eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ _سلام... +سلام اخوی...بف
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود... تا حدی که مامانم گفت: _چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟! +اااا مامان... الان آخه وقت شوخیه؟! _شوخی چیه...رنگ و روت پریده. برو یه آبی به سر و صورتت بزن... در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم... -سلام _سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین... بفرمایین... +خواهش میکنم و... . تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو... _مریم؟! چی شدی؟! مگه نمیشنوی دختر؟! +ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟! _نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه. پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون. +باشه... الان میام... سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد... بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد... من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود... که گفتم: _شما نمیخواین چیزی بگین؟! +چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم... هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین. _بله. +خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه... اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم... _بله...همونه و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده. +یادش بخیر... _امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه... +نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم. _عجب.خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟! +بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم... _خب پس شما شروع کنین. +من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت... شما بفرمایین. _باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و... +بله...بله...چطور؟! _میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم... +خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هرکس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده... در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه. _پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟! +اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه... _چه خوب... و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم... -مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم. _الان میایم مامان جان... آقا میلاد: _گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم... دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت: -به به... بالاخره اومدین پس. آقا میلاد: _آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین اونشب گذشت و رفتن.... و من تا صبح داشتم به حرف‌های میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده‌آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرف‌هاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه... صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم... -عروس خانم؟! بیداری؟! _آره مامان جان...جانم؟! -راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا خب دخترم نظرت چیه؟! _در مورد چی؟؟ -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب خب درباره میلاد دیگه؟؟ _در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... -خب پس یعنی مبارکه. _گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم. -من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه. _امان از دست شما مامان چند روز از این ماجرا گذشت ، و قرار شد با اجازه خانواده‌ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم... امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم... زنگ زدم به زهرا: _سلام زهرایی؟! خوبی؟! +سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟ چه خبرا؟؟ _میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام.. استاد چیز خاصی گفت برام بفرست. +ای بابا.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ آخر هفته شد و منتظر بودیم
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی. _میخوام باهاش بیرون برم. +ااااااا...پس مبالکه علوس خانم. _حاال که چیزی معلوم نیست برام دعا کن زهرایی +فعلا که شما مستجاب‌الدعوه ای. قرار بود ساعت ۱۰ آقا میلاد دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته.... _ااااا...شما اینجایید آقا میلاد ؟! +بله مریم خانم. _قرارمون ده بود...از کی اومدین؟! +یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون. _ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین. +نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین. این حرفهاش به دلم می‌نشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد. 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم ، و حوصله هیچکاری نداشتم...گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش می‌گذشت.... اما سریع از حرفم پشیمون میشدم... کلافه بودم...نمی‌دونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم...نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی... یهو یاد حرف یکی از بچه‌های بسیج افتادم، که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن... اما چطوری؟! تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد...یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و... اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت... ساعت رو نگاه کردم 11 بود... باید سریع میرفتم که به آخر کلاسش برسم...سریع آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم... به خودم قول دادم امروز باید هر طوری شده حرفم رو بهش بزنم...