رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت4 وارد کلاس شدیم مثل همیشه رفتیم ته کلاس نشستیم مریم آروم زیر گوشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 5
بعد رفتم تو آشپز خونه ،سفره رو از مامان گرفتم و رفتم سمت پذیرایی سفرو پهن کردم
غذا رو روی سفره گذاشتیم.
همه مشغول غذا خوردن شدیم
مامان: جواد جان با خونه خانم محمدی تماس گرفتم واسه آخر هفته بریم خونشون
( داداش آروم گفت باشه )
- خانم محمدی کیه؟
مامان: زنداداش آینده ات
( قیافه من)
مامان: این چه قیافه ایه
- خوب داداش که میگفت ،اصلا قصد ازدواج نداره
مامان: خوب میگفته ،قبل از اینکه عاشق بشه
نگاهی به جواد کردم و سرخی صورتشو متوجه شدم
رفتم چسبیدم بهش - واییی داداشی عاشق شدی؟ چه جوریه زنداداشم ، خوشگله، چه کاره اس ؟ کجا زندگی میکنه ؟ درس...
جواد: هوووو دختر چقدر سوال میپرسی تو - نه اینکه به یکیشم جواب دادی
مامان: عع بهااار ، خجالت میکشه بچم
- وااا ،اون وقت که عاشق شد ،خجالت نکشید
بابا خندید و چیزی نگفت
مامان: همکارشه - همکار، یعنی اونم نظامیه؟
جواد: با اجازه ات
- یه سوال؟
جواد و مامان: چیه باز
- دو تا نظامی باهم ازدواج کنن بچه شون چی میشه
جواد یه نیشگونی منو گرفت
- آاااییییی بابا نگاه کن پسرت و
بابا:جواد جان ،اذیت نکن بهارمو - دستت درد نکنه مامان من برم تو اتاقم
جواد: کجااا ،بشین ظرفا رو جمع کن
- من فردا امتحان دارم ،باید برم درس بخونم ، تازه شما که الان خبر خوش گرفتین باید سفره رو جمع کنی
مامان:نمیخواد بابا
،خودم جمع میکنم برو بهار..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 5 بعد رفتم تو آشپز خونه ،سفره رو از مامان گرفتم و رفتم سمت پذیرایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت6
توی اتاقم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم ،بازش کردم مریم بود .نوشته بود بیا تلگرام
تلگرامو باز کردم یه گروه سه نفره درست کرده بود منو مریم و سهیلا ،
یه عالم عکس از اون پسره رو فرستاد
شروع کردم به نوشتن - خوب اینا چیه؟
مریم: رییس جمهور آینده است دارم براش تبلیغ میکنم
-مسخره!
سهیلا: سلام بچه ها خوبین ؟
- فعلن که مریم تو خوشی غرق شده
مریم : سهیلا دیدی عکسارو
سهیلا: اره این همون احمدی نیس؟
مریم : اره ،ازتو پیجش برداشتم ...
- خوب،الان فرستادی این عکسارو که چی مثلأ
سهیلا: یعنی تو با این ذوقی که داری شوهر آینده ات چه جوری میخواد تحملت کنه نمیدونم
مریم: ای گفتی ،بی ذوق تر از این بشر پیدا نمیشه - همون شوهری که میاد شما رو تحمل کنه ،منم تحمل میکنه ...
مریم: حالا ،خارج از شوخی، یه راه کاری بدین ،چه جوری مخ اینو بزنیم...
- همون روشی که قبلن واسه بقیه انجام میدادین رو این پسره بدبختم انجام بدین ...
سهیلا: این فرق میکنه، اصلا هیچ چیزی جواب نمیده - از قیافه اش پیداست خیلی خوش لباسه، انگار که مدلینگ جاییه
مریم: نه بابا خیلی ها پرسیدن ازش ،گفته نیست ،خودش عاشق تیپ زدنه - ولی مخ زدنش کاره سختی نباید باشه
سهیلا: عععع، تا حالا مخ چند نفرو زدی که آدم شناس شدی
- من همین اینقدر که مخ خانواده امو بزنم که با شما دوتا پت و مت دوست باشم کلی هنر کردم
تازه مدال افتخارم باید بگیرم...
