رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۰ امشب شب تولد حضرت رسول ص است و من همیشه توشادی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۲۱ و ۲۲
از وقتی قضیه را بابام گفت,خودم را تواتاق حبس کردم تا بفهمند که من ناراضی هستم,لامصب اگه کس دیگهای بود میتونستم به سمیه زنگ بزنم وکلی درد دل کنم,اما الان پای علیرضا درمیان بود ومن کاملا میدونستم که سمیه یه جورایی چشمش دنبال این اقا پسرهست,وای وای اگر سمیه میفهمید کل موهای ی سر من را یکی یکی میکند..اخه چی فکرمیکردم وچی شد..داشتم دیونه میشدم که بابا به دلیل مهمانهای شب ,زرگریش را نرفت...ورفت دنبال خرید سفارشهای ریز ودرشت مامان و مادر هم بلافاصله بعدازخداحافظی بابا, سریع رفت سراغ تلفن وبه بهرام وبهمن زنگ زد وخبر مسرت بخش را گفت...
مشخص بود بهرام از پشت تلفن مدام داشتههای مالی حاج محمد وعلیرضا را بالا وپایینمیکرد...
و اما بهمن مشخص بود منطقیتر برخورد کرد وهمه چی را منوط به نظر خودم دانست اما هردوشون قول دادند امشب به تنهایی بیان,چون اونطور که معلوم بود, مراسم خواستگاری رسمی نبود,فقط یه جور اشنایی بود...
یک ساعتی گذشت ومامان که به همه خبر داده بود تازه یادش افتاده بود که منم هستم ومنم ادمم وباید نظر منم بخواد..
آروم در را بازکرد,من چشام را بستم وطوری وانمود کردم که خوابم,اما مامان آرام امد داخل در را بست اومد روی تختم کنارم نشست
و آهسته گفت:
_زری...زری جان...
تا دستم را از رو چشام برداشتم وچشمهای سرخ شدهام را که حاکی از گریه کردن بود, دید زد روی گونه اش وگفت:
_خدا مرگم بده مادر,این چه حالی هست, مثلا عروس هستی هااا,پاشو پاشو یه اب به سروروت بزن ,خوبیت نداره مامان..هنوز نه به داره ونه بباره فکرکردی رفتی خونه بخت؟
خنده ای کرد وادامه داد
_دلت برا ما تنگ شده؟؟
از رو تخت بلندشدم سرم را گذاشتم تو آغوش مادر و زدم زیرگریه و بین هق هق هام شروع کردم به گفتن:
_مامان شما وبابا که اینجوریا نبودین,اخه اگه من عروسم چرا هیچکس نظر من را نخواست ,بریدین ودوختین حالا حالا...
مادرم پریدم وسط حرفم وگفت:
_نه دختر...این حرفا چیه؟؟مگه همین الان ما بله را گفتیم که تومجلس,عزا گرفتی؟؟بابا..حاج محمد یه حرفی زده...بیاحترامی بود اگه ندیده ونشناخته میگفتیم نه...بزار بیان...حرفاشون رابزنن شاید هم به دلت نشست...اگه هم ننشست ,این غصه نداره که یه بهانه میتراشیم ومیگیم نه...اینکه عزا گرفتن نداره گلم...
بااین حرف مامان یه بوس از لپ سرخ و سفیدش گرفتم وبلند شدم وگفتم:
_باش...فقط بابا یه بار گیر نده بگه الا وبالله همین...
مامان زد زیرخنده وگفت:
_انگاری از همین الان میخوای جواب رد بدی هااا,بعدشم هنوز بابات را نشناختی,بابا اگه حرفی زده خیر وصلاحت را میخواست اگرم بفهمه که تو نظرت منفی هست, مطمین باش خلاف نظر تو کاری نمیکنه.. مگه ما چند تا دختر داریم؟؟چند تا زر زری گل داریم هااا؟؟
لبخندی زدم ورفتم طرف دسشویی تا ابی به دست وروم بزنم...امشب عید بود وهیچ چیز نمیبایست شادی تولد پیامبرص را خراب کنه حتی خواستگاری علیرضا...اما غافل بودم از بازی روزگار..
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۱ و ۲۲ از وقتی قضیه را بابام گفت,خودم را تواتاق ح
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۲۳ و ۲۴
دمدمهای غروب اول بابا با دستی پر و باری سنگین به خانه امد وبعد یکی یکی داداشا پیداشون شد..
از وقت عصر تا وقتی بابا اومد ,مامان مثل... خ....ر... ازم کار کشید,بااینکه همه جا تمیز و مرتب بود اما از اول یه خونهتکانی کرد و گردگیری کردیم,دیگه از خستگی نا نداشتم, بابا شیرینی ها را گذاشت رو میز آشپزخونه, دیز را برداشتم ومیخواستم مشغول چیدن بشم,...
بهمن داداش کوچکه که خیلیخیلی دوسش داشتم, اومد کنارم وبا یه لبخندملیح گفت:
_نه نه...عروس خانما که نباید دست به سیاه وسفید بزنن
و دیز,راکشید جلو خودش واول دوتا شیرینی باهم گذاشت تودهنش ودرحینی که ملچ ملوچ میکرد با ایما واشاره گفت :
_برو اماده بشو..
منم که از این شوخیای بهمن سرخ وسفید میشدم, سریع تشکر کوتاهی کردم ورفتم داخل اتاقم...با خودم گفتم,درسته که دلم به این وصلت رضا نیست اما نباید جلوشون دختری دست وپا چلفتی و بد شکل و بد لباس جلوه کنم,هرچی باشه صاحبخونهی یوزارسیف هستند وبا به یاد آوردن یوزارسیف دوباره بغض گلوم را گرفت..یه بلوز ودامن سفید خوشگل داشتم یه شال سفید زر دوزی شده هم پوشیدم ,با چادر سفیدم که گلهای قرمز ریزی داشت وفقط تو جشنی ,مراسمی رولباسم مینداختم سرم..از اتاق که بیرون امدم ,
مادرم با منتقل اسپند به دست اومد طرفم وگفت:
_ماشاالله ,هزار ماشاالله مثل ماه شده دخترم
بابا که تمام وجودش مملواز ذوق بود اومد و یه بوسه به سرم زد وگفت:
_زر زری باباست دیگه...