حتی اگه گوش نده. توی راه صد بار حرفام رو مرور کردم...اینقدر استرس داشتم صدای قلبم رو میشنیدم... پیشونیم خیس عرق شده بود... بدو بدو پله‌ها رو بالا رفتم که نکنه کلاسشون تموم شده باشه....از دور دیدم نه...انگار در کلاسشون بسته‌ست و استاد تو کلاسه...یه نفس راحت کشیدم. رو به روی در کلاس به دیوار تکیه دادم. یه ربعی منتظر موندم که در باز شد و استاد بیرون اومد و دانشجوها یکی یکی بیرون اومدن...هرچی نگاه کردم خبری ازش نبود. شاید کلاس رو اشتباه اومدم. داشتم میرفتم که دیدم دوستش از کلاس بیرون اومد و سمت پله ها رفت...خواستم بیخیال بشم ولی نشد. سریع رفتم تا بهش برسم...داشت از پله ها پایین میرفت... _ببخشید...خانم؟؟ اول فک کرد با کس دیگه ام و برنگشت ولی با صدا زدن دوبارم برگشت و من رو دید. _سلام خانم...ببخشید؟! +سلام...بفرمایین؟! _میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم... +بفرمایین...فقط سریع تر...چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگه‌ای کنن _چشم... اصلا قصد مزاحمت ندارم... میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟؟ +نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن. میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم. _ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم. +خواهش میکنم...خداحافظ. خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج... بچه‌ها تو دفتر بودن -بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا... کجایی تو؟! _سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم. -چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟ _شاید... خب دیگه چه خبرا؟؟ -هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم... دوست داری کمک کن... _باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم. -جان دل؟! _تصمیم گرفتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم... یه جورایی میخوام رو قرار بدم. -چه عالییی رفیق...بسم‌الله....من توصیه میکنم دوتا کتاب "خاکهای نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم" که تو کتابخونه بسیج هم هست رو برداری و بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا یه برا خودت انتخاب کنی.. کسی که بتونی باهاش درد دل کنی. _چه خوب...حتما...پس من این کتابها رو میبرم خونه. -باشه... بعد چند دقیقه از بچه‌ها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد... فهمیدم که یه کار مهمی داره . _پسرم چیکار میکنی؟؟ +دارم کتاب میخونم مامان...جانم؟! کار داشتین؟؟ _نه...چرا...راستش امروز صبح خاله‌عصمت با دخترش اومده بودن اینجا (خاله‌عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ (خاله عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم.) +ااااا...به سلامتی خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟ _هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان . +به به...پس خوش خبر بودن ان‌شاءالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟همکلاسیش بود؟! _نه گفت همبازیشه... +هم‌بازی؟! _هم‌بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه... +آها...اره یه چیزایی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه‌های همسایه تو حیاطشون بودن... _خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده. +به سلامتی. _بی ذوق...الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم... راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی. +پس ای کاش اونجوری میموندم. _خدا نکنه...حرف اضافه نزن. +مادر جان بیخودی دلتون رو خوش نکنین... من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم. _وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه‌ای رو زیر سر داره؟! نکنه...؟! +مادر!!! _دختره کیه...چه شکلیه؟؟ +لااله‌الاالله _خب حالا....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان‌شاءالله بله‌برون میلاد میبینیش. -ان‌شاالله... خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت...میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم. شاید هنوز موقعش نشده... شایدم هیچوقت موقعش نشه. مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم، و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از .... 🍃از زبان مریم:🍃 اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم...رفتم عقب ماشین نشستم . و آقا میلاد گفت: +بفرمایید جلو بشینین مریم خانم. _ممنونم... فعلا عقب بشینم بهتره. +هر جور راحتین ولی اخه سختتونه تنهایی... آژانس نیست که عقب بشینین. _تنها نیستم که... +چطور؟؟ _الان مامانمم میاد. +مامانتون؟! _بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن. +درسته...هرچی شما بگین مریم خانم...ما سربازیم. چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شد و به سمت یکی از کافه‌های شهر حرکت کردیم... اولین بار بود تو همچین کافی شاپ باکلاسی میرفتم. هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم...آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد. همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکت‌های میلاد ته دلم قرص تر میشد. قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبت‌های نهایی و حرف‌های آخر بیان خونه ما. خیلی استرس داشتم... اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره...اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم... ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد... امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سر کلاسم حاضر شدم...بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه... _خب عروس خانم...تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟! +زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه...درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کم‌کم درست میشه... _ان‌شاالله...ولی خب برام عجیبه یکم...من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجی‌های سفت و سخت ازدواج کنی... اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟! +کدوم پسره؟! _بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود ... +آها...زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟! اون معلومه داره فیلم بازی میکنه... ولی میلاد رو از بچگی میشناسم من. _اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون. +چی میگفت؟! _منتظر تو بود...مثل اینکه کارت داشت. +ای بابا...این چرا ول کن نیست...آدم اینقدر سیریش...اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه. _حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات +اخه من چه کاری دارم با اون؟ _به نظرم باهاش حرف بزن...زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز بشیا خدای نکرده. +تو نگران نباش. فردا شد و آقامیلاد و خانواده اومدن خونمون. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریم تو اتاق و حرفامون روبزنیم. وارد اتاق شدیم و اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سوالی..حرفی... چیزی.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ (خاله عصمت از دوستهای قدیم
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سئوالی..حرفی...چیزی اگه هست درخدمتم. سرمو پایین انداختم...قبل اومدنشون کلی سئوال تو ذهنم بود ولی الان همه رو یادم رفته بود. _خب مریم خانم من یه سورپرایز براتون دارم. +سورپرایز؟! چی هست؟! یهو از جیبش یه عکس قدیمی از بچگیامون بیرون آورد...من از اون موقع‌ها زیاد عکسی نداشتم و دیدن این عکس برام خیلی جالب بود: +واییی اقا میلاد عالیه این عکس. _قابل شما رو نداره. کلی خاطره برام زنده شد... +اوخییی این پسره که دستشو تو عکس گرفتم... چه قدر مظلوم و با نمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟! _کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود... +ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما. _آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی... یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم... قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم... اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه. شاید از برکت شهدا باشه... 🍃از زبان سهیل:🍃 چند روز درگیر خودم بودم ، و کتاب ها رو خوندم...حس میکردم هنوز خیلی چیزا از نمیدونم و هنوز خیلی عقبم... کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا... بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها... _به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟! +سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما. _شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی... امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم. +اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین. _دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه.. +میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟! _مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟! +آره آره...خب چی شده؟! _هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟! +من؟!اخه من که چیزی بلد نیستم. _اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم‌کم...ما هم که هستیم. +آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟! _من مطمئنم شهدا دوستت دارن... +آخه... _دیگه آخه و اما نیار دیگه... +باشه...پناه بر خدا... اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره... رفتم جلو...دیگه باید حرفم رو میزدم... دیگه صبر کردن و موندن بسته...رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم... _سلام +باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ _ببخشید... اصلا من قصد مزاحمت ندارم... ولی حرفم رو باید بزنم... +چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم... _اما من دارم.اجازه بدین بگم.. +گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین... _راستیتش من به شما... +نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود این همه نقش بازی کردن‌ها همه با هدف بود. _چه نقش بازی کردنی؟! +انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و... _نمیدونم شما چرا اینقدر هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود...به خاطر بود... +بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن... آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم. _میدونم چی میگید ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم. +شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین... _میدونم...چجوری بگم...من درست همون شب خواب دیده بودم. +خواب؟؟؟؟چه خوابی؟! _خواب شهدا رو. +یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم.. ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید. _اما... +من دیگه حرفی ندارم باهاتون... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد. بغضم گرفته بود...میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم... از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد. شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست. 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم...منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه...اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون. -مریم جوون...مریم جوون بیا اینور... نگاه کردم دیدم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_پنجاه‌وچهار نامردی رو در حقم تموم کرده بود و
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ _سلام نمیدونم چرا با هر کلمه ای که میشنیدم اشک هام سرازیر میشد،امیر حسین در آغوشم گرفت وگفت: _عه حسنا خانم نداشتیما تو رو خدا گریه نکن نمیدونی با گریه چه بلایی سره این چشمات آوردی اگه خودت رو ببینی وحشت می کنی. با بی تفاوتی و صدای گرفته گفتم: +برام مهم نیست امیر حسین گفت: _میای بریم خونه؟ پوزخندی زدم وگفتم: +کدوم خونه؟همون خونه ای که صاحب خونش با بی رحمی منو انداخت بیرون؟ دستای امیر حسین مشت شد وگفت: _به حساب امیر علی هم بعدا میرسیم حالا بیا تا ببرمت به خونه ای که مد نظرمه. بالاجبار همراهیش کردم و وقتی نزدیک شدیم فهمیدم داره به سمت سوئیت دوران مجردی خودم میره بخاطر همین لبخندی بر لبم نقش بست وبی اختیار گفتم: +تنها جایی که با اون امیر علیه منحوس خاطره ندارم تو همین خونه هست. دروغ محض گفته بودم چون تمام لحظات شیرین نامزدیمون توی این خونه سپری شده بود. امیر حسین یا عصبانیت گفت: _آخر سر من قاتل این امیر علی میشم،هزار بار گفتم دل زنت رو نشکون ولی به حرفم گوش نکرد خیر سرش پیر شده ولی قد یه بچه هم عقل نداره وبدون فکر حرفی رو میزنه و بعدا پشیمون میشه. تلخندی زدم و گفتم: +میخوای بخاطر خواهرت قاتل برادرت بشی؟ لبخندی روی لبش نشست وگفت: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_پنجاه‌وپنج _سلام نمیدونم چرا با هر کلمه ای ک
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ _اگه ببینم پشت خواهرم خالیه از تمام دنیا دست میکشم وبه خواهرم کمک می کنم و همه رو بخاطرش میکشم حتی اگه ببینم اون فرد برادرم باشه،اون میتونه از خودش دفاع کنه ولی تو نه… یاد حرف آخر امیر علی افتادم وهق هقم درون ماشین اوج گرفت و امیر حسین بی خبر از دل آشفته ام سرم رو در آغوش گرفت. "امیر علی گفته بود حسنا نگو تنهام نگو هیچکی رو ندارم چرا دور وبرت رو نمیبینی؟همه حاضرن برای تو جونشون رو بدن و تو حتی به فکر آدمایی که پشتت هستن هم نیستی تو یه آدم خودخواهی که کسی رو جز خودش نمیبینه نه من سرکار خانم حسینی ما رو بخیر و شما رو بسلامت" تازه معنای حرفش رو درک می کردم و داشت عذابم میداد. من یه خودخواهی بودم که آدمای دور وبرم رو از همون بچگی ندیدم.مامان ماهی ومهیار و خاله زینب و خانوادش پیشم بودن ولی من نمیدیدمشون فقط میگفتم هیچ کی رو ندارم بعدش خانواده خاله زینب اینا بزرگ تر شد و عروس خانواده محمدی شدم وامیر حسین رو پیدا کردم ولی هیچ وقت ندیدمشون وهمیشه ساز تنهایی زدم حتی وقتی پدر ومادرم کنارم بودن هی میگفتم تنهام وقتی به امیر علی میگفتم تنهام میگفت نگو تنهام ببین من هستم خانوادت هستن بچه هات هستن دیگه چی میخوای؟ نمیفهمیدم چی میگه ولی وقتی پدر ومادرم فوت شدن و اون اتفاق برای زندگیمون افتاد و رفتم شهر غریب تازه مفهوم تنهایی و بی کسی رو فهمیدم. امیر علی بهم گفته بود:"حس کردم دیگه نمی تونی یه زندگی رو مدیریت کنی،حس کردم اون اتفاق برات یه فرصت شده که دور بشی از این شهر و آدم هاش نخواستم آرامشی که می تونی در شمال دریافت کنی رو بهم بریزم شاید بدترین کار رو کردم ولی از نظر خودم بهترین کار همین بود" ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ اقا میلاد گفت: _خب مریم خ
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته... رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت: _سلام بر خانم آینده خسته نباشید... +سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟! معصومه: _راستش اومدیم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون... مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم... +ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟! ~•چه زحمتی... حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما....راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه. پرسیدم : +کدوم سهیل؟ ~•همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه... +آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده... خیلی مظلوم بود بچگیاش. ~•اره...خنگ بود. +نههه...پسر خوبی بود. ~•من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم. +نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد. در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: _خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون. خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگه...خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: _میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: +نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... ~•کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... +آخه زشته. ~•چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اون‌روز گذشت و... 🍃از زبان سهیل:🍃 رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم... صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم: و هربار هم حق رو به اون میدادم... شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه. نمی‌دونستم چیکار باید کنم.داشتم دیوونه میشدم... ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم... سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... _سلام آقا سهیل سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود. +سالم سید جان...خوبی؟! _سهیل گریه میکردی؟! +من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه. _ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی. +ای کاش با جوشونده خوب میشدم. _حالا نگران نباش...چیزی نیست که... +ان‌شاالله... _راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها... راهیان نور نزدیکه +من؟! _آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه... +آخه من رو شهدا راه نمیدن که... _این حرفها چیه...شهدا مهربون‌تر این حرفان... کافیه فقط یه قدم برداری براشون +هعیییی. _پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو. +باشه... به خدا... از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم... نوشته‌ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد. من رو یاد خوابم انداخت...