سهیلا: خدا نکشتت بهار
مریم: بهار بیا مخ اینو تو بزن - نه بابا از این کارا خوشم نمیاد
سهیلا: بهار ،اگه مخشو زدی گوشیمو میدم بهت
مریم: خیلی بیشعوری، چند وقته داریم مخ میزنیم،به من همچین پیشنهادی ندادی
سهیلا: این فرق میکنه، فقط میخوام ببینم واقعن بچه مثبته یا نه - نه خیر قولت ،قول نیست
سهیلا:عع بهار ،به جون تو میدم گوشیمو ، قبول میکنی
- قبول
مریم : تا یه هفته وقت داریااا
- زرشک! شما دوتا که استاد مخ زدنین نزدیک دوماه شده نتونستین
من یه هفته ای میتونم ،نخیر من نیستم
سهیلا: باشه بابا ،تو هم یه ماه خوبه؟
- دوماه...
مریم: یه ماه و نیم آخر تمام شد رفت ...
- دیونه این به خدا ،من برم درس بخونم ،فعلن شب بخیر
سهیلا: شب بخیر ،یه ماه و نیمت از فردا شروع میشه - باشه ،صبح بیاین سر کوچه دنبالم ، باز نیاین مثل دزدا سنگ بزنین به پنجره هااا
سهیلا: باشه ،ده منتظرت میمونیم نیومدی میریم
- باشه شب بخیر...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت6 توی اتاقم دراز کشیده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم ،بازش کردم مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت7
صبح زود بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،کتابا رو گذاشتم داخل کیفم رفتم پایین
مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی!
- سلام به مامان جونم...
مامان: بشین صبحانه بخور
- دستتون درد نکنه،مامان داداش رفت
مامان: اره بعد نماز رفت...
- اهوم
صبحانه رو خوردم و رفتم لباسمو پوشیدم ،و کیفمو برداشتم از مامان خدا حافظی کردم و رفتم سر کوچه ،نگاه کردم ماشین نبود
شماره سهیلا رو گرفتم...
- الو کجایین پس!
یخ زدم تو سرما
سهیلا : نزدیکیم بابا
گوشی و قطع کردم ،دستامو به هم میسابیدم تا گرم بشم با رسیدن ماشین سهیلا ،پریدم تو ماشین ....
مریم: چقدر زود اومدی
سهیلا: همش به خاطر مال دنیاستااا ...
- دیونه،بخاری رو زیاد کن ،یخ زدم
مریم : باشه
حرکت کردیم سمت دانشگاه
- خوب: مشخصات این آقا رو میخوام
مریم: سجاد احمدی ،قد ۱۷۰، رنگ پوست سفید ،دارای یه خواهر و یه پدر و مادر ، غذای مورد علاقه اش قیمه بادمجون ، رنگ مورد علاقه اس ، آبی، گل مورد علاقه اش، یاس
- هوووووو، دقیق این اطاعات از کجا اوردید
، مگه میخوام شوهرم بدین ، اسم و فامیل و شماره موبایلشو میخوام همین ،چه مخی هستین شما...
سهیلا: دیگه تو این کارا خبره شدیماااا...
- میگمااا، یه موقع خانواده ام نفهمن!
بد میشه برام....
مریم: نترس بابا، مگه میخوای چیکارش کنی میخوایم ببینیم اینم مثل پسرای دیگه هم اینکاره اس یا نه بچه مثبته..
- باشه بابا
سهیلا: راستی با بچه بسیجیا هم خیلی میپره
- بهش نمیخوره والا به خدا
مریم: دقیقن ،حالا بقیه دست خودتو میبوسه
- باشه ، فقط چون شما ها رو دیده داره ،میترسم شک کنه،تا یه مدت با هم نباشیم بهتره
سهیلا : فکر خوبیه، فقط کلاس تمام شد بیا پارک نزدیک دانشگاه ،با هم بریم...
- باشه
رسیدیم دانشگاه و رفتیم سمت محوطه
چشمم بهش افتاد ،قلبم تن تن میزد
تا حال از اینکار نکردم من...
رفتم سمت کلاس از بچه ها جدا شدم و رفتم یه صندلی نزدیک صندلی احمدی نشستم
زیر چشمی نگاهش میکردم به ببینم چکار میکنه
،سرش تو کتاب بود دستام میلرزید ،
یه نگاهی به پشت سر کردم
سهیلا و مریم هی لبخونی میکردن که تو میتونی خرش کنی ...
