eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
192 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۵۹ و ۶۰ +راستی مامان سوگل کجاست ؟شهریار به
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۱ و ۶۲ بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .بعد از چند ثانیه دوباره صدای زنگش بلند میشود . کلافه موبایل را در می آورم ، میخواهم رد تماس بزنم اما پشیمان میشوم .از فروشنده عذر خواهی میکنم و از مغازه خارج میشوم . تماس را وصل میکنم و بی حوصله جواب میدهم +الو صدای پر بغض و گرفته ی شخصی در گوشم میپیچد _الو نورا . تروخدا کمکم کن ! صدا برایم آشناست اما نمیتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم . با استرس میگویم +ببخشید به جا نیاوردم ؟ بغض میترکد و با گریه میگوید _منم نازنین تروخدا کمکم کن زیر لب زمزمه میکنم +نازنین ؟ تازه او را بیاد می آورم +چی شده ؟ _اینا منو گرفتن تروخدا.... صدای نازنین قطع میشود و بعد صدای دورگه ی مردی به گوشم میخورد _خوب گوش کن ببین چی میگم .اگه تا سه ربع دیگه خودتو رسوندی که هیچ ولی اگه نرسوندی این خانم کوچولو بخاطر تو جونش رو از دست میده . قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن قطع میشود .چرا نازنین باید بخاطر من جانش را از دست بدهد ؟ چرا نازنین را گروگان گرفته اند ؟ اصلا تا نیم ساعت دیگر کجا باید بروم ؟ آن مرد که آدرسی به من نداده ! به خودم می آیم . چند دقیقه ایست که فقط با بهت به صفحه ی خاموش موبایل خیره شده ام . سریع موبایل را روشن میکنم تا با آن مرد تماس بگیرم اما قبل از اینکه دکمه‌ی تماس را فشار بدهم متوجه میشوم شماره برای یک تلفن عمومیست. پوفی میکنم و موبایل را خاموش میکنم . صدای پیام از موبایل بلند میشود سریع پیام را باز میکنم . پیام از شماره ناشناسی هست . در پیام آدرسی نوشته شده . مجددا از همان شماره پیام دیگری می آید _{فقط سه ربع فرصت داری . اگه یه دقیقه هم دیر برسی دیگه نازی رو نمیبینی . اگه کسی رو همرات ببینم یا ببینم پلیس باهات هست باید فاتحه ی این خانوم کوچولو رو بخونی} برای چند لحظه مغزم قفل میکند . قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است . سریع به شماره زنگ میزنم اما رد تماس میزند . چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند . عصبی از پاساژ خارج میشوم و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم . درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگذارم بخاطر من آسیب ببیند . از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم . به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود . حتی ساختمان در هم ندارد ! بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم . چرا بی گدار به آب زدم ؟ چرا با کسی مشورت نکردم ؟ از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟ اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند . از این همه بی‌فکری ام به حال خودم تاسف میخورم . روبه روی ساختمان می ایستم . بین رفتن و نرفتن مانده ام . عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند . دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم . اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم _{سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی بیا} دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم . شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند . نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم . پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم . در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده . با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد . نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم . چشم هایم را آرام باز میکنم . کمی گیج و منگ هستم . همه چیز در ذهنم تداعی میشود . نگاهی به خودم میاندازم . پاها و دست هایم بسته شده اند . با صدای پوزخندی سر بلند میکنم . نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . «ناز کنی ، نظر کنی ، قهر کنی ، ستم کنی گر که جفا ، گر که وفا ، از تو حذر نمیکنم» مولانا «زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد» حسین منزوی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۱ و ۶۲ بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را دا
