eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت35 فخر الزمان با دو دست زد تو سرش و دوید سمت من. --رها این چه کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت36 با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صندلی و جرأت حرف زدن نداشتم. سکوتش بیشتر منو میترسوند و نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاره.... خارج از شهر روبه روی در یه خونه توقف کرد و در رو با ریموت باز کرد. ماشینو تو حیاط پارک کرد و از ماشین پیاده شد. به ثانیه نکشید در رو با شدت باز کرد و کفتمو گرفت پرتم کرد رو زمین. غرید --بلند شو. از ترس نفسم تو سینم حبس شده بود. کشون کشون منو برد تو خونه و با باز شدن در دوباره پرتم کرد رو زمین. زانوم به شدت درد گرفت اما جرأت نداشتم حرفی بزنم. در رو قفل کرد و برگشت سمتم. جدی گفت --بهت گفته بودم پا رو دم من نزار! مگه نه؟ جواب ندادم. فریاد زد --مگـــه نــــه؟ بغضم شکست و تأییدوار سرمو تکون دادم. عصبی خندید --خوبه میدونستی! اومدم حرفی بزنم که انگشتشو آورد بالا --هیـــش! هیچی نگو! نشست مقابلم و همین که دستشو سمت دستم دراز کرد خودمو کشیدم عقب. محکم با پشت دست زد تو دهنم و مچ دستمو گرفت. اشکام بیصدا رو گونه هام جاری شد و با دیدن خون روی مچ دستم بلند شد. رفت تو آشپزخونه و با یه جعبه برگشت. با آرامش دستمو پانسمان کرد و جعبه رو برد گذاشت سرجاش. نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاره و از ترس قلبم درد گرفته بود. چهرم از درد جمع شد و شروع کردم با دستم سینمو ماساژ دادن. با یه سینی پر از شیشه های مشروب و جام برگشت و سینی رو گذاشت رو عسلی. با آرامش شروع کرد به خوردن. درد قلبم شدت گرفت و حس میکردم نمیتونم نفس بکشم. با چشمایی که هنوز مونده بود تا خمار بشه بهم نگاه کرد و بی توجه به خوردن ادامه داد. تو یه لحظه قلبم تیر کشید و افتادم رو زمین و چشمام بسته شد..... چشمامو باز کردم و با نور شدید لامپ ناخودآگاه چشمامو بستم. کم کم چشمام به نور عادت کرد و به اطراف نگاه کردم. با دیدن سِرم تو دستم فهمیدم بیمارستانم. مرور اتفاقات اشکمو درآورد و با شدت گرفتن اشکام قلبم درد گرفت. همون موقع در باز شد و کامران اومد تو. با دیدن من ریلکس رفت بیرون و پرستارارو صدا زد.... با ماساژ دادن قلبم یکم بهتر شد. دکتر با لبخند گفت --عزیزم یکم مواظب قلبت باشی بد نیستا. رو کرد سمت کامران --یادتون نره بهتون چی گفتم. کامران جدی سرشو تکون داد و دکتر همراه با پرستار ها رفت بیرون. همینجور که دست به سینه وسط اتاق راه میرفت گفت --فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی کوچولو. از صداش حالم به هم میخورد. جسورانه گفتم --با من حرف نزن! عصبی اومد سمتمو و فکمو گرفت تو دستش --چی زر زدی؟ فکم خیلی درد گرفته بود. پوزخند زد --فکر کردی حالا که قلبت مشکل پیدا کرده هر زری بخوای میزنی و من مراعاتتو میکنم؟ نه خیــر از این خبرا نیس! فکمو بیشتر فشار داد --به هر روشی که بتونم ازت سواستفاده میکنم تا انتقاممو از اون پست فطرتا بگیرم! محکم فکمو ول کرد و از اتاق رفت بیرون. بغضم شکست و سیل اشکام رو گونه هام جاری شد. از ضعف حالت تهوع داشتم و معدمم خالی بود. پرستار اومد تو اتاق و واسم غذا آورد. با وجود درد فکم همه ی غذامو خوردم و دراز کشیدم رو تخت. دکتر همراه با کامران اومدن تو اتاق. به نایلون داروهایی که دست کامران بود خیره شدم و دکتر گفت --عزیزم از نظر من میتونی بری خونه! فقط باید خیلی مراقب خودت باشی! یادت نره هیجان،ترس،استرس،تحرک چه کم چه زیاد اصلاً واست خوب نیست.... پرستار کمکم کرد لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون. همینجور که نشسته بود رو صندلی و سرشو میون دستاش گرفته بود از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم. از ترس یه قدم رفتم عقب. عصبانی شد و مچ دستمو محکم گرفت تو دستش. خیلی تند راه میرفت و بهتره بگم دنبالش میدویدم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت36 با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صن
در ماشینو باز کرد و هولم داد رو صندلی. نشست پشت رول و با سرعت حرکت کرد. پشت چراغ قرمز بودیم که یه پسر بچه به شیشه ی ماشین ضربه زد.یادم به روزایی که وقتی پشت پنجره ی ماشین می ایستادم و بهم بی توجهی میکردن غرورم میشکست و صدای شکستن غرورمو بعد از چندسال میشنیدم. با تعجب به کامران خیره شده بودم و اصلاً باورم نمیشد این همون کامران باشه. با لبخند مهربونی داشت پول تموم گلایی که از پسر بچه خریده بود رو حساب میکرد و پسر بچه با خوشحالی تشکر کرد و از ماشین دور شد. حواسم نبود بهش خیره شدم. با دسته گل زد تو صورتم --چه مرگته تو؟ سرمو انداختم پایین و از پنجره به خیابون خیره شدم. حس میکردم دیگه چیزی به اسم غرور واسم معنا و مفهمومی نداره. غرور من در اوج کودکیم و سر چهار راه تو سرمای نفس گیر زمستون یخ بسته بود. رسیدیم خونه و قبل از اینکه بخواد با تشر از ماشین پیادم کنه خودم از ماشین پیاده شدم. رفتیم تو خونه. نمیدونستم باید کجا برم و چه کاری انجام بدم. وسط هال ایستاده بودم که رفت سمت یه اتاق. --به جای اینکه بر و بر دیوارارو نگاه کنی بیا برو این تو. با دیدن اتاق از تعجب چشمام گرد شد. کاغذ دیواری های صورتی و سفید همراه با تخت یه نفره ی بزرگ و صورتی خیلی به چشم می اومد. کمد و دراور ست سفید یه گوشه بود و یه در سفید که حدس زدم حمام باشه سمت چپ بود. نشستم رو تخت و کنجکاو به وسایل نگاه کردم. پوزخند زد --چیه؟ خودتم میدونی از سرت زیاده! متأسف سرشو تکون داد و رفت بیرون. با گلدون پر از گلایی که از پسر بچه خریده بود برگشت و گلدون رو گذاشت گوشه ی دراور. پوزخند زد --واسه اینکه هیچ وقت یادت نره کی بودی لازمه تا جلو چشمت باشن. بدون توجه به کنایش به گلای داوودی صورتی و سفید خیره شدم و لبخند کمرنگی روی لبام اومد. پوزخند زد --فکر نمیکردم اینقدر عاشق گذشتت باشی. سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. --بلند شو. مبهوت به چشماش نگاه کردم --مگه کری؟ بلند شدم و دنبالش رفتم. رفت تو آشپزخونه و به نایلونای روس سرویس اشاره کرد. --شب مهمون دارم. بیشتر از سه نوع غذا باید درست کنی. خبیصانه نگاهم کرد --زرشک پلو با خورشت مرغ! باقالی پلو با ماهی! و از همه مهمتر خورشت فسنجون. چشمام گرد شد و پوزخند زد --فکر میکردم دختر سرهنگ کدبانو تر از این حرفاس! دست به سینه ایستاد --به هر حال من نمیدونم. وااای به حالت اگه غذات بد شه! ادامه داد --و اما دسر! ژله بستی! یکم فکر کرد --همین فقط ژله بستنی درست کن. چون زیاد اهل دسر نیستن. گفت و از آشپزخونه رفت بیرون. با بغض به مرغ و ماهی هایی که هنوز تمیز نشده بود نگاه کردم. از میون غذاهایی که گفته بود فقط ماهی و خورشت فسنجون رو بلد بودم. تو دلم از خدا خواستم کمکم کنه و دست به کار شدم. همینجور که ماهی و مرغارو تمیز میکردم تو دلم هزاربار واسه زیبا فاتحه خوندم. چون اگه اون نبود هیچ کدون از اون کارارو یاد نمیگرفتم. ماهی هارو شستم و با نمک و ادویه جات طعم دار کردم و گذاشتم بمونه. واسه درست کردن فسنجون به اندازه ای استرس داشتم که دستام میلرزید. پانسمان دستمو واسه اینکه راحت تر بتونم کار کنم باز کرده بودم و یه لحظه حواسم پرت شد دستم خورد به ماهی تابه. رو زخمم تاول زده بود و به حدی میسوخت که نمیدونستم باید چیکار کنم. روشو با به دستمال بستم و به هر جون کندنی بود بقیه ی کارامو انجام دادم. ماهی و فسنجون همراه با دو نوع برنج آماده بود و تازه یادم افتاد باید ژله بستی درست کنم. پودر ژله رو برداشتم و کنجکاو بهش نگاه کردم. تا اون روز ژله نخورده بودم و نمیدونستم چجوری باید درستش کنم. به طرز تهیش نگاه کردم و طبق اون عمل کردم. نگاهم به جام های ظریف خیره شد و ژله هارو ریختم تو جام ها و گذاشتم تو یخچال. ساعت ۷عصر بود و شروع کردم به شستن ظرف ها. بعد از نیم ساعت کارم تموم شد و ظرفای غذارو آماده کردم. در ورودی باز شد و کامران اومد تو. اول با تعجب و بعد خشک و جدی بهم نگاه کرد. یه جعبه گذاشت رو میز. --بچین تو ظرف. مچ دستم خیلی میسوخت و نمیتونستم راحت باهاش کار کنم. خیلی آروم یه شیرینی با دوتا دستم برداشتم بذارم تو ظرف که از دستم ول شد و شکلش به هم خورد. اومد سمتم و هولم داد. --عرضه ی یه شیرینی چیدنم نداری که! پهلوم خورد به سنگ اپن و درد بدی پیچید تو کمرم. کارش تموم شد و به من اشاره کرد. --برو تو اتاقت یه لباس درست درمون بپوش. داشتم میرفتم صدام زد --یادت نره تو خدمتکار این خونه ای! جلو مهمونام مثه یه خدمتکار رفتار میکنی! حــواستو خوب جمع کن! بغضم شکست و یه قطره اشک از چشمم جاری شد.... در کمد رو باز کردم و یه تونیک خردلی با شلوار و شال مشکی پوشیدم. جلو آینه داشتم موهامو از شالم میزاشتم بیرون که یادم افتاد ساسان از این کارم عصبانی میشد،موهامو مرتب گذاشتم تو شالم و ساده سرم کردم... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت36 با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت37 از اتاق رفتم بیرون. کامران لباساشو با یه تیشرت جذب مشکی و شلوار جین مشکی عوض کرده بود. داشتم میرفتم تو آشپزخونه که با صدای آیفون ایستادم و کنجکاو به در خیره شده. کامران در رو باز کرد و ایستاد مقابل در. اول دوتا پسر و بعد سه تا دختر اومدن تو. کامران با خنده به همشون دست داد و رفتارش از این رو به اون رو شده بود. رفتم تو آشپزخونه و خودمو مشغول نشون دادم. یکی از پسرا با شیطنت گفت --چه عجب کــامران! نمیدونستم توام دختر میاری خونت.. ادامه حرفشو چشمک زد و همشون خندیدن. کامران جدی خندید --خدمتکارمه. یکی از دخترا که فهمیدم اسمش عسل بود با ناز گفت --وااای کامران چه دختر نانازیه! هیچ حسی نسبت به حرفاشون نداشتم. چاییارو تو سینی چیدم و با وجود درد مچ دستم سینی رو بردم گذاشتم رو عسلی میز. همون پسره گفت --خدمتکارت ناشنواس؟ کامران جوابشو نداد و رفتم ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز. خواستم ظرف میوه رو ببرم که کامران خودش اومد تو آشپزخونه. --برو تو اتاقت فعلاً. حرفی نزدم و رفتم تو اتاقم. آستینمو بالا زدم و مچ دستمو یکم فوت کردم. از درد چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. نمیدونم چقدر گذشت با صدای کامران که اسمموصدا میزد شالمو مرتب کردم واز اتاق رفتم بیرون. ظرفای روی عسلی رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه. دختری که آروم تر از بقیه بود گفت --کامران میشه گیتار بزنی؟ همه حرفشو تأیید کردن و کامران رفت تو اتاقش و با گیتارش برگشت. شروع کرد به خوندن صداش برعکس بقیه وقتا پر احساس بود. اون که یه وقتی تنها کسم بود تنها پناه دل بی کسم بود تنهام کذاشت و رفت از کنارم از درد دوریش من بیقرارم همینجور که ظرفارو میشستم به گیتار زدنش نگاه میکردم و حواسم نبود دارم گریه میکنم. دلتنگیم واسه ساسان و دل شکستگی هام باعث شد تا گریم به هق هق تبدیل بشه. صدای گیتار قطع شد و دختری که اسمش عسل بود با بغض گفت --رها حالت خوبه؟ نمیدونم چقدر صدای گریم بلند بود که همه به جز کامران با بغض نگاهم میکردن. کامران عصبانی گیتارشو برداشت و رفت تو اتاقش. هر سه تا دخترا اومدن تو آشپزخونه و عسل گفت --مطمئنی حالت خوبه؟ بقیشون ناراحت بهم نگاه میکردن. سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم و لبخند زدم --من خوبم. دوباره رفتن سرجاشون نشستن اما جو شادشون دیگه مثه قبل نبود. کامران اومد تو آشپزخونه. از ترس یه قدم رفتم عقب. متوجه ترسم شد و پوزخند زد. رفت از تو کابینت شیشه های مشروبو برداشت گذاشت تو سینی و رفت سراغ جاما. --تو... توشون ژله ریختم. بدون توجه به حرفم رفت سمت به تعداد پِیک برداشت و رفت تو هال. همشون به خوردن یه پِیک شراب بسنده کردن و دیگه کسی نخورد.... داشتم میز شامو میچیدم که عسل اومد تو آشپزخونه. به ظاهر دختر پولداری بود. لبخند زد --میخوای کمکت کنم؟ لبخند کمرنگی زدم. --نه ممنون. همه مشغول حرف زدن بودن و هیچکس حواسش به عسل نبود. با صدای آرومی گفت --رها خودتو اینجا تلف نکن دختر. تلخند زد --این راهی که توش پا گذاشتی تهش هیچی نیست! به خودش اشاره کرد --منو ببین! اولش یه دختر بی تجربه بودم مثه تو! ولی کار کردم! پولدار شدم وبه آرزوهایی که فکر میکردم خوشبختم میکنه رسیدم. شاید باورت نشه ولی... ولی من خوشبخت نیستم! یکی از پسرا با صدای بلند خندید و گفت --بچها عسل رفته رو ممبر. عسل خندید و ادامه حرفشو خورد. حرفاش ذهنمو درگیر کرده بود و حس تهی بودن بهم دست داده بود. سر میز شام میخواستم دیس برنجو بردارم که آستین دستم رفت بالا و عسل زخم دستمو دید. هین بلندی کشید --رها دستت چرا اینجوریه؟ آستینمو کشیدم پایین و به کارم ادامه دادم........ تو اتاقم نشسته بودم و خیلی گرسنم بود. فکر نمیکردم غذا اضافه باشه چون به تعداد۴نفر غذا درست کرده بودم. کم کم داشت چشمام گرم میشد که در باز شد و کامران اومد تو. بشقاب دستشو کوبید به آینه و عصبانی اومد سمتم. فریاد زد --این چه کوفتیه پختی؟ از ترس رفتم عقب و چسبیدم به دیوار. تو صورتم فریاد زد --تو غلط میکنی جلو بقیه ننه من غریبم بازی دربیاری! چونمو فشار داد و غرید --فکر نکن با این کارات دل بقیه واست میسوزه! با پشت دست کوبید تو دهنم و فریاد زد --چرا بهشون نگفتی دستتو با تیغ زدی؟ محکم تر کوبید تو دهنم --چـــرا؟ با گریه جیغ زدم.. صورتم خیس اشک بود. در باز شد و کامران همینجور که نفس نفس میزد اومد تو اتاق. از ترس بدنم میلرزید و گریم شدت گرفت. با تعجب بهم زل زد --چه مرگته تو؟ خواست بیاد نزدیک که جیغ زدم --ب..ب..بخدا من تا الان فسنجون نپخته بودم! به جون خودم دستم از ماهی تابه سوخت! از اتاق رفت بیرون و به یه لیوان آب برگشت. نشست رو تختمو لیوان آبو گرفت سمتم. لیوان آبو گرفتم و تا تهشو خوردم. نگاهش رنگ ترحم گرفت و کلافه از اتاق رفت بیرون...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت37 از اتاق رفتم بیرون. کامران لباساشو با یه تیشرت جذب مشکی و ش
با جعبه ی کمک های اولیه برگشت و بی هیچ حرفی نشست رو به روم. همین که دستشو دراز کرد دستمو بردم عقب. باور نمیکردم خواب دیده باشم چون امکان اینکه خوابم واقعی باشه صد در صد بود. غرید --بده به من اون دستتو تا نزدم... با گریه گفتم --ب..ب..بخدا حواسم نبود! د..د..دستم.. فریاد زد --بســـه دیــگه! بســـه! احمق خواب دیدی چرا حالیت نیست؟ دستمو گرفت کشید مچم درد گرفت و همین که خواستم حرفی بزنم گفت --هیــش!هیچی نگو! اگه یه کلمه فقط یه کلمه ی دیگه حرف بزنی دندوناتو خورد میکنم. تحمل اون همه حقارت واسم قابل تحمل نبود. با ترس ولی جسورانه گفتم --چرا حرف نزنم؟ اصلاً تو به چه اجازه ای به من دست میزنی؟ نمیخوام دستمو پانسمان کنم! نمیـــ... دستشو گذاشت رو دهنم و فریاد زد --خفه میشی یا خفت کنم؟ همین که اشکام ریخت رو دستش دستشو برداشت و آستینمو بالا زد. اخم کرد --دوباره چه غلطی کردی؟ جواب ندادم. یه سیلی زد تو صورتم --جواب میدی یا بازم بزنم؟ --ا... ا...از ماهی تابه سوخت! مشئمز نگاهم کرد --گمشو لبتو بشور! دستمو گذاشتم رو لبم داشت خون میاومد..... با دیدن چهرم توی آینه گریم بیشتر شد. زیر چشمام کبود شده بود و گوشه ی لبم پاره بود. با دستای لرزون گلدون نقره ای رنگی که پر از گلای مصنوعی بود رو برداشتم. کوبیدم به آینه و با صدای خیلی بدی شکست. در باز شد و کامران عصبانی در رو باز کرد. --چه غلطی بود کردی؟ فقط گریه میکردم و حرفی نداشتم بزنم. فریاد زد --چرا بار خودتو سنگین میکنی لعنتی؟ کتفمو گرفت تکون داد --چه مرگته؟ سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. هولم داد --از جلو چشمام گم شو! رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم. نگاهم خیره به بشقاب روی دراور بود. معلوم بود غذا دست خوردس. کامران اومد تو اتاق و دستمو پانسمان کرد و از اتاق رفت بیرون. دلم از گرسنگی ضعف میرفت. بشقاب غذارو برداشتم و مثه قحطی زده ها تا ته غذارو خوردم و نفهمیدم کی خوابم برد..... با صدای کامران از خواب بیدار شدم. گوشامو تیز کردم. --راستی فرید رو بفرست بره کارشو یه سره کنه. خندید --الاغ ساسانو میگم دیگه. با اسمش قلبم لرزید. خدا خدا میکردم شخصی که دربارش حرف میزنه ساسان من نباشه --وااای چی زدی تو؟ بابا ساسان پسر اون مرتیکه سرهنگ دیگه. نمیدونستم باید چیکار کنم. دویدم از اتاق رفتم بیرون و ایستادم روبه در اتاق. با دیدنم تماسو قطع کرد --چیه چرا مثه جغد زل زدی به من؟ با بغض گفتم --میشه بگی درباره ی کدوم ساسان حرف میزدی؟ پوزخند زد --فکر کنم حالت خوش نیسا! میفهمی چی داری میگی؟ به چه جرأتی منو سوال جواب میکنی؟ داشت میومد سمتم ملتمس گفتم --توروخدا بهم بگو! پوزخند زد --آره درست فهمیدی! چرخی دور خودش زد --میخوام کمرشو بشکنم! میخوام تا عمر داره حسرت دیدن پسرش به دلش بمونه! جیغ زدم --چـــرا؟ تو حق نداری به ساسان آسیبی برسونی! پوزخند زد --آسیبو که من نرسوندم یه آدم شرخر به اسم شهرام رسوند! مشتاق گفت --من میخوام راحتش کنم! کنجکاو گفت --توام بیخود خودتو به آب و آتیش نزن! فرصت فکر کردن رو حرفمو نداشتم. --قول میدم ه..ه.. هرکاری که بگی بکنم ولی کاری بهش نداشته باش! متفکر گفت --خب تو هرکاری که من میگم بــاید انجام بدی! کاش لااقل یه چیزی داشتی که بخوام عوضش اینکارو نکنم! شرمنده دختر خیابونی! نشستم رو زمین و با گریه نالیدم --به پات میفتم! توروخدا! تورو جون مادرت! گریم بیشتر شد --تورو جون... یقمو گرفت و مجبور شدم بایستم غرید --دفعه ی آخرت باشه اینجوری التماس میکنی! ناامید به زمین زل زدم. دلم میخواست همون لحظه بمیرم. تنها امیدم واسه زنده موندن ساسان بود. چشماشو ریز کرد و یه بشکن رو هوا زد. --حالا که فکر میکنم راه های دیگه هم واسه انتقام هست! مثلاً... جدی برگشت سمتم --یه راه واست میمونه! مکث کرد و همینجور که عمیق به چشمام نگاه میکرد گفت --باید با من ازدواج کنی! با دهن باز بهش خیره شدم. خبیصانه نگاهم کرد --اون موقع حتی اگه بکشمت هیچکس حق حرف زدن نداره! --چـ..چـ..چی؟ یه ابروشو داد بالا --مگه نگفتی هرکاری من بگم میکنی؟ --و..ولی.. --نه دیگه ولی و اما و اگر نداریم. از اونجایی که من میدونم آدما واسه عشقشون هر کاری میکنن! قطره ی اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم. --قـ..قبوله! 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت37 از اتاق رفتم بیرون. کامران لباساشو با یه تیشرت جذب مشکی و ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت38 همیمجور که زانو هامو بغل کرده بودم نم نم اشک میریختم و به بخت بدم فکر میکردم. دلم واسه ساسان تنگ شده بود و از وقتی از زبون کامران شنیده بودم که شهرام از عمد کاری کرده که ما تصادف کنیم بیشتر دلم میسوخت. عشق از همون اول بامن جور نبود و کارمو به جایی کشوند که مجبور بشم با کسی که منو دسیسه ی نفرت و انتقامش کرده ازدواج کنم. در باز شد و کامران اومد تو اتاق بلند شدم ایستادم. پوزخند زد --گریه کن! گریه کن که تازه اولشه! سرمو انداختم پایین --بیا برو یه مرگی کوفت کن. گیج بهش نگاه کردم --میگم بیا برو غذا بخور. بی توجه بهش نشستم لب تخت تقریباً فریاد زد --مثل اینکه دلت میخواد بمیری.... با تعجب به میزی که باسلیقه چیده شده بود نگاه کردم. بهش نمی اومد از این کارا بلد باشه. نشستم و با ولع شروع کردم به غذا خوردن. غذام تموم شده بود و داشتم ظرفارو میشستم که از اتاقش اومد بیرون. کارم تموم شد و از آشپرخونه رفتم بیرون. صدا زد برم پیشش. با ترس و لرز رفتم و کنارش با فاصله نشستم. موبایلشو گرفت سمتم و از چیزی که می دیدم بهت زده بغض کردم. ساسان همینجور که صاف رو تخت خوابیده چشماش بسته بود و حدس زدم توی کما باشه. خبیصانه خندید --طفلکی اصلاً معلوم نیست زندس یانه. فقط کافیه این دکمه رو فشار بدی. اونوقته که همه چی تموم میشه و من به آرزوم میرسم. اشکام شروع به باریدن کرد و کامرانم سعی داشت با حرفاش حالمو بدتر کنه. تحملم تموم شد و با گریه جیغ زدم --بســه دیگه! با سیلی که تو دهنم زد حرفم قطع شد. --تو غلط میکنی به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم. گمشو تو اتاقت تا نزدم لهت نکردم. دختره ی هرجایی. صورتمو شستم و یه دستمال کاغذی گذاشتم رو زخم لبم. نشسته بودم تو اتاقم و داشتم به ساسان فکر میکردم و گریه میکردم. اومد تو اتاق و با اخم گفت --پاشو لباستو عوض کن. سوالی بهش خیره شدم. کلافه گفت --اصلاً از زن خنگ خوشم نمیادا! از این حرفش دوتا حس خجالت و نفرت بهم دست داد. --لباستو عوض کن باید بریم بیرون..... مانتو هایی که توی کمد بود همشون خیلی جذب و تنگ بودن. با اینکه دلم نمیخواست بپوشم ناچار یه مانتوی قرمز که رنگش کمتر از بقیه جیغ بود رو انتخاب کردم و با شلوار و شال مشکی پوشیدم. سوار ماشین شدیم و رفتیم بیرون. روبه روی یه آزمایشگاه ماشینو پارک کرد. یه عینک و ماسک گرفت سمتم. ماسکو عینکو زدم و از ماشین پیاده شدیم. فکر کنم از قبل هماهنگ کرده بود چون همین که رفتیم نوبتمون شد. یاد روزیی که با ساسان رفته بودیم آزمایشگاه افتادم و اشک تو چشمام جمع شد. بعد از اینکه کارم تموم شد و از اتاق رفتم بیرون و منتظر بودم تا کامران بیاد. یه پسر اومد نزدیکم. چشمک زد و با لبخند گفت --او او ببین کی اینجاست! لبخند زد --افتخار میدی باهم بیشتر آشنا بشیم؟ از ترس اینکه کامران بیاد ملتمس گفتم --آقا خواهش میکنم برید. خندید --چرا خوشگلم؟ صدای پر از خشم کامران تو گوشم پیچید. --محض اِرا! پسره از ترس راهشو کشید و رفت. یه سیلی زد تو صورتم و زیر گوشم غرید --گم شو تو ماشین تا حالیت کنم. با بغض به آدمایی که با دلسوزی نگاهم میکردن نگاه کردم و سرمو انداختم پایین. دستمو محکم کشید سمت ماشین. همین که سوار ماشین شدیم یه سیلی محکم تر زد تو صورتم و فریاد زد --این چه لباسیه پوشیدی؟ یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت و سیلی بعدیشو زد تو دهنم. --خفه میشی تا برسیم خونه حالیت کنم. بغض داشت خفم میکرد و صورتم گز گز میکرد. با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و چندبار نزدیک بود تصادف کنه. ماشینو نگه داشت و از ماشین پیاده شد. در هارو قفل کرد و رفت پایین. چند دقیقه بعد برگشت و یه نایلون پرت کرد تو صورتم. --از این به بعد هر قبرستونی خواستیم بریم اینو میندازی رو سرت.حوصله ی جمع کردنتو جلو اینو و اون ندارم....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت38 همیمجور که زانو هامو بغل کرده بودم نم نم اشک میریختم و به بخ
