eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۸۳ و ۸۴ +ازت خواهش کردم شهریار اخمش غلیظ
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۵ و ۸۶ +من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم . با خشم نگاهم میکند _چی میخوای بدونی ؟ +میخوام راجب شهروز بدونم باشک نگاهم میکند، انگار دو دل است. نگاهی به سر و ته کوچه می اندازد و بعد با اکراه از جلوی در کنار میرود _بیا تو با قدم هایی آهسته وارد حیاط کوچکشان میشوم . همانطور که از ظاهر خانه هم پیدا بود، خانه‌ی خیلی قدیمی‌ای هست. دیوارهای آجری و سنگ فرش های کهنه فضا را دلگیر کرده است. درختی خشکیده کنار در و نیمکت چوبی رنگ و رو رفته ای رو به روی در قرار گرفته است . نازنین در را میبندد و به نیمکت اشاره میکند . _بشین تا من برم یه شربت بیارم +نمیخوام من که اینجا نیومدم مهمونی ، اومدم جواب سوالام رو بگیرم برم سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و باهم روی نیمکت مینشینیم .نازنین با مظلومیت نگاهم میکند. در چهره و رفتارش دیگر خبری از آن دختر مغرور و زورگو نیست . به سختی میگوید _هر سوالی داری بپرس تا جایی که بتونم جواب میدم فقط یه شرط داره +چه شرطی ؟ از روی نیمکت بلند میشود و داخل خانه میرود ، بعد از چند لحظه با قران جیبی کوچکی برمیگردد . قران را روبه رویم قرار میدهد _من اهل نماز و روز نیستم ولی به خدا و قران و اینطور چیزها اعتقاد دارم . ازت میخوام بزنی روی این قران که از حرفام سوءاستفاده نکنی و اون هارو به هیچکس ، تاکید میکنم به هیچکس نگی . مطمئنم تو اعتقاداتت از من قوی تره ، من بهت بد کردم از کارم پشیمونم ولی تو به من بد نکن . شنیدن این حرف ها از نازنین برایم جالب است . لبخند کوچکی میزنم و دستم را آرام روی قران میزنم +به همین قران قسم میخورم که نه از حرفات سو استفاده میکنم و نه به کسی میگم ولی از تو هم میخوام که حقیقت رو به من بگی . اگه واقعا اونطور بوده باشه که فکر میکنم خانوادمم از پیگیری شکایت منصرف میکنم . سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند . سراغ سوال هایم میروم +نازنین شهروز بهت چی داد که حاضر شدی همچین کاری بکنی ؟ اصلا تو شهروز و از کجا میشناسی ؟ نفس عمیقی میکشد _یه روز داشتم از آموزشگاه هنر برمیگشتم ، دیدم نزدیک آموزشگاه یه آقایی به ماشینش تکیه داده تا من از آموزشگاه اومدم بیرون به من خیره شد و تا وقتی که سوار تاکسی بشم همینجور به من نگاه میکرد.اولش توجه نکردم اما این وضعیت تا یک هفته ادامه داشت .به سر و وضعش نمیخورد اَلاف باشه . تا اینکه یه روز اومد پیشم و گفت اسمش شهروز و چند وقت پیش منو به طور اتفاقی دیده . گفت از من خوشش اومده و چند وقت صبر کرده تا از احساساتش مطمئن بشه . اصرار داشت که آدرس و شماره خونمون رو بدم تا با خانوادش بیاد خواستگاری .همونطور که داری میبینی ما وضع مال خوبی نداریم ، منم وقتی ماشین شهروز رو دیدم فهمیدم خیلی پولدارن بخاطر همین خجالت میکشیدم آدرس خونمون رو بدم . چند بار دیگه هم اومد جلوی در آموزشگاه و ازم خواست آدرس رو بدم ولی قبول نکردم تا اینکه یه روز ازم خواست یه مدت با هم دوست باشیم اگه من ازش خوشم نبومد شهروز میره و دیگه هم نمیاد . با حرف های نازنین به فکر فرو میروم . معلوم است آزار و اذیت من برای شهروز خیلی مهم است!!! که این طور غرور کاذبش را زیر پا گذاشته و این همه به نازنین خواهش و تمنا کرده و حتی درخواست دوستی داده است . دوباره به حرف های نازنین گوش میسپارم _اولش قبول نکردم ولی بعدا که یکم فکر کردم دیدم پیشنهاد بدی هم نیست یه دوستی ساده برای اینکه باهم بیشتر آشنا بشیم،به شهروز هم نمیخورد پسر بدی باشه. تویه مدتی که باهم بودیم هیچی برام کم نزاشت، همش منو میبرد میگردوند، برام خرید میکرد، اون لباس هایی که همیشه آموزشگاه میپوشیدم رو یادته ؟ همشو شهروز برام خریده بود وگرنه ما وضع مالیمون خوب نیست. شهروز اصلانمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره، هرچی میگفتم برام میخرید، هر کاری میگفتم برام میکرد.بعد یه مدت بالاخره فهمید ما اوضاع مالیمون بده ولی هیچی بهم نگفت و اصلا تحقیرم نکرد میگفت همه ی کم و کسری های این همه سال رو برات جبران میکنم.من خیلی بهش وابسته شده بودم اونم میگفت عاشقمه، حتی منو یه بار برد تو جمه دوستاش و به عنوان نامزدش معرفی کرد . کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است .😭😞 «چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست» سعدی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۸۵ و ۸۶ +من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۷ و ۸۸ برای اینکه اذیت نشود میگویم +میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا حالت بهتر بشه؟ سری به نشانه تایید تکان میدهد. این چند دقیقه برای من هم زمان خوبیست، باور حرف های نازنین برایم سخت است.شهروز گفته بود خانواده اش اجازه نمیدهند با دختری دوست بشود، علاوه‌براین شهروز آدمی نیست که بخواهد به کسی انقدر محبت کند. نازنین میخواهد ادامه بدهد اما من پیش دستی میکنم +نازنین تو واقعا داری حقیقتو میگی؟ _چرا باید دروغ بگم؟ سکوت میکنم. نازنین بعد از کمی فکرکردن بلندمیشود و رو به من میگوید _یه لحظه صبر کن الان میام داخل خانه میرود و کمی بعد با موبایلش بر میگردد.کمی در موبایلش جست و جو میکند و بعد صفحه را نشانم میدهد. ابرو بالا می‌اندازم و با تعجب عکس را میکاوم.عکس نازنین و شهروز است که در ماشین نشسته اند و شهروز با لبخند پهنی دست گل کوچک و صورتی رنگی را به طرف نازنین گرفته است.پس شهروز علاوه بر مغرو و حیله گر بودن بازیگر خوبی هم هست.نازنین عکس ها را یکی پس از دیگری نشانم میدهد،عکسها حرفهای نازنین را به خوبی ثابت میکنند.برای اینکه مطمئن تر شوم میگویم +شهروز بهت نگفت که خانوادش از این ماجرا خبر دارن یا نه ؟ همانطور که مینشیند بااطمینان پاسخ میدهد _گفت خانوادش خبر ندارن و با این طور روابط مخالفن بخاطر همین منتظر تا هر وقت بهش اجازه دادم با خانوادش بیاد خواستگاری +خب حالا بقیه چیزی که داشتی تعریف میکردی رو بگو _بعد از یه مدت اصرار کردن بالاخره قبول کردم که بیادخواستگاریم میان حرفش میپرم +چرا تا قبلش اجازه نمیدادی؟اولش گفتی بخاطر وضع مالیت ولی میگی شهروز بعد از دوستیتون از اوضاع مالیت با خبر شد _از مخالف خانواده شهروز میترسیدم سر تکان میدهم +خب ادامه بده _شهروز به من توضیح داد که خانوادش درک بالایی دارن و با این موضوع مشکلی ندارن.انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم.چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد.وقتی ازش پرسیدم چرا انقدر عصبیه گفت:من با خانوادم صحبت کردم برای خواستگاری اونها مشکلی ندارن ولی یه مشکل دیگه هست.مشکلم دختر عمومه.من یه دختر عمو دارم که خیلی منو اذیت میکنه،میگه باید با من ازدواج کنی ولی من ازش بدم میاد، یه دختر خشک مقدس و بداخلاقه،حالا هم نمیدونم چطوری فهمیده من میخوام ازدواج کنم ولی گیر داده به من میگه یا با من ازدواج میکنی یا یه بلایی سر تو میاره. دختره‌ی پول پرست فقط منو بخاطره پولم میخواد. به یه ذره دو ذره هم راضی نیست همه ی پولمو میخواد . با تعجب ابرو بالا می‌اندازم،بدون شک منظور شهروز من بوده‌ام. پوزخند صداداری میزنم. چه تهمت هایی که به من نزده است!!! واقعا تصورش هم خنده دار است که من بخاطر پول شهروز برای ازدواج با او اصرار کنم و اورا برای اینکه با من ازدواج کند تهدید کنم . زیر لب طوری که نازنین بشنود میگویم +یه حق چیز های ندیده و نشنیده نازنین که خود به دروغ بودن حرف های شهروز واقف است نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد _من از حرف های شهروز ترسیدم.اون موقع چون شناختی از تو نداشتم حرفهای شهروز رو باورکردم و خیلی ترسیدم،جدا شدن از شهروز برام مثل یه کابوس بود . ازش پرسیدم باید چیکار کنم؟ گفت:دختر عموی من میخواد بیاد آموزشگاه هنری که تو قبلا توش کلاس میرفتی، رشته ای که ثبت نام کرده تو هم ثبت نام کن تا بعدا بهت بگم چیکار کنی . آب دهانم را با شدت قورت میدهم. احساس میکنم دنیا دور سرم‌میچرخد.چنین چیزی غیر قابل باور است !یعنی شهروز قبل از شروع رابطه ی مجدد با خانواده ما تصمیم گرفته بود من را اذیت کند ؟ بدون شک برای آزار و اذیت های ساده خودش را انقدر به زحمت نینداخته است، حتما هدف بزرگتری دارد.خدا میداند که از کجا فهمیده من در آموزشگاه ثبت نام کردم. شاید شخص دیگری جز شهروز هم پشت این ماجرا هست.سر تکان میدهم و خودم را به سختی از سوال های بی جواب و افکار بهم ریخته ام بیرون میکشم. نازنین که حال خراب من را میبیند با ترس میگوید _حالت خوبه؟ چرا یه هو رنگت پرید؟ میخوای برم برات.... بی توجه به حرف هایش میگویم +نازنین شهروز خیلی خطرناکه،همونطور که خودت فهمیدی بهت دروغ گفته اما موضوع اصلی اینه که خانواده من نزدیک ۹ سال با خانواده شهروز قطع رابطه کرده بودن.‌روز اول کلاس آبرنگ فقط چند روز از اولین دیدار من و شهروز بعد از ۹ سال گذشته بود. نازنین بیشتر از من تعجب میکند.کمی خودش را روی نیمکت جا به جا میکند _شهروز اصلا به من اینو نگفته بود که با شما قبلا قطع رابطه کرده بودن!! 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۸۷ و ۸۸ برای اینکه اذیت نشود میگویم +میخو
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۹ و ۹۰ نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم +ادامه بده نازنین با دو دلی میگوید _میخوای.... با اطمینان میگویم +نازنین گفتم ادامه بده من حالم خوبه بی‌میل، ادامه میدهد _یه مدت که از آشناییم با تو گذشت شهروز گفت حالا وقتشه که تو رو بترسونم تا دیگه دور و بر شهروز پیدات نشه. شهروز فکری که تو سرش داشت رو بهم گفت من اولش اصلا حاضر نبودم این کار رو انجام بدم ولی شهروز بهم گفت اگه این کار رو انجام ندم برای همیشه باید باهم خداحافظی کنیم. بهش گفتم اگه این کارو بکنم ممکنه پلیس گیرم بندازه ، بهم گفت وقتی کارم تموم شد با یه پرواز میریم خارج تا بعدا برای ازدواج توی خارج اقدام کنیم. اون خانمی که اول اومد دم در مادربزرگم بود، شهروز بهم گفت برای مادرم بزرگمم یه پرستار و یه خونه میخره تا راحت زندگی کنه . نگاه پرسشگرم را به چشم هایش میدوزم +میتونم بپرسم چرا با مادربزرگت زندگی میکنی ؟ البته اگه دوست نداری جواب نده . لبخند محزونی میزند و به دست هایش خیره میشود _وقتی ۵ سالم بود تو یه تصادف خیلی ناجور کردیم، پدرم در جا فوت کرد مادرمم بعد چند روز توی بیمارستان فوت کرد. منم ۲ ماه تو بیمارستان بستری بودم بعد مرخص شدم . سر به زیر می اندازم +خدا رحمتشون کنه، ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم _مهم نیست.....بعد از یه مدت کلنجار رفتن با خودم بالاخره قبول کردم.راستش اولش فکر نمیکردم نقشه شهروز بگیره، آخه چرا باید تو وقتی از من هیچ شناختی نداری بهم کمک کنی ؟ ولی شهروز گفت تو آدم ساده ای هستی و حتما برای کمک میای، یه جورایی شهروز از حس انسان دوستی تو سوءاستفاده کرد . نازنین با خجالت سرش را پایین می اندازد و با صدایی لرزان میگوید _نورا من بابت اون اتفاق واقعا متاسفم، خیلی پشیمونم، یه جورایی شهروز مجبورم کرد. همونطور که خودت داری میبینی من اصلا آدم ترسناک و خودخواهی نیستم ولی اون روز نقش بازی کردم تا تو رو بترسونم . جدی و محکم میگویم +فعلا بقیه ی ماجرا رو تعریف کن بعدش راجب این موضوع هم صحبت میکنیم سر تکان میدهد و بحث را از سر میگیرد _همه چیز طبق خواسته ی شهروز پیش رفت و در آخر وقتی از ساختمون اومدم بیرون شهروز بهم گفت یک ساعتی منتظر بمونم اگه کسی نیومد دنبال تو شهروز، شهریار میفرسته برای کمک _تو شهریار میشناسی؟ یعنی نسبتش رو با من و شهروز میدونی؟ لبخند عجیبی میزند _آره، من بیشتر از اونی که فکر کنی راجب شهروز و اقوامش میدونم با کمی مکث میگوید _داشتم میگفتم، وقتی کاری که شهروز خواست رو انجام دادم روز بعدش رفتم پیش شهروز؛ وقتی ازش پرسیدم بلیطای هواپیما کجاست برگشت خیلی ترسناک نگاهم. یه پوزخند زد و گفت :نازنین من نه عاشقتم، نه ازت خوشم میاد،یادته بهم گفتی نورا چقدر سادست ؟ تو از نورا هم ساده تری.دیدی چه راحت فریبت دادم ؟ با صدایی که از شدت بغض میلرزد ادامه میدهد _خیلی راحت شهروز بهم گفت:من فقط از تو بعنوان یه استفاده کردم تا نورا رو کنم فکر کردی .......😭 بغضش میترکد و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. آزادانه اشک هایش روی گونه هایش سر میخورند.باورم نمیشود این همان نازنینی هست که فکر میکردم قلبی از سنگ دارد.دلم به حالش میسوزد، او فقط خواسته های شهروز شده است درست همانطور که فکر میکردم. البته خودش هم بی تاثیر نبوده است.کم کم صدای هق هقش بلند میشود.دستی به کمرش میکشم.بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر میخورد.چه راحت شهروز برای رسیدن به خواسته هایش احساسات یک دختر را نابود کرد . آرام نازنین را در آغوش میکشم و با ملایمت میگویم +میخوای دیگه ادامه ندی؟ با صدای گرفته ای میگوید _نه بزار بگم ؛ بزار بگم تا خالی بشم ؛ بزار بگم تا شهروز تو رو هم مثل من نابود نکنه. بزار بگم تا بدی هایی که در حقت کردم جبران بشه و دوباره صدای گریه هایش در حیاط کوچکشان میپیچد.بعد از چند دقیقه بلاخره آرام میگیرد و بعد از شستن صورتش به تعریف ادامه ماجرا میپردازد _شهروز منو نابود کرد.اون روز منو به خاطر وضعیت مالیم کرد و گفت همه ی وعده وعیداش الکی بوده. بهم گفت اگه چیزی برای تو تعریف کنم یا اگه گیر پلیس بیوفتم اسمی از شهروز ببرم بلایی بدتر از اون بلایی که سر تو آورد سرم میاره. منم از شهروز قبول کردم و برای اینکه گیر پلیس نیوفتم خونمون رو عوض کردم.میدونی نورا بعد از شهروز من داغون شدم . +چرا قبول کردی اینا رو برای من تعریف کنی؟اگه شهروز بفهمه میخوای چیکار کنی؟ _بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم.اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه،درضمن تو به شهروز نمیگی.اگرم بگی ...اگرم بگی ... 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۸۹ و ۹۰ نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آرامشم
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۹۱ و ۹۲ _بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم . اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه، در ضمن تو به شهروز نمیگی.اگرم بگی ...اگرم بگی ...... با کلافگی میگوید _نمیدونم ولی امیدوارم نگی نازنین با چیزی که فکر میکردم خیلی متفاوت است . خیلی مظلوم و مهربان است درست برعکس آخرین بار که دیدمش ، الحق که او هم بازیگر خوبیست . با لحنی پر محبت همراه با لبخند میگویم +نازنین من تورو حلال کردم ولی ازت میخوام که دیگه هیچکس رو حتی اگه پای جون خودت و عزیزات در میان بود چه جسمی و چه روحی از عمد اذیت نکنی نازنین با تکان داون سر حرفم را تایید میکند و با لبخندی متقابل از من تشکر میکند . . . روی تخت مینشینم و نگاهی به ساعت دیواری اتاقم می اندازم . عقربه ها ۱ و ۳۰ دقیقه نیمه شب را نشان میدهند .طبق قول و قرارمان تا آخر فردا باید چیزهایی که از نازنین دستگیرم شده را برای شهریار تعریف کنم . مصمم از روی تخت بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.پشت در اتاق شهریار می‌ایستم و با کشیدن نفس عمیقی خودم را به آرامش دعوت میکنم . آرام تقه ای به در میزنم . با گفتن (بفرماییدی) از سوی شهریار در را باز کنم و در چهار چوب در می ایستم . با دیدن شهریار که رو به روی سجاده ایستاده بی اختیار لبخند میزنم .لبخندم را عمیق تر میکنم و با لحنی که در آن شیطنت موج میزند میگویم +پس میخواستی نماز شب بخونی لبخند میزند و به شوخی پیگوید _تُف به ریا و بعد هر دو میخندیم . سر کج میکنم +من که هر وقت میام تو داری نماز میخونی یه جوری پیش برو ماهم بهت برسیم _۲ تا نماز دست و پا شکسته که حسرت خوردن نداره اخم تصنعی میکنم +بحث من حسادت نیست ، بحث من اینه که بهت نگفتم نباید تک خوری کنی ؟ تنها تنها نماز شب میخونی ؟ نمیخوای یه مسلمون دیگرو هم شریک کنی ؟ بلند میخندد _تو اول بزار ببینم بلدم بخونم ، هر وقت درست و حسابی یاد گرفتم تو رو هم خبر میکنم .حالا برای چی اومده بودی ؟ لبخند پهنی میزنم +میرم بعدا میام شاید قرار شد یه چیزی بهت الهام بشه من مزاحم بودم . بعد چشمکی حواله اش میکنم و سریع در را میبندم .شهریار با صدای بلندی که خنده در آن موج میزند طوری که من بشنوم میگوید _باشه خانوم خانوما نوبت منم میرسه آرام میخندم و به سمت اتاقم حرکت میکنم . . . فردای آن روز تا جایی که نازنین به من‌اجازه داده بود ماجرا را برای شهریار تعریف کردم ؛ البته با حذف شهروز و قرار دادن شخصیت خیالی به نام فرهاد به جای او . فرهادی که از ایران رفته و هیچکس از محل زندگی او خبر ندارد ! بهتر است کسی چیزی راجب کارهای شهروز نداند،حداقل فعلا! شهریار با کمی بدخلقی بلاخره از پیگیری ماجرای نازنین منصرف شد . من و شهریار بعد از ۲ روز حرف زدن با پدر و مادرم بلاخره آنها را هم منصرف کردیم. راضی کردن مادرم کار سختی نبود اما پدرم خیلی سخت حاضر شد کوتاه بیاید ، البته کوتاه آمدن همراه با دلخوری ای ظاهری . پدرم در آخر گفت که اگر دوباره فرهاد خیالی یا نازنین کاری بکنند به هیچ وجه حاضر نیست کوتاه بیاید . . . . دیروز عمو محسن و خانواده اش از خارج برگشتند و شهریار بعد از یک هفته از پیش ما رفت . آنقدر از رفتنش ناراحت و گرفته شدم که انگار دیگر قرار نیست اورا ببینم . با صدای سوگل نا خواسته از افکارم بیرون میایم _با تو ام نورا ! نگاهش میکنم و بی حوصله میگویم +بله ؟ نفسش را با حرص بیرون میدهد _۲ ساعت دارم باهات حرف میزنم +ببخشید حواسم نبود دوباره بگو کنجکاو نگاهم میکند _میخوای برای تولد شهریار چیکار کنی ؟ چند وقت پیش بهم گفتی با مامانت صحبت کردی یه فکرایی تو سرت داری . یک تای ابرویم را بالا میدهم +تولد شهریار ؟ _آره دیگه دوهفته دیگه ۱۱ مهر سریع می ایستم و محکم روی پیشانی ام میکوبم +وای کلاً یادم رفته بود. از یه ماهه پیش داشتم براش برنامه ریزی میکردم ، کلی برنامه ریخته بودم ولی روزی که رفتم براش کادو بخرم....... تازه به یاد میاورم که نازنیم از ماجرای نازنین باخبر نیست سوگل پرسشگرانه نگاهم میکند _ خب چی شد ؟ لبم را با زبان تر میکنم +کادوی خوب پیدا نکردم، میخواستم ساعت بخرم اما مدلاشون خوشگل نبودن، دیگه از اون روز به بعد یادم رفت.عیب نداره یه هفته مونده به تولدش کار کم کم وسایلو آماده میکنم . کمی جا به جا میشود و نگاهش را از من میگیرد _ نمیشه +چرا نمیشه ؟ _۳ روز دیگه دانشگاه‌ها باز میشه ، باید قبل از دانشگاه کارها رو انجام بدی بی خیال روی تخت دراز میکشم +اولاش کلاسا تَقُ لَقِ _آره راس میگی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۹۱ و ۹۲ _بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبر
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۹۳ و ۹۴ _آره راس میگی با من و من میگوید _میشه ..... منم برای تولد شهریار کمکت کنم؟ لبخند شیرینی تحویلش میدهم +کی گفته نمیشه؟ لبخندی از سر شادی میزند _ممنونم . . . مجددا همه چیز را بررسی میکنم. وقتی خیالم از آماده بودن همه چیز راحت میشود رو به مادرم میگویم +من میرم لباسمو عوض کنم و بعد به سمت اتاقم میروم . نزدیک به یک هفته من و سوگل دنبال کارهای تولد شهریار بودیم تا و حالا به خواست مادرم چند روز زودتر از تاریخ تولد شهریار به بهانه ی دورهمی عموها و خانواده هایشان را دعوت کردیم تا شهریار را غاقلگیر کنیم . جز خانواده من و سوگل کس دیگری از این ماجرا باخبر نیست. به خواست سوگل کیکی ساده با طرح لوازم پزشکی بخاطر پرستار بودن شهریار سفارش دادیم و با سلیقه ی سوگل ساعت مچی زیبایی برای شهریار خریداری کردیم. بعد از تعوض لباس هایم از اتاق خارج میشوم . به محض رسیدن به حال صدای صدای زنگ آیفون بلند میشود.سریع چادرم را روی سرم می اندازم ؛ چادر ساده فیروزه رنگی با طرح گل های کاربنی . با دیدن خانواده عمو محمود در آیفون «بفرماییدی» میگویم و در را باز میکنم. همگی برای استقبال آنها جلوی در می‌ایستیم .با دیدن چهره ی اخموی پدرم کمی نزدیکش میشوم .مطمئنن بخاطر اینکه نگذاشتم ماجرای نازنین را پیگیری کند از دستم دلخور است .ناراحت بودن پدرم من را هم دلگیر میکند . لبخند تصنعی میزنم و با مهربانی میگویم +دلتون میاد از دست دختر گلتون ناراحت باشین ؟ یه دونه دختر که تو دنیا بیشتر ندارین از دست همون یه دونه هم ناراحتید ؟مگه شما همیشه نمیگفتید دوست ندارید دختر گلتون غصه بخوره ؟ زیرچشمی نگاهی به من می‌اندازد و اخمش را باز می‌کند. زیرلب «لا اله الا اللهی» میگوید و سکوت میکند.میدانستم نمیتواند از دست من ناراحت باشد ، فقط این کارها را میکند تا من سرکش و خودسر نشوم . با ورود مهمان ها لبخندم را پر رنگ تر میکنم .بعد از سلام و احوالپرسی با عمو محمود و خاله شیرین سربرمیگردانم تا به سوگل سلام کنم ؛ اما با دیدن سوگل متعجب و ذوق زده ابرو بالا می اندازم.برای اولین بار دارم سوگل را در چادر مشکی میبینم.سوگل از همان روزی که به سن تکلیف رسید محجبه شد اما چادر به سر نکرد .دختر لجباز و یه دنده ای نبود ونیست ، اگر اصرارش میکردند قبول میکرد چادر سر کند ولی میگفت چادر حرمت دارد و دلش نمیخواهد آن را به اجبار سر کند.میگفت خودش روزی به این نتیجه میرسد که چادر برترین پوشش است و به خواست و میل خودش چادری میشود. حالا آن روز رسیده. شادی و ذوق هم در چهره ی سوگل و هم در چهره ی خانواده عمو محمود به وضوح دیده میشود . سوگل با دیدن چهره ی متعجبم با غروری ساختگی میگوید _میدونم خیلی خانوم شدم نمیخواد بهم بگی و بعد ریز ریز میخندد . آرام میخندم و سوگل را محکم در آغوش میکشم . میان خنده هایم قطره اشکی بی اراده از گوشه ی چشمم سر میخورد . سوگل با خنده میگوید _انقدر فشارم نده من هنوز بلد نیستم چادرمو درست وحسابی جمع و جور کنم الان از سرم میوفته سوگل را از خودم جدا میکنم و با حالت قهر، به شوخی میگویم +بی ذوق، منو باش برای کی اشک شوق ریختم با صدای قربان صدقه های مادرم هر دو برمیگردیم . مادرم با شادی به سمت سوگل میاید و اورا با محبتی مادرانه در آغوش میفشارد _سلام سوگلم ؛ دورت بگردم خاله چقدر ماه شدی ، خوشگل بودی خوشگل تر شدی نگاهی به پدرم می‌اندازم.با دیدن سوگل گل از گلش میشکفد . بعد از تحویل گرفتن و تعریف های فراوان از سوگل ، بلاخره از در عبور میکند و نوبت به سجاد میرسد . نگاهی کلی به سر تا پایش می اندازم و بعد سرم را خم میکنم . بلوز سفید رنگی همراه با شلوار خاکستری رنگی به تن دارد.ته ریش هایش کمی پر تر از دفعه ی قبل شده است . جعبه ی شیرینی بزرگی که در دست دارد را به دست عمو محمود میدهد و رو به من بشاش و سر به زیر میگوید _سلام نورا خانم حال شما ؟ احساس عجیبی دارم ، حس کسی که آتش بزرگی در جانش افتاده و نمیشود آن را خاموش کرد ، حسی سرشار از شور و هیجان و گرما . حسی که به من میگوید دیگر سجاد برایت برادر نیست . نمیدانم این حس را دوست دارم با نه ولی تجربه عجیب و جدیدیست . احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خون در رگ هایم سریع تر به جریان بی افتند و قبلم بی تاب میشود . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۹۳ و ۹۴ _آره راس میگی با من و من میگوید
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۹۵ و ۹۶ احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خون در رگ هایم سریع تر به جریان بی افتند و قبلم بی تاب میشود .سرم را بیش از قبل خم میکنم و زیر چشمی نگاهش میکنم ؛ سعی میکنم ظاهرم راحفظ کنم +سلام ، الحمد لله شما خوبین ؟ سجاد نگاهش را از من میدزدد انگار او هم تمایلی به نگاه کردن من ندارد . این کارش حس عجیبی را به من منتقل میکند ، حسی گنگ . _خیلی ممنون شکر خدا +بفرمایید بشینید بی اختیار در فکر فرو میروم .چرا تابحال به نگاه های سجاد دقت نکرده بودم ؟ همیشه همینطور بود ؟ با همه ی نامحرم ها همینطور است ؟ یا فقط با من اینطور رفتار میکند ؟ سوگل دستی به شانه ام میکشد _کجایی تو دختر ؟ بیا بریم سر بلند میکنم ، تازه متوجه جای خالی سجاد میشوم . سعی میکنم جلوی سوگل وا ندهم .حرف هایش را نشنیده میگیرم ،جدی ولی با لحن محبت آمیزی میگویم +بریم بشینیم و بدون اینکه منتظر سوگل باشم به سمت مبل ۲ نفره ای میروم و روی آن مینشینم . بعد از گذشت ۲۰ دقیقه بلاخره خانواده عمو محسن هم میرسند . با اکراه بلند میشوم و برای استقبال از آنها جلوی در می‌ایستم . بعد از ورود همه و سلام و احوالپرسی برای ندیدن شهروز به آشپزخانه میروم و بعد از چیدن میوه ها دوباره کنار سوگل مینشینم . به محض نشستنم متوجع نگاه های تمسخرآمیز شهروز که بین شهریار و سوگل میچرخد میشوم . بعد از چند دقیقه پوزخند صدا داری میزند _چی شده یه هو همه مسلمون شدن ؟ بهاره خانم تیز شهروز را نگاه میکند . اخم غلیظی میکند و با تحکم نام شهروز را میخواند تا به او هشدار بدهد که سکوت کند . اما شهروز کوتاه نمیاید ، نگاه معنادارش را در جمع میگرداند _نه آخه اگه خبریه به ما هم بگید از قافله عقب نمونیم . سوگل قرمز میشود و سر به زیر می اندازد ؛ اما شهریار برعکس او با آرامش پرتقالی را از طرف میوه اش بیرون میکشد و همانطور که آن را پوست میکند خطاب به شهروز میگوید _والا من که خبرارو بهت میدم ، خودت میخوای از قافله عقب بمونی نگاه تحسین آمیزی به شهریار میکنم. تغییرات در او کم کم دارند خودشان را نشان میدهند. شهروز دهان باز میکند تا چیزی بگوید اما بهاره خانم پیش دستی میکند _بسه ؛ تو مهمونی جای این حرفا نیست . شهروز با آرامش به صندلی تکیه میدهد و شهریار به کارش ادامه میدهد .معلوم است شهروز خیلی شاکیست که حاضر شده در جمع چنین حرفی را بزند ، همیشه در جمع خودش را خوب نشان میداد اما این بار انگار به سیم آخر زده است . نمیدانم با این حرف ها میخواهد بگوید چیزی از عشق سوگل به شهریار فهمیده ؛ یا قصد اذیت کردن شهریار و سوگل را دارد . پدرم برای عوض شدن جو بحث سیاسی را پیش میکشد و عمو ها مشتاقانه از آن استقبال میکنند . بعد از مدت کوتاهی نشستن در جمع با اشاره مادرم من و سوگل به آشپزخانه میرویم . دلم میخواهد شهریار را مثل خودش غافلگیر کنم . سریع شمع های ۲۲ را روی کیک قرار میدهم و مشغول روشن کردن آن میشوم . سوگل از داخل یکی از کابینت ها کادوی من را برمیدارد و زیر چادرش میگیرد . لبخند عمیقی میزنم و با سوگل از آشپرخانه خارج میشویم . برای اینکه همه متوجه کیک بشوند با صدای بلند میگویم +داداش شهریار تولدت مبارک همه سر بر میگرداند و با دیدن کیک در دست من متعجب یکدیگر را نگاه میکنند . برای اینکه بقیه از تعجب خارج شوند پدر و مادرم شروع به دست شدن میکنند ، بقیه تازه به خودشان میایند و شروع به دست زدن میکنند . سجاد سوت بلندی میکشد و شهریار را بغل میکنند _تولدت مبارک شهریار جان شهریار لبخند پهنی تحویل من میدهد و چشم هایش برق شادی میزنند . _ای بابا من کیک بخورم یا خجالت . آرام میخندم و کیک را روبه روی شهریار قرار میدهم . بهاره لبخند تصنعی میزند _دستت درد نکنه نورا خیلی تو زحمت افتادی من هم متقابلا لبخند تصنعی میزنم +کاری نکردم وظیفه بود عمو محمود شاکی میگوید _نورا جان چرا به ما نگفتی حداقل هدیه بخریم ؟ +نگفتم که تو زحمت نیوفتید _هدیه شهریار که پیش من محفوظه بعد از تعارف تکه پاره کردن و گرفتن عکس و فیلم ، مادرم کیک را به آشپزخانه میرود تا در بشقاب برای بقیه بیاورد . شهریار قدر شناسانه نگاهش را در جمع میگرداند _دست همگی درد نکنه به ویژه نورا خانوم که خیلی زحمت کشید لبخند مهربانی میزنم +خواهش میکنم کاری نکردم . هدیه را از دست سوگل میگیرم و به سمت شهریار میگیرم +بفرمایید اینم کادوی تولدت . قابل دار نیست ، دلم میخواست چیز بهتری بگیرم ولی فرصت نداشتم ، ایشالا بعدا جبران میکنم کمی محبت را چاشنی لحنش میکند _ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خودت هدیه‌ای 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۹۵ و ۹۶ احساس میکنم وجود سجاد باعث میشود خو
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۹۷ و ۹۸ _ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خودت هدیه‌ای پدرم آرام میخندد _انقدر تعارف نکنید. شهریاز جان باز کن هدیتو ، هدیه منو خالتم بعدا خصوصی بهت میدم . شهریار سر خم میکند _چشم هر چی شما امر کنید . بعد آرام در جعبه را باز میکند. لبخند پررنگی تحویلم میدهد و ساعت را از جعبه بیرون میکشد ؛ ساعتی مشکی رنگ و مجلسی . _به به عالیه ، دقیقا متناسب با سلیقه منه با ابرو به سوگل اشاره میکنم +البته سوگل خانوم این ساعتو انتخاب کردن شهریار قدر شناسانه سوگل را نگاه میکند _دست شما هم درد نکنه تو زحمت افتادید گونه های سوگل به سرخی میزنند و با خجالت میگوید _نه بابا کاری نکردم مجددا همه دست میزنند و تولد شهریار را تبریک میگویند . همه چیز طبق خواسته ام پیش میرود، تنها چیزی که من را نگران میکند نگاه های زیرچشمی و ترسناک شهروز است.این حجم از خنثی بودن و بی تفاوتی عجیب است . سعی میکنم این شب قشنگ را با فکر کردن به شهریار خراب نکنم . به سمت سوگل سر بر میگردانم ، متوجه نگاه زیر چشمی اش به شهریار میشوم . با شیطنت لبخند میزنم و با آرنج آرام به پهلویش میزنم +خوردی بچه مردمو ، این بچه صاحاب داره . من رو داداشم خیلی غیرت دارما . سوگل تازه به خودش میاید ، خودش را از تک و تا نمی اندازد _برو بابا داداشت ارزونی خودت بعد هر دو میخندیم . . . روزها با سرعت سپری میشوند و ۲ ماه از تولد شهریار میگذرد ، ۲ ماهی که به ظاهر زمان زیادی نیست اما برای من و شهریار به اندازه ۲ سال گذشت . شهریار در این ۲ ماه تغییر کرد، خیلی هم تغییر کرد.ظاهرش را مثل باطنش صاف و ساده کرده. دیگر لباس های مارکدار نمیپوشد، دیگر شاسی‌بلند سوار نمیشود، دیگر پدرش خرج و مخارجش را تامین نمیکند.شهریار شاغل شده، کارهای فرهنگی مذهبی انجام میدهد و دائم در مساجد در رفت و آمد است . تبدیل شده به یک پسر صاف و ساده در عین حال آراسته ، البته مطمئنن در این ۲ ماه از گزندهای شهروز دور نبوده . برای من هم این ۲ ماه سخت و عجیب گذشت . ۲ ماهی که در آن توانستم احساساتم را نسبت به سجاد کشف کنم ، حس عشق تازه جوانه زده در وجودم. حسی که خوب است اما سخت. حداقل حالا میفهمم، معنی نگاه‌های سجاد را میفهمم، میفهمم که عصبانیت سجاد وقتی نازنین اذیتم کرد بی معنی نبود، میفهمم استرسش وقتی من از تپه افتادم بی دلیل نبود . میفهمم.... . . . نگاهم را به چشم های هستی میدوزم و لبخند کوچکی گوشه لبم جا میدهم +چه خبر از دانشگاه ؟ _خبر خاصی نیست . میگذره با تردید نگاهم میکند، انگار میخواهد چیزی بگوید .یک تای ابرویم را بالا میدهم +هستی چی میخوای بگی ؟ سرش را بلند و میکند و لبخند محزونی میزند _خواستگار دارم . یه غریبه‌س ، حالا ماجرا داره که منو از کجا میشناسه ، بهتر تعریف نکنم سر کج میکنم +خب بقیش ؟ _سبحان که ازدواج کرد رفت ، منم دیگه بهش فکر نمیکنم و برام خیلی کمرنگ شده . راستش.... سر تکان میدهم تا برای ادامه دادن حرفش تشویقش کنم _راستش پسر بدی نیست . اسمش امیر حسینه ، ۲۵ سالشه . خانوادش از ما یه کم مذهبی ترن . خیلی آقا و سر به زیره . پسر بدی نیست . کمی مکث میکند _بنظرت باهاش ازدواج کنم ؟ +چرا از من میپرسی ؟ باید با خانوادت مشورت کنی . _تو تنها کسی هستی که میدونی من عاشق سبحان بودم دستم را دور لیوان قهوه ام حلقه میکنم +بستگی به خودت داره ؛ اگه برای فراموش کردن سبحان میخوای باهاش ازدواج کنی اشتباهه ، اگه باهاش ازدواج کنی و به سبحان فکر کنی در واقع داری بهش خیانت میکنی . با کلافگی دستی به روسری اش میکشد _نه اینطور نیست ؛ میگم که سبحان خیلی برام کمرنگه نگاه معناداری تحویلش چشم های منتظرش میدهم +بنظرم فعلا باید صبر کنی تا کاملا سبحان رو فراموش کنی .‌ وقتی کاملا فراموشش کردی اونوقت تصمیم بگیر که میخوای با امیرحسین ازدواج کنی یا نه . اگه تصمیمت به ازدواج بود کامل و درست تحقیق کن هر وقت مطمئن شدی جواب بله بده . _حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری . آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۹۷ و ۹۸ _ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خودت هدی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۹۹ و ۱۰۰ _حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری . آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد . سر همین موضوع دفعه بعد که دیدمش باهاش بحثم شد . یه مدت که از بحثمون گذشت اومدن خواستگاری ، اولش قاطع گفتم نه ولی بعدا که خوب فکر کردم دیدم میتونه شریک خوبی برای زندگیم باشه چقدر امیر حسین من را بیاد «علیرام» می‌اندازد . لبخند مهربانی میزنم +اگه فکر میکنی شریک مناسبی و واقعا دوست داره ، با اجازه خانواده هاتون یه بار با هم دیگه صحبت کنید ، بهش بگو بخاطر یک سری شرایط باید صبر کنه . اگه واقعا دوست داشته باشه صبر میکنه . . . با خستگی از دانشگاه خارج میشوم ، کلاس های امروز فشار زیادی به من وارد کردند . _ببخشید خانم رضایی صدا برایم آشناست ، به محض برگرداندن سرم با علیرام رو به رو میشوم . سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم . چند قدمی نزدیک تر میشود _ببخشید مزاحمتون شدم نگاهم را به کفش هایم میدوزم و جدی پاسخ میدهم +امرتون ؟ نگاهش را از زمین میگیرد _میشه لطف کنید شماره ی پدرتون رو به من بدید ؟ میدانم به چه قصدی شماره پدرم را میخواهد . نگاه گذرایی به صورت سرخ شده اش می اندازم و با تحکم میگویم +دفعه ی قبل بهتون گفتم بازم تکرار میکنم ، ببینید آقای حسینی من هنوز سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم . من شماره پدرمو بهتون میدم ، ولی بدونید این کارتون بی‌فایده‌ست ؛ این کار رو میکنم تا من رو با خیال راحت کنار بزارید ‌. دلم نمیخواهد اذیتش کنم و بی دلیل مدتی بخاطر من صبر کند . کیفم را از روی دوشم برمیدارم و دفترچه یاد داشتم را همراه خودکار آبی رنگی از آن بیرون میکشم و در یکی از صفحه هایش ، شروع به نوشتن شماره پدرم میکنم . همانطور که کاغذ را از دفترچه جدا میکنم و به دست علیرام میدهم میگویم +امیدوارم از جواب ردم ناراحت نشده باشید خودکار و دفترچه را داخل کیف می اندازم زیپش را میبندم ، همانطور که کیف را روی دوشم می اندازم از علیرام دور میشوم +خدافظ کمی خم میشود و لبخند پهنی میزند _لطف کردید ، یاعلی نفسم را کلافه بیرون میدهم و از خیابان رد میشوم . علیرام حسینی پسر ۲۴ ساله که یکی از دانشجویان دانشگاه هست . همیشه آراسته و نسبتا خوش چهره است . پوستی سفید و موها و ریش های کم پشت قهوه ای روشن همراه با دو چشم متوسط مشکی رنگ اجزای صورتش را تشکیل میدهند. بینی کشیده و لب های کوچکش ، با صورت گردش تناسب دارند . برای دومین بار غیرمستقیم خواستگاری کرده است . پسر خوبیست اما وقتی دلباخته شخص دیگری باشی ، هیچ احدی به چشمت نمی آید، حتی اگر یوسف ثانی باشد .دلم میخواهد هر چه زودتر علیرام من را کنار بگذارد و دیگر به سراغم نیاید . اذیت های شهروز و دل بیقرارم کم بود ، حالا باید در برابر اصرارهای علیرام صبر پیشه کنم . مگر یک انسان آستانه ی صبرش چقدر است ؟ . . . روزها یکی پس از دیگری میگذرند و کم کم زندگی ام شکل دیگری به خود میگیرد . بی‌قراری های گاه و بیگاه دلم ، هر روز بیشتر از روز قبل من را تحت فشار قرار میدهد ، اما همین که فعلا شهروز کاری به کارم ندارد برای من خوشبختی محسوب میشود . ۲ دی ماه هم گذشت و من یک سال به سنم اضافه شد ، و به عبارتی دیگر یک سال از زندگی فانی ام کم شد . ۲ دی ماه شمع تولدم را به امید روزی که بیقراری های دلم آرام بگیرد ، علاوه بر من شهروز هم در ۱۱ بهمن ماه یک سال از عمر فانی خود را از دست داد . . . . زیپ چمدان را میبندم و آن را از اتاق خارج میکنم . با صدای بلند میگویم +مامان من چمدونمو دوباره چک کردم ، هیچی از قلم نیوفتاده . مادر خطاب به من میگوید _باشه پس لباساتو بپوش وقتی خواستی بری با خودتت ببرش . +چشم دوباره به اتاقم بر میگردم و مشغول تعویض لباس هایم میشوم . به خاطر عید نوروز همگی تصمیم گرفته ایم همراه عمو ها و خانوادهایشان به ویلای عمو محسن در آمل برویم . ویلایی که طبق گفته های شهریار بسیار دنج و بزرگ ، نزدیک به دریا و در عین حال نسبتاً ساده و شیک است . بعد از پوشیدن لباس هایم همراه چمدانم سوار ماشین میشوم و منتظر برای آمدن پدر و مادرم . 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۹۹ و ۱۰۰ _حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاض
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ رسم عاشقی فداکاریست ، یعنی از خودت بگذری تا معشوقت خوشبخت شود . عاشقی یعنی کسی را بیشتر از خودت بخواهی ، مثل یک مادر . یک مادر حاضر است جان و هستی اش را فدا کند اما یک سوزن به دست فرزندش فرو نرود . به خیس شدن دستم تازه به خودم‌میآم . چشم هایم نا خواسته شروع به باریدن کرده اند .با نزدیک شدن پدر و مادرم سریع اشک هایم را با چادرم پاک میکنم . بعد از چیدن وسایل در ماشین ، به راه می افتیم و بعد از ملحق شدن به عمو محمود و عمو محسن وارد جاده میشویم . در بین راه که برای ناهار و نماز توقف میکنیم ، سوگل به ماشین ما و شهریار به ماشین عمو محمود میرود . بلاخره بعد از چندین ساعت به محل مورد نظر میرسیم . نزدیک غروب است و هوا دلگیر . نم باران میزند و سوز هوا به بدن های خسته و خشک شدمان میخورد . بعد از پارک کردن ماشین ها من و سوگل کلید را از عمو محسن میگیریم و زودتر از بقیه میرویم . چمدانم را بلند و میکنم و به سختی از سنگ های ریز و درشت حیاطشان راه میروم . نگاهی به تاپ دونفره نزدیک در می اندازم ، کمی دور تر هم استخر بزرگ و خالی نظرم راجلب میکند اما فعلا از خیر برانداز کردنش میگذرم تا فردا صبح به سراغش بیایم . جلوی در چمران را زمین میگذارم . نفس هایم به شماره افتاده اند ، سوگل هم دست کمی از من ندارد . کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم . همراه سوگل وارد خانه میشویم ، قبل از هر چیز شوفاژ ها را روشن میکنیم تا فضای خانه گرم شود . روی یکی از مبل ها خودم را ولی میکنم و خانه را از نظر میگذرانم . درست همانطور که شهریار گفته بود فضای شیک و ملایمی دارد . خانه ای با متراژ حدود ۲۰۰ متر که بیشتر در آن از رنگ گلبهی و شیری استفاده شده است . مبل های راحتی ، کاغذ دیواری و کابینت های آشپزخانه گلبهی رنگ ؛ میز ، پارکت و سرامیک های دیوار آشپزخانه شیری رنگ هستند رو به روی در ، سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته و سمت راستش مبلمان چیده شده . در سمت راست در ، راهروی باریکی هست که در آن ٥ در دیده میشود . بعد از ورود همه بهاره خانم وارد راهرو میشود و به دو در سمت راست اشاره میکند _در اول حمومه در دوم سرویس بهداشتی و بعد همانطور که به در های سمت چپ اشاره میکند میگوید _اینجا هم اتاقا هستن ، هر خانواده یه اتاق رو انتخاب کنه برای خواب و گذاشتن وسایلا همراه سوگل به سراغ اتاق ها میرویم تا هرکدام ، یک اتاق را برای خانواده هایمان انتخاب کنیم . اتاق اول دارای تخت بزرگ ٢ نفره ای همراه با کمد دیواری و آینه قدیست . اتاق دوم ٢ مبل تخت شو یک نفره همراه با کمد کوچک و یک میز تحریر دارد . و در نهایت اتاق سوم یک تخت دو نفره ، دو صندلی و یک تخت متوسط را در خود جای داده است . همه اتاق ها به یک اندازه هستند و تمام وسایل به رنگ قهوه ای روشن است . بخاطر کمتر بودن تعداد خانواده ما اتاق دوم نصیب ما میشود . اتاق اول به خانواده عمو محمود و اتاق سوم هم به خانواده عمو محسن داده میشود . بخاطر خستگی راه شام آماده ای خریداری میکنیم و بعد از خوردن شام همگی برای خواب به اتاق هایمان میرویم . . . نگاهم را به موج های دریا میدوزم . صدای آرامش بخش امواج دریا همراه با تصویر موج های کوچکش ، چنان آرامشی را به وجودت تزریق میکنند که گویی غمی در این دنیا وجود ندارد . الحق که دریا طبیب ماهری برای درمان غم و درد است . با صدای کشیده شدن کفش کسی روی ماسه های روان سر بر میگردانم . سوگل از بقیه جدا شده و دارد به سمت من می آید . کنارم می ایستد و به تخت سنگ بزرگی اشاره میکند _بیا بریم اونجا بشینیم به دنبالش راه می افتم و روی تخت سنگ مینشینیم .لبخند شیرینی میزند _این دریا تورو یاد چی میندازه ؟ شانه بالا میاندازم +نمیدونم ؛ سوال سختیه باید بهش فکر کنم . تو چی ؟ همانطور که به دریا خیره شده میگوید _یکی از دلایلی که دریا خیلی آرومم میکنه اینکه منو یاد چشمای کسی میندازه لبخند تلخی میزنم ، به تلخی پایان عشق نامعلوم خودم و سوگل +یاد چشمای شهریار میندازتت؟ سر تکان میدهد... 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