درهمین حین زنگ در را زدند...
بهمن رفت سمت در حیاط وبابا ومامان هم تو راهرو منتظر اومدن خواستگارا بودن و نگاه کردم به بهرام ,اصلا انگار توعالم ما نبود , غرق لپ تاپش بود, ازهرفرصتی استفاده میکرد تو بورس یه سرکی بزنه..هیچ کس حواسش,به من نبود,اروم خودم را چپوندم تواشپزخونه واز پنجره آشپزخونه که مشرف به حیاط بود نگاهم را دوختم به در,اونم از بابت کنجکاوی همین....
بهمن در راباز کرد ,با بازشدن در و قامت شخصی که وارد حیاط شد...دلم یهو ریخت پایین...نه...نه...
باورم نمیشد اینکه... اینکه... یوزارسیف بود...اما تنها...با لباس معمولی بایه دسته گل سرخ..
وای وای...قلبم شروع به تاپ تاپ زدن کرد...انگار یه اتش درونم روشن کرده بودن, دست وپام سست شده بود یخ کرده بود اما از داخل میسوختم...خدای من... پس... پس منظور حاجمحمد... از خواستگار... یوزارسیف بوده...
چرا تنهاست؟؟ اما اصلا برام مهم نبود تنهاست مهم این بود که منم تو دل یوزارسیف جا کرده بودم,...همونطور که اون تو دل من جا کرده بود والحق که دل به دل راه داره....
پاهام از دیدن قامت زیبای,یوزارسیفم شل شد,اروم اروم خم شدم زیر اوپن نشستم...
با صدای,یاالله یاالله...بهمن ,انگار بهرام هم از عالم خودش بیرون امده بود,با تعارفات بابا ومامان ,همه نشستند,...
فقط مامان خودش را چپوند تواشپزخونه, پشت سرش,هم بهرام اومد...
مامان که اصلا حواسش,به من نبود روبه بهرام گفت:
_یعنی چه؟
بهرام بی حوصله گفت:
_مامان این دیگه کیه؟؟من تاحالا ندیدمش, اما میدونم علیرضا نیست...
مامان همونطور که چشم میانداختیکدفعه من را زیر اوپن دید به بهرام گفت:
_این بنده خدا حاجیسبحانی روحانی مسجده, مستاجر حاج محمد هست...
بهرام اهانی گفت وسوتی,اهسته وممتد کشید وبا مسخره گفت:
_روحانی؟؟؟خخخخ پس کارتون دراومده, این بیچاره ها هشتشون گرو نهشونه...
من از حرف بهرام عصبانی شدم,دلم نمیخواست کسی راجب یوزارسیف من اینطوری صحبت کند اروم گفتم:
_مامان یواش تر ,میشنوه بنده خدا... بعدشم چی از روحانی بهتر...
بهرام که انگار بهش,برخورده باشه بیصدا ادای من را دراورد ولب ولوچه اش را کج و کوله کرد واز,اشپزخانه بیرون رفت...
من که از خوشحالی اسمان را سیر میکردم روبه مامان گفتم:
_مامان روش به کدوم وره؟؟
مامان اروم گفت:
_چی؟چی میگی تو؟؟
من:
_مامان من اگه بلند بشم تو دیدش هستم؟روی یوزارسیف کدوم وره؟؟
مامان با تعجب نگاهی,بهم انداخت وگفت:
_یوزارسیف؟؟!!اهان حاج اقا پشتش به اوپن هست...
من با اطمینان و بیخیال سوتیی که داده بودم بلند شدم وگفتم:
_الان باید چای بریزم؟؟
مامان که واقعا از تعجب داشت شاخ درمیاورد گفت:
_واخ... نه از تلخی ظهرت ونه از شیرینی الانت...بالاخره میخوای,عروس بشی یا نه؟؟
داد از دست شما جوانای,این دوره زمونه.. لازم نیست الان چای بیاری...صبر کن ببینیم چی چی میگه...
مامان رفت توهال ومن تمام وجودم گوش شده بود ودوباره رفتم پایین اوپن ومشغول گوش کردن کلمه به کلمه حرفهای یوزارسیفم شدم....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۳ و ۲۴ دمدمهای غروب اول بابا با دستی پر و باری
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۲۵ و ۲۶
مامان با یه ببخشید نشست....
و بابا گفت:
_صبح حاج محمد گفتن که تشریف میارند, ما دچار اشتباه شدیم .
یوزارسیف با لحنی ارام و مطمئن جواب دادند:
_بله,درسته,چون بنده مطلع بودم ومحض احترام, ازشون خواهش کردم به عنوان بزرگتر من, به عرض شما برسانند که برای دستبوسی خدمتتان میرسم اما مثل اینکه, ایشان کامل کامل نگفتند و من معذرت میخوام اگه دچار سوتفاهم شدید...
بابا دوباره گفتند:
_حتما که پدرو مادر خودتون اینجا تشریف ندارند؟
یوزارسیف:
_اون قضیهاش مفصله,اگر بنده را به غلامی بپذیرید,کامل توضیح خواهم داد وچون این جلسه من باب اشنایی بود و من جواب قطعی شما را نمیدانستم,صلاح ندیدم مزاحم اقایمحمدی(حاج محمد) بشم، ...انشاالله اگر مقبولتان بیافتم, جلسه ی بعد رسما با خانواده اقای محمدی مزاحمتان میشیم..
باخودم.گفتم...آخی معلوم خانواده اش چی شدن؟بچهام چقد مظلومه......
