eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
192 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت41 از خواب بیدار شدم ولی کامران هنوز خواب بود. کارای شخصیمو انجا
با حس گرمی خون رو لبام دستم رفت سمت صورتم،فریاد زد. --دلم میخواد فقط یکـــبار دیگه! فقـــط یکـــبار دیگه راجع به من حرف بزنی یا بخوای توهین کنی! یه سیلی زد تو صورتم --اونوقته که یه کاری میکنم تا عمر داری حسرت بخوری! برگشت بره به خودم جرأت دادم و با بغض گفتم --تو به چه جرأتی بهم توهین میکنی؟ مگه من چه گناهی دارم هـــان؟ دارم تاوان گناهی رو پس میدم که اصلاً نمیدونم چیه! چـــرا؟ گریم بیشتر شد --برای چــــی؟ برگشت سمتم و دستشو برد بالا بزنه تو صورتم. فریاد زدم --آرهــــه بــــزن! چرا نمیکشی راحتم کنی؟ چــــــرا کامران؟ دستشو مشت کرد و سرشو انداخت پایین. رفت بیرون در رو محکم کوبید به هم. نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن. هرچی گریه میکردم بغضم بیشتر میشد. همونجا رو زمین خوابم برد و وقتی چشمامو باز کردم شب شده بود. بلند شدم صورتمو شستم و وضو گرفتم. بعد از نماز تسبیح برداشتم و با هر ذکر یه قطره اشک از چشمام جاری میشد. تحقیر شدن بی دلیل دلمو شکسته بود. --خدایا! از بچگی کارم گریه بود. کتکایی که تیمور بهم میزد بس نبود الان..! خدایا من دیگه خسته شدم! خسته از پدر و مادری که ندارم و نداشتنشون سرکوفت شده واسم. خستم از قلبی که هربار عاشق شد شکست! خسته از تنهایی! خدایا من خیلی تنهام کمکم کن! با احساس ضعف جانمازمو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه یه بسته مارشمالو برداشتم و همشو خوردم. همینجور که به عقربه های ساعت خیره بودم به کامران فکر میکردم. فکر اینکه پیش سحر باشه عصابمو خورد میکرد و از عصاب خوردیم لجم میگرفت..... رو تخت دراز کشیده بودم و خوابم نمیبرد. از اینکه کامران رفته سر قرار تقریباً مطمئن شده بودم. بیصدا اشک میریختم و به دوماهی که با کامران گذشته بود فکر میکردم. با تموم بد اخلاقیاش نبودشو دوس نداشتم. تنهایی واسم خیلی سخت بود. عقربه های ساعت نشون میداد اذان صبح تموم شده. وضو گرفتم و نماز صبحمو خوندم. سر نماز دوباره گریم گرفت ولی اینبار واسه کامران. حتی از فکر کردن به اینکه بهم خیانت کرده حالم به هم میخورد. به سجده رفتم و اجازه دادم صدای گریم بلند بشه. همینجور که گریه میکردم با خدا حرف میزدم. با حس دستای یه نفر روی بازوهام سر از سجده برداشتم و گرمی آغوششو حس کردم. دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم. پیش خودم فکر کردم شاید مست کرده و دست خودش نیست داره چیکار میکنه. بی توجه بهش خواستم از جام بلند شم که محکم تر نگهم داشت و آروم گفت --رها نرو! تلخند زدم --اگه واسه تخلیه ی مستیت اومدی من منبعش نیستم برو با همونی که.. یدفعه برم گردوند و عمیق به چشمام زل زد --رها! لحن حرف زدنش گرم بود و مثه قبل از سردیش قلبم یخ نمیزد. نگاهش کردم و برق چشماش قلبمو تب دار کرد. آرومتر از قبل گفت --منو ببخش رها! رومو ازش برگردوندم. --به من نگاه کن! آروم صورتمو برگردوند سمت خودش --رها من... بغضشو قورت داد --رها من آدمش نیستم! میخواستم انتقام بگیرم ولی.. ولی با دیدنت تموم نقشه هام به آب رفت. تلخند زد --نمیدونم چجوری دلم اومد باهات اون کارارو بکنم! صورتمو با دستاش قاب گرفت و طولانی مکث کرد --رها من... من عاشقت شدم! تپش قلبم بالا رفته و بدنم داغ شده بود. با بغض گفتم --من عشقی که از سر مستیه نمیخوام. رفت و با یه ظرف آب سرد برگشت. وسط اتاق آبارو ریخت رو سرش و غمگین گفت --راحت شدی؟ نمیدونستم بهش اعتماد کنم یا نه. بغض کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم اومد سمتم و گرم و طولانی پیشونیمو بوسید. 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت41 از خواب بیدار شدم ولی کامران هنوز خواب بود. کارای شخصیمو انجا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت42 باورم نمیشد این کامران همون کامران صبح باشه. نزدیک یک ساعت مونده به اینکه صبح بشه کامران خیلی زود خوابید ولی من خوابم نمیبرد. انقدری تو شک بودم که تا چشمامو میبستم فکر و خیال میاومد سراغم. بلند شدم لباسامو عوض کردم و موهامو دم اسبی بستم. از تو آینه با لبخند بهم زل زده بود. بلند شد نشست و چشماشو ماساژ داد --چرا نخوابیدی؟ سرمو انداختم پایین --خوابم نبرد. --چرا؟ --نمیدونم. --رها --بله؟ به کنارش اشاره کرد --بیا بشین. رفتم سمتش و نشستم کنارش. صورتمو برگردوند سمت خودش و دستشو برد سمت زخم لبم شرمنده گفت --رها میدونم این چند وقت خیلی اذیتت کردم! ولی دیگه قرار نیست اینجوری باشه. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. شیطون نگاهم کرد --رها! همین که سرمو آوردم بالا شروع کرد قلقلک دادن. به زور خودمو نگه داشتم ولی نتونستم تحمل کنم خندم بلند شد و بلند بلند میخندیدم خندید --یادته رو پام چی زدی؟ --آره. --ولی خب پای من خوب نشد. تو قول دادی هرکاری که بگم انجام بدی. آب دهنمو قورت دادم --چه کاری؟ شیطون تر از قبل خندید و به قلقلک دادنم ادامه داد..... دو ماه از اون روز میگذشت و رفتارش هر روز بهتر از قبل میشد. جدیداً حس میکردم بهش علاقمند شدم. داشتم ماهی سرخ میکردم اومد تو آشپزخونه. با دستش سالاد برداشت. مصنوعی اخم کردم --ناخنک نزن! سعی کرد مثه من حرف بزنه --اگه بزنم؟ رفتم سمتش و پا گذاشت به فرار. خندید --چیشد؟ بی توجه بهش به کارم ادامه دادم و دوباره اومد تو آشپزخونه. از پشت سر بغلم کرد و آروم گفت --قهرو خانم! خندیدم --کی گفته من قهرم؟ گونمو بوسید و رفت تو هال. --رها بیا. رفتم نشستم کنارش. تلوزیونو روشن کرد و با دیدن کلیپ عکسای دونفرمون ذوق زده گونشو بوسیدم --وااای مرسی عشقم! ابروشو داد بالا --به به حرفای قشنگ قشنگ میزنی. خجالت زده سرمو انداختم پایین و لپمو کشید. به شوخی گفت --پاشو غذامون نسوزه سوخته پلو باید بخوریم.... سر میز ناهار با صدای زنگ موبایلش رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد برگشت. اخم کرد و عصبانی بود. نشست سرمیز و سرشو گرفت تو دستاش. --کامران؟ سرشو آورد بالا و عمیق نگاهم کرد --چیزی شده؟ متأسف سرشو تکون داد و بلند شد رفت تو اتاق. رفتم دنبالش صداش زدم --کامــران! داشت لباسشو عوض میکرد برگشت سمتم --رها فعلاً هیچی معلوم نیست. --خب یه چیزی بگو! اومد نزدیکم و صورتمو با دستاش قاب گرفت سعی کرد لبخند بزنه --رها جان عزیزم فعلاً هیچی معلوم نیست. سوییچ ماشینشو برداشت و رفت بیرون. میل به غذا نداشتم و میزو جمع کردم به قدری نگران بودم که نفهمیدم چجوری ظرفارو جمع کردم و شستم.... بی حوصله رو تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد. با صدای کامران از خواب بیدار شدم. لبخند زد --ساعت خواب خانم خواب آلو. --سلام.چیشد کامران؟ --هیچی چیزی نشده. پاشو اذان تموم شده ها! لبخند زدم و از جام بلند شدم. نمازم تموم شده بود. اومد نشست کنارم و دستامو عمیق بوسید. --رها پیش خدا واسم خیلی دعا کن! لبخند زدم --چرا خودت به خدا نمیگی؟ تلخند زد --خدا قلب سفید میخواد که من ندارم. دستاشو گرفتم --کامران خدا از این حرفا اصلاً خوشش نمیادا! چشمک زد --خب شما که مشاور خدایی یه ساعت ملاقاتم واسه من بگیر. خندید و بلند شد رفت تو اتاق. شام پیتزا خریده بود و همین که در جعبه رو باز کردم حس کردم تموم محتویات معدم اومد سمت حلقم و دویدم سمت سرویس. کامران نگران اومد پیشم --رها خوبی عزیزم؟ --آره خوبم... نشستم سرمیز و دوباره همونجوری شدم. با بغض گفتم --کامران من اصلاً پیتزا دوس ندارم. --رها میخوای بریم دکتر؟ --نه نمیدونم چم شده بزار بعد میخورم. با لبای آویزون گفت --باشه. نشست سر میز و تنهایی غذاشو خورد. اولین دفعه نبود و تقریباً یه هفته ای بود با بعضی غذاها اینجوری میشدم. با یه ظرف میوه اومد نشست کنارم و واسم میوه پوست گرفت --پیتزا که نخوردی لااقل میوه بخور اشتهات باز بشه،خندیدم و کل میوه هارو خوردم. داشتیم باهم فیلم میدیدم که سرمو گذاشتم رو شونش و نفهمیدم کی خوابم برد...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت42 باورم نمیشد این کامران همون کامران صبح باشه. نزدیک یک ساعت م
با احساس ضعف شدید از خواب بیدار شدم. رفتم تو آشپزخونه و با ذوق رفتم سمت جعبه ی پیتزا ولی همین که درش رو باز کردم حالم بد شد و دویدم سمت سرویس. بی حال رفتم سمت اتاق خواب ولی در کتابخونه باز بود. کنجکاو در رو باز کردم و با دیدن کامران که سر سجاده نشسته بود بغض کردم. شونه هاش از پشت سر میلرزید و باعث شد خیلی سریع اشکم دربیاد. همونجا نشستم رو زمین و آروم آروم اشک ریختم. نمیدونم چقدر گذشت که کامران از اتاق اومد بیرون و با دیدنم شکه شد --رها تویی؟ اشکامو پاک کردم و لبخند زدم خندید --شیطون فالگوش نشسته بودی. خندیدم. جدی گفت --چرا بیدار شدی نکنه حالت خوب نیست؟ --نه حالم خوبه فقط یکم ضعف کردم. --میخوای واست غذا درست کنم؟ دلم پیتزا میخواست. --نه کامران الان میرم پیتزامو میخورم. تو دلم خدا خدا میکردم دوباره حالم بد نشه ولی همین که در جعبه رو باز کردم حالم بد شد..... به صورتم آب زدم و رفتم بیرون. کامران نگران گفت --رها لباس بپوش بریم دکتر. --نمیخواد کامران خوب میشم. شونه هامو گرفت --رها جان عزیزم من که میدونم حالت بده میریم دکتر خیالت راحت بشه. لباسامو عوض کردم و چادرمو سر کردم. کامرانم لباساشو عوض کرد و رفت ماشینو ببره بیرون.... رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و منتظر بودم دکتر بیاد سنوگرافی انجام بده. نگاهش خیره به دستگاه بود و با لبخند برگشت سمتم. --عزیزم بهت تبریک میگم شما مادر شدی! ناخودآگاه بغض کردم و به یه لبخند کوتاه اکتفا کردم. از اتاق رفتم بیرون و همراه کامران از بیمارستان رفتیم بیرون. وسط راه دستمو گرفت ایستادم --رها چرا نمیگی چیشده؟ بغضمو به سختی قورت دادم. --کامران میشه بریم تو ماشین؟ ناچار گفت --باشه بریم. همین که نشستیم تو ماشین بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. با تعجب گفت --رها چته چرا آدمو جون به لب میکنی؟ نمیدونستم گریم از روی شوق بود یا ناراحتی --کامران من باردارم. چند ثانیه سکوت کرد و با ذوق گفت --جـــدی میگی؟ تأیید وار سرمو تکون دادم بلند خندید و گونمو محکم بوسید --اینکه خیلی عالیه! با بغض لبخند زدم و اشکامو پاک کرد. --قربون اون اشکات برم آخه این که گریه نداره خانمم! دست خودم نبود. یدفعه یادم به شهید گمنامی که با ساسان رفتیم سر مزارش افتاد. --کامران! --جون دلم؟ نمیدونستم قبول میکنه یا نه --میشه..میشه منو ببری یه جا؟! --کجا؟ با تردید گفتم --گـ...گـ.. گلستان شهدا! عمیق به چشمام زل زد --این وقت شب اونجا بری اونجا واسه چی؟ نمیدونم چی تو نگاهم دید که قبول کرد و بدون اینکه من آدرسو بگم خودش رفت.... همینطور که از ماشین پیاده میشدم گفتم --کامران! --جونم؟ --مگه تو تا الان اومده بودی اینجا؟ --آره. --چه جالب. دستاشو کرد تو جیبش و نفسشو صدادار بیرون داد --آره ولی واسه خودم نیومدم. مکث کرد و گفت --رفیقام میاومدن. دست همدیگه رو گرفته بودیم و داشتیم قدم میزدیم. انگار نه انگار شب بود و همه جا روشن بود. حس میکردم تو قطب آرامش زمین ایستادم. --میدونی رها رفیق رو آدم خیلی تأثیر میزاره. تلخند زد --ولی رو من نداشت. منظورشو نفهمیدم و فقط حرفشو تأیید کردم. قبر مورد نظرم رو پیدا کردم و نشستم فاتحه خوندم. کامران عمیق به قبر خیره شده بود و ظاهراً ذهنش خیلی درگیر بود. تو دلم تموم حرفامو بهش گفتم و بدون هیچ چشم داشتی واسه سلامتی ساسان دعا کردم. سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه. خیلی آروم شده بودم و حس میکردم ذهنم خیلی آروم تره. کامران رفت لباساشو عوض کرد نشست لب تخت. صداش زدم ولی جواب نداد بلند تر گفتم --کامران! برگشت سمتم --جانم رها کارم داشتی؟ نشستم کنارش و دستشو گرفتم --چرا انقدر نگرانی؟ من که میدونم یه موضوعی پیش اومده! کلافه دست کشید تو موهاش و گفت.. 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
با احساس ضعف شدید از خواب بیدار شدم. رفتم تو آشپزخونه و با ذوق رفتم سمت جعبه ی پیتزا ولی همین که درش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت43 --میدونی گاهی وقتا تو زندگی بین دوراهی های نفس گیری قرار میگیری که نمیدونی چه تصمیمی بگیری. جدال بین غرور و وجدان قابل تحمل نیست رها. --خب چیشده کامران؟ واضح حرف بزن. --چند روز پیش جمشید بهم زنگ زد. ولی اصلاً حالش خوب نبود. از اون روز به بعد عذاب وجدان گرفتم. درسته درست و حسابی نبود ولی هرچیم اینارو بگم اون پدرمه. --حالا میخوای چیکار کنی کامران؟ کلافه گفت --نمیدونم. نزدیک به ۸ سال پیش راهمو ازش جدا کردم و رو پای خودم وایستادم. جمشید واسه پول هر کاری که فکرشو بکنی میکرد ولی من نمیخواستم مثه اون باشم. بدون حمایت جمشید شروع کردم. نزدیک به دوسال واسه یه کله گنده مثه جمشید کار کردم تا به قول معروف پر و بال بگیرم. تا اینکه کم کم تجارت رو شروع کردم ولی به روش خودم. به گوشم رسوندن که بعد از من جمشید رو گرفتن و کل مال و اموالش سه سوته رفته هوا. نشست لب تخت و بهم خیره شد. --ولی من از اولشم نمیخواستم مثه جمشید باشم. مکث کرد و ادامه داد --میخوام از زندان درش بیارم. --چجوری؟ متفکر گفت --حسابای طلبکاراش میلیاردیه ولی میخوام همه رو تسویه کنم. لبخند زدم --خب اینکه خیلی خوبه. --آره ولی ممکنه طرز زندگیمون واسه یه مدت عوض شه. چون این خونه ای هم که توش زندگی میکنیم رو میخوام بفروشم و یه خونه ی کوچیم تر بگیرم. با روی باز از حرفش استقبال کردم --چه بهتر تازه کار من راحت تر میشه. لپمو کشید --آخ من قربون شما برم! شیطون خندیدم و گفتم --حالا کی قراره اینحارو بفروشی؟ --فروختم فرداشب از اینجا میریم با تعجب گفتم --فـــردا شب؟ یعنی من اگه امشب ازت نمیپرسیدم تو تا فردا نمیخواستی چیزی به من بگی. خندید --چرا اتفاقاً امشب میخواستم بهت بگم..... به ساعت نگاه کردم و بلند شدم وضو گرفتم و نماز صبحمو خوندم. نمازش تموم شد و با لبخند به چشمام زل زد --مرسی که اومدی تو زندگیم! --منم از خدا ممنونم بابتت آقاییم.... از اینکه میتونستم صبححونه بخورم و حالم بد نمیشد با ذوق واسه خودم لقمه ی کره مربا میگرفتم و با ولع میخوردم. کامران زودتر از من صبححونشو خورد و رفت شروع کرد وسایلش رو جمع کردن. بعد از اینکه ظرفارو شستم رفتم تو اتاق و وسایل خودمو جمع کردم. همینجور که داشتم لباسامو تو چمدون مرتب میکردم گفتم --راستی کامران مامانت میدونه بابات میخواد از زندان آزاد شه؟ --نمیدونم. سکوت کردم و به کارم ادامه دادم... با دیدن ترشک و آلبالو دهنم آب افتاد. ظرفشو گذاشتم رو میز و شروع کردم به خوردن. کامران اومد و با دیدنم مشئمز نگاهم کرد --رها چجوری اینارو میخوری؟ با ذوق گفتم --واای کامران نمیدونی که چقدر خوبه! لحنشو شبیه به من کرد --آره حالا وقتی فشارت میفته خوب ترم میشه. بی توجه بهش آلبالو هارو خوردم و ظرفشو گذاشتم تو سینک. یدفعه حالم بد شد و دویدم هرچی خورده بودم بالا آوردم. کامران نگران گفت --رها چرا وقتی میگم نخور به حرفم گوش نمیدی؟ با بغض گفتم --آخه چرا من انقدر بی عرضم؟. خندید --خیلی خب حرص نخور بیا واست نیمرو پختم نیمرو بخور. همین که بوی تخم مرغ به دماغم رسید نتونستم تحمل کنم و حالم بد شد. شروع کردم گریه کردن. کامران ناچار گفت --رها عزیزم چی حالتو بد نمیکنه؟ میون گریه با تشر گفتم --کره مربا. --خب بیا کره مربا بخور. --عـــه پس چرا تو نیمرو بخوری من کره مربا! آخه کامران صبح کره مربا خوردم. خندید --باشه منم کره مربا میخورم. انقدرم حرص نخور بچم سکته کرد اون تو...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت43 --میدونی گاهی وقتا تو زندگی بین دوراهی های نفس گیری قرار میگ