بزرگ نوشته بود... " محل ثبت نام شهدا..." 🍃از زبان مریم:🍃 یهو زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم. -سلام عروس خانم. _سلام زهرایی...خوبی؟! -ممنون...چه خبرا؟! _سلامتی...تو چه خبرا؟! -هیچی..راستی راهیان نور نمیای؟! _خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه. -آره... ان‌شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه. _ان‌شااالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه‌ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن. -ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه... _ان‌شاالله... -آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت‌نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده... _خب به سلامتی. -نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش. _کدوم پسره؟! -بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد. _جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا حتما گول ریشش رو خوردن. -شاید واقعا پسر خوبی شده. _بعید میدونم. چند روز گذشت .... و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم... آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه... دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی‌توجه بودم. راستیتش از بچگی...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاه کردم دیدم آقا میلاد ه
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفت. یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت: _نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟! که معصومه سریع گفت: _واییی من عاشق جیگرم مریم جون نظر تو چیه؟! نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم. رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد. _چه خبره آقا میلاد؟ +آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه. بخورین مطمئنم بازم میخواین... جیگرهای اینجا حرف نداره. بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم... که معصومه گفت: _فک کنم دوست نداریا مریم جون؟! +چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسه _احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود... اونشب تموم شد و اومدم خونه... تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نماز مامانم تموم بشه و صداش کردم... -مامان...مامان... _جانم عزیزم؟!چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه...نه...قلبم _یا اباالفضل...قلبت درد میکنه؟! -اره.... دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت... فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته. _مامان چی شده؟!من کجام؟! +سلام دخترم... هیچی.. نترس... بیمارستانیم... ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست. _احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا... +نترس دخترم...خوب میشی... _امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه... +نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم... _به میلاد دیگه چرا؟! +ناسلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها... _اخه بیخودی الان نگران میشن... 🍃از زبان سهیل:🍃 دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت‌نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت‌نام خانم‌ها فرق داره وارد نشد... امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن. فک کنم به خاطر منه...خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین...دلم نمی‌خواد به خاطر من دو نفر از شهدا دور بشن... نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون... در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد...بازم از اون خبری نبود...دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت. سریع پشت سرش دویدم. _سلام...ببخشید +سلام...من عجله دارم... _مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! +آقای محترم شما انگار ول کن نیستین... مریم گفت که علاقه‌ای به صحبت با شما نداره... (فهمیدم اسمش مریمه) _خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن. +آقای محترم...مریم حااش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا. _چییی؟؟ چرا؟! چی شده؟؟ +نمیدونم...فعلا خداحافظ. _لااقل آدرس بیمارستان رو بدید... +شرمنده...نمیتونم. و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: +فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه... _چشم... و آدرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.... بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیذاشت آروم بشم...همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن... شاید.... دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم...از پله های بیمارستان باال رفتم...نمیدونستم تو کدوم اتاقه...ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد... داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن...اتاق 26 خواستم جلو برم .... ولی انگار قدم هام سست شد. آخه برم جلو چی بگم؟ تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان. _سلام...ببخشید... +بفرمایین... _میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... +کدوم مریض؟؟ _مریم... یکم من و من کردم و گفت: +آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه... شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین.... _نگفتن حالشون چطوره؟! +نه...ولی براش دعا کنید... با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن...پاهام سست شد و اروم اروم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