که یکدفعه بهرام سینه ای صاف کرد و میخواست حرف بزنه...
دلم به هول وولا افتاد,چون بهرام همیشه کار خراب کن بود وچون الان فهمیده بود طرف روحانی هست وپول وپله درستی نداره حتما یه متلک میانداخت...
شروع به صلوات فرستادن کردم که باعث ابروریزی نشه...
بهرام گفت:
_خوب حاج اقا...متوجه شدیم که منبعدرامد شما از پیشنمازی مسجد هست,حالا این آخوندی مدرک ,پدرک هم داره؟با پول پیشنمازی میشه زندگی کرد؟؟
وای وای وای.....این چی میگفت...
که بهمن پرید وسط حرفش وگفت:
_داداش این چه حرفیه...خدا روزی رسونه, هرچی که پیشونی نوشت ما باشه میذاره کف دستمان ..کاملا مشخصه حاج اقا با وجناته, یه چیزایی هست که ادم با پول نمیشه خرید اما حاج اقا داره..
قربونش بشم...این داداش بهمن ماهه ماه..
یوزارسیف با همون ارامش قبلی جواب داد:
_شما لطف دارید به من اما نگرانی برادرتون هم بیمورد نیست,باید از وضع زندگی من مطمئن باشید ,راستش بنده از لحاظ حوزوی تا سطح فوقلیسانس فقه واصول پیش رفتم, اما هنوز موفق به گذراندن سطح های بالاتر نشدم,البته همزمان با حوزه ,تو رشتهی دانشگاهی مهندسی برق هم تحصیل میکردم که الانم به لطف خدا درسم را تمام و تو یه شرکت مشغول کارم وچون با اقاعلیرضا,پسر اقای محمدی هم دانشگاهی, بودم وبه اصرار ایشون که به من محبت داشتند ویه صمیمیت برادرانه بین ما پیش امده,به این محله امدم وسعادتی بود پیشنماز مسجد اینجا شدم من وعلیرضا تو یه شرکت کار میکنیم...
وای تو دلم ذوق مرگ شدم...دهن بهرام سرویس شد...معلوم بود همه مبهوت حرفهای یوزارسیف شدند...که با گفتن اخرین حرف یوزارسیف ,دلم هری ریخت پایین...
یوزارسیف ادامه داد:
_راستش اگر شما اجازه بدید,من یه موضوع کوچک اما مهم را خیلی کوتاه با دخترخانمتان درمیان بگذارم ونظرشان را جویا بشم اگر منظور نظر ایشان را متوجه شدم, همین جلسه از,سیر تا پیاز زندگیام را براتون عنوان کنم..
بااین حرف ناگهانی یوزارسیف,بهت جمع شکست... کسی حرف نمیزد انگار درست براشون مفهوم نبود منظور یوزارسیف چیست؟
که دوباره بهمن به حرف اومد وگفت:
_پدر ,درسته من کوچکترم وصحیح نیست با وجود شما اظهار نظر کنم اما فکرمیکنم چندان اشکالی نداشته باشه که حاج اقا با زری جان اون صحبت مهم وکوتاهشون را بکنن...
بابا درتایید حرفهای بهمن گفت:
_مشکلی نیست,زری جان...بیا حاج اقا را راهنمایی کن تو اتاقت....
تااین حرف از دهان بابا بیرون امد,یکدفعه بهرام که کلا کم اورده بود مثل ببر زخمی و بیادبانه پرید وسط حرف بابا وگفت:
_نه چرا اتاقشون ؟؟حاجی که گفتن خیلی کوتاهه, پس توهمین اشپز خانه خوبه..
و مادر درحالیکه از شدت شرم عرق میریخت پاشد تا یوزارسیف را به سمت اشپزخانه راهنمایی کند,...حالا من کنار میز,اشپزخانه ایستاده بودم,خیلی استرس داشتم از اما از زیر چشم حرکات یوزارسیف را میپاییدم,...
حاجاقا خیلی باطمانینه پاشد ویه شاخه گل سرخ از داخل دسته گل زیبایی که اورده بود دراورد وبا راهنمایی مادر به سمت اشپزخانه امد...خدای من,دست وپام سست بود,مادر صندلی روبه رو را به حاج اقا تعارف کرد,...
با حرف یوزارسیف که اشاره میکرد تا منم بشینم... به خود امدم با گیجی گفتم:
_س س سلام...
مادر داشت چای میریخت که بزاره رومیز مثلا برای ما تا گلویی تازه کنیم...
یوزارسیف درحالیکه دوباره صندلی را تعارف میکرد تابشینم خیلی ارام طوریکه فقط خودم بشنوم گفت:
_سلام به روی ماهت...
وای وای وای...گر گرفتم..دستپاچه نشستم, همزمان مادر سینی چای را روی میز,وسط من ویوزارسیف گذاشت واز اشپزخانه رفت بیرون...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۵ و ۲۶ مامان با یه ببخشید نشست.... و بابا گفت: _
پدرومادر وبهمن وبهرام,انگار سر موضوعی ارام بحث میکردند,حواسشان به ما نبود یعنی طوری وانمود میکردند که حواسشان به ما نیست...
بین ما هم فقط سکوت حکمفرما بود, سکوت وسکوت...
بعداز دقایقی ارام سرم را گرفتم بالا تا ببینم ,یوزارسیف زنده است, زبونم لال از عشق مرده؟؟چرا حرف نمیزنه که نگاهم به نگاه مهربانش برخورد کرد,...
یوزارسیف بالبخندی برلب خیره به صورت من بود,تا سرم رابالا گرفت گفت:
_هااا,این شد...
همزمان دستش را که گل سرخ داخلش ول میخورد,روی میز جلو اورد وگفت:
_ببین دل من را به مهرخودت منور کردی, حالا اگه تو دل خودت,یه چی هرچند کوچک نسبت به من حس میکنی این شاخه گل را که نشانهی همین دلبستگی هست بگیر...