بعد از ظهر چند نفر اومدن و وسایل خونه رو جمع کردن و بردن خونه ی جدید. نشسته بودم رو زمین و داشتم لواشک میخوردم. کامران نشسته بود رو زمین و لپ تاپش رو گذاشته رو پاهاش. نفسمو صدادار بیرون دادم و به شکمم خیره شدم. باورم نمیشد مامان شده باشم و از تصور اینکه بچه دارم خندم گرفت. کامران کنجکاو گفت --چرا میخندی؟ فکرمو بهش گفتم و خودشم خندید. --تو آره ولی من دیگه فکر کنم وقتشه بابابزرگ بشم نه بابا. خندیدم --کی گفته؟ --توام نگی سی و یک سالمه ها! --ولی خب آب باشه شناگر ماهری هستیا! --چطور؟ --مثلاً اگه همین الان بهت بگن بیا بریم فوتبال بازی کنیم میری! -- خب آره میرم. چشمک زدم --پس نگو بابابزرگ بشم. تو هنوز بچه ای بابای بچه! خندید و به کارش ادامه داد. خیلی خسته بودم و زود خوابم برد..... خداروشکر وعده ی صبححونمو میتونستم کامل بخورم. کامران خندید --بخور! بخور که وقت ناهار از این خبرا نیس..... وسایلی که مونده بود رو گذاشتیم صندوق عقب و راه افتادیم. نزدیک به یک ساعت توی راه بودیم تا رسیدیم. از بیرون یه خونه ی آپارتمانی دو طبقه با نمای آجری بود. کامران در رو با ریموت باز کرد و ماشینو برد تو حیاط. از ماشین پیاده شدم و با دیدن میترا و سیاوس که منتظر ایستاده بودم بهت زده به میترا خیره شدم. اومد سمتم و با ذوق بغلم کرد. --وااااای رهایی چقدر دلم برات تنگ شده بود! با ذوق گفتم -- تو اینجا چیکار میکنی؟ خندید --اتفاقاً منم میخواستم همین سوالو ازت بپرسم. سیاوش اومد نزدیکمون و با کامران دست داد به منم سلام کرد --به به سلام رها خانم! خیلی افتاده تر از قبل شده بود و خبری از اون سیاوش مغرور و لات نبود. آروم سلام کردم و میترا دستمو کشید --بیا بریم تو خونه سرپا وایسادی. با دیدن خونشون با ذوق بهش تبریک گفتم. خداروشکر اوضاع زندگیشون خیلی خوب شده بود. کامران خیلی عادی برخورد میکرد ولی من هنوز تو شک بودم. علامت سوالای زیادی ذهنمو اشغال کرده بود. با رها گفتن میترا از فکر دراومدم --جانم؟ چشمک زد --میبینم چادری شدی! نکنه آقا کامران از اون بچه ریشو تعصبیا بوده و ما خبر نداشتیم؟ مصنوعی اخم کردم --نخیر! خندید --خب حالا چه غیرتیم شده. کنجکاو گفتم --باید همه ی اتفاقایی که واستون افتاد رو واسم تعریف کنیا! --آره اتفاقاً چند وقتیه با کسی حرف نزدم دلم داره میترکه. کامران با لبخند گفت --رها جان بریم؟ لبخند زدم --باشه بریم. سیاوش و میترا اصرار کردن بمونیم خونشون ولی نموندیم و رفتیم خونه ی خودمون..... با دیدن مرتب بودن خونه ذوق زده گفتم --وااای کامران مرسی! لبخند زد --من کاری نکردم عزیزم. خونمون شبیه خونه ی سیاوش میترا با این تفاوت که بالکن داشت. یه هال و پذیرایی مربعی شکل با کاغذ دیواری های صورتی مایل به کرمی که با مبلا ست شده بود. آشپزخونه سمت چپ کنار در ورودی بود و دوتا اتاق خواب کنار هم سمت راست بود. کاغذ دیواری اتاق خوابمون یاسی سفید بود و وسایل خیلی مرتب چیده شده بود. داستم لباسامو عوض میکردم کامران اومد تو اتاق. --چطوره؟ با ذوق گفتم --عالیه کامران به نظر من که خوبه. محو لبخند زد --قول میدم خیلی زود یه خونه ی بزرگ بگیرم. --ولی به نظرم کوچیک باشه... یدفعه گفتم --راستی کامران میترا و سیاوش چرا اینجان؟ نشست لب تخت --یه روزی خودم این خونه رو به سیاوش فروختم. --ولی از اون جایی که من یادم میاد سیاوش و میترا هیچ پولی نداشتن. --آره خب. ولی از روز اولی که سیاوشو دیدم فهمیدم بچه ی کاری و با جنمیه. ولی خب بعد از یه مدت برگشتن پیش تیمور. خیلی دوس داشتم زیر پر و بالشو بگیرم. تا اینکه چند هفته بعد اومد پیشم و گفت میخواد واسه همیشه بمونه. اول این خونه رو ازم اجاره کرد و بعد از چند ماه خرید. به نظرم خیلی کار خوبی کرد. اینجوری هم به عشقش میترا رسید و هم از زیر دست تیمور نجات پیدا کرد. با یادآوری گذشته بغض کردم و بیصدا به حرفاش گوش میدادم. برگشت سمتم --عه رها چیشد چرا گریه میکنی؟ اشکمو پاک کردم. --گفتی تیمور.. دستشو گذاشت رو لبم. --هیـــش!اصلاً راجع بهش فکر نکن. خودم مثه یه کوه پشتتم خانمم! دستاشو دور کمرم حلقه کرد و رو موهامو بوسید. --مگه من مرده باشم کسی بخواد تورو اذیتت کنه. تپش قلبش آرومم میکرد و آغوشش امن ترین نقطه ی جهان بود واسم.... از فردای اون روز همه چی به روال عادیش برگشت و صبح کامران رفت سرکار. میترا اومد خونمون و با ذوق بغلم کرد. --وااای رها چقدر دلم برات تنگ شده بود. نمیدونی چقدر دلتنگت بودم. بغلش کردم --منم همینطور عزیزم! رفتم کیک با شربت آوردم. همین که کیکو بردم سمت دهنم بوی تخم مرغش حالمو به هم زد و دویدم سمت سرویس. میترا نگران گفت --واای رها چرا اینجوری شدی؟ یدفعه با ذوق گفت --رها نکنه نی نی داری؟ 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
بعد از ظهر چند نفر اومدن و وسایل خونه رو جمع کردن و بردن خونه ی جدید. نشسته بودم رو زمین و داشتم لو
--رها! خندیدم --میبینی انگار اونجا زمین فوتباله. کم کم حرکتشو تو شکمم حس میکردم و خیلی احساس خوبی بهم دست میداد. شروع کرد قلقلک دادنم --حالا حسابشو میرسم! از خنده نمیتونستم حرف بزنم. صورتمو قاب گرفت و لبخند زد --آخه نمیدونی وقتی اینجوری میخندی چقدر حالم خوب میشه! سرمو گذاشتم رو بازوش و خیلی زود خوابم برد. صبح زود بیدارشدم و لباسامو پوشیدم. بعد از اینکه صبححونه خوردیم کامران آماده شد و رفتیم مطب دکتر. قرار بود جنسیت بچمون تشخیص داده بشه و بخاطر همین خیلی هیجان داشتم. نوبتم شد و باهم دیگه رفتیم تو اتاق.... با هیجان به کامران خیره شده بودم و دکتر با لبخند گفت ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت43 --میدونی گاهی وقتا تو زندگی بین دوراهی های نفس گیری قرار میگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗درحوالی پایین شهر💗 قسمت44 شیطون خندیدم و با ذوق بغلم کرد. --الهی من قربون تو و بچت برم! --خدانکنه. دستمو کشید و نشوندم رو مبل --چند ماهته؟ --دوماه. --خـــب حالا مونده تا فندق بشه. رها از زندگیت بگو برام راضی هستی؟ بعد از اینکه من رفتم چیشد؟ دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی یه لحظه به خودم اومدم و به زندگیم فکر کردم. به اینکه کامران دیگه اون آدم سابق نبود و با تموم وجود عاشقش بودم. --رها چرا ماتت برد؟ --با کامران ازدواج کردم. با تردید تأیید کرد --آهان.آخه هیچ وقت ندیده بودم با کامران بیای. البته منم کامرانو فقط دوبار دیدم. لبخند زدم --خب حالا تو از زندگیت بگو. --از کجاش بگم؟ --هرجا که خودت میخوای. نفس عمیقی کشید --خب اون روزی که با سیاوش فرار کردیم رفتیم توی باغ کامران و خیلی معمولی باهامون برخورد کرد. میدونی رها کامران برعکس تموم آدم پولدارایی که تا نگاهش به امثال ما می افتاد اَه و تف میکردن خیلی بهمون کمک کرد. یادم به روزایی افتاد که کامران روزی هزاربار فقیر بودنم تو گذشته رو به رخم میکشید. بغضمو با عشقش ترکیب کردم و قورت دادم. --کی باهم ازدواج کردین؟ --چند روز بعد از اینکه رفتیم تو باغ. لبخند زدم --از زندگیت راضی؟ خندید --مگه میشه کنار سیاوش راضی نبود؟ خلاصه واست بگم که چند وقت دیگه سالگرد ازدواجمونه. --خداروشکر خیلی واست خوشحال شدم میترا! لبخند زد --منم همینطور رهایی! بلند شد --من برم غذا درست کنم. --چی؟ --نمیدونم والا. تلخند زد --باورت میشه اوایل ازدواجمون نمیدونستم چجوری باید غذا درست کنم؟ با بغض سرتکون دادم. تلخند زد --حالا اگه ننه بابا نداریم خداروشکر این کلاسای آشپزی تو تلوزیون هست. خندیدم --آره واقعاً. همین که میترا رفت کلافه بلند شدم تلفنو برداشتم زنگ زدم به کامران. --سلام جانم رها؟ --سلام. کامران کجایی؟ --بیرون شهرم چطور؟ --ظهر نمیای؟ --چرا. میخوای غذا درست کنی؟ --آره اگه میای. خندید --عصاب مصاب صفره ها! پاشو برو پیش میترا یکم. --همین الان اینجا بود. خندید --آهان راستی یادم نبود شما زنا حرف تو دلتون نمیمونه. خندیدم --چی واست درست کنم؟ --هر چی دوسداری فقط خواهشاً ترش نباشه. جدیداً از غذاهای ترش خیلی خوشم میاومد و داشت طعنه میزد. --خیلی خب. --من برم عزیزم مراقب خودت و فندقمون باش..... دست به کار شدم و ماکارونی درست کردم. خیلی هوس کرده بودم و دلم میخواست زودتر بپزه. وضو گرفتم و رفتم حمام. یه تیشرت و شلوار گلبهی پوشیدم و موهامو با سشوار خشک کردم و دم اسبی بستم. یه رژ قرمز زدم و نمازمو خوندم..... داشتم میزو میچیدم که کامران اومد. شاخه گل رز قرمزی رو گرفت سمتم. --بفرما خانم خانما! با ذوق گل روگرفتم و بوش کردم. گونمو محکم بوسید --آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود! خندیدم --واقعاً؟آخه منم امروز همین حسو داشتم. لپمو کشید و رفت لباسشو عوض کرد و نشست سرمیز. واسه جفتمون غذا ریختم و بی اشتها خوردم. اونقدارم که ذوق داشتم واسم خوشمزه نبود. --راستی کامران بابات چیشد؟ خندید --بابام نه جمشید. هیچی امروز آزاد میشه. --جدی؟ --اوهوم. --خب الان آزاد شه کجابره؟ --خونه ی مامانم. با تعجب گفتم --سیــمیـــن؟ --آره. منم خیلی تعجب کردم. --پس تیمور چی؟ --غیابی ازش طلاق گرفته. جمشید تو زندان بهش پیشنهاد ازدواج داده اونم قبول کرده. چشمام از تعجب گرد شده بود. خندید و لپمو کشید --چشاتو اونجوری نکن مامان کوچولو. یکم جدی شد --من هیچوقت عضو اون خانواده نبودم. الانم نیستم پس به منم ربطی نداره دلم نمیخواست ناراحت باشه --کامران؟ --جونم؟ به شکمم اشاره کردم --من و تو با نینی یه خونواده ایم که عضو اصلیش تویی! لبخند زد --من فدای تو و اون نی نی! غذاش تموم شد --رها عالی بود مرسی! --نوش جون. رفت تو اتاق و با یه بسته پر از لواشک برگشت با ذوق بسته رو گرفتم --وااای کامران! همون موقع یه تیکه لواشک کیوی برداشتم و خوردم. --میترسم بچمون آلوچه شه ها! خندیدم و به لواشک خوردنم ادامه دادم.. .................................................................. داشتم کتاب میخوندم. کامران کنارم دراز کشیده بود. دستشو گذاشت رو شکمم و با ذوق خندید
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗درحوالی پایین شهر💗 قسمت44 شیطون خندیدم و با ذوق بغلم کرد. --الهی من قربون تو و بچت برم
