی نبود. شهاب حتما بیشتر از این حرف برای گفتن داشت. ناگاه چشمان شهاب باز شدند ، و وحشت‌زده به سقف خیره شد. چشمانش داشتند از کاسه بیرون می‌جهیدند. نور امیدی در دل حسین تابید. به خدا برای زنده ماندن شهاب التماس می‌کرد. شهاب برای نفس کشیدن دست و پا می‌زد، دهانش باز مانده بود و تلاش می‌کرد هوا را به ریه‌هایش بکشد؛ اما نمی‌توانست. انگار عضلاتش خشک شده بودند. نوک انگشتانش هم بنفش شده بود و می‌لرزید. از دهانش کف بیرون ریخت و سرش بر تخت افتاد. چشمانش هنوز باز بودند و مردمک‌هایش گشاد. بدن شهاب در تقلا برای نفس کشیدن در هم پیچیده بود. پزشک فریاد زد: - نبضش رفت! نبضش رفت! شوک رو آماده کن! دکتر شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی؛ اما فایده نداشت. دست به دامان شوک شد. بدن شهاب مانند ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده، زیر دستان دکتر بالا و پایین می‌شد؛ اما شوک هم جواب نداد. دکتر باز هم عملیات سی.پی.آر را از سر گرفت؛ نمی‌خواست به این راحتی بی‌خیال شود؛ اما بعد از چند لحظه، دست از کار کشید و نفسِ حبس شده‌اش را مانند آه بیرون ریخت. با آستین عرق از پیشانی گرفت و پرستار ملافه سپید را بر صورتِ کبود و بی‌روح شهاب کشید. صابری با کف دست بر پیشانی کوبید ، و حسین، بر چارچوبِ در آوار شد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودوچه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ یکبار خیلی سرفه کرد من هم خیلی ترسیده بودم بهش گفتم درمانگاه نزدیکه هرطور شده بیا بریم بهم گفت خودم میدونم از چیه برای چی بریم دکتر گفتم اگر میدونی برای چیه پس چرا دارو و دوا نمیخوری که خوب بشی بهم گفت چون درمان نمیشم . توی گلوم توده دارم منم از اون موقع خیلی ناراحت شدم و سعی می کردم ملاحظه کنم و وقتی کنارشم زیاد مریضیش رو بروش نیارم + ابجی محسن اصلا مریض نیست _ اما خودش گفت گفت حتي عکسم انداخته شاید به تو و سجاد نگفته اما دلیلی نداره الکی بگه + محسن شب و روز پیش من بوده وقتی از کل جیک و پوک رابطتتون باخبرم قطعا از این هم با خبرم که محسن مریض نبوده و الکی گفته تمام بدنم یخ زد. محسن چقدر می توانست من را بازی دهد؟ منی که کل عمرم را و تمام بود و نبودم را فدایش کردم. چقدر سخت بود کنترل کردن بغضی که هی متورم میشد. چقدر وقتی فهمیدم مریض است تایید و تمجید کردم با هر اتفاقی باز هم کنارش هستم چقدر دلگرمی به وجود محسن تزريق کردم. اما محسن در قِبال خوبی هایم غیر از بازی دادنم کار دیگری نکرد. خیلی وقت بود که سعی در مهار کردن بغض گلویم داشتم حال هم اجازه نمی دادم سر باز کنم. بغضم را همراه با آب دهنم فرو داده و در قبال چشمان ترحم آمیز سجاد صاف ایستادم. _ دیر شناختم. خیلی دیرشناختم، مادرم راست می گفت محسن لیاقت نداره من از سر محسن زیادی بودم در قبال صداقتم تنها چیزی که نصیبم شد دروغ بود و دروغ و دروغ اشکال نداره منم خدایی دارم می دانستم نه پرهام من را درک می کند و نه سجاد چشمانم لحظه ای به نگاه سجاد گره خورد مهربان نگاهم می کرد و نمی شد از چشم هایش چیزی خواند. دستانم لحظه لرزید و نگاهش بین چشمان و دستانم در رفت و آمد بود. + فکر کنم رها حالش خوب نیست پرهام داداش بهتره ماهم بریم بزاریم رها هم بره + اره ابجی تو دیگه برو خونه دیر شده بازم میام بهت سر بزنم مواظب خودت باش گاهی من نبودم سجاد هست کاری داشتی بهش بگو قدم هایم را آرام برداشتم و از آنها دور شد میخواستم سکوت کنم که مبادا لب تر کنم برای صحبت اما صدایم به لرزد. خداحافظی زیر لب گفتم و از آنجا گذشتم. طاقت نیاوردم و اشک چشم سِمجی روی گونه هایم افتاد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودوپن
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : چند روزی در خودم بودم دیگر از محسن و آن عشقی که سر می داد نبود من هم بی خیال شده بودم. باز هم سجاد را می دیدم اما فقط از کنارش می گذشتم. فکر می کردم بهتر است با او هم صمیمی نشوم، دست خودم نبود نسبت به دوستان محسن هم حس بدی پیدا کرده بودم. شاید چون فکر می کردم تمامی آنها مثل محسن هستند. سخت مشغول درس خوندن بودم. هرطور شده بود باید به آن رشته ای که می خواستم برسم‌. طبق معمول دغدغه های بچه ها دوستی با این پسر و آن پسر بود. امروز قرار بود قبل از امتحان به آدرسی که پرهام برایم فرستاده بروم. پاتوق جدید نیلوفر و بچه های اکیپ که من از آن بی خبرم. زنگ آیفون به صدا در اومد مطمئنا مادرم بود دکمه را فشار دادم و در را باز کردم کتانی هایم را بیرون کشیدم و آنها را پایم کردم. روهام جلوی در نظاره گر کار هایم بود که مادر رسید و روهام را دست او سپردم و از خانه بیرون زدم. آدرسی که فرستاده بود آشنا بود و چندباری خودم با محسن به آنجا رفته بودم. وارد کوچه که شدم پرهام را با سجاد دیدم. سری تکان دادم که متوجه حضورم شد اما جلو نیامد. بریدگی کوچه را که رد کردم نیلوفر را دست به سیگار با چندی از بچه ها دیدم. + سلام ابجی نگاش کن هرچی میگم سیگار نکش می کشه نیلوفر فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت. روبه رویش قرار گرفتم و چک آرامی به صورتش زدم و سیگارش را از دستش گرفتم و بر روی زمین انداختم. _ نیلوفر یادت نرفته چه قول و قراری باهم داشتیم اینکه تو هرکاری من هم میکنم سیگار بکشی میکشم رگ بزنی می‌زنی فرار کنی می کنم پس قبل از هر‌کاری فکر قول و قرارمون باش + اما رها تو حق نداری _ چرا دارم کی تعیین میکنه؟ میخوای امتحانش کنی فردا همینجا می بینمت از کنارش گذشتم و راهی مدرسه شدم بیشتر از این آنجا ماندن امن نبود بهتر بود از آنجا دور میشدم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هشتاد صدای صابری از خشم می‌لرزید: -
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت دکتر برگشت به سمت حسین ، و با چهره‌ای که در آن تاسف موج می‌زد، سرش را تکان داد. حسین که هنوز نگاهش ماتِ چهره شهاب بود، آرام پرسید: - چرا دکتر؟ پزشک پشت میز نشست، تا گواهی فوت صادر کند و از بالای شیشه‌های عینکش به حسین نگاه کرد: - ایست تنفسی و بعد هم ایست قلبیِ آسفیکسیال. به زبون ساده، خفگی! حسین معنای حرف‌های پزشک را نمی‌فهمید. یعنی چه که خفه شده؟ بلند سوالش را پرسید: - یعنی چی؟ چطوری خفه شده؟ دکتر که داشت گواهی فوت را تنظیم می‌کرد، شانه بالا انداخت: - منم دقیقاً نمی‌دونم. اول فکر کردم جسم خارجی توی گلوش گیر کرده ولی چیزی نبود. عضلاتش سفت شده بودن؛ انگار فلج شده بود. من تا حالا همچین چیزی ندیدم. باید کالبدشکافی بشه. و با دست اشاره کرد که حسین نزدیک‌تر بیاید. حسین جلو رفت، کمی خم شد، سرش را نزدیک کرد به صورت دکتر و دکتر صدایش را پایین آورد: - حدس من مسمومیته. حسین: یعنی چی؟ پزشک: مطمئن نیستم. ولی شاید با یه سمی، چیزی اینجوریش کرده باشن. بهتره وسایل اتاقش بررسی بشن، فقط حواستون باشه موقع بررسی اتاقش احتیاط کنین. متوجهی که؟ حسین سرش را تکان داد و راست ایستاد. نگاهی به پارچه سپید انداخت و جنازه‌ای که زیرش خوابیده بود. دلش می‌خواست داد بزند. حالا یک جنازه دیگر هم به پرونده اضافه شده بود. به طرف صابری رفت ، که بهت‌زده به جنازه نگاه می‌کرد. حسین که به آستانه در رسید، صابری با ناباوری پرسید: - مُرد؟ حسین از بهداری بیرون آمد: - آره، اینم مُرد. الان عملاً هیچی نداریم. صابری پشت سر حسین می‌رفت ، و برای گفتن چیزی دل‌دل می‌کرد. انگار شک داشت به حرفی که می‌خواست بزند؛ اما بالاخره آن را به زبان آورد: - قربان... من حس می‌کنم اینم مثل مجید حذفش کردن. مرگش طبیعی نیست. حسین از حرف صابری یکه خورد. بدون این که برگردد پرسید: - روی چه حسابی اینو می‌گی؟ صابری: مجید یه عامل بی‌تجربه و بی‌ارزش بود براشون و واقعاً خیلی از چیزی خبر نداشت؛ اما سریع حذفش کردن. این حذف شدن هم فقط یه معنی می‌تونه داشته باشه، اونم این که طرف مقابل فهمیده مجید توی اداره ما بازجویی شده نه ناجا. فکر می‌کنید وقتی برای یه نیروی ساده اینطوری کثافت‌کاری راه می‌اندازن، برای یه نیروی آموزش‌دیده و مهم مثل شهاب این کار رو نمی‌کنن؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هشتاد_ویک دکتر برگشت به سمت حسین ،
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت راست می‌گفت. حسین ته دلش به صابری آفرین گفت. فکر نمی‌کرد یک دختر، آن هم از نوع تازه‌کارش اینطوری بتواند تحلیل کند. گفت: - با این حساب، خیلی بهمون نزدیک شدن... . نتوانست حرفش را ادامه بدهد و حرف را به جای دیگری کشید: - خانم صابری، هماهنگ کن جنازه مجید رو بی‌دردسر به خانواده‌ش بدن. بعدم برو مراسم خاکسپاریش، ببین کسی از دوستاش میان یا نه. درضمن، می‌خوام اعترافات شهاب رو موبه‌مو و خط‌به‌خط بخونی، با دقت کامل. ببینم چی از توش درمیاری. صابری: چشم قربان. حسین برگشت و ایستاد: - فقط...حواست هست که فردا صبح هم قرار تظاهرات گذاشتن و باید بری مواظب شیدا و صدف باشی. مخصوصا شیدا. صابری تعجب کرد: - چرا شیدا؟ قبلاً که تمرکزمون روی صدف بود. شیدا نیروی عملیاتیه. بعیده حذفش کنن. حسین: قبلاً با الان فرق می‌کرد. الان ما نفوذی داریم. صدف یه نیروی ساده مثل مجیده که چیز زیادی نمی‌دونه. پس بعیده الان دیگه ارزش حذف کردن داشته باشه؛ اما شیدا نیروی عملیاته، نیروی عملیاتی انقدر مهمه که حاضرن حتی به قیمت لو رفتن نفوذی‌شون حذفش کنن و نذارن دست ما بیفته. اینو همیشه یادت باشه. صابری متفکرانه سرش را تکان داد. اصلاً از کجا معلوم خود صابری نفوذی نباشد؟ هرچند، با توجه به وقایعی که اتفاق افتاده بود، حسین احساس می‌کرد نفوذ باید در ابعاد بزرگ‌تری باشد؛ خیلی بزرگ‌تر از ماموران ساده‌ای مانند صابری و امید. ناگاه فکری مانند برق از خاطرش گذشت؛ هردو متهم را کمیل باجویی کرده بود. نکند کمیل... . مغزش مچاله شد. صدای صابری نگذاشت بیشتر از این فکر و خیال کند: - قربان، اگه حفره داشته باشیم یعنی تا الان فهمیدن که توی تور تعقیب هستن. راست می‌گفت. حسین یاد گزارش امین افتاد درباره جابجایی بهزاد و سارا از باغ. نگرانی‌ای که به جانش افتاده بود را بروز نداد و به صابری گفت: - آره درسته. شما برو کاری که گفتم رو انجام بده. یالا وقت نداریم. صابری: بله قربان. صابری که رفت، حسین تقریبا به اتاقش رسیده بود. با بی‌سیم، امین را پیج کرد: - شاهد شاهد، مرکز...شاهد شاهد مرکز... . فقط صدای فش‌فش به گوشش رسید. چرا امین جواب نمی‌داد؟ دوباره صدایش کرد: - امین جان کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ صدای فش‌فش بی‌سیم قطع و وصل می‌شد. انگار کسی داشت انگشتش را بر شاسی بی‌سیم می‌فشرد. چیزی به سینه حسین چنگ انداخت. چرا این روز تمام نمی‌شد؟ باز هم امین را صدا زد: - امین! جواب بده! - فشش...فش...فشش... . 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━