چند روز بعد جواب آزمایشمون اومد و کامران رفت جواب رو گرفت. در طی این چند روز رفتارش هیچ تغییری نکرده بود و روزی نمیشد که گریه نکنم. نشسته بودم و به عقربه های ساعت نگاه میکردم. حوصلم سر رفته بود. رفتم تو آشپزخونه و تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم. نمیدونستم کامران در برابر این کارم چه واکنشی انجام میده و با بسم الله کارمو شروع کردم. داشتم ظرف میشستم که در رو باز کرد و اومد تو. با دیدن من تو آشپزخونه اول تعجب کرد و بعدم اخماشو کشید تو هم. شیر آب رو بستم. --سـ..سـ..سـلام. پوزخند زد --سلام. میبینم خونه داری هم بلدی. سرمو انداختم پایین. نشست سر میز --زود واسم غذا بیار. واسش غذا ریختم و یاد روزی افتادم که با استرس به غذا خوردن ساسان نگاه میکردم. بغض بیخ گلومو گرفت و خودمو به ظرفا مشغول کردم. --چه مرگته چرا گریه میکنی؟ از اینکه انقدر تیزه لجم گرفت. --نکنه تو غذا مرگ موشی چیزی ریختی دلت برام سوخته؟ جواب ندادم. غرید --بیا بتمرگ اول از غذات بخور. نشستم سر میز وچنگالشو دور ماکارونی ها پیچوند گرفت سمتم. چنگالو گرفتم و ماکارونی هارو خوردم. طعمش خیلی خوب شده بود و باعث شد لبخند بزنم. با تشر چنگالو از دستم کشید و شروع کرد به غذا خوردن. تا ته غذاشو خورد و از سر میز بلند شد. داشت از آشپزخونه میرفت بیرون مکث کرد و نیم رخ برگشت سمتم. --فکر نکن با این کارات میتونی خودتو تو دل من جا کنی. انقدری ازت بدم میاد که حاضر نیستم حتی نگاهت کنم. خواستم حرفی بزنم که رفت تو اتاقش و در رو بست. از طرز فکرش راجع به خودم متأسف سرمو تکون دادم و واسه خودم غذا ریختم و دلمو زدم به دریا و غذامو خوردم... رفتم حمام و حسابی خودمو شستم. یه تونیک آبی کاربنی با شلوار و روسری مشکی پوشیدم. توی آینه به صورتم زل زدم. حالم از بی روح بودن صورتم به هم میخورد. از بین لوازم آرایشی توی کشوی دراور نخ رو پیدا کردم و دست و پا شکسته صورتمو تمیز کردم. یه رژ کالباسی خیلی کمرنگ به لبام زدم. داشتم در رژ رو میبستم که کامران اومد تو اتاق. از ترس دستمو گذاشتم رو لبام. کنجکاو بهم خیره شد. --چه غلطی کردی؟ اومد نزدیک و دستمو از رو صورتم برداشت. مشئمز نگاهم کرد --این قایم کردن داشت؟ --اومدم بگم لباس بپوش باید بریم محضر. به سرتاپام اشاره کرد --که میبینم زودتر از من آماده شدی. سرمو انداختم پایین و رفت بیرون. یه مانتوی گلبهی با شلوار مشکی پوشیدم. روسری ساتن لیمویی رنگ رو ساده سرم کردم. نگاهم به نایلونی افتاد که از اون روز درش رو باز نکرده بودم. کنجکاو رفتم سمت نایلون و با دیدن چادر مشکی ذوق زده بهش نگاه کردم. یه چادر ساده ی کش دار. چادر رو سر کردم و ایستادم جلوی آینه. با لبخند به خودم نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون. کامران با دیدن من چند لحظه بهم خیره شد و با اخم سرشو برگردوند..... با استرس از پله های مجتمع بالا رفتم و بغض به گلوم چنگ میزد. وسط راه یه دختر جوون با دیدنم لبخند زد --سلام عزیزم خوش اومدی. دستمو گرفت --بیا بریم. با تعجب گفتم --سلام ممنون کجا بیام؟ به کامران نگاه کردم و با چشماش اشاره کرد برم... منو برد به یه سالن زیبایی. لبخند زد --چادرتو دربیار الان میام. با ذهن پر از سوال رفتم تو اتاق پرو و چادر و روسریمو کذاشتم روی صندلی. رفتم بیرون --عزیزم بیا دراز بکش رو تخت لبخند زدم --ببخشید ولی من ازتون نوبت نگرفته بودم. خندید --بله ولی همسرتون نوبت گرفتن. علامت سوال بزرگی بابت این کار کامران توی سرم ایجاد شد. اول از اصلاح صورتم شروع کرد و بعد از اون آرایشم کرد. مدل آرایشم خیلی ساده و طبیعی بود. موهامو اتو زد و ساده مدل داد. نزدیک به دوساعت کارم طول کشید. --خب پاشو بریم لباستو بپوش. با تعجب بهش زل زدم خندید --ظاهراً شما عروس بیخبری. یه لباس حریر آستین دار بلند به رنگ سفید که روی سینش با گلای سفید و گلبهی تزئین شده بود. شال حریر گلبهی رو انداخت رو سرم و کمی از موهامو از زیر شال گذاشت بیرون. توی اینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم. رفت تو اتاق و با یه نایلون برگشت. --بفرما اینم از لباسات. لبخند زدم --خیلی ممنون. خواستم برم که دستپاچه گفت --کجا داری میری؟ صبر کن باید آقاتون بیاد. از تصور اینکه کامران آقای من باشه نگاهم مشئمز شد. منتظر نشستم رو صندلی و استرس سرتاسر وجودمو گرفته بود..... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت38 همیمجور که زانو هامو بغل کرده بودم نم نم اشک میریختم و به بخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت39 با صدای آیفون آرایشگر رفت در رو باز کرد و با لبخند برگشت سمتم. --بفرمایید آقاتون تشریف آوردن. ایستادم و با قدم های لرزون رفتم سمت در. سرشو آورد بالا و با دیدنم لبخند مصنوعی زد و دسته گل طبیعی سفید و گلبهی رو گرفت سمتم. با دستای لرزون دسته گل رو گرفتم. از دختر جوون تشکر کردم و کنار همدیگه رفتیم سمت محضر. یه شلوار کتون مشکی با یه پیراهن همراه با سان بند پوشیده بود. با دیدن مدل موهاش فهمیدم رفته آرایشگاه. با برگشتن صورتش هین کوتاهی کشیدم. خندید --کلاً فضولی تو خونتونه. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. --سوپرایز شدی؟ سوالی نگاهش کردم. --آرایشگاهو میگم. دستاشو کرد تو جیب شلوارش و به نقطه ی نامعلومی خیره شد. --آخه با اون قیافه ی درب و داغونت که نمیشد عکس بگیریم. خیلی بهم برخورد و خواستم جوابشو بدم اما ترسیدم بزنتم. سکوت کردم و رفتیم تو محضر. با دیدن شناسنامه ای که عکس من توش بود با تعجب به کامران نگاه کردم و بهم اخم کرد. بعد از امضای دفتر و سند ازدواج و... نشستیم سر سفره و دوتا خانم پارچه ی حریر رو گرفتن رو سرمون و یه خانم دیگه شروع کرد قند ساییدن. نگاهم رو قرآن خیره موند. بغض عجیبی داشتم و حس میکردم قرآن آرومم میکنه. بدون اینکه به کامران نگاه کنم قرآنو برداشتم و همین که اولین کلمه رو خوندم اشک از چشمام جاری شد. خیلی سعی کردم کامران نفهمه ولی با فشردن دستم بهم فهموند گریه نکنم. اشکامو پاک کردم و به قرآن خوندنم ادامه دادم. نمیدونم چقدر گذشت که خطبه تموم و عاقد منتظر بله گفتن من بود. سعی کردم صدام نلرزه --بـ..بـ.. با اجازه ی مکث کردم نه پدر و مادر داشتم و نه بزرگتر یادم به خدا افتاد و با بغض گفتم --با اجازه ی خدا بله. چندتا خانمی که اونجا بودن کل کشیدن. سرمو انداخته بودم پایین و اشکام صورتمو خیس کرده بود. عاقد از کامرانم سوال کرد و اون با صدای جدیش بله رو گفت. دستمو گرفت و زیر گوشم غرید --پاک کن اشکاتو تا جلو همه نزدم فکتو بیارم پایین. اشکامو با انگشتم پاک کردم. دسته گلمو برداشتم و دست در دست کامران از محضر رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. پوزخند زد و مسخره گفت --گریه کن عزیزم! گریه کن که تازه اولشه. روبه روی آتلیه ماشینو پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم. آتلیه هم از قبل رزور شده بود. چون همین که رفتیم به گرمی ازمون استقبال کردن و پیشنهاد شروع کارشونو دادن. یه دختر جوون تا دم در یه اتاق همراهیمون کرد --خب تا شما آماده شید من برم و بیام. از تصور اینکه بخوام شالمو جلو کامران دربیارم خجالت میکشیدم. مشئمز نگاهم کرد و به شالم اشاره کرد --کری نشنیدی گفت آماده شید؟ خیره نگاهش کردم و اومد سمتم. شالمو از رو سرم برداشت و مرتب گذاشت رو صندلی. نگاهش واسه لحظه ای به موهام خیره موند و لبخند محوی زد.... کامران با ژستای عکاسی خیلی راحت کنار میومد ولی واسه من خیلی سخت بود. از یه طرف خجالت میکشیدم و از طرفی حالم از کامران به هم میخورد. بالاخره به آرزوم رسیدم و کار عکاس تموم شد. قرار شد چند روز دیگه عکسامون رو تحویل بده،هوا تاریک شده بود و به سمت خونه حرکت کرد..... ماشینو برد تو حیاط و از ماشین پیاده شدیم. پشت سرم ایستاد و در رو باز کرد. با دیدن خونه با تعجب به تغییر وسایل و دکوراسیون خونه خیره شدم ولی هیچ کدوم برام جذابیتی نداشت. خواستم برم سمت اتاقم که دستمو گرفت --کجا؟ دستشو به سمت اتاق خودش نشونه گرفت --دیگه تنهایی تموم شد!! تخت دونفره ی سفید گلبهی وسط اتاق بود و روش با گلبرگای قرمز تزئین شده بود. چندتا شمع سفید گوشه و کنار اتاق گذاشته شده بود. تصوراتم با ساسان خراب شده بود و حالا کامران همه ی رؤیاهامو خراب کرده بود. بغضی که داشت خفم میکرد شکسته شد و دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدامو نشنوه. گوشه ای کنار دیوار سر خوردم و سرمو گذاشتم رو زانو هام. نشست روبه روم و چونمو با دستش آورد بالا. با خشم تو صورتم نگاه کرد --چه مرگته؟ دستشو برد بالا --میخوای بزنمت تا راحت تر بتونی گریه کنی؟ فریاد زد --آرهــــه؟ چشمامو بستم و لبمو به دندون گرفتم. --به من نگا کن. بی توجه بهش محکم تر چشمامو بستم که با سوزش ناگهانی صورتم چشمام ناخودآگاه باز شد. --مگه نمیگم به من نگا کن عوضـــی؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت39 با صدای آیفون آرایشگر رفت در رو باز کرد و با لبخند برگشت سمت
دستمو گذاشتم رو صورتم و با چشمای خیس بهش زل زدم. اخم کرد --چه مرگته هان؟ چونمو فشار داد --چرا انقدر وِرّ و وِرّ گریه میکنی؟ پوزخند زد --فکر کردی گریه هات دلمو میسوزونه؟ نوچ! تازه انگیزمو واسه اذیت کردنت بیشتر میکنه. رفت تو اتاق و لباساشو با تیشرت و شلوار جذب قرمز عوض کرد. نشست رو مبل --پاشو غذا درست کن! همینجور دلخور بهش خیره شده بودم. گفت --مگه کری؟ ایستادم و خواستم برم تو اتاق لباسمو عوض کنم. --صبر کن! پشت بهش ایستادم. --کجا داری میری؟ --میخوام لباسمو عوض کنم. --لازم نکرده! حق نداری دست به لباست بزنی. با تعجب برگشتم سمتش --چشماتم واسه من اونجوری نکن چون ممکنه از دستشون بدی. رفتم تو آشپزخونه و متفکر به گاز خیره شدم. ذهنم انقدر درگیر بود که نمیتونستم تصمیم بگیرم. اومد تو آشپزخونه آب بخوره --چته چرا عین جغد زل زدی به گاز؟ --نمیدونم چـ..چـ..چی باید بپزم. پوزخند زد --اصلاً مگه تو عمرت چندنوع غذا خوردی که بخوای بهشون فکر کنی؟ بغض بیخ گلومو گرفت و همین که خواستم از آشپزخونه برم بیرون دستمو گرفت --کجا؟ مگه نگفتم باید غذا بپزی. مسخره گفت --خب حالا میتونم کمکت کنم. فسنجون. فسنجون درست کن. با زنگ موبایلش رفت تو هال. یدفعه صداش بلند شد --غلط کردی مرتیکه ی لا ابالی! عصبی خندید --من هیچ خری به اسم جمشید نمیشناسم. مادر منم یه بدبخت بود وگرنه هیچ وقت قبول نمیکرد زن تو شه. یکم آروم تر شد --پول من علفه ی خرس نیست بخوام باهاش یه بی مصرف مثه تو رو از اونجا در بیارم. دوباره صداش بالا رفت --تو غلط میکنــی! دستت به مادر من برسه خودم میکشم! از عصبانیت صورتش قرمز شده بود. همین که موبایلش قطع شد کوبیدش به دیوار و دوتا دستاشو کرد تو موهاش. نگاه برزخیش رو من خیره شد. فریاد زد --چته؟ چرا داری منو نگا میکنی؟ دستپاچه گفتم --هـ..هـ.. هیچی بخدا! اومد تو آشپزخونه --پس خوشحالی که من ناراحتم؟ هوم؟ دستامو منفی وار تکون دادم. --نـ..