تبریک میگم بچتون دختره. کامران با ذوق خندید. با پخش شدن صدای قلبش انگار دنیارو بهم داده بودن و چشم از مانیتور نمیگرفتم. کامرانم خیره به مانیتور زیر لب قربون صدقش میرفت. دکتر گفت --عزیزم خوشبختانه دخترت سالمه. --خیلی ممنون. دکتر رفت و کامران اومد همونجا گونمو بوسید. --الهی من فدای تو و فسقلی بشم! --خدانکنه آقایی! بعدش کمکم کرد لباسامو مرتب کردم و رفتیم اتاق پزشک زایمانم. --عزیزم خداروشکر بچت سالمه ولی بهت توصیه میکنم بیشتر مراقب خودت باش. طی ۴ماه آینده تمرکزت رو علاوه بر سلامت جنین رو خودت بیشتر کن. مضطرب گفتم --ببخشید خانم دکتر مشکلی پیش اومده؟ لبخند زد --نه عزیزم نگران نباش! فقط قرصای آهن رو سرموقع مصرف کن و یادت نره که استرس اصلاً واست خوب نیست. فشارخونتم زودتر چک بشه بهتره. نگران نباش این موارد تا یه حدی طبیعیه رها جان.... تو راه همش فکرم درگیر بود. --رها؟ --جونم؟ --چیشده عزیزم تو فکری؟ --کامران نکنه.. نکنه واسه بچم اتفاقی بیفته؟ دستمو لمس کرد --عزیزم خانمم! مگه نگفت فشارخون واسه خانمای باردار طبیعیه؟ --چرا ولی.. --خب پس چرا الکی به خودت استرس وارد میکنی؟ نفسمو صدادار بیرون دادم و به خیابون خیره شدم. با ذوق گفت --بریم رستوران؟ --نه کامران حوصله ندارم. --باشه. رفتیم خونه و یه راست رفتم حمام. حس میکردم دکتر یه چیزی رو ازم پنهون میکنه... یه لباس سبز فسفری مخصوص بارداری پوشیدم و موهامو با سشوار خشک کردم. کامران نشست رو تخت و با لبخند بهم زل زد --رها بیا همین که رفتم نزدیک دستمو کشید افتادم تو بغلش. موهامو عمیق بوسید --عشق من هنوزم ناراحته؟ --اوهوم. خندید --فقط ۴ماه دیگه مونده! بزار بیاد میدونم چجوری ادبش کنم. --عــه کامران! خندید --شوخی میکنم بابا مگه من دلم میاد به دختری که از وجود توعه حتی اخم کنم؟ دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو فرو بردم تو سینش. تو دلم دعا میکردم اتفاقی نیفته و بچم سالم بمونه.... واسه ناهار کامران نیمرو درست کرد و سر میز یاد سیمین افتادم --کامران --هوم؟ --میخوای امشب مامانت اینارو دعوت کنیم؟ جدی گفت --نه. --آخه چرا... --رها هزاربار دلیلشو گفتم بازم بگم؟ نزدیک به سه ماه از آزادی جمشید میگذشت و همون روزای اول با سیمین ازدواج کرد. از وقتی باهاش ازدواج کرد کامران نه دیگه میرفت خونش و نه دعوتشون میکرد بیان خونمون. --ولی اونا پدر مادرتن عصبانی داد زد --به درکــــ درد خفیفی تو قفسه ی سینم حس کردم و چهرم از درد جمع شد. نگران گفت --رها خوبی؟ --آ..آ..آره فقط یکم قلبم درد گرفت. بلند شد نشست کنارم و قلبمو ماساژ داد. --ببین بخاطر بقیه باخودت چیکار میکنی! اونا حتی یه درصدم به من و تو فکر نمیکنن. سکوت کردم و ادامه ندادم.... شب بود و کامران رفته بود بیرون. میترا و سیاوش چند روزی رفته بودن شمال. سر حانماز نشیته بودم ونشسته بودم و داشتم قرآن میخوندم. با صدای در بلند شدم از اتاق رفتم بیرون. با دیدن حسام بهت زده بهش خیره شدم و زبونم بند اومده بود. لبخند زد --چطوری خانم خانما؟ تپش قلب گرفته بودم ولی نمیتونستم ساکت بمونم. هرچی نفرت داشتم ریختم تو صدام --تو اینجا چه غلطی میکنی؟ --چراش مهم نی مشتی! مهم اینه که از دست صدتا پلیس و مأمور فرار کردم تا بتونم تو رو ببینم. طرز حرف زدنش ترسناک بود و قلبم از ترس مثه گنجشک توی قفس خودشو به سینم میکوبید. اومد نزدیکم جیغ زدم --گمشو از خونه ی من بیرون! بی توجه به حرفم گفت --رها بیا بریم خیره به شکمم ادامه داد --قول میدم مثه یه پدر.... با دیدن کامران تو چارچوب در نفسم بند اومد. همین که حسام دستشو سمتم دراز کرد فریاد زد --دستت به زن من بخوره خونتو حلالت میکنم! پشت بندش فریاد زد --رها گمشو تو اتاق! تنها کاری که تونستم انجام بدم دویدن سمت اتاق بود....... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
تبریک میگم بچتون دختره. کامران با ذوق خندید. با پخش شدن صدای قلبش انگار دنیارو بهم داده بودن و چشم ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت45 زنگ زد پلیس اومد. ظاهراً پلیسا خیلی دنبالش بودن و خیلی زود بردنش بازداشتگاه. به من و کامران هم گفتن باید بریم کلانتری. از ترس نمیتونستم از جام بلند شم و به دیوار زل زده بودم. بغضم شکست و اشکام بیصدا میبارید. دلم نمیخواست به اشتباه فکری رو بکنه که باعث بشه بهم شک کنه. اومد تو اتاق. --پاشو لباستو عوض کن بریم. --کـ..کـ.. کامران من... عصبی دستشو گذاشت رو لبش --هیچی نگو متأسف سررمو تکون دادم --ولی من.. صداشو یکم برد بالا --گفتم حـــرف نزن! --کامران به جون بچمون من.... با سیلی که به صورتم زد حرفم نصفه موند دستشو تهدیدوار تکون داد --دهنتو ببند میریم کلانتری اونجا همه چی معلوم میشه! به جون اون بچه قسم اگه الان نبود میزدم لهت میکردم! با بغض ادامه داد --ولی چیکار کنم که بچم تو شکمته..... تو ماشین هیچی نمیگفت و عصبی رانندگی میکرد. زندگیم تازه سر و سامون گرفته بود و از خدا خواستم کمکم کنه تا بی گناهیم ثابت بشه..... رفتیم تو اتاق و یه مرد میانسال اونجا بود. --بفرمایید. نشستیم رو صندلی. --شما خانم رها ایزدی هستین؟ --بله. --شما با آقای حسام تیموری نسبتی دارین؟ --نه. --پس یعنی ادعای ایشون به اینکه شما با هم عقد کردین درست نیست؟ کامران گفت --جناب سرهنگ بنده همسر ایشونم. متفکر گفت --که اینطور. و امروز واسه همسر من مزاحمت ایجاد کردن. --بله متوجه هستم. روکرد سمت من --شما از ایشون شکایتی دارین؟ --بله. یه کاغذ گذاشت جلوم --این جارو امضاء کنید. کاغذو برداشت و نشست پشت میز. --شما میتونید تشریف ببرید. چندروز قبل از جلسه ی دادگاه واستون ابلاغ ارسال میشه..... توی راه سکوت تلخی توی ماشین حکم فرمایی میکرد. از ظهر چیزی نخورده بودم و خیلی گرسنم بود. همین که رسیدیم خونه رفتم سمت یخچال و یه تیکه کیک کاکائویی برداشتم و شروع کردم خوردن. کامران رفت لباسشو عوض کرد و اومد تو آشپزخونه. بی توجهیش نسبت بهم قابل درک نبود و بغضم شکست. نیمروشو خورد و رفت تو اتاق. نمیدونستم باید چیکار کنم و چجوری حرف بزنم که باور کنه. رفتم تو اتاق و دیدم دراز کشیده رو تخت و نگاهش خیره به سقف بود. همین که نشستم کنارش بلند شد از اتاق رفت بیرون. دراز کشیدم رو تخت و داشتم گریه میکردم که یدفعه سرفم گرفت. مرتب پشت سر هم سرفه میکردم و احساس خفگی داشتم. کامران با یه لیوان آب اومد تو اتاق و هراسون دوید سمتم. چندتا ضربه آروم به کمرم زد و لیوان آب رو داد دستم. نفسم بهتر شد و تقریباً سرفم قطع شد. خواست بره بیرون دستشو گرفتم --نرو! دسشتو کشید که با گریه گفتم --کامران توروخدا! کلافه نشست و تو موهاش دست کشید. --بخدا من مقصر نیستم! ا..ا..امروز داشتم قرآن میخوندم که صدای در اومد. فکر کردم تویی ولی وقتی اومدم دیدم... گریم گرفت و با گریه ادامه دادم --کامران بامن اینجوری نکن! به جون بچم من روحمم از این ماجرا خبر نداشت. --چرا باید باور کنم؟ با بهت گفتم --چ..چ..چی؟ پوزخند زد --تو حتی نمیتونی پای عشقت وایسی چجوری از من توقع داری حرفاتو باور کنم؟ گفت و رفت. از گریه تا صبح نخوابیدم و صبح بلند شدم واسش صبححونه آماده کنم ولی رفته بود. واسه خودم صبححونه آماده کردم ولی نتونستم بیشتر از دولقمه بخورم. دست به کار شدم و تصمیم گرفتم واسه ناهار کباب تابه ای درست کنم. بعد از اینکه غذا پختم رفتم حمام و اونجا از سرفه نزدیک نبود خفه شم. خیلی زود اومدم بیرون و یه بلوز سفید حریر با دامن مشکی کوتاه پوشیدم و موهامو با سشوار خشک کردم و ریختم رو شونه هام. یه تل سفید مشکی زدم تو موهام و یکم رژ لب کالباسی به لبام زدم. داشتم میزو میچیدم که کامران اومد خونه. رفتم دم در و سلام کردم. به زور جواب داد و رفت لباساشو عوض کرد نشست سرمیز. بدون هیج حرفی غذاشو خورد و با گفتن ممنون از سر میز بلند شد. نصف بشقابم موند و نتونستم غذامو کامل بخورم. داشتم ظرفارو میشستم. --چیزی واسه خونه لازم نداریم؟ --نه مرسی. بدون خداحافظی رفت.... سر جانماز نشستم و از گریه همونجا خوابم برد. نمیدونم ساعت چند بود با صدای کامران چشمامو باز کردم --پاشو این حالتی نخواب واسه بچه خوب نیست. سر درد داشتم و چشمام سیاهی میرفت. دراز کشیدم رو تخت تا یکم حالم بهتر شه ولی سرفم گرفت. کامران اومد پیشم و گران گفت --حالت خوب نیست؟ نمیتونستم نفس بکشم. فهمید و شروع کرد قفسه ی سینمو ماساژ دادن.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت45 زنگ زد پلیس اومد. ظاهراً پلیسا خیلی دنبالش بودن و خیلی زود ب
از بیرون غذا گرفتیم و سرمیز همش چشمام سیاهی میرفت. --چرا نمیخوری؟ --نمیخوام. --توغذا نمیخوای ولی اون بچه میخواد. همین که غذارو بردم سمت دهنم حالم بد شد و دویدم سمت سرویس. دستمو گرفتم رو دهنم تا صدای گریمو نشنوه. از اینکه بخاطر بچه نگران من بود حس حقارت بهم دست میداد. صورتمو شستم و رفتم بیرون. لباساشو عوض کرده بود --برو لباس بپوش بریم دکتر..... دکتر معاینم کرد و گفت --عزیزم من که گفته بودم مراقب خودت باش. لباسمو مرتب کردم و نشستم رو صندلی. --ببین رها جان بیشتر مادرا توی دوران بارداری فشار خون دارن و ممکنه یکم نگران کننده باشه. ولی گاهی وقتا این موضوع جدی تر میشه و ممکنه یه سری مشکلات بوجود بیاره. از همه مهم تر آرامش عصاب برای مادر از همه مهم تره. روکرد سمت کامران --بیشتر مراقبش باشید! لبخند زد --ماشاالله جوونای امروزی زبونای چرب و نرمی دارن. چی بهتر از اینکه که اون حرفای خوشگلشون رو خرج همسرشون کنن؟ کامران خجالت زده سرشو انداخت پایین --بله چشم. --یه سری دارو واست تجویز کردم استفاده کن ولی اگه خوب نشدی در اسرع وقت بیا مطب...... برگشتیم خونه و رفتم لباسامو عوض کردم. بی حوصله بودم و بغض داشت خفم میکرد. کامران اومد تو اتاق و لباسشو عوض کرد رفت بیرون. بیشتر از همه از کامران دلگیر بودم. بی اهمیت بودنش نسبت بهم حالمو زدتر میکرد. همین که دراز کشیدم رو تخت سرفم گرفت و نشستم رو تخت. به قدری سرفه کردم که دلم درد گرفت. بغضم شکست و دستمو گذاشتم رو شکمم. --میبینی بابات بامن چیکار میکنه؟ توام از من بدت میاد؟ مگه نه؟ توام میخوای وقتی بدنیا اومدی من از اینجا برم؟ گریم تبدیل به هق هق شدم --ولی مامان جایی رو نداره که بره. از بخت بد مامانت هرموقع میخواد خوشی ببینه ناخوشی عین عجل معلق از راه میرسه. نمیدونم با چه زبونی بهش بگم بیگناهم! همین که در باز شد سریع اشکامو پاک کردم و پشت بهش خوابیدم. دستشو گذاشت رو شونم --رها! جوابشو ندادم. --رها بلند شو باهات کار دارم. نشستم و بهش خیره شدم. اخم کرد --کی گفته تو باید از اینجا بری؟ سکوت کردم. --جواب منو بده. تلخند زدم --خب پس میخوای چیکار کنی؟ با کسی که اجازه ی حرف زدن بهش نمیدی و نمیزاری... بغضم شکست و با صدای تحلیل رفته ای گفتم --کامران...کامران.... من.. نزاشت حرفمو ادامه بدم و آروم بغلم کرد --هیــش!آروم باش! لباسشو چنگ زدم و از ته دلم گریه کردم تا خالی شدم. سرمو از رو شونش برداشتم. --خب حالا حرف بزن. --بخدا... --چرا قسم میخوری؟ با بغض گفتم --چون تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی. محو خندید --به جون تو به جون خودم! من از اون شبی که منو از خونه ی شهرام بردی حسامو ندیدم. سرد گفت --چرا اونروز اومد خونه؟ --نمیدونم. --رها --هوم؟ --چقدر دوسم داری؟ به خودم جرأت دادم به چشماش زل زدم. --به اندازه ای که اگه یه روز نبینمت نمیتونم زنده بمونم. کلافه از اتاق رفت بیرون و بی حوصله خوابیدم. ساعت ۱۰صبح از خواب پا شدم و صبححونه خوردم. یکم خونه رو مرتب کردم و همه جارو جارو زدم. واسه ناهار قلیه ماهی درست کردم و رفتم حمام. خیلی سریع اومدم بیرون تا نفسم نگیره. یه لباس عروسکی کاراملی پوشیدم و موهامو بافتم. یه رژ کمرنگ زدم و نمازم ظهرمو خوندم. همین که نمازم تموم شد کامران اومد. خشک و جدی جواب سلاممو داد و رفت نشست سر میز. نشستم سرمیز و واسه خودم غذا کشیدم. غذاشو خورد و بلند شد رفت تو اتاق. ظرفارو شستم و نشستم سر میز. حس میکردم وزنم سنگین شده و نمیتونستم کار زیادی انجام بدم..... پاهام ورم کرده بود و صورتم خیلی تپل شده بود. طی چهار ماه اخیر سرفه هام بهتر نشده بودم و احساس نفس تنگی بیشتری داشتم. رفتار کامران هر روز نسبت به روز قبل بد تر میشد. هر کاری کرده بودم تا باورم کنه ولی سکوت میکرد و حرفی نمیزد. سیسمونی بچه رو بدون اینکه نظری بدم خودش خرید و یه روز چندتا خانم اومدن اتاق بچمو چیدن. داشتم لباسارو مرتب میکردم که یه بسته ی سفید توی کمد توجهم رو جلب کرد. نمیدونستم باز کردنش کار درستیه یا نه. بسته رو برداشتم و با دیدن عکسای توی پاکت با بهت بهشون خیره شدم. عکسای من و حسام از زوایای مختلف. نصف بیشترش فتوشاپ بود و بقیش روزایی بود که با حسام میرفتیم سرچهار راه. سیل اشکام رو گونه هام جاری شد. میدونستم اگه بهش بگم اینا حقیقت نداره باور نمیکنه. همون موقع یه کاغذ و خودکار برداشتم توی نامه به هر اسم مقدسی که به ذهنم اومد قسمت خوردم. نوشتم اون عکسا واسه دوران نوجوونی من و حسامه و بقیش فتوشاپه. اشکام رو نامه میریخت و تموم حرفایی که میخواستم بزنم و نوشتم. عکسارو با نامه جمع کردم و همین که خواستم بلند شم بزارمش سر جاش درد خیلی بدی زیر شکم و تو کمرم حس کردم. به ثانیه نکشیده نتونستم تحمل کنم و با صدای بلندی جیغ زدم... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_دهم 🌈 نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت
داستان عاشقانه مذهبی نوشته عذراخوئینی 🌈 صبح که ازخواب بیدارشدم هنوزسردردداشتم کش وقوسی به بدنم دادم وازروتخت بلندشدم باهمون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم. دستی مقابلم تکون خورد لبخندبی رمقی زدم_سلام مامان.دلخوربه نظرمی رسیدولی جوابم روداد. صندلی روکنارکشیدونشست نگاهش به ساعت بود_اخلاقت روخوب می شناسم تاخودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کاردیشبت بدجورخجالت زده ام کرد همه راجع به توحرف میزدند همین دخترعمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!!میگه مشخصه افسرده شدی!!. _غلط کرده خودش وداداشش بیشتربه دکتراحتیاج دارند!!.من هیچیم نیست.گوشیش که زنگ خوردسریع بلندشدوگفت_سرفرصت باهم حرف میزنیم. بایکی ازدوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود.گاهی اوقات هم تادیروقت می موند. فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس وحالم خوب بود جلساتشون توطبقه اول که حسینیه بودبرگزارمی شد زودترازهمه رسیدم چادرمودورشونه ام انداختم وبه پشتی تکیه دادم کتاب دعاروازکیفم دراوردم بازهم صفحه موردنظرم زیارت عاشورابود! گاهی اوقات که دلم می گرفت تاکتاب روبازمی کردم این دعامی اومد.اصلامتوجه نبودم که باصدای بلندمی خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! ونم اشکی توچشماش بود. _چه صدای قشنگی داری.خوش به سعادتت!. خیلی روسیاه ترازاین حرف هابودم که لایق تعریف باشم بخاطرهمین گفتم:_قبلناتواوقات فراغتم سازمی زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست واشناکلی تشویقم می کردندتاادامه بدم!. دستم روبه گرمی فشردوگفت:_دیگه به گذشته فکرنکن مهم الانه که موردلطف وعنایت خداقرارگرفتی.خداروشکرکارمنوراحت کردی!!. متعجب نگاهش کردم.باهمون لبخندهمیشگی گفت:_چندوقتیه دنبال کسی می گردم که باصدای خوبش جلسات مارورونق بده این کارروانجام میدی؟!. هرلحظه بیشتر توشوک فرومی رفتم یعنی من میشدم مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم_بخدامن لیاقتش روندارم درضمن هیچی هم بلدنیستم. _خودت رودست کم نگیرعزیزم باهات کارمی کنم راه می افتی. قطره اشکی ازچشمام جاری شد من فقط یک قدم سمت خدابرداشتم واین همه به من عزت وابروداد پس اگه ازاول بندگیش رومی کردم چی کارمی کرد. حیف که بیشترلحظاتم روبه تباهی گذروندم..... روزهاپشت سرهم می گذشت ومن باجدیت تمرین می کردم که پیشترفت زودهنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود مامان وباباتاغروب سرکاربودندبهترین فرصت بودکه توخونه تمرین کنم...... نگاهم به صفحه گوشیم افتادچندتماس ازبابام داشتم نگران شدم وسریع شمارش روگرفتم ولی خاموش بود کلیدرو توقفل چرخوندم هنوزداخل نرفته بودم که کسی صدام کرد.به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم..... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