eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت وارد گروه شدم؛ حدود هفتاد، هشتادتا پیام آمده بود. با حوصله شروع کردم به خواندنشان: سمیر: شیعیان مرتدند. حکومت شیعیان هم مرتده، مشرکه. ما با شرک می‌جنگیم، با مشرکین می‌جنگیم، با منافقین و مرتدین می‌جنگیم و پیروزی با ماست ان‌شاءالله. چند نفر هم پشت سرش، تاییدش کرده بودند و بازار توهین و حرف‌های زشت داغ بود. هرکسی رجزی می‌خواند ، و سمیر تاییدش می‌کرد. اصلاً حرف استدلالی مطرح نمی‌شد؛ فقط هیجانات و احساسات. وسط این حرف‌ها، یک نفر پیام داد: -دم همه‌تون گرم؛ ولی یه سوال برام پیش اومده. چرا با اسرائیل نمی‌جنگید؟ خب اونا کافرن، سرزمین مسلمون‌ها رو هم اشغال کردن! پیامش شاخک‌هایم را حساس کرد؛ انقدر که انگشت شصتم، پروفایلش را لمس کند و بروم ببینم کیست. اسمش را گذاشته بود نامیرا. عکسی هم برای پروفایلش نگذاشته بود. نمی‌شد بفهمم دختر است یا پسر. سمیر پیام نامیرا را ریپلای کرده بود: -مشرکین و مرتدین، از کافران هم بدترن. ما اول مرتدها و رافضی‌ها رو می‌کشیم. هیچ پیامی بعدش نیامد؛ اما در نوار آبی رنگ بالای گروه نوشته شد: نامیرا در حال نوشتن... و بعد، پیامِ بعدی‌اش در پاسخ به سمیر آمد: -خب تکلیف مردم اهل‌سنت که توی کشورهای اسلامی هستن چی می‌شه؟ اونا که مشرک نیستن! نه؛ مطمئن شدم این نامیرا یک چیزیش می‌شود و آمده است که خونش توسط تکفیری‌ها مباح اعلام شود! باز هم کسی پیام نمی‌فرستاد؛ بجز سمیر که نوشت: -برای ما شیعه و سنی فرق نداره. هرکسی که در بیعت حضرت امام ابوبکر بغدادی نباشه، مشرک و مرتده. ناخودآگاه صورتم در هم رفت. آخر اسم یک آدم ملعون و خونخواری مثل ابوبکر بغدادی(رهبر داعش) را با پسوند امام صدا می‌زنند؟ نامیرا سریع جواب داد: -آخه چرا؟ این‌طوری تقریباً اکثر مسلمون‌ها باید بمیرن! سمیر جوابش را نداد؛ خیلی سریع یک فایل صوتی فرستاد که زیر آن نوشته بود: -صدای امام ابوبکر بغدادی صدای خداست. و بعد هم گروه را بست ، و پیام‌های نامیرا را حذف کرد؛ به همین راحتی. من اما حسگرهای مغزم روی اکانت نامیرا حساس شده بود. قبلا هم دیده بودم بچه شیعه‌ها بیایند داخل گروه و کمی با مدیران دعوا کنند آخرش هم حذفشان کنند؛ اما نامیرا فرق داشت. حرف‌هایش مثل قبلی‌ها نبود؛ یعنی پیدا بود که می‌خواهد حساب‌شده‌تر رفتار کند. فردای همان روز، کارهای اداری‌اش را انجام دادم که امید بیاید پیش خودم و در این پرونده کمکم کند. امید نشسته بود در اتاقش و مثل همیشه، چشم‌های قهوه‌ای‌اش را کرده بود توی مانیتور. بدون در زدن وارد شدم و گفتم: -سلام امید. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت حواسش نبود؛ اصلاً نفهمید. وقتی رسیدم بالای سرش و حکم ماموریت را گذاشتم روی میز، تازه متوجه حضورم شد و لب‌هایش کش آمدند: -به! سلام عباس جون! شما کجا این‌جا کجا؟ مگه قرار نبود الان سوریه باشی؟ چی شد پس؟ آخ دلم می‌خواست بزنم لهش کنم... داغ دلم تازه شد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -فضولیش به تو نیومده عزیزم. شما فعلاً نیروی منی، کارت دارم. مزه هم نریز. سعی کرد خنده‌اش را جمع و جور کند و نگاهی به حکم بیندازد. خنده‌خنده گفت: -آقا چرا با من این کار رو می‌کنین؟ من نمیام زیر دست تو، تو خطرناکی. و بلند خندید؛ اما من انقدر ذهنم درگیر پرونده بود که فقط لبخند زدم. امید از پشت شیشه کلفت عینکش نگاهم کرد؛ چشمانش مثل همیشه قرمز بودند. یعنی نشد من این بشر را ببینم و چشمانش به خون ننشسته باشند؛ بس که بی‌خوابی می‌کشد و در صفحه مانیتور نگاه می‌کند. گفت: -خب، فرمایش؟ کاغذی را گذاشتم روی میزش و گفتم: -می‌خوام دل و قلوه این اکانت‌ها رو برام بکشی بیرون؛ تا ظهر هم وقت داری. باشه؟ نگاهی به کاغذ انداخت و لب‌هایش را کج و کوله کرد: -الان مثلاً بگم نمی‌شه، فایده داره؟ زدم سر شانه‌اش: -آفرین پسر خوب. خوشم میاد گیراییت بالاست! دمش گرم... سر ظهر هرچه می‌خواستم را در آورده و فرستاده بود روی سیستمم. فایل را باز کردم. درباره اکانت سمیر نوشته بود: -سمیر خالد آل‌شبیر، متولد امارات متحده، فعلاً ساکن ایران. پدرش از تجار اماراتیه و مادرش عربستانی. بیست و نُه ساله، مجرد. دانشجوی الکترونیک دانشگاه ملی اردن بوده؛ ولی وسط کار رها کرده و رفته عربستان و اون‌جا تحصیلات دینیش رو در حوزه‌های علمیه سَلَفی ادامه داده. الان دو سال هست که اومده ایران. پدر و مادرش هم امارات زندگی می‌‌کنند. سوءسابقه نداره؛ ولی قبل از ورودش به ایران، با سلفی‌ها ارتباط داشته و ارتباط و هواداریش نسبت به جریان سلفی رو بارها به اشکال مختلف ابراز کرده. نمی‌دانم چرا؛ ولی سمیر به نظرم آدم بی‌اهمیت و نچسبی آمد. با وجود این که داشت با حرف‌ها و شبهه‌هایش، جوان‌های کنجکاو را می‌کشاند به سمت داعش و یک کانال چندهزارنفری و سوپرگروه را سر انگشتش می‌چرخاند، با این که حتم داشتم در اردن و عربستان، فقط با سلفی‌ها در ارتباط نبوده و حتماً سرویس‌های امنیتی بیگانه هم دارند ساپورتش می‌کنند که انقدر شاد و خندان فعالیت می‌کند، باز هم مطمئن بودم سمیر فقط یک ویترین و پوشش است. اصلاً اگر سمیر مهره اصلی و مهم بود که پرونده می‌شد هلو بپر توی گلو و لازم نبود انقدر همه چیز را امنیتی نگاه کنیم! رفتم سراغ نفر بعدی؛ یک حساب کاربری با نام جلال که او هم مدیر گروه بود؛ ولی کم‌تر حرف می‌زد و بیشتر در نبود سمیر، کسانی که انتقاد می‌کردند را از گروه حذف می‌کرد، مطلب می‌‌گذاشت و گاهی گروه را می‌بست: شماره به نام فردی به نام جلال کریمی، متولد و ساکن ایران، شهد اصفهان. متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبل‌سازی و در حال حاضر بی‌کار، فاقد سوءسابقه کیفری. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت این هم خیلی چنگی به دلم نمی‌زد. مهره‌های این پرونده بیش از اندازه در دسترس بودند؛ پس حتماً حرفه‌ای و عملیاتی نبودند. باید می‌رفتم سراغ پرینت پیام‌ها و حسابشان؛ شاید از آن‌ها چیزی در می‌آمد؛ اما قبل از آن، رفتم سراغ آخرین نفری که گفته بودم امید آمارش را در بیاورد: نامیرا. امید نوشته بود: خط به نام بهار رحیمی، متولد و ساکن ایران، شهر اصفهان، بیست و دو ساله، مجرد، دانشجوی دانشگاه اصفهان. فاقد سوءسابقه کیفری. راستش را بخواهید، این از همه برایم عجیب‌تر بود! فکر نمی‌کردم کسی که هرشب می‌آید و یکی دوتا سوال چالشی اما حساب‌شده در گروه می‌پرسد و بحث راه می‌اندازد، یک دختر باشد. حتی احتمال دادم شاید خط به نام کس دیگری ست؛ اما بررسی سایر مطالبی که امید داده بود، نشان می‌داد خودش است. از یادآوری خانم رحیمی ، لبخند روی لبم پهن می‌شود؛ از آن لبخندها آدم را لو می‌دهد و همه می‌فهمند علتش چیست، از آن لبخندها که خودت هم نمی‌فهمی کِی روی لبت آمد و فقط وقتی به خودت می‌آیی که رسوا شده‌ای! الان، این‌جا و در تنهاییِ جاده، هیچ‌کس نیست که با دیدن لبخند من، به راز درونم پی ببرد و دستم بیندازد. -اوهوی! پس من این‌جا هویجم؟ صدای کمیل باعث می‌شود لبخندم را جمع کنم و لب بگزم. کمیل می‌گوید: -نخندی هم از رنگ و روت معلومه، از رنگ و روت هم معلوم نباشه، من رفیقمو می‌شناسم... حالا واقعاً دوستش داری؟ نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. چه سوال سختی! خیلی وقت است دور این حرف‌ها را خط کشیده‌ام؛ حداقل تا قبل از دیدن او. من آدمی نیستم که در یک نگاه عاشق بشوم؛ چون اصلاً نگاه نمی‌کنم به نامحرم. حتی الان اگر بگویید چهره خانم رحیمی را توصیف کن، نمی‌توانم؛ یادم نیست. کمی برای دادن جواب کمیل با خودم کلنجار می‌روم و آخرش می‌رسم به یک کلمه: -نمی‌دونم! -نمی‌دونم که جواب نشد داداش من! وقتی داری بهش فکر می‌کنی یعنی... احساس می‌کنم گوش‌هایم داغ شده‌اند. دستی روی صورتم می‌کشم و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم. کمیل که غریبه نیست؛ شاید اگر زنده بود زودتر از این‌ها بهش گفته بودم. درنتیجه از این که احساسم را فهمیده ناراحت نیستم. دوباره تشر می‌زند: -مگه الان زنده نیستم؟ به مِن‌من می‌افتم: -چرا...ولی... خودش حرفم را کامل می‌کند: -الان انقدر زنده هستم که شماها نمی‌فهمید. درجه زنده بودن من خیلی بیشتر از درجه زنده بودنِ شما زنده‌هاست! از حرف‌هایش سر در نمی‌‌آورم: -مگه زنده بودن هم درجه داره؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیست
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت می‌خندد: -چرا نداشته باشه؟ شماها به کسی که نفس می‌کشه و قلبش می‌زنه می‌گید زنده؛ ولی زندگی که نفس کشیدن نیست! زندگی، زندگی کردنه! -نمی‌فهمم کمیل! من چیزایی که تو دیدی رو ندیدم. آرنجش را تکیه می‌دهد به لبه پنجره و می‌گوید: -ای بابا...درسته چیزایی که من دیدم رو ندیدی؛ ولی قرآن که خوندی! آیه‌الکرسی رو یادته؟ آیه اولش چی بود؟ - اللهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ...(خداست كه معبودى جز او نيست؛ زنده و برپادارنده است.../ سوره بقره، آیه 255). همراهم آیه را می‌خواند و می‌گوید: -تا حالا به صفت «حی» دقت کردی؟ یعنی زنده؛ یعنی منشاء حیات و زندگی خداست، یعنی خدا تنها موجود زنده جهانه، بقیه ماها هم اگر زنده‌ایم از وجود اونه. یعنی هرکسی، درجه زنده بودنش بستگی داره به این که چقدر به این منشاء زندگی نزدیکه! تو چقدر زنده‌ای عباس؟ سوالش را زیر لب از خودم می‌پرسم. من چقدر زنده‌ام؟ اصلاً زنده‌ام یا مُرده؟ چرا تا الان این را از خودم نپرسیده بودم؟ این همه سال است که آیه‌الکرسی می‌خوانم و هیچ‌وقت به جمله اولش فکر نکردم! تبلتم را از کیفم درمی‌آورم. دیگر باید نزدیک تدمر باشم؛ آن هم با این سرعتی که من گاز دادم. نقشه را باز می‌کنم و درحالی که یک چشمم به جاده است و چشم دیگرم به صفحه تبلت، مسیر را بررسی می‌کنم. چیزی تا تدمر نمانده است؛ حدود پانزده کیلومتر. دارم نزدیک می‌شوم به سخت‌ترین قسمتِ کار: عبور از حائل بین داعش و نیروهای خودی! تقریباً سه ماه از آزادسازی دوباره تدمر می‌گذرد. تدمر، شهر استراتژیکی ست و برای همین، در طول یک سال چندبار بین داعش و دولت سوریه دست به دست شده. فروردین سال نود و پنج ، از دست داعش آزاد شد و آذر همان سال دوباره به دست داعش افتاد؛ اما ارتش سوریه با کمک نیروهای ایرانی، توانستند در ماه اسفند، دوباره تدمر را پس بگیرند. شاید یکی از جنبه‌های اهمیت تدمر، بقایای تمدن باستانی پالمیرا بود که داعش با فروش قاچاقی عتیقه‌هایش، می‌توانست پول خوبی به جیب بزند. بخش زیادی از تمدن پالمیرا هم، به دست داعش تخریب شد و داعش در قسمت‌های بازمانده‌اش، اعدام‌های دسته‌جمعی راه انداخت. این آخرین ایست بازرسی ست، که به آن رسیده‌ام و حس خوبی نسبت به آن ندارم؛ برای همین است که قبل از رسیدن به ایست بازرسی، اسلحه‌ام را درمی‌آورم و آماده می‌کنم؛ اما آن را پنهان نگه می‌دارم. به ماشین ایست می‌دهند ، و من برای این که حساس نشوند، روی ترمز می‌زنم. بدجور خسته‌ام و چشمانم می‌سوزند؛ اما با دست یک نیشگون از خودم می‌گیرم که هشیار بشوم. این‌بار دونفر در ایست بازرسی هستند. اصلش هم این است که دونفر باشند؛ ولی معمولا یک نفر می‌رود که بخوابد و یکی بیدار می‌ماند. نمی‌دانم چرا این‌ها دونفرند؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیست
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت چهره هیچ‌کدام شبیه مردم بومی سوریه و کلا مردم عرب نیست. یک نفرشان موهای قرمز دارد و پوست سپید کک‌مکی و دیگری موهای بور و چشمان روشن؛ هردو با سبیل تراشیده شده و ریش پرپشت. فکر کنم مرد موقرمز اهل چچن باشد؛ کارم زار شد. چچنی‌هایی که به داعش می‌پیوندند معمولاً داعشی‌های دوآتشه‌ای می‌شوند. زیر لب بسم‌الله می‌گویم. مرد موقرمز عقب می‌ایستد و اسلحه کلاشینکفش را به سمت من می‌گیرد؛ و مرد موطلایی جلو می‌آید و کنار پنجره سمت راننده می‌ایستد. اخم‌هایش را در هم می‌کشد و با عربیِ دست و پا شکسته می‌گوید: -بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!) لبخند می‌زنم: -علی عینی یا اخی.(چشم برادر.) کارت تردد را نشانش می‌دهم؛ اما نگاه گذرایی به آن می‌اندازد و دوباره آن را پس می‌دهد، بعد هم با نگاهی پر از خشم زل می‌زند به چشمانم. از رفتارش تعجب می‌کنم ، و مطمئن می‌شوم اتفاقی افتاده است. خونسردی‌ام را حفظ می‌کنم و می‌گویم: -ماذا حدث اخی؟(چی شده برادر؟) نگاهش تیزتر می‌شود؛ انگار می‌خواهد با تیزی نگاهش مغزم را بشکافد و داخلش را ببیند. می‌گوید: -أين تذهب؟(کجا میری؟) اوه اوه...دارد به جای باریک می‌کشد. نگاهی می‌اندازم به مرد موقرمز که همچنان اسلحه را به سمت من گرفته و با اخم نگاهم می‌کند. می‌گویم: -لدي مهمة سرية. لا أستطيع إخبارك.(ماموریت محرمانه دارم. نمی‌تونم به تو بگم.) سرش را تکان می‌دهد و اخمش غلیظ‌تر می‌شود: -إيراني مجوسي قتل أحد إخواننا في بوكمال. یجب أن نجده.(یه ایرانی مجوس یکی از برادران ما رو در بوکمال کشته. باید پیداش کنیم!) عربی را به سختی و با لهجه انگلیسی حرف می‌زند. می‌گویم: -كيف يمكنني مساعدك؟(چه کمکی می‌تونم بکنم؟) ذهن و دستانم را برای درگیری آماده می‌کنم؛ اسلحه‌ام هم آماده شلیک است. داد می‌زند: -انزل! انت مشبوه!(پیاده شو! تو مشکوکی!) اگر پیاده بشوم، در بهترین حالت اسیرم می‌کنند و بعدش دیگر معلوم نیست شانس نجات داشته باشم؛ با عصبانیت و شکی که این‌ها دارند هم نمی‌شود با زبان چرب و نرم دورشان زد. باید همین‌جا حلش کنم. دوباره داد می‌زند: -انزل و إلا سأطلق!(پیاده شو وگرنه شلیک می‌کنم!) دیگر چاره‌ای نیست. نگاهی به مرد موقرمز می‌اندازم که آماده شلیک است. باید فکری برای او هم بکنم... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت نفس عمیقی می‌کشم و در کسری از ثانیه، اسلحه را درمی‌آورم و ماشه را می‌چکانم. حتی نگاه نمی‌کنم تیرم به کجا خورد، سریع تمام تنه‌ام را می‌اندازم به سمت صندلی کمک‌راننده؛ چرا که می‌دانم الان مرد موقرمز تیربارانم می‌کند. اول صدای ناله مرد موطلایی را می‌شنوم ، و بعد صدای شلیک تیر و برخوردشان با بدنه ماشین و شیشه‌ها در فضا می‌پیچد. شیشه سمت کمک‌راننده، با برخورد گلوله فرو می‌پاشد و خرده‌شیشه‌هایش با صدای گوش‌خراشی همه‌جا پخش می‌شوند. اگر فقط کمی معطل کرده بودم، الان به‌جای خرده‌شیشه، تکه‌های مغزم به همه‌جا پاشیده بود! بازوی دست چپم می‌سوزد. دست دیگرم را می‌کشم روی بازویم و از درد لب می‌گزم. گرمای خون را زیر دستم حس می‌کنم؛ اما زخمش نباید خیلی عمیق باشد. تیر نخورده، فقط خراشیده و رفته. مرد موقرمز با لهجه چچنی‌اش داد می‌زند: -انزل! استسلم مجوسی!