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۳ و ۶۴ نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم . برعکس ظاهرش داخل واحد ساخته شده و مرتب است . خانه حدود ۷۰ متر است و همه جای آن را خاک گرفته . نگاهم را از خانه میگیرم و دوباره به نازنین میدوزم . پس حق با عقلم بود نازنین فکرهای شیطانی در سر داشته . با صدایی گرفته میگویم +عقلم بهم گفت کار خطرناکی میکنم ولی بهش اعتنا نکردم . بلند قهقهه میزند .این کارش عصبی ام میکند .نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند لبخند پیروزمندانه‌ای گوشه ی لبش جا میدهد _تو خیلی ساده ای . در واقع خیلی بی عقلی .با این سن کمت پاشدی اومدی خارج از شهر کسی رو هم همراه خودت نیاوردی که مثلا منو نجات بدی ؟ دوباره میخندد. با نفرت نگاهش میکنم +تو از سادگی من سو استفاده کردی _درسته. تو واقعا احمقی.وقتی رسیدی اینجا با خودت فکر نکردی تو یه همچین جایی اصلا موبایل آنتن نمیده ؟یا اینکه من تلفن عمومی از کجا گیر آوردم ؟ یا مثلا چرا کسی باید منو گروگان بگیره بخاطر تو ؟اصلا بر فرض که منو گروگان گرفته چرا باید منو ببره کنار تلفن عمومی در ملا عام ؟ سرم را پایین می اندازم و برای خودم تاسف میخورم . حق با اوست تمام حرفهایش درست است . نمیخواهم در برابرش کم بیاورم . سرم را بلند میکنم و سعی میکنم بحث را عوض کنم +دست و پامو باز کن پوزخند میزند _چشم ! امر دیگه ای نیست ؟! چشم غره ای میروم و سرم را به سمت مخالف برمیگردانم . با لحن بدی میگوید _بهم گفته بود خیلی پرویی ولی فکر نمی‌کردم انقدرا هم پرو پاشی . به اجبار نگاهش میکنم +کی بهت گفته بود ؟ _بعدا خودت میفهمی با تمسخر نگاهم میکند و به در اشاره میکند _البته اگه زنده از این در بیرون بری . میدانم حرف هایش واقعیت ندارد و برای ترساندن من است . سیگاری از جیبش بیرون میکشد و روی لبش میگذارد با کنایه رو به من میگوید _فندک داری ؟ دندان هایم را روی هم میسابم و جوابش را نمیدهم . پوزخند بلندی میزند _ببخشید حواسم نبود املی و سیگار نمیکشی تند نگاهش میکنم و میخواهم جوابش را بدهم اما پشیمان میشوم . بحث کردن با او بی فایده ترین کار ممکن است . از عمد این کار ها را میکند که من را عصبی کند . فندکش را در می آورد و سیگارش را روشن میکند .سنگینی نگاهم را حس میکند و سر بلند میکند . _چیه نگا داره ؟ نکنه تو هم دلت میخواد ؟ با قدم هایی ارام به سمتم می آید .رو به رویم می ایستد پک محکمی به سیگارش میزند و بعد سیگار را جلوی دهانم میگیرد _بیا تو هم امتحان کن سرم را بر میگردانم و زیر لب میغرم +بکش کنار دودش خفم کرد سیگار را دوباره روی لبهایش میگذارد و شانه بالا می اندازد _خب نخواه به درک پشت چشمی برایش نازک میکنم . بعد از چند دقیقه سکوت نگاه نگاه پرسشگرم را به سبز چشمانش میدوزم +نمیترسی گیر پلیس بیوفتی ؟ _نه +چرا ؟ به سمتم حجوم می آورد _به تو چه بی تفاوت نگاهش میکنم .انگار حرف من اورا یاد چیز بدی انداخت . به وضوح ترس را در چشمانش میبینم .نفس عمیقی میکشد و سعی میکند به اعصابش مسلط باشد _تو چی ؟ نمیترسی از اینکه بمیری ؟ +نه سر تکان میدهد _خوبه . بهم گفته بود میترسی ولی خیلی خونسردی . در دل میگویم +چون مطمئنم شهریار میاد دنبالم اما چیزی به زبان نمی آورم . پک آخر را به سیگارش میزند و به سمتم می آید ؛ سیگار را نزدبک صورتم می آورد و نیشخند میزند . با چشم هایی ترسیده و متعجب نگاهش میکنم +چیکار داری میکنی ؟ سرم را عقب میبرم اما سیگار را نزدیک تر میکند و آن را روی گونه ی چپم میگذارد و خاموش میکند . شدت سوزش آنقدر زیاد است که میخواهم جیع بکشم اما لبم را به دندان میگیرم که مبادا صدایی از دهانم خارج شود . وقتی سوزشش آرام میشود غضبناک نگاهش میکنم +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی . «به گمانم همدان دل به کسی باخته است که علیصدر چنین در دل خود میگرید» میثم بشیری «نذر کردم گَر ببینم روی زیبای تو را یک صد و ده بیت تنها خرج چشمانت کنم» محمود احمدوند 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۳ و ۶۴ نازنین دور تر از من روی اپن نشسته
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۵ و ۶۶ +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی صدای قهقهه اش در فضای خالی اکو میشود .خنده هایش عصبی ترم میکند .بی هوا داد میزنم +انقدر بلند نخند نگاهم میکند و دوباره قهقهه میزند . میخواهد اذیتم کند .نفس عمیقی میکشم +از همون دفعه ی اول که دیدمت ازت بدم اومد . اون روز هم تو کافه من بهونه جور کردم تا از پیشت فرار کنم ابرو بالا میاندازد _خوبه حس شیشمت قویه سیگار را روی زمین می اندازد و با پایش له میکند و بعد به سمت در خروجی میرود . قبل از اینکه از در خارج شود میپرسم +ساعت چنده ؟ نگاهی به ساعتش میکند و بعد موشکافانه من را نگاه میکند _شیش و نیم عصر سر تکان میدهم . راهی که رفته را بر میگردد و نزدیک من میشود . لگد محکمی به پهلویم میزند .از درد روی زمین دراز میکشم و آخ بلندی میگویم .زیر لب میغرم +برای چی میزنی روانی ؟ لبخند شیطانی تحویلم میدهد _بهم گفته بود قبل از اومدن جوری بزنمت که نتونی فرار کنی. برو خدا رو شکر کن دلم برات سوخت وگرنه میخواستم بیشتر بزنم سریع به سمت در میرود و از چهارچوب در عبور میکند . به سختی مینشینم . درد در پهلویم میپیچد . تنها دلخوشی ام امدن شهریار است . باید تا نیم ساعت دیگر برسد . چشم هایم را میبندم و چند دقیقه ای به فکر میروم که صدای پارس سگی را میشنوم . با ترس چشم باز میکم. واقعا دارم میترسم. نازنین و سگی بزرگ و سیاه رنگ با چشم های وحشی در چهارچوب در ظاهر میشوند . با ترس نگاهم را میان آن دو میگردانم .نازنین لبخند کجی میزند _چه عجب بلاخره ترسیدی . در را میبندد و از پشت در میگوید _ این سگ رو اینجا میبندم . حواست باشه یه وقت فکر فرار به سرت نزنه ها . و بعد صدای چرخاندن کلید در قفل می آید . سگ با صدای مهیبی مدام پارس میکند . درد پهلو و گونه ام و دست و پای بسته ام کم بود ، حالا باید این سگ وحشی را هم تحمل کنم ! بغض میکنم و درد دل از خدا کمک میخواهم . نگاهی به خودم میاندازم . سعی میکنم با دست های بسته ام چادرم را جمع و جور کنم .دلم برای خودم میسوزد ، بغضم به اشک تبدیل میشود و از گونه هایم جاری میشود .یعنی چه کسی به نازنین گفته که با من این کار را بکند . صدای ماشینی از بیرون می آید . دست از گریه بر میدارم وگوش هایم را تیز میکنم .با فکر آمدن شهریار بی اختیار لبخند میزنم .بعد از مدت کوتاهی صدای پای کسی از پله ها می آید . صدای پارس سگ بلند تر و مهیب تر میشود . دوباره میزنم زیر گریه .با صدای که از شدت گریه میلرزد میگویم +کی اونجاست ؟ پاسخی نمیشنوم .گریه ام شدت میگیرد ، در دل آیت الکرسی میخوانم . صدای پارس سگ قطع میشود . کسی دستگیره ی در را پایین میکشد . گریه ام آرام میشود ، از شدت ترس حتی نمیتوانم گریه کنم !با خودم میگویم حتما شهریار است . اما اگر شهریار نباشد چه ؟ اگر شهریار بود که جوابم را میداد ، اگر شهریار بود صدایم میزد یا حداقل چیزی میگفت . صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید . با ترس لبم را به دندان میگیرم که جیغ نزنم . تنم شروع به لرزیدن میکند ! در اوج تابستان احساس سرما میکنم و بدنم یخ کرده است . مدام صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید که یک هو در از جا کندی میشود . چشم هایم را میبندم و جیغ بلندی میکشم . سریع دهانم را میبندم . بعد از چند ثانیه با تردید چشم هایم را باز میکنم . با باز شدن چشمم دوباره میزنم زیر گریه . انگار دیدن شهریار داغ دلم را تازه کرده است . شهریار با چهره ای آشفته و لباس های خاکی و بهم ریخته آرام جلو می آید . چشم های آبی ترسیده اش رنگ تعجب به خود میگیرند . انگار زبانش بند آمده است . با صدایی گرفته میخوانمش +شهریار تازه به خودش می آید و قدم هایش را تند میکند .کنار پایم زانو میزند و با عجز میگوید _گریه نکن الان کمکت میکنم . سریع دست هایم را باز میکند .بخاطر بسته بودن دست هایم مچ دست هایم قرمز شده اند . شهریار متوجه لرزش تنم میشود . دستم را میگیرد _چی شده ؟ گریه ام به هق هق تبدیل میشود +سردمه . فکر کنم دارم میمیرم . ابرو هایش را در هم گره میزند _این چه حرفیه . طناب دور پاهایم را باز میکند و ادامه میدهد _وایسا من برم از تو ماشین برات پتو بیارم . لباسش را چنگ میزنم و ناله میکنم +تروخدا نرو با مهربانی میگوید _باشه ، باشه آروم باش نگاه گذرایی به صورتم میکند که یکهو نگاهش روی صورتم میخکوب میشود .با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند .... «حکم پیشانی ام این بود که تو گم بشوی من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم» غلامرضا طریقی «حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم ؟ حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟» احسان نصری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۵ و ۶۶ +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۷ و ۶۸ با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند . صورتش به سرخی میزند و رگ گردنش برامده شده است . ابروهایش را درهم میکشد و با صدایی خَشدار میگوید _کی این کارو باهات کرده ؟ دهانم را باز میکنم اما صدایی از دهانم خارج نمیشود . تن صدایش بالا میرود _مرد اینجا بوده ؟ سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم .نفس آسوده ای میکشد و کلافه موبایل را از جیبش بیرون می آورد . سریع شماره ای میگیرد و تلفن را کنار گوشش میگذارد ، بعد از مدت کوتاهی میگوید _سریع پتو رو از تو ماشین بیار و بعد تلفن را قطع میکند .با تعجب میپرسم +کسی رو همراه خودت آوردی سر تکان میدهد _فعلا چیزی نپرس بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم تو هم باید تعریف کنی رفتار شهریار عجیب بود . با دلسوزی نگاهم میکند و دستم را میگیرد .قطره ی اشکی روی گونه راستم سر میخورد . لبخند مهربانی میزند وسعی میکند من را آرام کند . انگشت شصتش را روی گونه ام میگذارد و سریع قطره اشک را پاک میکند _انقدر گریه نکن جیگرم میسوزه سعی میکنم خودم را آرام کنم .صدای پای کسی از پله ها می آید که بعد از چند ثانیه سجاد در چهارچوب در ظاهر میشود . با تعجب نگاهش میکنم . او هم با صورتی افروخته من را نگاه میکند . رگ بر آمده گردنش و اخم غلیظش او را ترسناک نشان میدهد .همراه پتو مسافرتی کوچک و سبز رنگی به سمت ما می آید . بدون هیچ مقدمه ای با صدایی که از خشم دورگه شده میگوید _کار کی بوده ؟ سعی میکنم صدایم نلرزد +بعدا توضیح میدم صدایش را بلند میکند _الان میخوام بدونم شهریار اخم تصنعی میکند و رو به سجاد میغرد +سجاد ! سجاد سرش را پایین می اندازد _ببخشید تابحال انقدر بهم ریخته ندیده بودنش.حتی وقتی بی اجازه داخل اتاق به وسایلش سرک کشیدم صدایش را برایم بلند نکرد ، خدا میداند چه به سرش آمده که این طور کفری شده است . از روز اول که نازنین را دیدم تا آخرین باری که دیدمش را مو به مو برای شهریار تعریف میکنم . در میان حرف هایم به خوبی متوجه میشوم که گاهی شهریار عصبی میشود ، گاهی قرمز میشود و گاهی هم به فکر فرو میرود . بعد از پایان حرف هایم سکوت بدی حکم فرما میشود .سعی میکنم سکوت را بشکنم +راستی چرا زودتر از ۲ ساعت اومدی ؟ ابرو بالا می اندازد _زودتر اومدم ؟ تازه من یه ربع هم دیر رسیدم با تعجب میپرسم +ولی قبل از اینکه نازنین بره ازش ساعت رو پرسیدم گفت شیش و نیمه . فکر کنم حدودا یه ربع بعدش تو رسیدی . ابروهایش را در هم گره میزند _مثل اینکه فهمیده کسی قراره دنبالت ساعت رو الکی بهت گفته که عکس العملت رو ببینه دندان هایم را روی هم فشار میدهم +لعنتی نفس عمیقی میکشم +راستی باید به پلیس خبر بدیم جدی میگوید _فعلا نه ! تا ۲ ، ۳ روز دیگه صبر میکنیم . اگه نتونستم کاری بکنم به پلیس خبر میدیم. فقط تمام اطلاعاتی که ازش داری رو برام رو یه یه کاغذ بنویس . اگه میتونی بازم ازش اطلاعات پیدا کن بیار بهم بده . سری به نشانه ی تایید تکان میدهم . تازه سوال های دیشبم در ذهنم تداعی میشود +یه سوال ! مگه من بهت نگفتم تنها بیا برای چی سجاد رو با خودت آورده بودی ؟ _اون موقع که پیام رو بهم دادی پیش سجاد بودم. وقتی پیام روی گوشیم اومد سجاد خونده بود. اصرار کرد که باهام بیاد منم دیدم بهتره یه مدر دیگه همراهم باشه قبول کردم. ابرو بالا میاندازم. یعنی برای چه سجاد و شهریار پیش هم بودند؟ میدانم که شهریار ممکن است جوابم را ندهد پس فعلا بیخیال این سوال میشوم و سوال دیگری میپرسم +چرا وقتی پشت در بودی هیچی نمیگفتی ؟ چرا حتی وقتی پرسیدم کسی اونجاست جواب ندادی ؟ _انقدر اعصابم خورد بود که هیچی حالیم نبود . فقط میخواستم بیام تو اونی که این کار رو کرده رو پیدا کنم بزنم . میخندد و ادامه میدهد _نه که فکر کنی آدم عصبی هستما ولی وقتی اعصابم خط خطی بشه کلا عوض میشم . من هم میخندم . صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند . با شیطنت نگاهش میکنم +کی بود ؟ «از بس که گرفتار غمت شد همه دل ها آفاق بگردند و دلی شاد نیابند» امیر خسرو دهلوی «لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد» امیر خسرو دهلوی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۷ و ۶۸ با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگ
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۹ و ۷۰ با شیطنت نگاهش میکنم +کی بود ؟ خنده ی شیرینی به صورتم میپاشد _اونی که فکر میکنی نیست . سجاده کمی محبت چاشنی لبخندم میکنم +خوب باهم رفیق شدینا _آره خیلی پسر ....... موشکافانه نگاهش میکنم +خب بقیش _مهم نیست میخواهم اصرارش کنم تا بقیه ی حرفش بزند اما میدانم تا خودش نخواهد چیزی نمیگوید . . . از دور هستی را میبینم که کنار در کافی شاپ منتظر ایستاده است . رو به شهریار میگویم +همینجاست رسیدیم نگاهش را به چشمانم میدوزد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا میدهد _چقدر دیگه بیام دنبالت ؟ +یک ساعت دیگه از ماشین پیاده میشود و از پنجره ماشین به شهریار میگویم +دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی لبخندش عمیق تر میشود _وظیفس ! فعلا خدافظ متقابلا لبخند میزنم +خدافظ دستش را به نشانه خداحافظی بالا می اورد و تکان میدهد بعد حرکت میکند . از وقتی نازنین اذیتم کرد شهریار هر جایی که میخواهم بروم من میبرد و می آورد ؛ میترسد دوباره سر و کله ی نازنین پیدا شود . بخاطر داشتن همچین برادر دلسوزی خدا را شکر میکنم . به سمت هستی میروم و با مهربانی میگویم +سلام خانم وقت شناس . چقدر همیشه به موقع میای ! _برعکس تو ، من هر دفعه دیر میکنم . هستی که انگار در فکر بود تازه بی خودش می آید و دلبرانه لبخند میزند _سلام انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده .بی مقدمه میپرسد _آدم فضولی نیستم ولی این پسره که باهاش اومدی کی بود ؟ تازه میفهمم علت درگیری ذهنیش چه بود با خنده میگویم +داداشم بود با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۶۹ و ۷۰ با شیطنت نگاهش میکنم +کی بود ؟ خ
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۱ و ۷۲ _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ +جدی میگم نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد _ولی اصلا شبیه هم نیستید . راستشو بخوای اولش فکر کردم باهم دوستید ولی میدونم تو اهل این کارا نیستی . آخه یه مقدار هم سر و شکلش به تو نمی خوره یه حالت جنتلمنی داره و بعد ریز ریز میخندد +این که چرا سر و شکلش به من نمیخوره هم داستان داره سوت کوتاهی میزند و میگوید _چه شاسی بلند خوشگلی هم داشت چشمکی میزند و با خنده ادامه میدهد _نگفته بودی پولدارید شیطون دوباره میخندم +ماشین که مال ما نیست مال خود داداشمه با چهره ای در هم رفته و پکر نگاهم میکند _مسخرم میکنی ؟ سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم +نه مسخرت نمیکنم برادر ناتنیمه ابرو بالا می اندازد _چه جالب تاحالا بهم نگفته بودی +راستشو بخوای خودمم خیلی وقت نیست که فهمیدم هستی گیج و منگ نگاهم میکند . معلوم است که از حرف هایم سر در نمی آورد . به سمت در کافی شاپ میروم +بیا بریم تو تا برات تعریف کنم هستی پشت سرم وارد میشود . به سمت همان میزی که دفعه ی قبل انتخاب کردیم میرویم و روی صندلی ها مینشینیم . نگاهم را دور تا دور کافی شاپ میچرخانم . تمام دیوار ها پر از تابلو های نقاشی کلاسیک است . دیوار ها را رنگ قهوه ایه سوخته پوشانده و گف زمین پارکت شکلاتی رنگی جذابیت خاصی به فضا بخشیده . برعکس دفعه‌ی قبل این بار کافی شاپ خلوت است . نگاهم را از زمین میگیرم و به هستی میدوزم .وقتی سنگینی نگاهم را احساس میکند سر بلند میکند و با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه لبخند گرمی نثارش میکنم با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه ؟ لبخند گرمی نثارش میکنم +راستش شهریار ۲ ماه شیر مادرمو خورده بخاطر همین به من محرمه .در اصل پسر عمومه .من خودم تازه ۳ ماهه فهمیدم . اینکه چرا تازه فهمیدم خودش یه داستان طولانیه که نمیتونم برات تعریف کنم سر تکان میدهد _چه جالب ! اولشم که گفتی برادرمه واقعا تعجب کردم . +آره خب . شهریار خیلی خوشگل تر از منه هستی که انگار هول کرده میگوید _نه منظورم این نبود . تو هم خیلی خوشگلی . کلی گفتم میخندم +دیگه نمیتونی ماست مالی کنی او هم متقابلا میخندد . با نزدیک شدن مرد پیشخدمت بحثمان نیمه کاره میماند . بعد از ثبت سفارش از ما دور میشود . هستی دوباره نگاهش را به من میدوزد _خب نگفتی چیکارم داری ؟ بعد از کمی مکث میگویم +میخوام هرچی راجب نازنین میدونی رو بهم بگی . نمیدانم کار درستی میکنم که این سوال را از هستی میپرسم ، چون ممکن است کار خود هستی باشد . اگرچه به او اعتماد دارم اما به قول شهریار فعلا همه در مَضَنِ اتهام هستند .اگر شهریار میفهمید که با چه کسی قرار گذاشتم و میخواهم چه سوالی بپرسم مطمئنا نمیگذاشت به کافی شاپ بیایم برای همین چیزی به او نگفتم . هستی انگار از سوالم جا خورده است _چه طور مگه ؟ سعی میکنم خودم را بیخیال نشان بدهم . شانه بالا می اندازم +همینجوری . به نظرم آدم جالبی اومد میخوام راجبش بیشتر بدونم ! بی تفاوت میگوید _من چیز زیادی ازش نمیدونم هرچی که میدونستم روز اولی که دیدمت بهت گفتم . حرف هایش کمی برایم شک برانگیز است اما به روی خودم نمی آورم ؛ اگر بیشتر از این سوال پیچش کنم مشکوک میشود . سعی میکنم بحث را منحرف کنم +راستی از پسرداییت سبحان چه خبر ؟ لبخند محزونی میزند و سعی میکند ظاهرش را حفظ کند _۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد «هر کجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن بود ممکن شود» مولانا «چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد صحرگاهم در بی سر و سامانی» رهی معیری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۷۱ و ۷۲ _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ +
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۳ و ۷۴ _۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد انتظار شنیدن همچین پاسخی نداشتم . بهت زده نگاهم میکنم .ادامه میدهد _چند روز دیگه هم مراسم نامزدیشه انگار بغض در گلویش نشسته . با ناراحتی میگویم +ببخش هستی نمیخواستم ناراحتت کنم به زور لبش را برای خنده کش میدهد _مهم نیست . دیگه باید فراموشش کنم . قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر میخورد؛ سریع با پشت دست قطره اشک را پاک میکند . . . با شنیدن صدای موبایل بی حوصله روی تخت غلت میزنم و موبایل را برمیدارم و به صفحه‌اش چشم میدوزم.شماره‌ی ناشناسی روی صفحه نقش بسته است. پوفی میکنم و زیر لب غر میزنم +کدوم آدمی این موقع ظهر زنگ میزنه ؟ تماس را وصل میکنم و موبایل را کنار گوشم قرار میدهم . +الو کسی پاسخ نمیدهد . مجددا تکرار میکنم +الو بعد از چند ثانیه بلاخره فرد ناشناس به حرف می آید _سلام با شنیدن صدای شهروز سریع روی تخت مینشینم . باورم نمیشود او به من زنگ زده باشد . بعد از مدتی وقتی پاسخی از جانب من دریافت نمیکند با کنایه میگوید _جواب سلام واجبه آرام زمزمه میکنم +سلام سریع میپرسم +شماره ی منو از کجا آوردین ؟ +برداشتن شمارت از گوشیه شهریار کار خیلی سختی نیست +برای چی بهم زنگ زدین ؟ _میخوام فردا ببینمت در مهمانی ها تا میتوانم از او فرار میکنم حالا قرار ملاقات بگذارم ؟جدی میگویم +من نمیتونم بیام _کارم خیلی مهمه وگرنه اصلا بهت زنگ هم نمیزدم . نمیتونم پشت تلفن بهت بگم حتما باید ببینمت .هرجایی هم که خودت پیشنهاد بدی میریم نفسم را با شدن فوت میکنم و عصبی میگویم +یه بار گفتم ..... میان حرفم میپرد و با تمسخر میگوید _نترس نمیخورمت فقط میخوام یه ساعت ببینمت و باهات حرف بزنم . به کسی نگو میخوای بیای پیش من ادرس رو هم به همین شماره پیامک کن قبل از اینکه بتوانم چیز دیگری بگویم تلفن را قطع میکند . به صفحه ی خاموش موبایل خیره میشوم . با این کار من را در عمل انجام شده قرار داده .بین رفتن و نرفتن مانده ام . حتما کار مهمی دارد که با آن همه غرورش زنگ زده و خواسته من را ببیند.از طرفی دلم میخواهد بگویم نه اما از طرفی دیگر حس کنجکاوی ام قِلقِلکم میدهد . بعد از چند دقیقه فکر کردن و خود درگیری بلاخره موبایل را روشن میکنم و آدرس کافی شاپی که همیشه با هستی میروم را برایش پیامک میکنم . فکر نمیکنم بخواهد کار خطرناکی انجام بدهد و من را اذیت کند ؛ هر چه باشد همخونم است . صدای پیامک بلند میشود . پیام از طرف شهروز است (ساعت ۹ صبح منتظرم) . . چشم هایم را میمالم و به صندلی ماشین تکیه میدهم . دیشب بخاطر فکر کردن زیاد تا ناز صبح بیخوابی کشیدم . مدام با خودم میگفتن نکند کار اشتباهی میکنم ؟ اصلا با نامحرم بیرون رفتن کار درستی هست ؟ اگر کسی من را با شهروز ببیند چه کار باید بکنم ؟ چند باری هم موبایل را برداشتم و برای شهروز نوشتم که نمی خواهم بیایم اما هر بار هنگام ارسال پشیمان شدم و پیام را پاک کردم . در آخر تصمیم گرفتم بیایم و حرف های شهروز را بشنوم چون ممکن بود بخاطر نیامدنم بعدا من را اذیت کند . به کافی شاپ نزدیک میشویم و استرس به جانم می افتد .دست میبرم به گردنبند چهار قلی که به گرنم انداختم و آن را در مشتم می فشارم . این گردنبند را از خانم جان هدیه گرفتم .درست ۲ ماه قبل از فوتش برای روز تولدم این گردنبند نقره را به من هدیه داد و گفت جز با ارزش ترین دارایی هایش است . گفت ۲۰ سال موقع نماز به گردنش انداخته ؛ چون آن را از کربلا گرفته بود و معتقد بود خیلی خاص است .به ضریح امام حسین (علیه السلام)و حضرت ابوالفضل(علیه السلام) متبرک شده بود . شاید ارزش مادی نداشته باشد ولی ارزش معنوی زیادی دارد .من هم هر وقت دل آشوب میشوم ، به گردنم می اندازد . با توقف ماشین به خودم می آیم .راننده رو به من میگوید _بفرمایید خانم رسیدیم . «به سینه میزندم سر ، دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوای ، کرشمه های صدایت» حسین منزوی «همچو نی مینالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دل» رهی معیری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۷۳ و ۷۴ _۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد انتظ
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۵ و ۷۶ _بفرمایید خانم رسیدیم از ماشین پیاده میشوم و بعد از حساب کردن کرایه به سمت کافی شاپ میروم. درست ۵ روز پیش با هستی به این کافی شاپ آمده بودم . با قدم هایی آهسته وارد کافی شاپ میشوم . چشم میگردانم اما شهروز را نمی یابم .کسی دست بلند میکند و تکان میدهد ؛ وقتی دقیق نگاه میکنم میبینم شهروز است . با تعجب ابرو بالا می اندازم و با قدم هایی بلند به سمتش حرکت میکنم .تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی همراه با شلوار راسته تنگ به مشکی به تن دارد . کلاه شاپو ای همرنگ لباس هایش روی سرش خودنمایی میکند . از شهروزی که همیشه تیپ های مجلسی میزند پوشیدن همچین لباس هایی بعید است ! وقتی به شهروز میرسم طوری رفتار میکنم که متوجه تعجبم نشود . سر به زیر سلام میکنم و شهروز در جوابم فقط سر تکان میدهد . صندلی ای بیرون میکشد و لبخند مسخره ای گوشه ی لبش جا میدهد _بفرمایید حاج خانوم ! سعی میکنم عکس العملی نشان ندهم .از عمد صندلی دیگری بیرون میکشم و بدون توجه به شهروز روی آن مینشینم .‌شهروز بی تفاوت شانه بالا می اندازد و روی صندلی ای که بیرون کشیده مینشیند . جدی نگاهش میکنم +سریع کارِتونو بگید باید برم . سر تکان میدهد و پوزخند میزند _عجله نکن به وقتش میگم . منو را برمیدارد و نگاه گذرایی به آن می اندازد بعد به سمت پیشخدمت دست تکان میدهد تا بیاید و سفارش ما را بگیرد . مرد پیشخدمت سریع به سمت ما می آید _سلام ، خیلی خوش اومدین ! چی میل دارین ؟ شهروز نگاهی به پیشخدمت می اندازد _یه اسپرسو پیشخدمت رو به من میگوید _و شما ؟ +ممنون چیزی نمیخورم شهروز با تمسخر میگوید _نترس پولشو من حساب میکنم هر چی میخوای سفارش بده چشم غره ای حواله اش میکنم و سکوت میکنم . مرد پیشخدمت که متوجه میشود نظرم تغییری نکرده از ما دور میشود . شهروز سر بلند میکند و با نگاهش اجزای صورتم را میکاود . به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .یک تای ابرویش را بالا میده و دستش را به سمت صورتم دراز میکند . سرم را سریع عقب میکشم و زیر لب میغرم +دست تو بکش😡 دستش را پایین می آورد _میبینم که خوب ادبت کردن😏 با تعجب میپرسم +متوجه منظورتون نمیشم ؟! بی توجه به حرفم ادامه میدهد _فکر نمیکردم نازنین انقدر حرف گوش کن باشه تعجبم بیشتر میشود +یعنی چی ؟ خیلی رک میگوید _یعنی کار من بوده . با شنیدن این جمله انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند . بعد از چند لحظه به خودم می آیم .از شدت خشم دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . با صدایی که سعی دارم بلند نشود میگویم +خیلی بی غیرتی . وقتی میخواستم بیام اینجا با خودم گفتم چون هم خونمی بهم آسیب نمیرسونی ولی تو انقدر پست فطرتی که میخواستی منو بکشی با آرامش به صندلی تکیه میدهد _من نمیخواستم بکشمت +اما اگه شهریار نیومده معلوم نبود اونجا چه بلایی سرم میومد _نازنین از اونجا نرفته بود نزدیک ساختمون منتظر بود که اگه تا ۱ ساعا کسی نیومد دنبالت ببرتت با خشم نگاهش میکنم +برای چی این کارو کردی ؟؟؟؟؟ _میخواستم زهرِچشم ازت بگیرم ؛ در ضمن وقتی زدی تو گوشم بهت گفتم تلافیشو سرت در میارم . یا وقتی از تپه افتادی هر چه از دهنت در اومد بارم کردی بهت گفتم تقاصشو میگیرم . دهان باز میکنم که چیزی بگویم اما شهروز پیش دستی میکند _چیزی نگو . بزار تمام حرفامو بزنم بعد هرچی میخای بگو . به سختی خودم را کنترل میکنم و به سکوتم ادامه میدهم. بعد از کمی مکث میگوید _تمام این کارها فقط یه دلیل داشت نگاهش را به چشم هایم میدوزد و لبخند مرموزی میزند _این کارا رو کردم چون دوست دارم . برای چند لحظه مغزم قفل میکند . احساس میکنم اشتباه شنیدم بخاطر همین با بهت میگویم +چی ؟؟؟؟ لبش را با زبان تر میکند _گفتم عاشقتم «نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگ غروب دل من تنگ توشد ، کاش که پیدا بشوی» 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۷۵ و ۷۶ _بفرمایید خانم رسیدیم از ماشین پ
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۷ و ۷۸ سعی میکنم خودم را آرام نشان بدهم و تعجبم را به روی خودم نیاورم .معلوم نیست دوباره چه ای برایم کشیده که این اراجیف را سرهم میکند .از همان پوزخند های خودش تحویلش میدهم +جای اشتباهی اومدین عکس العملی نشان نمیدهد . معلوم است که خودش را برای بدترین جواب ها از طرف من آماده کرده است . با آرامش میگوید _جدی گفتم سر تکان میدهم و با تمسخر میگویم +منم جدی گفتم ، من مثل دخترایی نیستم که دور و برت هستن کمی به سمت میز خم میشود _درست خانوادم حساس و اهل گیر دادن نیستن ولی هیچوقت به من و شهریار اجازه ندادن سراغ دختر و دود و دم و مواد الکلی بریم . با اطمینان میگویم +اگه خانوادت اجازه هم میدادن شهریار دور و بر این کارها نمیرفت ابرو بالا می اندازد و پوزخند میزند _چرا همچین فکری میکنی ؟ شانه بالا می اندازم +بلاخره شهریار شیر پاک خورده بعد از چند لحظه از حرفی که زدم به شدت پشیمان میشوم . دعوا بین من و شهروز است نباید پای خانواده اش را وسط میکشیدم .سکوت بدی حکم فرما شده است . با اینکه برایم سخت است میگویم +ببخشید ؛ نباید پای خانوادت رو وسط میکشیدم چیزی جز سکوت عایدم نمیشود . تازه متوجه زنجیر نقره ای رنگ دور گردنش میشوم ؛ به احتمال زیاد باید از جنس طلا باشد .سری به نشانه ی تاسف برایش تکان میدهم و بعد نگاهم را به میز میدوزم . بعد از مدتی شهروز سکوت را میشکند . _حتما باید مثل سجاد امل ریش بلند کنم ، تسبیح دستم بگیرم ، یقمو تا خر خره ببندم و ریا کنم که ...... با خشم میان حرفش میپرم +مراقب حرف زدنتون باشین با قهقهه ی بلندی که میزنند همه به سمت ما بر میگردند . این کارش درست مثل نازنین است . چقدر از این حرکت بدم می آید _میبینم که روش تعصب داری خودم هم از تعصب بیش از حدی که نشان دادم ناراحت میشوم اما چیزی نمیگویم .با آمدن مرد پیشخدمت هر دو به اجبار سکوت میکنیم . مرد قهوه ی شهروز را روبه رویش قرار میدهد و به سرعت از ما دور میشود . بعد از رفتن پیشخدمت شهروز میگوید _خب نگفتی نظرت راجب عشقم بهت چیه ؟ +واقعا اسمشو گذاشتی عشق ؟؟؟عشق مقدسه ، به هر حسی نمیشه گفت عشق .آدم عاشق هر روز یه بلایی سر کسی که ادعا میکنه دوستش داره نمیاره ، هر دفعه با نیش و کنایه ها و پوزخند های مسخرش اون رو اذیت نمیکنه . لبخند مسخره ای میزند _چته بابا پاچه میگیری از این همه وقاحتش تعجب میکنم .بخاطر خشم زیاد فکم منقبض شده است . با سختی از بین دندان های قفل شده ام میگویم +یه بار بهتون گفتم دوباره ام میگم ، مراقب حرف زدنتون باش با کنایه میگوید _اگه نباشم میخوای چیکار کنی ؟ سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم +هرچی که شنیدم رو به شهریار میگم ؛ میدونی که شهریار خیلی پیگیره ببینه کار کی بوده پوزخند میزند _تو همچین کاری نمیکنی ! یعنی نمیتونی بکنی چون یه طرف قضیه هم خودتی . شهریار منو خوب میشناسه میدونه بدون دلیل کاری رو انجام نمیدم ، اونوقت مجبورت میکنه براش توضیح بدی که باهام چیکار کردی ؛ تو هم قطعا دوست نداری شهریار بفهمه که زدی تو گوشم یا بهم توهین کردی دندان هایم را روی هم میسابم +من در مقابل بی احترامی های خودت زدم تو گوشت در ضمن بهت توهین نکردم فقط از اتفاقات بدتر جلوگیری کردم چون میدونم هدفت از کمک به من وقتی افتادم چی بود میخواهد چیزی بگوید اما انگار پشیمان میشود .لبخند شیطانی گوشه ی لبش جا میدهد _این حرف هارو ول کن بگو کی بیام خواستگاری ؟ نفسم را با شدت فوت میکنم +لطفا دیگه این بحثو پیش نکشید ، خودتونم خوب میدونید این بحث به نتیجه نمیرسه!!!!! «گویند بهشت است همان راحت جاوید جایی که به داغی نتپد دل چه مقام است» «میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود میسوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود» فریدون مشیری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۷۷ و ۷۸ سعی میکنم خودم را آرام نشان بدهم و