اگر دستم به میز تکیه نداشت,حتما یوزارسیف رعشه ی دستم را میدید.. ناخوداگاه بدون کلامی گل را گرفتم...
لبخند یوزارسیف پررنگتر شد وادامه داد:
_پس به قول ایرانیا,دل به دل راه داره... ببینید بانو من اهل حاشیه روی نیستم , یکراست میرم سر اصل مطلب,من همینم که روبه روتم,یه مسلمان,یه شیعه,ایا برا شما فرقی میکنه من مال کدام کشور باشم؟ یعنی ایرانی نباشم؟؟ببینید جواب این سوال را من الان وفوری,میخوام...باید یه چیزایی روشن بشه که خدای نکرده در اینده موردی پیش نیاد,اگر براتون مهمه که من حتما ایرانی باشم که راهم را میکشم وپا میگذارم رودلم ومیرم,اما اگر واقعا برای,شما اهل کجا بودن من مهم نباشه من برای رسیدن به شما ,باید به قول افسانه های ایرانی, هفت خوان رستم را طی کنم و مطمین باشید اگه شما بخوایید من هر مرارتی را میکشم,فقط لطفا صادقانه به من جواب بدید....
خدای من ,چی داشت میگفت؟؟یوزارسیف , ایرانی نیست؟؟؟
به ته ته دلم مراجعه کردم...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۵ و ۲۶ مامان با یه ببخشید نشست.... و بابا گفت: _
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۲۷ و ۲۸
به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مهم نبود,یوزارسیف مال کجا باشه,برام مهم بود که یوزارسیف مال من باشه...اهل هر کجای این کره خاکی بودنش اصلا وابدا مهم نبود,...اخه دلی که به عشق اهلبیت,ع, عاشق محب اهلبیت میشه,براش اون عشقه مهمه نه چیز,دیگری....
آرام طوری که لرزش صدام اصلا مشهود نباشه گفتم:
_من...من...امشب کلا از همون اول شب مبهوت وگیج شدم,اولش فکرمیکردم که اقایمحمدی قراره بیان,که کلا مخالف بودم اصلا دلم نمیخواست ایشون بیان اما وقتی متوجه شدم,قصد انها برای شما بوده,نظرم عوض شد,شاید الان اگر کس دیگهای جای شما بود من خواندن درس وادامه تحصیل را که یکی از اهداف ایندهام هست, بهانه قرار میدادم و مجلس را بهم میزدم,اما الان فرق میکنه...اخه...اخه...اخه...
دیگه نتونستم ادامه بدم فقط گفتم:
_برام مهم نیست شما اهل کجایید...
یوزارسیف که محو حرکات من شده بود و لبخندش دم به دم پررنگتر و مهربانانهتر میشد, اهسته دست کرد تو جیب لباسش و یه پاکت زیبای نامه که روش قلبهای قرمزی حک شده بود درآورد وگذاشت زیر سینی تا مشخص نباشه...
وگفت:
_من مال دیار مظلوم افغانستان هستم, هرچی را که باید بدونید داخل,این نامه نوشتم, باخودم قرارگذاشتم اگر من ,مقبول شخص خودتان بیافتم,این نامه را به شما بدهم,در فرصت مناسب مطالعه کنید, ممنونم که من را همونطور که بودم پذیرفتید..
وادامه داد:
_بااینکه دوست ندارم از کنار بانو,قدمی آنطرفتر بگذارم,اما نگاه خیرهی خانواده محترمتان, مرا مجبورمیکند کمی پا روی دلم بگذارم,اگه اجازه بدید من برم اونطرف واین موضوع رابه خانواده محترمتان بگم...
وبا کمی,شوخی ادامه داد:
_من امادهی,عبور از خوان اول هستم,مجهز به انواع دفاعیات, شما نگران نشید....
نه نه...یوزارسیف نباید الان از اینکه ایرانی نیست چیزی به زبان بیاره,با اشنایی که از اخلاق بهرام داشتم,مطمین بودم, بیاحترامی میکنه وممکنه حاج اقا را به باد تمسخر بگیره....
برای همین,همونطور که یوزارسیف نیمخیز شده بود تا بره گفتم:
_نه نه...شما از اصالت خودتون چیزی نگید,
یعنی هرچه اطلاعات میخواید بدید ,بگید اما لطفا نگید افغانی هستید ,من خودم تو موقعیت مناسب به اونا میگم...
هدفم این بود که با وجود وبودن یوزارسیف خانوادهام چیزی نفهمند.
یوزارسیف سرش را تکان داد ودستهاش رابه علامت تسلیم کمی بالا برد وگفت:
_از همین الان,امر,امر بانو...چشم...یه چیزایی باید بگم...اما خواسته ی شما لحاظ میشه...نگران نباشید..ما غلام بانو هستیم
و خنده ی نمیکینی کرد که دلم غنج رفت براش....وای چقد دوستش دارم....یعنی خیلی بیش از انکه فکرش را میکردم..اصلنم برام مهم نیست یوزارسیفم ایرانی نیست... اخه ایرانی بودن که فخر فروشی نداره,ادم بودن هست که افتخار داره....دلم همراه یوزارسیف به داخل هال رفت ویوزارسیف این بار مبل روبه روی اوپن اشپزخانه را انتخاب کردونشست وشروع به حرف زدن کرد...
تا یوزارسیف نشست,سریع دست کردم پاکت نامه را برداشتم و زیر لباسم پنهانش کردم,همش میترسیدم بشه مثل اون قضیهی کاغذ کادو.....
مامان پاشد واومد یه سینی چای ریخت .یه جوری نگام میکرد که وحشت برم داشت فکرمیکردم الان از,زیر کلی لباس اون نامه را داره میبینه وگفت:
_بابات میگه بیا همونجا بشین,چای را هم بیار...
با دستپاچگی سینی چای را که مامان آماده کرده بود برداشتم,به هال که رسیدم,بابا لبخندی زد وگفت:
_ماشاالله تعارف کن...