(پیاده شو! تسلیم شو مجوسی!) هنوز صدای ناله مرد موطلایی می‌آید. فکر کنم تیرم به شکمش خورده باشد که هنوز زنده است. اگر همین‌جوری بمانم، مرد موقرمز می‌آید سراغم. فکر کنم تا الان هم از ترس انتحاری به ماشین نزدیک نشده! چند ثانیه مکث می‌کنم و ذکر یا زهرا از دلم می‌گذرد. صورتم می‌سوزد، فکر کنم چند خرده‌شیشه زخمش کرده باشند. باید خوشحال باشم که به چشمانم نخورد. صندلی راننده را می‌خوابانم تا فضای بیشتری داشته باشم. مرد موقرمز هنوز دارد داد می‌زند. نمی‌توانم سرم را بالا بیاورم؛ فقط دستم را می‌گذارم لبه پنجره؛ طوری که لوله اسلحه‌ام از آن بیرون بماند. دیدم کور است. چشم بر هم می‌گذارم و از روی صدا، سعی می‌کنم جهت درست را پیدا کنم. یادش بخیر، حاج حسین همیشه می‌گفت: -با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دست‌هات هم شلیک نکن! دست و چشمت رو بده دست بزرگ‌ترت، بذار اون نشونه بگیره. زیر لب می‌گویم: -یا مولاتی فاطمه اغیثینی... و شلیک می‌کنم. صدای ناله بلند می‌شود؛ اما سرم را بالا نمی‌آورم. پیداست نمرده که دارد ناله می‌کند و به زبان خودشان چیزهایی می‌گوید؛ شاید دارد با فحش‌های چچنی، اجداد و خانواده‌ام را مورد عنایت قرار می‌دهد! دوباره شروع می‌کند به تیراندازی؛ انگار قسم خورده تمام خشابش را روی این ماشین بدبخت خالی کند. سرم را می‌گیرم. شیشه جلو و شیشه‌های عقب هم با برخورد گلوله می‌شکنند و صدای گوش‌خراششان همراه صدای پاشیدن تکه‌های شیشه، در ماشین پخش می‌شود. صدای ناله مرد موطلایی به ضجه تبدیل شده است و دارد مانند بچه‌ها گریه می‌کند: - I'm dying! Help me! my God! I'm dying! (من دارم می‌میرم! کمکم کن! خدای من! من دارم می‌میرم!) در سمت کمک‌ راننده را باز می‌کنم ، و کوله‌ام را از آن بیرون می‌اندازم. اگر تیر بخورد به باک ماشین، ماشین می‌رود روی هوا و چیزی از اسنادی که همراهم آورده‌ام هم نخواهد ماند. در سمت خودم را هم باز می‌کنم. دوتا تیر می‌خورد به لاستیک جلویی یکی هم به در. پیداست مرد چچنی هنوز زنده است؛ اما مثل قبل سرحال نیست. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت چشمم می‌خورد به مرد موطلایی ، که افتاده‌ است کنار در و زمین اطرافش پر از خون شده. دارد به خودش می‌پیچد و ضجه می‌زند. حدسم درست بود، تیر به شکمش خورده. با همان دید کوری که دارم، یک تیر دیگر شلیک می‌کنم که فکر کنم به هدف نخورد، چون صدای ناله درنیامد. باید اول مرد چچنی را از پا دربیاورم که نتواند تیراندازی کند. این‌بار از پشت فرمان، سرم را کمی بالا می‌آورم تا مرد موقرمز را ببینم. دارد خودش را روی زمین می‌کشد تا به اتاقک نگهبانی برساند. تیر خورده به ساق پایش و رد خونش دارد روی زمین خط می‌اندازد. خودم را آرام می‌کشم طرف در سمت راست. باید از این ماشین لعنتی بروم بیرون؛ بدون این که مرد چچنی بفهمد. سینه‌خیز از در سمت راست بیرون می‌روم و تمام تلاشم را می‌کنم که صدایی بلند نشود. می‌نشینم روی زمین ، و یک تکه سنگ از روی زمین برمی‌دارم. سنگ را با تمام قدرت پرت می‌کنم به سمت در نیمه‌باز سمت چپ؛ طوری که صدایش بلند شود. همان‌طور که حدس می‌زدم، مرد چچنی در سمت چپ را به رگبار می‌بندد و سوراخ سوراخ می‌کند و همزمان داد می‌زند. چقدر عصبانی! روی زمین خاکی می‌نشینم. تیراندازی قطع می‌شود؛ فکر کنم خشاب تمام کرده. خوبی‌اش این است که هنوز نفهمیده من پیاده شدم. حالا فقط یک فرصت برای شلیک دارم؛ چون با شلیک بعدی جایم را می‌فهمد و دوباره روز از نو، روزی از نو. سرم را کمی به سمت سپر جلوی ماشین می‌برم تا ببینمش. دارد خشاب عوض می‌کند. چشمانم را می‌بندم، نفس عمیق، یک یا زهرا و شلیک. تیر می‌خورد به سینه‌اش. اسلحه از دستش رها می‌شود و سینه‌اش را می‌گیرد. از جا بلند می‌شوم و می‌روم بالای سرش. من را که می‌بیند، تکانی می‌خورد و می‌خواهد اسلحه را بردارد که با لگد اسلحه را دور می‌کنم. خون از سینه‌اش می‌جوشد و زیر لب، چیزهایی به زبان خودشان می‌گوید. تیر نزدیک قلبش خورده ، و بعید است ماندنی باشد. بی‌سیم دستش نیست؛ این یعنی هنوز به کسی خبر نداده است. شاید هم از قبل هماهنگ کرده باشند ، و تا چند دقیقه دیگر، ماموران داعش بریزند این‌جا. کمی که نزدیک‌تر می‌شود، از زمین مشتی خاک برمی‌دارد و به طرفم می‌پاشد. شلوار و لباس‌هایم خاکی می‌شوند. ناله می‌کند و باز هم داد می‌زند؛ اما زبانش را نمی‌فهمم. برمی‌گردم به سمت مرد موطلایی که آرام ناله می‌کند. خیلی خون از دست داده؛ این یکی هم ماندنی نیست. لب‌هایش خشک است. باید زودتر بروم؛ اما نمی‌توانم این‌ها را هم همینطوری رها کنم. وارد اتاقک نگهبانی می‌شوم. بازویم می‌سوزد و کمی خونریزی دارد. با دست سالمم، بازویم را می‌گیرم ، و با چشم دنبال آب می‌گردم. کنار تخت، یک بطری آب است. همان را برمی‌دارم و می‌روم سراغ مرد موقرمز. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدودو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + پس همه چی حله رها؟ _ اره اوکیه از او و دوستش خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم. حرف هایمان را بیشتر در چت می زدیم و همدیگر را هم در رفتن به مدرسه هم برگشت می دیدیم. سجاد یه پایش سرکار بود و یه پایش پیش من در این کوچه و آن کوچه، آنقدر خونه نرفته بود که صدای مادرش در آمد. یکبار که با تلفن صحبت می کرد صدای مادرش را شنیدم که اورا سرزنش می کرد و می خواست دست ازین کار ها بکشد و به زندگی قبلی اش برگردد. مقصر خودم را می دانستم و ازین بابت ناراحت شدم حق با او بود اما سجاد راضی ام کرد که مقصر نیستم و این خودش است که می خواهد پیش من باشد. باهم خوش بودیم اما تنها چیز کوچکی من را ناراحت می کرد. سجاد به پرهام گفته بود