ای بمیرین که هر چی میکشم از دست شماهاست ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت7 صبح زود بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،کتابا رو گذاشتم داخل کیفم رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت8
هر روز به بهانه های مختلف میرفتم ازش جزوه میگرفتم،یه روز تصمیم گرفتم مستقیم باهاش حرف بزنم یه روز تو محوطه نشسته بودم
که دیدم از داخل ساختمون دانشگاه داره میاد بیرون چند تا پسر هم همراهش میاومدن
از طرز لباس پوشیدنشون فهمیدم
که بچه های بسیج دانشگاهن
رفتم نزدیکشون شدم
- سلام
همه برگشتن نگاهم کردن:علیک السلام
- ببخشید آقای احمدی میتونم باهاتون صحبت کنم (همه به احمدی نگاه میکردن)
احمدی: بله بفرمایید درخدمتم
( یه نگاهی به بقیه انداختم):
اگه میشه خصوصی بقیه هم شنیدن این حرف از احمدی خداحافظی کردن و رفتن
احمدی:بفرمایید،درخدمتم ...
-هومممم، چه جوری بگم ...
احمدی: اتفاقی افتاده؟
-نه،میخواستم بگم،من ازشما ...
(لعنتی،چقدر سخته گفتنش )
احمدی:از من چی؟
(چقدرخنگه این پسره،حتمن باید تاآخرشو بگم)
- من از شما خوشم اومده...
احمدی: (مثل چوب خشک شده بود)
ببخشید من باید برم...
- حرف بدی زدم؟
(احمدی،بدون هیچ حرفی رفت،منم دویدم سمتش رفتم جلوش)
-کجای حرف بد بود که شما رفتین؟
احمدی(زیر لب یه استغفرلله گفت):
خواهرمن گفتن این حرفا برازنده شما نیست
- خوب چیکار کنم ،برم خونمون ،میاین خواستگاری...
احمدی: لا اله الا الله،برین کنار خواهر
(خواهر ،خواهر ،شیطونه میگه بزنم تو سرش ،اینگار کشته مرده اشم )
گوشیم زنگ خورد و احمدی رفت...
- چیه سهیلا
سهیلا: اوه او ،زد تو برجکت پس ،بیا نزدیک پارک بریم...
- باشه اولین بارم بود که همچین حس تنفری داشتم نسبت به کسی که اینقدر مغرور و از خود راضی بود....
سوار ماشین شدم
- من دیگه نیستم
مریم : علیک سلام
سهیلا: هنوز وقتت مونده هاا...
-گفتم که ،دیگه نیستم، پسره ی احمق ،یه جوری خودشو تحویل میگیره که انگار یوسف پیامبره من ام زلیخا...
مریم: خوشم میاد که یکی هم اومده روی مخ تو
با کیفم زد تو سر مریم : زهره مار
سهیلا: عع بهار،جا زدن نداشتیم...
- به خدا این دفعه بگه خواهر میزنم اون عینکشو تیکه تیکه میکنم ...
مریم: فک کردم میخوای خودشو تیکه تیکه کنی که...
- بریم خونه حوصله ندارم
سهیلا: باشه بابا آروم باش تو. ..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت8 هر روز به بهانه های مختلف میرفتم ازش جزوه میگرفتم،یه روز تصمیم گرفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 9
رسیدم خونه ،بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا
مامان: بهاااار تویی؟
- اره مامان
مامان: لباست و عوض کن بیا غذا تو بخور
- نمیخورم مامان ،میخوام بخوابم خستم
مامان: باشه ،فقط امشب باید بریم خونه خانم محمدی اینا، زیاد نخواب که سردرد بگیری
- باشه مامان جان اینقدر ذهنم مشغول بود که نفهمیدم کی خوابم برد...
جواد: بهار خانم،خواهری
چشمامو به زور باز کردم
- جانم داداش
جواد: نمیخوای بیدار شی،
نا سلامتی خواهر دامادی
- الان بلند میشم میام
جواد ( پیشونیمو بوسید):
قربون خواهرم گلم بشم
جواد بلند شد و رفت سمت در...
- داداشی؟
جواد:جانم
- نگفتی بچه دوتا نظامی چی میشه آخر...
جوادم یه بالش گرفت پرت کرد سمتم
منم رفتم زیر پتو
جواد: پاشو بیا
سرم اینقدر درد میکرد که رفتم یه مسکن گرفتم خوردم لباسمونو پوشیدیم و حرکت کردیم
جوادم توی راه از یه گلفروشی یه دسته گل رز خرید رسیدیم خونه خانم محمدی زنگ درو زدیم وارد خونه شدیم...
منو مامان کنار هم نشستیم بعد یه مدت عروس خانم با سینی چایی وارد شد،زیر گوش مامان آروم گفتم، مامان عروس اسمش چیه؟
مامان: زهرا
زهرا اومد سمتم چایی رو به من تعارف کرد
- دستت درد نکنه زهرا جون
زهرا: خواهش میکنم عزیزم
چهره آروم و دلنشینی داشت
بعد مدتی داداش و زهرا رفتن باهم صحبت کردن بعد نیم ساعت از اتاق اومدن بیرون و همه با لبخند زهرا، صلوات فرستادن
خیلی خوشحال بودم برای جواد که همچین خانومی نصیبش شده...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 9 رسیدم خونه ،بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا مامان: بهاااار تویی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق 💗
قسمت10
بعد از خوندن نماز صبح دیگه خوابم نبرد ،از یه طرف حس گناه داشتم که چرا همچین کاره احمقانه ای دارم میکنم با پسر مردم از یه طرف ترس ،ترس از باخبر شدن خانواده ام...
از خونه زدم بیرون...
سوار تاکسی شدم رفتم سمت دانشگاه توی راه چشمم به گلفروشی افتاد
پیاده شدم و یه گل رز خریدم
رفتم سمت دانشگاه وارد کلاس شدم ،چشمم به احمدی افتاد ،چقدر امروز خوشتیپ تر از قبل شده بود رفتم سمتش ،گل و گذاشتم روی میزش و رفتم چند صندلی اون طرف تر نشستم
احمدی چون بچه ها توی کلاس بودن چیزی نگفت....
ساعت معارف بود و اصلا حوصله این استاد و نداشتم ،یعنی هیچ کس حوصله امر به معروف کردناشو نداشت خیلی حرف میزنه...
کلاس که تمام شد پرسید کسی سوالی نداره
بچه ها هم از خدا خواسته گفتن نه
من دستمو بالا بردم از عمد...
- ببخشید استاد
بچه ها همه گفتن:
ععععع کلاس رفت رو هوا...
- خوب سوال دارم...
استاد : بفرمایید خانم صادقی...
- استاد عاشق شدن جرمه ؟
( صدای استغفرلله شنیدم ،نگاه کردم دیدم خودشه صبر کن برادر،دارم برات... هه هه)
همه شروع کردن به زمزمه کردن
استاد:ساکت بچه ها،چه خبرتونه...
(استاد نگاهی به من کرد):نه جرم نیست ،فقط باید راهشو درست برین...
- چه راهی، یعنی چه جوری باید به نفر بگی دوستش داری ...
استاد: خوب ،مثل همه باید برن خواستگاری
-یعنی دخترا هم میتونن برن خواستگاری؟
(صدای خنده های بچه ها بلند شد ،و من فقط صدای ذکر گفتن احمدی رو میشنیدم از عصبانتیتش خوشحال بودم)
اینقدر بچه ها همهمه کردن که نزاشتن استاد جواب بده ،استادم گفت،دفعه بعد جواب میده
بعد از رفتن استاد ،منم به خاطر سوالای بچه ها ،از کلاس زدم بیرون رفتم سمت کافه دانشگاه صدای زنگ گوشیمو شنیدم نگاه کردم مریم بود - بله
مریم: وااای دختر، عالی بودی امروز
،کجایی؟
- کافه ام،نیاینااا
مریم: باشه، ما داریم میریم تو نمیای؟
- نه ،شما برین من خودم میام
مریم: باشه ،باااای
نسکافه مو خوردم و از دانشگا زدم بیرون
همینجور که قدم میزدم یه دفعه یکی پرید جلوم
باورم نمیشد ،احمدی بود
احمدی: این چه کاری بود که کردی
تو کلاس؟
- کدوم کار؟
احمدی:این گل، اون حرفا به استاد!
- خوب ، همه حرفای دلم بود...
احمدی: ببینین خواهر من....
- ععععع خواهر من خواهر من، بسه دیگه ،آلرژی پیدا کردم به این اسم ،
پدر مادرمون یکیه که میگی خواهر من ، من خواهر کسی نیستم این تو مغزت فرو کن.
احمدی: باشه ،هر چی شما بگین ،لطفا دیگه مزاحم من نشین...
فهمیدی چه گفتم...
(اینو گفت و برگشت که بره منم با صدای بلند گفتم)
- عاشق شدن مگه جرمه...
یعنی شما تاحالا عاشق نشدین...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸۱ و ۸۲
کم کم هیاهوی داخل مسجد فرونشست انگار آنچه میباید رخ دهد، رخ داده بود و بانیان مجلس خیالشان بابت بیعت پوشالیشان راحت شده بود...
فضه آرام لای درب را باز کرد و متوجه شد مردم دسته دسته از درب مسجد بیرون میآمدند آنها وارد کوچههای مدینه میشدند و به هرکس میرسیدند، با شیطنت او را شناسایی میکردند و بالاجبار دست او را در دست ابوبکر قرار میدادند و به اصطلاح برای ابوبکر بیعت میستاندند..
براء بن عازب که همراه جمعیت بیرون رفته بود، با دیدن این صحنه،به سرعت از بین آن جمع بیرون آمد و شیونکنان خود را به مسجد رساند...
از آن طرف، یاران با وفای پیامبر در منزل ایشان جمع بودند...سلمان که از زمان ارتحال پیامبر صلیاللهعلیهواله در کنار علی علیهالسلام بود... و فضه شاهد این ماجرا بود که سلمان مدام حواسش پی ولیّ بلافصل پیامبر و خدمت مولا علی علیهالسلام بود، علی طبق وصیت پیامبر صلیاللهعلیهواله که فرموده بودند غیر از علی علیهالسلام کسی غسلش را برعهده نگیرد و علی به کمک جبرئیل،پیکر مطهر پیامبر صلیاللهعلیهواله را غسل داد به این طریق که هر عضوی را میخواست غسل دهد، برایش توسط ملائکه برگردانده میشد.
وقتی غسل و حنوط و کفن او به پایان رسید، علی علیهالسلام به سلمان امر کرد تا به همراه ابوذر و مقداد و فاطمه سلاماللهعلیها و حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند داخل اتاق شوند و فضه هم با این جمع همراه بود...علی علیهالسلام جلو ایستاد، آنها هم پشت سر او به صف ایستادند و بر پیکر پیغمبر نماز خواندند...
قبل از اینکه مهاجرین و انصار وارد اتاق شوند و ده نفر ده نفر بر پیکر پیامبر صلیاللهعلیهواله نماز بخوانند،...
سلمان خود را نزدیک علی علیهالسلام نمود و آرام گفت :
_این مهاجرین و انصار که الان پیدایشان شده، من با چشم خود دیدم،در مسجد با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت کردند، هم اکنون در مسجد بلوایی به پاست یکی یکی جلو میآیند بیعت میکنند، آنهم نه با یک دست، با دو دست بیعت میکنند!!
علی علیهالسلام رو به سلمان گفت :
_ای سلمان، هیچ فهمیدی اولین کسی که روی منبر پیامبر(ص) با ابوبکر،بیعت کرد، چه کسی بود؟
سلمان عرض کرد:
_نشناختمش، فقط همین قدر میدانم که او را در سقیفهی بنیساعده هم دیدم و هنگاهی که بحث بالا گرفت با انصار مخاصمه میکرد تا به نتیجهی دلخواهی برسد و اولین کسی که با او بیعت کرد «مغیره» بود بعد از «بشیربن سعید»، سپس «ابوعبیده»، «عمربن خطاب»، «سالم» غلام ابی حذیفه و «معاذبن جبل»...
علی (ع) فرمودند:
_دربارهی اینان از تو سؤال نکردم، بگو آیا فهمیدی اولین کسی که از منبر بالا رفت و با او بیعت کرد که بود؟
سلمان گفت :
_عرض کردم که نفهمیدم چه کسی بود،ولی پیرمردی سالخورده را دیدم که بر عصا تکیه کرده و گویا پیشانیاش در اثر سجده زیاد پینه بسته بود و نشان میداد در عبادت کوشاست او درحالیکه گریه میکرد از منبر بالا رفت و گفت : شکر خدا قبل از مردن تو را در اینجا دیدم ،دستت را برای بیعت دراز کن، ابوبکر دستش را جلو برد،او هم بیعت کرد و گفت :«روزی ست مانند روز آدم» و سپس از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد.
امیرالمؤمنین فرمودند :
_ای سلمان، آیا او را شناختی؟
سلمان گفت :
_نه ! ولی از گفتارش ناراحت شدم، مثل این که مرگ پیامبر صلیاللهعلیهواله را به مسخره گرفته بود....
امام علی (ع) رو به سلمان فرمود:
_او شیطان بود!! پیامبر صلیاللهعلیهواله به من خبر داد که ابلیس ،رؤسای یارانش در روز عید غدیرخم، شاهد منصوب شدن من به امر خداوند بودند و این که من صاحب اختیار آنان هستم و پیامبر هم به جمع دستور دادند تا حاضران به غائبان اطلاع دهند. در این هنگام شیاطین و بزرگان آنها به سوی شیطان روی آوردند و گفتند: این امت مورد رحمت خداوند قرار گرفته واز گناه دور خواهند بود، ما دیگر بر اینان راه نخواهیم یافت و نتوانیم که آنها را از مسیر رسیدن به خدا باز داریم،آنها امام و پناهگاه امن خود را بعد از آخرین پیامبر شناختند، و وای برما وای بر ما که کار از دستمان بیرون شده و در این زمان ابلیس بسیار محزون و درهم شده بود!!!!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود :
_پیامبر صلیاللهعلیهواله به من خبر داده است که :
«ای علی علیهالسلام،ای اولین ولی خدا پس از من، بدان که بعد از من، مردم در سقیفه بر سر حق ما، اختلاف پیدا میکنند و با دلیل ما استناد میکنند ،بعد به مسجد میآیند و اول کسی که بیعت میکند شیطان است که به صورت پیر سالخوردهای جدی در عبادت،خواهد بود که این حرفها را خواهد گفت و بعد خارج شده و شیاطین خود را جمع میکند، آنها در مقابلش سجده میکنند و می گویند:
ای رئیس و بزرگ ما، تو همان کسی هستی که آدم را از بهشت راندی....
او هم می گوید:
کدام امت بعد از پیامبرش گمراه نشد؟!خیال کرده اند من دیگر راهی بر آنان ندارم؟! هان ایشیاطین؛ نقشه ی مراچگونه دیدید؟ وقتی که به حیلهی من ،آنان امر خداوند را مبنی بر اطاعت از علی و امر پیامبر را راجع به همین مطلب ترک کردند، چگونه است این فکر؟
واین بی شک همان گفته ی خداوند است «همانا شیطان حدسی که درباره آنان زده بود به مرحله ی عمل رسانید ، سپس او را پیروی کردند جز گروهی از مؤمنان» «سوره سبأ، آیه ۲۰»
آری ، فضه با چشم خود میدید که آنچه نباید اتفاق بیافتد، اتفاق افتاد و صحابه ی رسول الله به گفتار و کتابی که ایشان آورده بودند،استناد کردند و به حقی که از آنِ آنان نبود تجاوز کردند و بعد از اتمام سر سپردگی و دنیا طلبیشان تازه یادشان افتاده بود که پیکر پیغمبر(ص) هنوز بر زمین است...آنها دسته دسته وارد اتاق می شدند و درحالیکه روح ناپاکشان جای دیگر سیر میکرد، ظاهرا بر پیکر پیامبر صلیاللهعلیهواله نماز خواندند...
علی علیهالسلام پیکر پیامبر صلیاللهعلیهواله را در قبر نهاد، انگار روح زهرا سلاماللهعلیها در این لحظه به آسمان رفت،.. زهرای مرضیه، این تک دختر رسول، این مادر پدر، این سرور زنان دو عالم از دیده خون میبارید و خوب میدانست که رفتن پدر همان و ظلم های فراوان همان... عروج پدر همان و غربت دختر همان، پرواز محمد صلیاللهعلیهواله همان و تنهایی علی علیهالسلام همان....
و فضه که این غم بزرگ قلبش را سخت میفشرد باید مراقب خانمش بود تا مبادا این سوگ عظیم او را از پا بیاندازد...آن روز غم انگیز به شبی غم انگیزتر گره خورد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸۳
آسمان و زمین تیره و تار بود از نالهای که سکوت شب را میشکست، هق هق دختری در فراق پدر و واگویه های زنی جوان که هنوز نفحات روح پدر را در کنارش داشت اما به یغما رفتن یادگار و راه او را با چشم خود میدید و خون جگر میخورد،...
تمام دردها باهم شده بود و این ناله محزونتر از همیشه بر آسمان میرفت، صدای ناله از طرف مسجد می آمد...
نه از مسجد و نه از منزل پیامبر صلیاللهعلیهواله بلکه از منزل علی و زهرا علیهماالسلام، همان خانهای که زمانی پیامبر صلیاللهعلیهواله مسجد را بنا کرد، دستور داد تمام درهایی که به مسجد باز میشوند، به جز درب این خانه بسته شود...
آخر #حرمت این خانه و اهلش با بقیهی مردم، توفیر داشت...آخر ساکنان این خانه، ذریهی رسول الله بودند و حکم رسول خدا، بنا بر حکم پروردگار بود که خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش در مسجد نهی شود .
تنها منزل علی علیهالسلام و محمد صلیاللهعلیهواله که در مسجد خدا قرار گرفت...
تا فرزندان این بزرگواران، فرزندان مسجد باشند و خداوند اینگونه برتری این خاندان را بر همگان فریاد زد.. یعنی بدانید که حرمتِ منِ پروردگار، حرمت این خاندان است، همانطور که خانهی من، خانهی این خاندان است..😭💔
فضه بارها و بارها این حکایت را از زبان اطرافیان شنیده بود، حکایت واقعی که ریشه در عشق خداوند به علی اعلی داشت.
همگان به این امر خداوند واقف شدند و حتی وقتی عُمر نزد پیامبر صلیاللهعلیهواله آمد و گفت :
_اجازه دهید درب خانه ی من شکافی به اندازه ی یک چشم به مسجد باز باشد...
پیامبر صلیاللهعلیهواله مانع شد و فرمود :
_خداوند به موسی دستور داد تا مسجد طاهر و پاکیزهای بنا کند که غیر از او و هارون و دو فرزندش، کسی در آن سکونت نداشته باشد، به من هم امر کرده که مسجد طاهری بنا کنم که جز خودم و برادرم علی علیهالسلام و فرزندانش کسی در آن سکنی نگزیند....
و این یک اشاره از سوی پروردگار بود، اشاره ای که آشکارا همگان را به وجوب احترام این خاندان مطهر امر میکرد...
حالا در این لحظات پر از التهاب و غم نالهی زهرای مرضیه در رسای پدرش و درمظلومیت دینی که پدرش آورد و در غربت ولیِّ بلافصل بعد از پدرش، بلند بود...
و فضه در التهاب این غم عظیم، مانند پروانه به دور بانویش میگشت تا اندکی او را آرام کند، اما چه آرام کردنی؟!چرا که خود عمق این درد را میفهمید و غم دل پنهان میکرد..
علیِ مظلوم، مأمور بود برای عمل به وصیت پیامبرش، وصیت اول را که همان غسل و تدفین وخواندن نماز بر پیکر او ،توسط امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، عمل نمود...
و حالا نوبت اجرای دومین سفارش بود.
پیش بینی پیامبر صلیاللهعلیهواله از اقدامات قریش پس از ارتحالش،مانند تمامی سخنان ایشان،درست از کار درآمد و حالا نوبت دومین سفارش بود. و صدای محمد صلیاللهعلیهواله گوش او میپیچید : اگر یارانی پیدا کردی ،برای احقاق حق خود و اجرای حکمی که خداوند به عنوان ولایت برمسلمین، به تو عطا کرده ،قیام کن ....
و چه سخت بود برای این مردترین مرد دوران، چه طاقت فرسا بود برای این ولیِّ تنها....چه نفس گیر بود برای این نَفسِ عالمِ خلقت....
فضه از ورای پرده شاهد بود که علی علیهالسلام، نزد زهرایش زانو زد، اشک از دیدگان یارش پاک نمود، او با مهربانی نگاهش،با شرم در حرکات و مظلومیت سیمایش، با زبان بیزبانی حرفش را زد...
و زهرا سلاماللهعلیها،این همسر و همزبان علی علیهالسلام، ناگفتههای مردش را شنید، به خاطرسنگینی باری که در شکم و غمی که در دل داشت، دست علی علیهالسلام را تکیهگاه نمود و ازجابرخاست.