که یکباره بهرام مثل خروس بیمحل بلند شد وگفت:
_زری جان شما بشین من میگردونم...
همه تعجب کرده بودند اخه بهرام از,این کارها نمیکرد,الان احساس کرده عروس خانمه؟!! نه از کرم ریزیش بود....ناچار سینی را دادم به بهرام وصندلی,بین پدر و بهمن که قبلا یوزارسیف نشسته بود, نشستم...
یوزارسیف محجوبانه لبخندی زد وگفت:_حقیقتش من از پنج سالگی پدرومادر و خانوادهام را از دست دادم وپیش یکی از اقوام پدرم بزرگ شدم اما خدا را داشتیم و سالم بزرگ شدم ودرس خوندم و کار کردم, الانم که معرف حضورتان هستم ,از مال دنیا هم اون ماشین که بیرون خونه است را دارم,یه مقدار پسانداز هم دارم که میتونم یه خونه نقلی برای زندگی تهیه کنم,شغل و منبعدرامدم هم که حقوق ثابت شرکت هست....
دراین حال بابا شیرینی تعارف کرد...
وبهرام که دوست داشت اتو بگیره گفت:
_یعنی شما بی پدر ومادر,بزرگ شدید؟مال همین شهر هستید یا از روستا و دهات اومدید...
بهمن که تا این لحظه تحمل کرده بود گفت:
_داداش حاجاقا همه چی را راست وحسینی گفت,لازم نیست شما حرفهای ایشون را دوباره حالت سوالی بپرسید...
یوزارسیف درحالیکه از جاش پامیشد, گفت:
_بااجازه شما من دیگه رفع زحمت میکنم, غرض عرض ارادت ودرخواست ازدواج بود که انجام شد,یه موضوع کوچک هست که دخترخانمتان خودشان خواهند گفت,حالا اگر امری با بنده نیست مرخص بشم..
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۷ و ۲۸ به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مه
پدرو مادر وبهمن وهمچنین من,بلند شدیم, بابا اصرار داشت که یوزارسیف برا غذا بمونه,...مامان میگفت میوه نخوردی... و بهمن ناراحت از برخورد بد بهرام,به یوزارسیف حق میداد که زود بره....
بالاخره در میان دل پراز هول وولای من یوزارسیف رفت واخرین بار یه نگاه مهربان بهم انداخت که صد تا حرف داخلش بود..
دل میرود ز دستم...صاحبدلان خدا را....
هنوز در حیاط بسته نشده بود که بهرام همانطور نشسته بود,یه موز از ظرف میوه برداشت ومشغول خوردن شد
وگفت:
_پسره ی بی پدرومادر,چه جراتی هم داره اومده خواستگاری دختر اقاسعید زرگر... معلومه کیسه دوخته برا پول وپله ی بابا, جوجه اخوند....
که یکدفعه بهمن پرید وسط حرفش و گفت:
_بهرام,بزرگتری احترامت واجب,اما حاج اقا مهمان ما بود ,در شان وشخصیت خانواده ما نبود اینجور,باهاش برخورد کنی,درثانی پسر پاک وزحمت کشی هم به نظر میرسید من اگه دختر داشتم حتما بهش میدادم...
بااین حرف بهمن سرم را از,شرم به زیر انداختم,...بابا ومامان که تا این لحظه ایستاده بودند,اومدن نشستند
وبابا گفت:
_بهمن راست میگه...برخوردت خوب نبود, تواین محله همه رو سر حاجی سبحانی قسم میخورندبااینکه مدت کوتاهی هست که پیش,نماز,مسجد شده اما مقبولیت عمومی پیدا کرده,هرجا صحبت یه کار خیر باشه حاجی سبحانی یه پای ماجراست
ومامان ادامه حرفش را گرفت وگفت:
_چه جوان برازنده ورعنایی...واقعا زیباست, سربه زیر,اقا,محجوب.و...
دل تو دلم نبود میخواستم خودم را به اتاق برسونم ونامه یوزارسیف راباز کنم ,...بااجازه ای گفتم وسمت اتاق روان شدم...
که باز بهرام به حرف امد وگفت:
_صبر کن ور پریده من که فهمیدم جواب بله را بهش دادی...اون موضوع کوچک چی بود که قراره توبگی هااا؟؟
برگشتم طرفش...گر گرفته بودم... نمیدونستم تواین هیرو ویر,چه کنم,چه بگم....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۷ و ۲۸ به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مه
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۲۹ و ۳۰
اولش با من ومن میخواستم بگم اما یهو فکرش را کردم دیدم اگه واقعا میخوام به خواستهی دلم که میدونم خوشبختیم در ان هست,برسم...باید با جان ودل از یوزارسیف دفاع کنم...
و زیر زبونم بسماللهی گفتم وخیلی با اقتدار گفتم:
_گفتنی ها را که خودشون گفتن ودانستنیها هم که ماههاست همه میدونن وشکر خدا تواین محله از صغیر وکبیر همه حاجاقا را تایید میکنن,موضوع مهمی که قابل گفتن باشه نگفتن...
بهرام با کنایه گفت:
_حالا همون نا مهم را بگو..
درحالیکه میخواستم راهم را به طرف اتاقم کج کنم وبرم ,خیلی با ارامش وانگار که برام هیچ اهمیتی نداره گفتم:
_هیچی بنده خدا میگفت که اصالتا ایرانی نیست, البته تبعهی ایران وبزرگ شدهی ایران هست اما اصلیتش مال افغانستان هست.
بهرام با دست محکم زد رو پاش و با قهقهای که نشان از تمسخرش میداد گفت:
_افغانی؟؟افغانی هست؟؟ این جوانک یه لا قبا؟؟گل بود وبه سبزه نیز اراسته شد...ای داد بیداد...
زانوهام شل شد وافتادم رو مبل...