باهم در رابطه ایم و می گفت پرهام از حرف او چا خورده و گفته خودم می خواستم بهش پیشنهاد دوستی بدم. به سجاد گفتم حتی اگر پرهام این پیشنهاد رو می داد من قبول نمی کردم یک داداش بود و بس. چندوقتی بود مادرم شدیدا درگیر کارهای پایگاه بود و از آن لذت می برد اما من لذتی در آن نمی دیدم. اصرار داشت من هم با او بروم و حتی چندی از دوستانم هم آنجا هستم. اصرار های او آنقدر زیاد بود که بلاخره قبول کردم. _ مامان من در صورتی میام که همینطوری من و راه بدن نه با چادر و حجابی که تو ازش حرف میزنی + آخه رها جان زشته اینطوری.. _ یا میام همینجوری یا نمیام یکیش! + خوب باشه چی بگم فقط لباس خوب بپوش. _ باشه وایسا تا آماده بشم. تماما مشکی پوشیدم و شالم را روی سرم درست کردم و موهایم را که یکطرفه ریخته بودم کمی داخل گذاشتم. _ مامان بریم من آمادم امروز مراسم عزاداري برقرار می شد و وفات هست. به سمت پایگاه راه افتادیم. وارد پایگاه که شدم معذب شدم همه دختر ها یا اغلب بیشتر آنها با حجابی کامل و چادر به سر نشسته بودند. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : مسئول پایگاه که فرمانده‌ صدایش می زدند خانم مسن و مهربونی بود هرلحظه انتظار می کشیدم که بهم تذکر بدهند و بگویند چه سر و وضعی است اما نگفتند و من کمی خیالم آسوده گشت. چندتا از دوستان قدیمی ام هم در آن جمع بودند که همین باعث شد کمی یخم باز شود و آنقدر معذب نشوم. قرار شد از پایگاه به مسجد برویم، البته مراسم در خانه حاج آقا برگزار می شد که بالای مسجد بود. با بچه ها به آنجا رفتیم بودند کسانی که چادری نبودند اما برای اینجا آمدند چادر سر می کردند. این کار را دوست نداشتم و دورویی می دیدم از همین بابت خودم دوست داشتم همان چیزی باشم که در حالت عادی هستم. با دوستانم خوش و بش می کردم که به سمت مسجد روانه شدیم جمعیتمان زیاد بود و همه دختر بودیم. طبقه بالا مسجد خانه حاج آقا بود وارد که شدیم خانم های جوانی با لبخند و خندان سلام و احوال پرسی کردند. جمعشان خودمانی بود یک رنگ و بوی دیگری داشت از همان اول شیفته آنها شدم به رویم نیاوردند که چادری که نیستم و با آنها متفاوت هستم. خانم حاج آقا خانم جوانی بود که یک دختر کوچک داشت. مراسم با حضور حاج آقا برگزار شد. حاج آقا روضه می خواند و همه گریه و شیون، اما من آنچنان اشکی از چشمانم روانه نمی شد ولی سرم را پایین انداختم. بعد از مراسم بستنی دادن شوک برانگیز بود. آن هم بستنی کیمی جانم خنک شد، مثل همیشه شروع کردن کاکائو هایش را خوردن که خانم حاج آقا نگاهی به خودش و من کرد. + همه پس اینجوری می‌خرن کل جمع خندیدند راست می گفتند همه اول کاکائو را می‌خوردند بعد بقیه بستنی را، زود گذشت اما خوش گذشت. معذب بودنم نمی دانم دلیلش چی بود شاید خجالت از این که من در بین آنها گناه‌ کارم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا