eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوچه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : ننه علی رفت داخل خونه که منم به تبعیت از او وارد خانه شدم. خانه نقلی اما باصفا در آشپزخونه مشغول بود. اسپند دود می کرد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. + بیا ننه چایی بریز برای پسرم تازه دمه گوارای وجودش _ من میریزم ننه ولی میشه شما ببرید + بریز ناز نکن ننه من خودم این دوران و از بَرم خنده ام گرفته بود ننه علی را نمی توانستم بپیچانم هرکاری که می گفت را بی برو برگرد باید انجام می دادیم. با اینکه سال ها از او دور بودم اما حسی که به او داشتم وصف ناپذیر بود. هرکسی هم جای من بود همینطور رفتار می‌کرد بس که او مهربان بود. _ ننه علی خوبه؟ پررنگ که نیست؟ + نه ننه خوشرنگه خوشرنگه فقط هول نکنی بریزی رو پسرم خودش خندید که از دست او حرص خوردم. _ اع ننه علی دستم ننداز والا شما از جوونا بدتری + خوبه خوبه بیا بریم پسرم و تنها گذاشتیم زشته روسری ام را درست کردم. و سینی به دست پشت ننه به راه افتادم. لرزش را در دست هایم حس می کردم. _ بفرمایید انگار زمان نمی گذشت و من همینطور جلو او خمیده ایستاده ام تا چایی را بردارد. نمی دانم در جستجوی چه بود و یا فکر چه بود اما بی حرکت فقط دست هایم را نگاه می کرد که می لرزید. _ نمی خورید؟ بردارید لطفا انگار شوک بهش وارد شد تازه چایی را برداشت و روی میز گذاشت. + ننه مرد که هول نمی کنه دختره کمرش درد گرفت یکم دیگه منتظرش میذاشتی حق داشت چایی بریز روت ننه علی خودش می گفت و می خندید.عرق شرم از سر و رویمان می بارید. ننه علی مارا روبه رویش نشانده بود و به گلوله کلمات بسته بود هرطور که بود می خواست از دوتایمان اعتراف بکشد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوچه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : آروین مشغول چای خوردن بود که ننه علی با حرفی که زد چای بر گلو اش پرید. + آروین ننه تو نمی خوای ازدواج کنی والا من چشمم به اینه زن و بچه تورو ببینم. صورتش سرخ شده بود و سرفه می کرد ترسیده یه نگاهم به او یه نگاهم به ننه علی بود. + اگر الان زن گرفته بودی یکی بود بزنه پشتت خفه نشی حالا چاییت و بخور ننه تا خفه نشدی از دست ننه علی ادم نمی دانست بخنند یا بگرید. _ ننه علی من دیگه باید برم کاش شما هم بیاید بریم پیش ما باشید صدای رها شدن نفس آروین را شنیدم. + ننه جان اینجا کلی کار دارم شما برید به سلامت باز نری دیگه برنگردی باز به من سر بزن _ ننه علی بیا بریم دیگه من میخوام فردا برگردم + رها خانم فردا می خواید برگردید؟ _ بله من قرار بود فقط یک هفته بمونم دیگه کاری هم اینجا ندارم بهتره برگردم تبریز از درس و دانشگاه عقب نمونم آروین سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و با انگشت هایش بازی می کرد. ننه علی چشم هایش را محکم روی هم گذاشت و اطمینان آخر را بهم داد بعد از روبوسی با ننه علی آروین هم از او خداحافظی کرد زودتر از او از در خانه بیرون زدم. + رها خانم ماشین آوردم بفرمایید _ راهی نیست خودم میرم ممنون : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دویس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت از شدت گرما به نفس زدن افتاده‌ام؛ انگار از درون آتش گرفته‌ام. تقلا می‌کنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمی‌دانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟ به سختی شانه‌هایم را از زمین جدا می‌کنم و دوباره از درد داد می‌زنم: - یا حسین! زمین زیر بدنم می‌لرزد. نفسم به سختی می‌رود و می‌آید. کمیل کنارم می‌نشیند و موهایم را نوازش می‌کند. می‌خواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم می‌گذارد: - هیس! بگو یا حسین! - یا حسین... س...