پشت سرم ,بهمن اومد کنارم نشست و دستای سردم را گرفت تودستش وشروع به نوازش کرد...
ودرهمین حین گفت:
_بابا چرا اینقد مسئله را بزرگش میکنی,مهم اینه که به معنای واقعی انسانه, انسان.. مسلمان هست,شیعه هست,درس خونده هست بافهم ودرکه واز همه مهم تر نظر زری جان هست ,هرچی که زری بگه,اصلا شاید زری جوابش منفی باشه...
بهرام پفی کرد وگفت:
_اره جون خودش,همچی زیر نظرش داشتم درررست,از همون گل سرخ گرفتنش نظرش معلومه,پسره هوش از سر خواهرت برده
و بعدش با دست زد پشت شانههای بابا وگفت:
_شوهر بده...دختر یکی یکدانه ات را ,زر زری خونهات را بده به یه افغانی...اونموقع میدونی همین عمه مهین...همین عمه خانم که کلی برنامه برا زری واون پسربزرگش داره, تو طایفه ابرو سرکارت نمیذاره...
اما بابا مبهوت به یه نقطه خیره بود وچیزی نمیگفت...مادر را دیدم درحالیکه داشت استکانهای چای را جمع میکرد اشکی که از گوشهی چشمش میغلتید را با انگشتش گرفت وراهی اشپزخانه شد..
.بهرام که کار خودش را کرده بود وتمام حرفهاش را زد وجو را متشنج کرد,کتش را از رو دسته مبل برداشت وبدون خداحافظی راهی بیرون شد...
ومن هم که سکوت جمع برام غیرقابل تحمل بود وبغضی سنگین گلویم را فشار میداد, ارام دستم را از دست بهمن بیرون کشیدم وراهی اتاقم شدم...
وارد اتاقم شدم,در را محکم بستم اصلا برام مهم نبود که چی میخوان بگن...مهم بود که بفهمن من نظرم چیه,...
کنار کمد لباس ایستادم وخودم را توایینه ی کمد ورانداز کردم ,یاد نگاه مهربان یوزارسیف افتادم,گونه هام گل انداخت, چادرم را از سرم دراوردم,تاش زدم وگذاشتم داخل کمد,دستی به لباسم کشیدم وبا لمس نامه, یه حس زیبا تو وجودم پیچید, لبخندی زدم ورفتم طرف تختم,نشستم روش... نامه را بیرون اوردم,اول خوب بوییدمش, بوی عطر یوزارسیف را میداد,بوی یوزارسیف را با ولع تمام به داخل ریه هام کشیدم,..وجودم همش شده بود سرشار از خواستن,دانستن وخواندن سطر سطر حرفهای یوزارسیفم,...
آرام,طوری که هیچ خللی به پاکت نامه وارد نشه,پروانه کوچک روی درب پاکت رابه کناری گرفتم ودرش را باز کردم ,تای کاغذ را بازکردم ,...وای چه دست خطی داشت,انگار که این پسر هرچیزی,را به غایت وبهترینش را داشت...
با حجبی دخترانه وخجول اما دلی بیتاب بوسهای به نامه زدم,چندین صفحه بود اما به زیبایی حاشیهگذاری شده بود وشماره هرصفحه زیرش خورده بود....
تای صفحه ها را باز کردم وشروع به خواندن نمودم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۹ و ۳۰ اولش با من ومن میخواستم بگم اما یهو فکرش ر
تای صفحه ها را باز کردم وشروع به خواندن نمودم.
✍...... . به نام خدا.....
به نام خداوندی که عاشق است وعاشق افرین,به نام خداوندی که مهر وعطوفت را با روح الهی در کالبد خاکی ما دمید تا به سوی هدفی خاص که همانا کمال انسان است با سلاحی خاص که همانا عشق است گام بردارد ودر این راه وجود خودرا با پیوند به نیمه ی گمشده اش تکمیل کند وبا دین و ایمانی کامل به سوی او گام بردارد...تقدیم به نیمهی گمشده ام....تقدیم به فرشتهای که در دنیای تاریک و دل تنهایم,با درخشیدنش همه چیز را منور ودلم را روشن کرد...این نامه ای که در پیش رو داری,سرنوشت پسرکی درد کشیده است که بازی روزگار اورا از دیاری دورتر به خانه ی معشوق کشانیده,...بانوی عزیزم,سرنوشتم را که از زبان عزیزی دیگر شنیده ام,برای اولین بار و اخرین بار به روی کاغذ میاورم وروایت میکنم,...تا بدانی که کیستم وچیستم و
قرار است به حکم دل ,همسفر چه کسی شوی... من...یوسف سبحانی....فرزند «علی سبحانی» تنها پسر او که بعداز چهار دختر با کلی نذر و نیاز در منطقهی «بامیان» افغانستان,...قدم به این کرهی خاکی نهادم, در محلی به دنیا امدم که همه وهمه شیعه بودند و میدانی هرکجا که نامی از شیعه باشد,مظلومیت انجا غوغا میکند و چون منطقه ما شیعهنشین بود ,لاجرم باید ظلمهای زیادی را متحمل میشد,من به خاطر ندارم اما انچه را که اقارضا,عموزاده پدری ام که حق بزرگی برگردن من دارد, روایت کرده,برایت بازگو میکنم...
باشور وشوقی نامه را دوباره به سینه ام چسپاندم... باورم نمیشد نام یوزارسیف من به راستی که یوسف بود...
چه زیبا....وای اگر سمیه میفهمید.... میخواستم دوباره شروع به خواندن کنم... که باصدای,تقه ای که بدر خورد,نامه را زیر بالش پنهان کردم,..