فضه که حالا میدید عمق مظلومیت این خانواده را...با اشک چشم کودکان را آماده کرد...حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند، پشت سر مادر برخاستند و علیِ مظلوم هم در پی آنان روان شد..
اینان میبایست، میرفتند تا تصویری ازغربت و مظلومیت را خلق کنند، میرفتند تا بهانهای به دست بهانه جویان ندهند...میرفتند تا حجت را تمام کنند....تا در روز رستاخیز برای کسانی که #ادعای دوستیشان را داشتند روزنه ای نباشد که بگویند.... نیامدی...نگفتی....روشن نکردی....سکوت کردی و ما سکوتت را علامت رضایت دانستیم... علی و زهرا و حسنین علیهماالسلام باید حجت تمام می کردند... هر چند که دلشان داغدار بود....
هرچند که هنوز عروج پدر را باور نکرده بودند....
هر چند که هنوز کسی برای عرض تسلیت نزدشان نیامده بود...
هرچند....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸۴
فضه تا جلوی درب بانو و مولا و فرزندانش را همراهی کرد و چون مقدر خداوند بود تا با آنها در این صحنهٔ مظلومیت همراه نباشد،...
بیش از این جلو نرفت اما با چشم خود دید که :
علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچههای تاریک و غریبکش مدینه روان شد...
حال که فضه تنها شده بود، بغض فروخوردهاش را شکست، چرا که نمیخواست جلوی این خانواده عزادار گریه کند و با گریه اش ، آتش به جگر پاره پارهٔ آنها بزند،..
اما حال که او بود و آسمان خدا ، روی حیاط خاکی خانه نشست و اشک از دیدگان روان کرد وخون دلش به غلیان افتاد و گویی مهتاب هم از آن بالا بر این غربت و بیکسی، خون گریه میکرد و علی همراه ستونهای عالم خلقت،...
میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او و اولادش زده بود را گوشزد کند،
میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند،...
میرفت تاشاید کسانی را که خود را به خواب زدهاند، بیدار نماید...
میرفت تا دیگر بهانهای به دست بهانه جویان نباشد....
تا فردا نگویند...
علی تو نگفتی....تو مارا به جهاد نخواندی... تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی....
علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خاموش کند ...
علی، درب خانه ی تمام #مهاجرین و #انصار و #اصحاب بدر و خیبر را یکی یکی میزد....
اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمیشد، اهل خانه صدای خود را خفه میکردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند...
آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند، درب را نمیگشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی علیهالسلام شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند.
درب بعضی از خانه ها که زده میشد، صاحب خانه بیخبر از زننده ی درب، میگفت :
_کیستی؟
و علیِ تنها، نمی گفت من علی ام، داماد پیامبرتان، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد صلیاللهعلیهواله،...
بلکه آرام میفرمود :
_باز کنید دختر پیامبر صلیاللهعلیهواله پشت در است😭😭
و وای بر مدینه...وای بر این یاران بی وفا... به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریهی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی سلاماللهعلیهما، مظلوم و مظلومهی عالم را به کوچهها کشانیدند... و کاش این ظلم همین جا پایان میگرفت و غصههای دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمیآمد....
علی علیهالسلام درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر تو ای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!!
وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!!
و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علی علیهالسلام و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی....
مگر علی علیهالسلام ابوتراب نیست؟؟
مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟
چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت،از ابوتراب، حرکتی نکردی و با زلزلهای این شهر مظلومکُش را کن فیکون نکردی؟
بالاخره درب آخرین خانه را هم زدند، آنطور که برمیآمد، همگان سخنان علی علیهالسلام را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی علیهالسلام جواب مثبت و قول یاری دادند.
پس علی علیهالسلام روی حرف و قول آنها حساب کرد، گرچه تاریخ نشان داد که این مردم فراموشکارند...اما علی علیهالسلام به آنان فرمان داد تا هنگام صبح با سرتراشیده و اسلحه در دست برای هم پیمانی وشهادت آماده شوند و خود را به مکانی که تعیین نمود، برسانند تا با کمک هم قیام کنند ،تا دین محمد صلیاللهعلیهواله و آیین اسلام را از بیراهه به راه کشانند،
اما...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