نـ.. نه بخدا! یقمو گرفت و تو صورتم فریاد زد --حالیت میکنم! شروع کرد پی در پی به صورتم سیلی زدن. نمیدونم چقدر به صورتم سیلی زد که خسته شد و شروع کرد نفس نفس زدن. رفت سمت کابینت و شیشه ی مشروبشو برداشت و با بطری خورد. معلوم بود حالش دست خودش نیست. تقریباً نصفشو خورد و یه شیشه ی دیگه برداشت و رفت سمت مبلا. نشست رو مبل و به خوردن ادامه داد. همینجور که اشکام میریخت به صورتم آب زدم. حس میکردم قندم افتاده. یه قند برداشتم و خوردم. دست و دلم به کار نمیرفت ولی مجبور بودم. به بهونه ی پیا خورد کردن شروع کردم بیصدا گریه کنم. نگاهم چرخید سمت کامران. پشت به من رو مبل نشسته بود و شونه هاش میلرزید. اهمیتی ندادم ولی کنجکاویم گل کرد. آروم آروم رفتم سمت مبل. قلبم به شدت میکوبید و لرزش دستامو به وضوح حس میکردم. از نیم رخ دیدم داشت گریه میکرد و صورتش خیس اشک بود. متوجه اومدن من نشده بود و تو حال و هوای خودش بود. با دیدن گریش ناخودآگاه گریم بیشتر شد. نمیدونستم کارم چه عواقبی داره ولی با فاصله نشستم کنارش. همین که خواستم صداش بزنم برگشت سمتم و به چشمام خیره شد. چشماش ناراحت بود و خبری از غرور و جدیت نبود. با صدای آرومی گفت --اجازه میدی سرمو بزارم رو شونت؟ باورم نمیشد کامران این درخواست رو ازم داشته باشه. تأییدوار سرمو تکون دادم. سرشو گذاشت رو شونم و دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد. گریش به هق هق تبدیل شد و حس میکردم قلبم داره آتیش میگیره. باورم نمیشد این کامران همون کامران مغرور باشه. با صدای خش داری گفت --رها من نمیخوام به مادرم آسیبی برسه! جمشید خیلی خطرناکه! اگه بلایی سر مامانم بیاد من خودمو نمیبخشم! هق هق میکرد و حرف میزد. تو اون لحظه هزار بار آرزو میکردم کاش اونجا نبودم. گریه یه آدم اونم گریه ی یه مرد بیشتر از اونی که فکرشو بکنم قلبمو به درد آورده بود. سرشو از رو شونم برداشت و به صورتم خیره شد. --توام فکر میکنی دارم تاوان کارامو پس میدم؟ --کدوم کارا؟ --رها من خیلی اذیتت میکنم؟ مگه نه؟ کامران مست بود و داشت اون حرفارو میزد. نمیدونستم جواب دادن به حرفش چه عواقبی داره بخاطر همین سکوت کردم. تلخند زد --میدونم خیلی اذیتت میکنم. موهاش تو صورتش ریخته بود و اشکاش هنوز میبارید. اون لحظه فقط دلم میخواست کامران گریه نکنه. با دستام موهاشو کنار زدم و صورتشو قاب گرفتم. با صدایی پر بغض و ترس گفتم --گریه نکن کـ..ک. کامران! هیچ بلایی قرار نیست سر مادرت بیاد! اشکاشو با انگشتم پاک کردم --خواهش میکنم! گـ..گـ..گریه نکن! 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
دستمو گذاشتم رو صورتم و با چشمای خیس بهش زل زدم. اخم کرد --چه مرگته هان؟ چونمو فشار داد --چرا انقدر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت40 با درد خفیفی که تو گردنم پیچیده بود چشمامو باز کردم و متعجب به دور و برم نگاه کردم. سرم رو بازوی کامران بود و دوتایی رو کاناپه خوابمون برده بود. به صورتش تو خواب زل زدم. انقدر معصوم بود که کم کم داشت یادم میرفت باهام چیکار کرده. غرق در فکر بودم و حواسم نبود بیدار شده. با دیدن چشمای بازش هین بلندی کشیدم و خواستم بلند شم دستمو گرفت و مانعم شد. اخم کرد --تو اینجا چیکار میکنی؟ این سوالی بود که خودمم از خودم پرسیده بودم. --نمیدونم. ریز نگاهم کرد --به چه جرأتی انقدر راحت خوابیدی؟ چشمام از تعجب گرد شد. یادم به دیشب افتاد و مردد گفتم --یادت نیست دیشب چی شد؟ پوزخند زد --اینکه غذا نپختی و اومدی چسبیدی ور دل من؟ بغض بیخ گلمو گرفت و خواستم بلند شم که کتفمو گرفت. --من تا نفهمم دیشب نگاهش روی شیشه ی مشروب خیره موند و کلافه دستشو کرد تو موهاش. خجالت زده پاشد رفت تو اتاق. رفتم تو اتاق قبلیم ولی همه ی وسایل جمع شده و قفسه های پر از کتاب چیده شده بود. وسط اتاق هم یه میز و صندلی مطالعه گذاشته شده بود. کنجکاو یه کتاب برداشتم و نشستم سر میز. غرق در مطالعه بودم که در اتاق باز شد و کامران اومد تو. لباسشو عوض کرده و موهاش خیس بود. با اخم گفت --کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ بیا برو این لباستو عوض کن صورتتم بشور حالم داره بهم میخوره ازت. بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق مشترکمون و اول در اتاق رو قفل کردم و لباسمو درآوردم. با دیدن اثر ضرب سیلی ها روی صورتم بغضم شکست و رفتم حمام. به سختی موهامو باز کردم و آرایشمو شستم. حوله ی جدید صورتی رنگم رو پوشیدم و مقابل آینه ایستادم. اثر ضرب سیلی ها قرمز شده بود و به کبودی میزد. اول از همه قفل در رو باز کردم. نمیدونستم چه لباسی باید بپوشم. در کشوی دراور رو باز کردم و یه پیراهن حریر طوسی با شلوار ستش برداشتم و پوشیدم. داشتم موهامو خشک میکردم که در باز شد و کامران اومد تو. موهام باز رو شونه هام ریخته بود. نگاهش طولانی رو موهام خیره موند. اخم کرد --بیا صبححونه بخور. گفت و رفت بیرون. موهامو جمع کردم و با کلیپس بالا بستم. باقی موندشو گذاشتم تو لباسم و شال مشکی انداختم رو سرم و رفتم بیرون. آشپزخونه مرتب بود و میز صبححانه با سلیقه چیده شده بود. غرق در فکر بود و متوجه نشستنم رو صندلی نشد. بعد از چند ثانیه گفت --چرا مثه جغد خیره شدی به من؟ سکوت کردم و لیوان چاییمو از تو سینی برداشتم با چشماش به شالم اشاره کرد --این چیه پوشیدی؟ کلافه بود و دلیلش رو نمیدونستم. نفسشو صدادار بیرود داد و شروع کرد چاییشو هم زدن. عمیق به چشمام زل زد --چرا صبح پیش من بودی؟ --خب...راســ.. راسـتش --کامل حرف بزن حوصله ی مِن مِن ندارم. --مشروب خوردی. بعد.. بغض کردم. --بخدا کارم از روی قصد نبود! بعد از اینکه مشروب خوردی.. دلم نمیخواست گریه کردنشو به یادش بیارم. با مشت کوبید رو میز --بنال دیگه بعد از اینکه زهرمار خوردم چی؟ --حالت بد شد منم اومدم پیشت تا ببینم چته. --واسه چی اومدی پیشم؟ --چون حالت خیلی بد بود. -- مطمئنی فقط حالم بد بود؟ گیج گفتم --هان. آره. سکوت کرد و چاییشو تلخ خورد و از سر میز بلند شد. لباساشو عوض کرد و رفت بیرون در رو قفل کرد. نمیدونستم کلافگی کامران از چیه و کنجکاو شده بودم. صبححونمو خوردم و ظرفارو جمع کردم. یادم افتاد دیشب قرار بود فسنجون درست کنم. دست به کار شدم و نزدیکای ظهر کارم تموم شد. میزو چیدم و رفتم لباسمو برداشتم انداختم تو ماشین لباسشویی. در با کلید باز شد و کامران اومد تو. دست و صورتشو شست و نشست سرمیز و بدون توجه به من غذا ریخت تو بشقابش --چرا نمیای غذاتو بخوری؟ نشستم سر میز و یکم برنج واسه خودم کشیدم. غذاشو کامل خورد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت --شب واسه خودت غذا درست کن. چون من واسه شام نمیام. اینو گفت و از سر میز بلند شد. کت و سوییچ ماشینشو برداشت و رفت بیرود در رو قفل کرد. غذامو خوردم و میزو جمع کردم. دلم از تنهاییم گرفته بود. دلم میخواست دلتنگ ساسان بشم ولی جرأت اینکارو نداشتم. فکر میکردم خیانته و خدا از اینکارم بدش میاد. دراز کشیدم رو کاناپه و اشکام شروع به باریدن کردن زندگیم رو هوا بود و معلوم نبود چه بلایی قراره سرم بیاد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت40 با درد خفیفی که تو گردنم پیچیده بود چشمامو باز کردم و متعجب
نزدیک غروب از خواب بیدار شدم. دلم خیلی گرفته و تنها بودن واسم خیلی سخت بود. وضو گرفتم و چادر مشکیمو برداشتم و هرچی دنبال مهر گشتم نبود. بدون مهر ایستادم رو به قبله. آرامشی که نماز بهم میداد هیچ کجا حس نکرده بودم. بعد از نماز بغضم شکست و شروع کردم با خدا درد و دل کردن. --خدایا خودت میدونی که من هیچکسو ندارم. نمیدونم نتیجه ی ازدواج با کامران چیه و قراره چه بلایی سرم بیاره! خدایا خودت کمکم کن.... چادرمو مرتب توی کمد گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه. از غذایی که از ظهر مونده بود خوردم و ظرفارو شستم. فکرم رفت سمت کتابی که صبح داشتم میخوندم. رفتم تو اتاق و نشستم سرمیز. با ذوق شروع کردم کتاب خوندن..... کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاه کردم. باورم نمیشد ساعت ۱۱شب بود. یدفعه صدای خیلی ترسناکی اومد و پشت بندش برق اتاق قطع شد. صدای باد خیلی وحشتناک بود و تاریکی اتاق ترسمو بیشتر میکرد. خواستم از اتاق برم بیرون ولی در قفل شده بود. از ترس نفسم بالا نمیاومد و برگشتم سرجام. بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. تو دلم آرزو میکردم کاش کامران زودتر بیاد. درد خفیفی توی قفسه ی سینم پیچیده بود و به سختی نفس میکشیدم. با صدای کامران که داشت صدام میزد از جام بلند شدم. ولی از ترس نمیتونستم حرف بزنم. بلند تر صدام زد ولی جواب ندادم. اومد دم در اتاق و محکم در زد چند لحظه بعد در با کلید باز شد و چراغو روشن کرد. عصبانی فریاد زد --لالی جوابمو بدی؟ خواستم جوابشو بدم ولی قلبم تیر کشید چهرم درهم شد. دستمو گرفتم به میز. پوزخند زد --خودتو واسه من به موش مردگی نزن! ناخودآگاه دستم از رو میز سر خورد و افتادم رو زمین. اومد سمتم --چته چرا همچین میکنی؟ با بغض به چشمام زل زدم و با صدای ضعیفی گفتم --قـ...قلبم! --باشه هیچی نگو دراز بکش. دراز کشیدم و شروع کرد قفسه ی سینمو ماساژ دادن. از این کارش تعجب کرده بودم و نمیدونستم بزارم پای انسان دوستیش یا ترحم. ماساژ باعث شد قلبم بهتر شه. نشستم و سرمو انداختم پایین. --ممنون بهتر شدم. سرمو با دستش آورد بالا و با اخم به چشمام زل زد --چرا گریه کردی؟ ترسیدم دلیلشو بگم مسخرم کنه. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. چونمو فشرد و غرید --وقتی ازت سوال میپرسم جوابمو بده! با بغض گفتم --آ..آخه برقا قطع شد. بعد میخواستم از اتاق برم بیرون در قفل شده بود تنها بودم خیلی ترسیدم. من از تنهایی خیلی میترسم. متأسف سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون.... داشت قهوه درست میکرد. خیره نگاهم کرد --قهوه میخوری؟ --بله. دوتا فنجون قهوه ریخت وگذاشت رو میز. --بیا بخور. رفتم نشستم سر میز و فنجون قهومو برداشتم. به بخاری که ازش خارج میشد خیره شدم. --کتاب دوس داری؟ --بله. تلخند زد --هرکدومشو بیشتر از دو بار خوندم. ته قهوشو خورد و بدون اینکه منتظر جواب از جانب من باشه از سرمیز بلند شد. تغییر رفتارش به وضوح دیده میشد و نمیدونستم دلیلش چیه. فنجونارو شستم و مردد پشت در اتاق ایستادم از لای در توی اتاقو نگاه کردم خداروشکر رفته بود حمام. دراز کشیدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم. با صدای بسته شدن شیر آب تپش قلبم بالا رفت. نمیدونستم عکس العملش وقتی میبینه تو اتاقم چیه. از حمام اومد و خیلی سریع لباس پوشید. لامپو خاموش کرد و بهتره بگم ولو شد رو تخت..... با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم و گیج به اطرافم نگاه کردم. آروم صداش زدم --کامران! بلند تر صداش زدم جواب نداد. دستمو گذاشتم رو شونش و تکونش دادم همین که چشماشو باز کرد خودمو زدم به خواب. بعد از اینکه تماسش تموم شد خندید --دخترای خنگ فکر میکنن همه مثه خودش خنگن! گفت و خوابید. تو دلم اداشو درآوردم و کلی بد و بیراه نثارش کردم. از خواب بیدار شدم ولی کامران هنوز خواب بود. سفیدی پوست صورتش غیر طبیعی بود. شروع کردم اسمشو صدا زدن ولی جپابمو صداش زدم ولی جوابمو نداد. با ترس دستمو بردم سمت دستش ولی دمای بدنش خیلی سرد بود. ناامید سرمو گذاشتم رو سینش ولی تپش قلبشو حس نمیکردم. با گریه جیغ میزدم و اسمشو صدا میزدم. درست بود ازش بدم میاومد ولی راضی به مرگش نبودم. با جیغ اسمشو صدا میزدم و به خدا التماس میکردم نمرده باشه... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