پشت به در اتاق خوابیدم.. وروتختی را کشیدم روی سرم...دوباره در صدایی داد
ومادرم بالحنی غمگین در راباز کرد وگفت:
_زری....زری جان پاشو,خوابیدی؟پاشو شب عیده خوبیت نداره سر بی شام زمین بزاری
و آمد داخل و کنار تختم...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۹ و ۳۰ اولش با من ومن میخواستم بگم اما یهو فکرش ر
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۱ و ۳۲
مامان همینطور که به آرامی روانداز را از روم کنار میزد گفت:
_زری جان,عزیز دلم,اگه چیزی دلت میخواد و فکرمیکنی ما مخالفیم,با قهر وغذا نخوردن کار درست نمیشه,با حرف زدن هست که شاید طرفت قانع بشه...
و دست کرد زیر سرم وبلندم کرد,نشستم رو تخت و درحالیکه اصلا روم نمیشد بگم اما به زور هم شده باید حرف دلم را میگفتم, شروع کردم به گفتن:
_مامان راستش را بخوای من فکر میکنم مهمترین چیزی که میتونه یه دختر را خوشبخت کنه ,تنها و تنها ایمان واعتقاد قوی طرف به خدا هست وگرنه پول وثروت که اصلا تضمین کنندهی خوشبختی نیست, خداییش اگربه جای حاجی سبحانی,علیرضا پسر حاجمحمد بود نظرتون فرق میکرد مگه نه؟؟
مادر درحالیکه به من ومن افتاده بود گفت:
_ببین زری جان یه چیزی هست که تو یه وصلت باید رعایت بشه,اونم هم کفو بودنه, اخه اگه ملت بفهمن داماد اینده ما یه... یه....هیچی پاشو بریم شام را کشیدم سرد میشه...
در حالیکه بغض گلوم را فشار میداد گفتم:
_چی؟ادامه بدید...یه چی؟یه اخونده؟یه مرد خداست؟یه شیعه است؟یه مهندس زبر و زرنگه؟یه خیر ونیکوکاره؟یا یه افغانی؟هااا؟!
مادر...من که به اصطلاح باید بله را بگم برام اصلا مهم نیست ایشون مال کجا هستند, مهم اینه که ادم مخلصی هست, مسلمان شیعه ی قلب پاکی هست ,با ایمانه وهمین یک قلم برام کافیه...
مادر زیر بازوم را گرفت وبه زور بلندم کرد وگفت:
_من نمیدونم مادر,من که هیچ وقت از پس زبون واستدلالهای تو بر نمیامدم,اگه تونستی بابات راقانع کنی,من حرفی ندارم راستش,خدارا که درنظر میگیرم ,حرف بنده های خدا که ممکنه پشت سرم صفحه بزارن به چشمم نمیاد...
با شنیدن این حرف از زبان مادر,دلم ارام گرفت, یعنی اگر بحثی هم پیش بیاد ,مادرم نهایتا بی طرف خواهد بود,...یه بسم الله زیر لبم گفتم وهمراه مامان به سمت اشپزخانه حرکت کردم....اگر به صورتم دقت میکردند,هنوز اثار خجالت در چهرهام مشهود بود,...
تا اومدم سرمیز بشینم بهمن یه لبخند مهربانی زد وگفت:
_بهبه مزین فرمودید عروس خانم فراری...
به چهره ی بابام نگاه کردم ,با شنیدن این حرف بهمن اخمهاش بیشتر شد.. و بازم کلامی به زبان نیاورد و این یعنی به قول یوزارسیف هفت خوان رستم را درپیش رو داشتیم...
شام را درسکوت کامل خوردیم ,..گرچه من میلی به غذا نداشتم وبیشتر با شام بازی کردم تااینکه بخورم...
بابا سعید حتی یک بار هم سرش را بلند نکرد تا به من نگاه بیاندازد,انگار اون هم دچار نوعی شرم ودرگیر احساسات متناقضی بود ,...
همینطور که داشتم پامیشدم صدای درهال امد وپشت سرش بهرام امد داخل و درحالیکه نگاهش را از من میدزدید گفت:
_اینقد اعصاب ادم را خرد میکنید که لپ تاپ رایادم رفت ببرم,من تاخونه خودم رفتم وبرگشتم ...
اینقد دلم از دستش گرفته بود که بدون نگاهی یا حرفی پشتم را بهش کردم وبه سمت اتاقم راه افتادم....داخل اتاق شدم, لباس راحتی پوشیدم,برق اتاق را خاموش کردم وچراغ مطالعه را روشن ,میخواستم تا وقتی که همه نخوابیدن ,بیرون نرم و وقتی مطمئن شدم همه خوابند برم ومسواکی بزنم....
اول دست کردم زیر بالشت ,نامه یوزارسیف رابیرون اوردم ودوباره بو کشیدم وعطرش را به جان سپردم ودوباره جانی دیگه گرفتم, بعد گوشیم را که داخل کشو میز کنار تختم گذاشته بودم,بیرون اوردم...اوه اوه...چه همه تماس بی پاسخ وهمه هم از طرف سمیه...خیلی دلم میخواست بایکی حرف بزنم, هیجان درونم را خاموش کنم وبغض فرو خورده ام رابشکنم,اما هم دیر وقت بود وهم چون شب عید بود ,نمیخواستم با غصه های خودم ,شب سمیه هم غصه دار کنم...
نامه را باز کردم...و اینبار یه شماره انتهای اخرین صفحه توجهم را جلب کرد...اره شماره همراه یوزارسیف بود,فوری شماره را ثبت حافظه ی گوشیم کردم و نت گوشی را وصل کردم,...
صفحه های مجازی که داشتم را جستجو کردم...اخی درسته یوزارسیف داخل یکی از شبکه های مجازی صفحه داشت... باورم نمیشد...ایدیش, یازینب س بود... و عکس پروفایلش...درسته...خودشه...عکس یه دسته گل سرخ که خیلی اشنا بود...
گوشی را چسپوندم به قلبم...صدای کوبش قلبم به دیوارهی تنم ,تو تمام اتاق پیچیده بود....وای که چقد دوسش داشتم... با خودم فکرمیکردم یعنی ایا عشق از این بیشتر هم میشه؟...