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۷۹ و ۸۰ در دل به حرف هایش میخندم .خدا میداند چقدر تا بحال از او ترسیده ام اما اگر به همچین آدم هایی نقطه ضعف نشان بدهی نابودت میکنند ، اگر بفهمند از آنها میترسی دیگر نباید امید به پیروزی بر آنها داشته باشی . نفس عمیقی میکشم و با آرامش میگویم +ولی گفتین این کارها رو کردین چون دوستم دارین ؟! سر تکان میدهد _بخاطر همین جسارتت دوست دارم . تو تنها کسی بودی که انقدر با من شاخ تو شاخ شدی بخاطر همین ازت خوشم اومد زبانش یک چیز میگوید اما چشم هایش چیز دیگری میگوید ‌.چشم هایش صداقت را نشان نمیدهند .سعی میکنم بحث را منحرف کنم +سکوت در برابر ناحقی و ظلم اشتباهه خنده ای از روی تمسخر میکند _یه جوری میگی ناحقی و ظلم انگار داری از شمر و معاویه حرف میزنی دلم میخواهد بگویم دست کمی از شمر و معاویه نداری اما در دل به شیطان لعنت میفرستم و سکوت میکنم . . . نگاهم را به در میدوزم و منتظر برای آمدن شهریار می‌ایستم . چقدر دلتنگش هستم . هرچقدر که از شهروز متنفرم به همان اندازه شهریار را دوست دارم؛ هرچقدر شهروز پر از کینه و بدی و نفرت است بجایش شهریار سرشار از خوبی و عشق و محبت است . گاهی اوقات فکر میکنم شهریار بعد از تولد در بیمارستان با کودک دیگری عوض شده اما شباهت زیادش به عمو محمود نشان میدهد که متعلق به همین خانواده است . با ورود شهریار لبخند ملیحی میزنم +سلام شهریار متقابلا لبخند میزند _به به سلام ببین کی اومده استقبالم درست مثل کودکی ۳ ساله شده ام که بعد از مدت ها عروسک مورد علاقه اش را بدست آورده .بی توجه به حرفش با غرور میگویم +دیدی بلاخره مال ما شدی ؟ بعد هر دو میخندیم . ۲ روز پیش پدر بهاره سکته کرد و به همین دلیل خانواده عمو محسن امروز به ایتالیا رفتند تا قبل از اینکه اتفاقی برای پدر بهاره بیافتد اورا ببینند . شهریار که تمایلی به رفتن نداشت به قرار شد بماند و به اصرار ما قبول کرد که این یک هفته را در خانه ی ما بماند . پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند . مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود .هنوز هم بعد از ۲ ماه مادرم با روسری جلوی شهریار میاید، من هم اول ها مثل مادرم بودم اما بعد از مدتی به اصرار سوگل قبول کردم روسری را از سرم بردارم اما هنوز هم وقتی شهریار هست لباس های بلند و پوشیده به تن میکنم . کوله پشتی بزرگ و مشکی رنگش را از دستش میگیرم +تا تو با مامان بابا سلام احوال پرسی میکنی اینو برات میذارم تو اتاق _نمیخواد خودم میبرم سنگینه لبخند ملیحی میزنم +نه بابا تهش ۴ تا دونه لباس گذاشتی توش دیگه و بعد با شادی به سمت در ورودی حرکت میکنم . سریع به اتاق مهمان میروم و کوله را کنار تخت میگذارم . دیروز اتاق مهمان را برای شهریار آماده کردم؛ این اتاق مخصوص مهمان هاییست که شب را در خانه ی ما میخوابند . رو به روی در تخت شیری رنگی و در سمت چپ کمد به چشم میخورد . در سمت راست هم میز و پاتختی همرنگ با تخت وسایل اتاق را تکمیل میکند . با لبخند از اتاق خارج میشوم تا برای شهریار شربت آماده کنم . . . . از اتاقم خارج میشوم و با استرس به سمت اتاق شهریار میروم ؛ آهسته در میزنم اما پاسخی نمیگیرم . دوباره و سه باره این کار را تکرار میکنم اما باز هم جوابی دریافت نمیکنم . ممکن است خواب باشد !دستگیره ی در را به آرامی میفشارم و وارد اتاق میشوم . چیزی که میبینم را باور نمیکنم . با تعجب به شهریار خیره میشوم . شهریار رو به روی جانماز کوچک طوسی رنگی ایستاده و مشغول نماز خواندن است .چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم که درست میبینم . سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا مبادا زیر نگاه سنگینم خجالت زده شود .نمیدانم خوشحال باشم یا متعجب . دیدن این صحنه برایم آرزو بود ، دلم میخواهد از خوشحالی گریه کنم با صدای شهریار به خودم می آیم _نورا ؟ خوبی ؟ دوباره نگاهش میکنم ، سعی میکنم تعجبم را بروز ندهم .همانطور که به سمت تخت میروم با مهربانی میگویم +قبول باشه لبخند شیرینی میزند _قبول حق . کاری داشتی ؟ با حرف شهریار تازه به یاد می آورم که برای چه به اتاقش آماده بودم اما بهتر است فعلا راجب چیز دیگری حرف بزنیم .وقتی سکوتم را میبیند میپرسد _خیلی تعجب کردی ؟ لبخند میزنم و سعی میکنم عادی برخورد کنم +از چی تعجب کردم ؟ نگاهش را از من میدزدد _خودت میدونی دارم راجب چی حرف میزنم . «دلا خوبان دل خونین پسندند دلا خون شو که خوبان این پسندند» باباطاهر 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