سیاوش... - نگران نباش، حالش خوبه. با تکیه به آرنج‌هایم، کمی از زمین جدا می‌شوم. درد وحشتناکی در سینه‌ام حس می‌کنم، اما لبم را گاز می‌گیرم که صدایم در نیاید. من الان نباید بیفتم. باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی می‌کند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحه‌ام تکیه می‌کنم تا بتوانم بلند شوم. دنیا دور سرم می‌چرخد ، و درد در بدنم دور می‌زند. روی زانوهایم می‌نشینم. چیزی نمانده. می‌نالم: - آخ... یا قمر بنی‌هاشم... رطوبت خون را روی بدنم حس می‌کنم؛ اما نمی‌خواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم. اسلحه را عصا می‌کنم و نیم‌خیز می‌شوم؛ اما رمق از پاهایم می‌رود. نفسم بالا نمی‌آید و سرفه‌های پشت سر هم، باعث می‌شوند با زانو بیفتم روی زمین. دستم را ستون می‌کنم ، که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را می‌گذارم پایین سینه‌ام. انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس می‌کنند. پایین ریه‌ام می‌سوزد و دستم هم طاقت نمی‌آورند؛ دوباره می‌افتم. دونفر داد می‌زنند: - سیدحیدر افتاد! سیدحیدر! بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعله‌ورتر می‌شود. پایم را روی زمین می‌سایم ، و به خودم می‌پیچم. نمی‌توانم بیدار بمانم. کسانی که بالای سرم آمده‌اند را تار می‌بینم. یک نفرشان چندبار به صورتم می‌زند: - سیدحیدر! صدامو می‌شنوی؟ پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم. می‌گوید: - بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دوی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت یعنی واقعاً مجروح شده‌ام؟ درد بدی در تمام بدنم می‌پیچد. یک نفرشان زیر کتف‌هایم را می‌گیرد و دیگری پاهایم را. از زمین که جدا می‌شوم، ناله‌ام به آسمان می‌رود. سینه‌ام تیر می‌کشد و می‌خواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید: - چیزی نیست. آروم باش. مطمئن می‌شوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمی‌دهد نگاه کنم. برانکارد که از زمین جدا می‌شود، درد من هم شدت می‌گیرد و با هر تکان، جانم به لبم می‌رسد. دستانم را مشت می‌کنم، پیراهنم را چنگ می‌زنم و لبم را گاز می‌گیرم. انقدر با دندان‌هایم روی لبم فشار می‌آورم که طعم خون می‌رود زیر زبانم. جانم دارد از درد بالا می‌آید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس می‌کنم که روی بدنم می‌خزد. نمی‌دانم تیر خورده‌ام یا ترکش؛ اما حس می‌کنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینه‌ام سنگین شده و می‌سوزد. دلم می‌خواهد بخوابم؛ اما تکان‌های برانکارد نمی‌گذارد. کمیل که دنبال برانکارد می‌دود، سرش را می‌آورد نزدیک گوشم و می‌گوید: - بچه‌های عراقی و افغانستانی اگه ببینن زخمی شدی روحیه‌شونو می‌بازن. صورتت رو بپوشون. راست می‌گوید. رزمندگان کشورهای دیگر، امیدشان به بچه‌های ایرانی ست. شهادت یا مجروحیت ایرانی‌ها روحیه بقیه نیروها را ضعیف می‌کند. دستم را به سختی بالا می‌آورم ، و نقاب صورتم می‌کنم تا شناخته نشوم. صدای درگیری به اوجش رسیده است ، و از این که الان مجروح شده‌ام حرص می‌خورم. داعشی‌ها دارند جلو می‌آیند... من نباید از پا بیفتم. نگاه تار و بی‌رمقم را در پایگاه چهارم می‌چرخانم. چندتا از چادرها در آتش می‌سوزند. هوا دارد روشن می‌شود. زمین و آسمان تار و دلگیر است. صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟ کمیل دستم را می‌گیرد و شروع می‌کند به روضه خواندن: - دارند یک به یک وَ جدا می‌برندمان/ شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان... لبخند می‌زنم و همراهش زمزمه می‌کنم: - ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم/ دارند یک به یک به منا می‌برندمان... برانکارد تکانی می‌خورد و داخل آمبولانس می‌گذارندم. کمیل همچنان می‌خواند: - حالا که حجم کل حسینیه‌ها کم است/ از خاک کنده و به سماء می‌برندمان... پلک‌هایم می‌افتند روی هم... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دوی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت *** صدای لرزش شیشه ، و جیرجیر میله‌های فلزی را می‌شنوم. گلویم خشک است. زمین می‌لزرد. احساس می‌کنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم می‌پیچد. جایی را نمی‌بینم. مُرده‌ام؟ کسی دستم را نوازش می‌کند. چشمانم را باز می‌کنم و چندبار پلک می‌زنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش می‌کند را واضح ببینم. مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت می‌دهد و لبخند می‌زند. پس حتماً شهید شده‌ام؛ اما چرا انقدر تشنه‌ام؟ چرا نمی‌توانم تکان بخورم؟ مطهره حرفی نمی‌زند ، و نگاهم می‌کند فقط. به سختی زبان می‌چرخانم و صدای خش خورده‌ای از گلویم خارج می‌شود: - من... شهید شدم؟ صدای خنده مردانه‌ای را از سوی دیگر تخت می‌شنوم. برمی‌گردم به سمت صدا. کمیل است که می‌گوید: - آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟ وا می‌روم. فکر می‌کردم همه چیز تمام شده ها... نشد! می‌نالم: - من کجام؟ دوباره زمین می‌لرزد ، و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم می‌خورد به پنجره‌هایی که چسب ضربدری خورده‌اند و با موج انفجار در جا می‌لرزند. دقت که می‌کنم، سوزن سرم را می‌بینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخ‌های بینی‌ام حس می‌کنم. کمیل لبخند می‌زند: - فهمیدی کجایی؟ زیر لب غر می‌زنم: - بیمارستان. - آفرین. پس عقلت سر جاشه. و حرفش را تکمیل می‌کند: - توی یکی از بیمارستان‌های تدمریم. دوباره بیمارستان، دوباره تدمر. تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرم‌های پشت سر هم راحت شده بودم... ای خدا... جرات ندارم به خدا غر بزنم. قربانش بروم هیچ کارش بی‌حکمت نیست. اصلا چطور زخمی شده‌ام؟ چرا بدنم را حس نمی‌کنم؟ می‌پرسم: - چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دوی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت کمیل می‌زند زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خنده‌های بی‌موقعش بدم می‌آید که نگو. می‌خواهم داد بزنم؛ اما نفس کم می‌آورم. انگار یک جسم سنگین روی سینه‌ام گذاشته‌اند. صورتم از درد جمع می‌شود. کمیل تیغه دست راستش را ، روی مچ دست چپش می‌گذارد و کف دست چپش را نشانم می‌دهد: - یه ترکش اینقدری خورده توی شکم و ریه‌ت! با چشمان گرد نگاهش می‌‌کنم. امکان ندارد با چنین ترکشی زنده مانده باشم! کمیل کمی از نگاه به چهره بهت‌زده‌ام لذت می‌برد و بعد دوباره می‌خندد: - شوخی کردم، انقدرام گُنده نبود. دو سه تا ترکش خوردی. همین. یه چند گالن هم خون از دست دادی! و دوباره می‌زند زیر خنده. نگاهم می‌چرخد به سمت سرمی که قطره‌قطره می‌چکد و وارد خونم می‌شود. می‌گویم: - وضعم خیلی خرابه؟ - فکر کنم آره. صدای قدم‌های کسی باعث می‌شود مکالمه‌مان را تمام کنیم. چشمانم را تنگ می‌کنم و پوریا را می‌بینم که وارد اتاق می‌شود: - به، آقا سید! خوبی؟ به زور لبخندی می‌زنم و سلامِ شکسته‌ای از حلقم درمی‌آید. پوریا بالای سرم می‌ایستد و نگاهی به سرمم می‌اندازد: - بهتری؟ حالت خوبه؟ - الحمدلله، خوبم. مشکل الان دقیقاً چیه؟ - هیچی حیدر جان. مثل این که توی انفجار انتحاری، دوتا ترکش کوچولو به شکمت خورده و یکی به ریه‌ت. حرف‌هایش چندان امیدوارکننده نیست. یاد لحظات اول مجروحیت می‌افتم و احساس سوختنی که به جانم افتاده بود. منتظر ادامه توضیحاتش می‌مانم. می‌گوید: -ترکش‌هایی که توی شکمت بودن رو درآوردیم و وضعیتش خوبه... ولی... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دویس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت حس می‌کنم دیگر کسی ، دستم را نوازش نمی‌کند. مطهره سر جایش نیست و صندلی خالی شده. دلم برایش تنگ می‌شود. به چهره پوریا دقیق می‌شوم؛ مثل همیشه سرحال نیست. حتی دور چشمانش کمی پف کرده. صورتش بیشتر از قبل گرفته‌است. می‌گویم: - ولی چی؟ - ترکش سومی دنده‌ت رو شکسته و ریه‌ت رو سوراخ کرده. هنوز هم نتونستیم درش بیاریم. باید بری دمشق. احتمالا از اون‌جا هم اعزام بشی ایران. دنیا روی سرم آوار می‌شود؛ یعنی دیگر نمی‌توانم در سوریه بمانم؟ پوریا می‌گوید: - احتمالاً بخاطر داروی مسکن، یکم بدنت احساس کرختی داره. خوب می‌شه. هرچند اگه بازم درد داشتی، بگو برات مسکن تزریق کنیم. با این که می‌دانم فایده ندارد، باز هم تقلا می‌کنم برای بلند شدن. نیم‌خیز که می‌شوم، درد در سینه‌ام می‌پیچد؛ انگار یک چیز محکم و نوک‌تیز در ریه‌ام تکان می‌خورد و آن را می‌خراشد. بی‌توجه به دردی که نفسم را بریده، می‌گویم: - من خوبم. لازم نیست برگردم ایران، همین‌جا درستش کنید دیگه! پوریا شانه‌هایم را می‌گیرد تا من را روی تخت بخواباند: - مگه ماشینه که همین‌جا درستش کنیم؟ میگم دنده‌ت شکسته، ریه‌ت پاره شده! اصلا نباید تکون بخوری، چون ممکنه ترکش حرکت کنه و اوضاع بدتر بشه. پسر خوبی باش و بخواب سر جات، باشه؟ امشب با هواپیما می‌برنت دمشق. باز هم توی کتم نمی‌رود. خوابیدن روی تخت بدترین کابوسم است؛ آن هم وقتی از اوضاع پایگاه چهارم بی‌خبرم. کنار روپوش سپید پوریا را می‌گیرم و به رگبار سوال می‌بندمش: - من چند روزه بیهوشم؟ از قاسم‌آباد خبری نداری؟ بعد این که من مجروح شدم چی شد؟ سیاوش حالش خوبه؟ پوریا نگاهش را می‌دزدد و خودش را با معاینه‌ام سرگرم می‌کند: - دو روزه بیهوشی. راستش من خیلی از اخبار نظامی سر در نمیارم؛ ولی فکر کنم اوضاع خوبه. این جمله‌اش بیشتر از این که آرامم کند، نگرانم می‌کند. مطمئنم چیزی هست که نمی‌تواند به من بگوید. دوباره سعی می‌کنم به بازویم تکیه کنم و از جا بلند شوم: - چیزی شده که به من نمی‌گی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دوی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت دهان پوریا باز می‌ماند؛ دارد با خودش فکر می‌کند چه جوابی بدهد که تقه‌ای به در می‌خورد و صدای سلامِ بلندِ حاج احمد را می‌شنوم. پوریا انگار که فرشته نجاتش رسیده باشد، می‌گوید: - بیا، از حاج احمد هرچی می‌خوای بپرس. حاج احمد خودش را می‌رساند بالای تختم؛ این بار هم سیدعلی پشت سرش است. مانند بازجوها چهره حاج احمد و سیدعلی را می‌کاوم بلکه چیزی دستگیرم شود و می‌شود؛ هردو گرفته و ناراحت‌اند و سعی دارند به زور بخندند که مثلا به من روحیه بدهند. من را بچه فرض کرده‌اند؟ قبل از این که دهان حاج احمد برای پرسیدن حالم باز شود، می‌پرسم: - پایگاه چهارم چی شد؟ حاج احمد دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد: - نگران نباش، همون روز جلوی پیشروی رو گرفتیم. از پایگاه چهارم جلوتر نیومدن. حسین قمی خوب از پس فرماندهی بچه‌ها بر اومد، به موقع تونست درگیری رو مدیریت کنه. اگه حسین قمی نبود همه صد و سی نفری که توی پایگاه چهارم بودن یا شهید می‌شدن یا اسیر. هرچند... حرفش را می‌خورد و لبش را می‌گزد. چشمانش قرمز می‌شوند و دستی به صورتش می‌کشد. می‌گویم: - هر چند چی؟ - حسین قمی شهید شد. جا می‌خورم و ناخودآگاه کمی از جا بلند می‌شوم. باز هم ترکش تکان می‌خورد و سینه‌ام می‌سوزد. هرچه اثر مسکن کم‌رنگ‌تر می‌شود، درد من هم شدیدتر می‌شود. حاج احمد مانع تکان خوردنم می‌شود: - آروم باش! می‌نالم: - چطوری؟ -زخمی شد، به بیمارستان نرسید. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دوی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت و دیگر نمی‌تواند ادامه بدهد. با دست صورتش را می‌پوشاند و شانه‌هایش تکان می‌خورند. من هنوز باور نکرده‌ام؛ مگر می‌شود؟ حسین قمی از بهترین نوابغ نظامی جنگ سوریه بود... دستم را می‌گذارم روی صورتم ، تا قطره اشک گرمی که از کنار چشمانم سر می‌خورد را پاک کنم. چند ثانیه‌ای می‌گذرد و می‌روم سراغ سوال بعدی: - سیاوش کجاست؟ سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد ، و پشت گردنش دست می‌کشد. مطمئن می‌شوم خبر خوبی ندارد. سوالم را تکرار می‌کنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش می‌کشد و دوباره یک لبخند ساختگی می‌زند: - اونم توی انفجار انتحاری زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه. طوری جمله آخرش را با قاطعیت می‌گوید که حس می‌کنم می‌شود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهره‌اش مشکوک می‌زند. فعلا چاره‌ای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. می‌گویم: - فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟ سیدعلی هنوز هم وانمود می‌کند که دارد به در و پنجره نگاه می‌کند. حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید: - جابر رو می‌شناختی؟ حتماً می‌خواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم! می‌گویم: - آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچه‌های لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟ - نه! اخم‌هایم را در هم می‌کشم و می‌گویم: - من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب! - می‌دونم، ما هم فکر می‌کردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. جابر همون روز مجروح شد و بعد هم اسیرش کردن. سرم تیر می‌کشد از شنیدن این خبر. درد خودم را از یاد می‌برم: - خب، الان کجاست؟ - بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح شهیدش کردن. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