گوشی را روی صفحهی یوزارسیف خاموش کردم... و رفتم سراغ خواندن ادامه ی نامه...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۱ و ۳۲ مامان همینطور که به آرامی روانداز را از رو
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۳ و ۳۴
ادامه نامه را با چشمانم به دل کشیدم که چنین بود:
✍...جانم برایت بگوید که اقارضا,سرنوشت من را اینجور برایم بارها وبارها تعریف کرد, بخاطر اینکه منطقه ما شیعهنشین بود,خیلی اوقات از طرف وهابیهای تکفیری مورد هجوم انها, قرارمیگرفت و هربار خانوادههایی را عزادار میکردند و در آخرین باری که به منطقه حمله ی تروریستی شد... سه خواهرم که در دبستان مشغول درس خواندن بودند,با تعداد زیادی از بچه های دیگر کشته شدند,...پدرم علی سبحانی که روحانی بود و اونجا معروف به (اخوند) بود, صلاح ندید بیش از این,این درد ورنج حمله ها را تحمل کند,پس هرچه داشتیم و نداشتیم را بخشید یا فروخت... وبه همراه خانوادهی داغدیدهاش راهی سفر به ایران به قصد مهاجرت واقامت دایم شد,... تعدادی دیگر از همولایتهای ما هم که اقارضا با خانم باردارش هم جز انها بودند به تبعیت از پدرم که اخوند انها بود,عزم مهاجرت کردند,...اما هنوز به اتوبوس اصلی که باید با آن از مرز خارج میشدیم,نرسیده بودیم... که در پیچ جاده به کمین سلفیها خوردیم,..ما که پیشبینی این کمینها را میکردیم, سلاح همراه داشتیم ودرمقابل تکفیریها مقاومت کردیم و بعد از جنگ و گریزی سخت و دادن تلفات از کمین انها گریختیم,در این درگیری مادرم وتنهاخواهرم زهرا مجروح شد واما زهرای کوچک از,شدت خونریزی تلف شد و مادر هم در اغما فرو رفته بود,...پدرم که چاره کار از دستش در رفته بود,مرا به همراه اقارضا وهمسرش راهی,کاروانی که قرار بود به سمت مرز ایران حرکت کند,کرد وخودش مادرم را به مریضخانهای در شهری که به ان رسیده بودیم برد,..چون کاروان اماده ی حرکت بود و هرگونه تعلل درحرکت شاید به قیمت جان افراد تمام میشد,ما را به زور راهی کرد و قول داد به محض اینکه حال مادرم رو به بهبودی رفت انها هم در ایران به ما ملحق میشوند وچون علاقه ی شدیدی به امام رضا ع داشت وچندبار به مشهد امده بود وبه حرم اقا امامرضا ع مشرف شده بود,از اقارضا خواست که در مشهد ساکن شود و نشانی مسافرخانهای را داد که هرچند وقت یکبار برای خبرگرفتن به انجا مراجعه کند, یعنی ما ازطریق همان مسافرخانه میتوانستیم یکدیگر را پیدا کنیم,اما پدر نمیدانست که ما چه در پیش خواهیم داشت...
به اینجای نامه رسیدم,...
اشکهایی که از چهار گوشهی چشمانم به خاطر مظلومیت این انسانها و کشته شدن خواهرهای یوزارسیف, جاری شده بود را با پشت دستم پاک کردم,... تا تاری چشمانم کمتر شود وادامه سرنوشت یوزارسیفم را بخوانم...
✍وقتی درخیالم به کودکی مراجعه میکنم, انگار درون خوابی مبهم قدم میگذارم خوابی که از تمام خاطرات کودکی این سفر پررنگ تر از بقیه ی خاطرات است..اری این سفر که مجبور شدم به تنهایی ودر غصه ی مادر و غم دوری پدر و غم ازدستدادن خواهرها, سفرکنم,درخاطرم منقش است,انگار که این سفر باید حک میشد و من از این سفر درسها میگرفتم و راه ایندهام را انتخاب میکردم, ایندهای که تصمیم گرفتم ,من به سهم خودم با هرچه تکفیری وسلفی بود باید بجنگم وبا کمک سربازانی گمنام برای امام زمانی غریب جانبازی کنیم ودنیا را از وجود نحس دیو سیرتان انسان نما,پاک نماییم...همراه اقا رضا وهمسرش خدیجه خانم که ماه های اخر بارداریش را میگذراند سوار بر اتوبوسی شدیم که ظرفیت چهل نفر را داشت اما بالغ بر هفتادنفر از بزرگ و کوچک, با باروبنه ,سوارشده بودند,حرکت کردیم, من یوسف ,کودکی پنج ساله با گذراندن روزی پراز التهاب وشکنجه ,همراه با اشنایی دور,به سمت دیاری غریب حرکت کردیم,دیاری که مشهور بود به شیعه پروری ومهمان نوازی...ساعتی ازحرکتمانمیگذشت که خورشید غروب کرد و ما درتاریکی شب, سوار بر ماشینی که از هرم نفسهای مسافرینش, هوایش دم کرده شده بود و هرلحظه صدای کودکی یا اواز لای لای مادری, سکوت پراز هرم والتهابش را میشکست,من کنار شیشه ی اتوبوس به تنگی وبافشار انچنان میخکوب شده بودم که حتی قادر به تکان دادن ناخن پایم را نداشتم, خدیجه خانم درکنار من واقارضا هم چسپیده به همسرش,وسط راهرو اتوبوس قوطیهای حلبی گذاشته بودن که هرکدام محل نشستن یک مرد یا زنی با فرزندش بود,بااینکه جایم تنگ بود واصلا راحت نبودم,اما گرمای داخل اتوبوس و سختیهای قبل از سوارشدن وخستگی آن باعث شد پلکهای چشمهایم روی هم آید و کم کم به خوابی عمیق فرو روم...نمیدانم چه مدت درخواب بودم که....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