رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم142 حاج خانم وادارم کرد تا هر غذایی را هوس کرده ام به او بگویم تا درس
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم143
امیراحسان با حالی آشفته گفت:
-من تا توی خونمم راهش دادم!!
نسرین عصبی غرید
-بچه هام بهش میگفتن عمو علی! این همه دوستش داشتن وای خدا زبونم لال اگه بلایی سر اینا
میورد؟!
علیرضا با فضولی تمام گفت:
-عموعلی زن عمو بهار رو دزدیده؟!
بعضی از حاضرین سرزنشش کردند و بعضی دیگر مثل من
خندیدند
امیرحسین:
-علیرضا چقدر حرف میزنی!
-آخه من میدونم چرا دزدیدش!!!
همه ساکت شدند و من مشتاق گوش دادم چراکه توقع یک
شیرین زبانی تازه از او داشتم
پدرامیراحسان:
-بگو بینم باباجی.
بچه ها اورا باباجی صدا میکردند!
علیرضا بلند شد و در حالی که دست های تپلش را درهوا تکان میداد گفت:
-چون زن عمو بهار عمو علی رو کتک زد!
قلبم ایستاد و مبهوت به او وجمع نگاه کردم
فائزه:
-عمه جون خوابت میاد؟!
امیرحسین داداشتو ببر بخوابون.
علیرضا:-نخیرم.
خودم دیدم تو آشپزخونه زدش.
حالا عمو احسان باید عمو علی رو دستگیر
کنه.
اخم های امیراحسان درهم رفت و با جدیتى که سعی در مهربان نمودنش داشت گفت:عمو جون یعنی چی؟!
نسرین با عصبانیت گفت:
-هیچی عموجون،بچه ی بدی که تا این وقت بیداره؛دروغگو هم میشه.
اما علیرضا دست به
کمرگفت:
-نخیرم.دروغگو نیستم.
امیرحسام با جدیت گفت:
-بیا بشین بابا جون.باشه...
اما پسربچه ی دست به کمری که مقابلم مثل یک دیو شده بود؛کوتاه
نیامد و ادامه داد:
-تفلّد زن عمو بهار بود تو آشپزخونه بودیم،عمو علی میخواست بهم آب بده...
زیردلم پُر و خالی
میشد...پتو را چنگ میزدم وبه لبهای کوچک علیرضا نگاه میکردم...
بعد زن عمو بهار
دست
چپش را به شکل سیلی زدن روی هوا کوبید وادامه داد..
پیدونه زد تو گوشش.
نفسم بند آمد.
با بهت به جمع نگاه کردم.هر کسی به یک نحوی در دیوار بود!
فقط امیراحسان بود
که با فکّی قفل شده به زمین خیره شده بود ...
رنگم را باختم.
به وضوح جو تغییر کرد.همه ساکت شدند و علیرضاى فضول فهمید حرف خوبی
نزده است.
کنار نسرین نشست و سرش را در آغوش او پنهان کرد.
امیراحسان مشخص بود در حال
انفجار است اما به احترام پدرم چیزی نپرسید و تقریبا با فرم چشم و ابرویش فهمیدم مؤاخذه ى
عظیمی در راه است.
حاج خانم حرف انداخت و سفره را که شبیه سفره ى سحرهای ماه رمضان
بود پهن کرد.
حتی یک لقمه اش هم مزه نداشت.
آنقدر استرس داشتم که دست و پایم بوضوح
میلرزید و مادرم با غصه نگاهم میکرد.
پدرم با احترام تشکر کرد که از من مراقبت کرده اند و اجازه خواست تا من را ببرد.امیراحسان
کاملا نشان داد که مخالف است چراکه با ناراحتی امیرحسین را نوازش میکرد و در تعارفات
شرکت نمیکرد.
پدرم متوجه شد و فوری تغییر موضع داد و گفت نه نه بهتره که امشب با
امیراحسان بره.
امیراحسان که فهمید بسیار تابلو رفتار کرده است شرمنده گفتنه نه پدرجان! من اصلا حواسم جای دیگست حمل بر بی ادبی نباشه.
-نه باباجون من همینجوری گفتم تو که کاری نکردی.
-پدرجان بهار مختاره ..ببخشید من یکم درگیرم.
پدر بدون انکه ناراحت شود با احسان روبوسی
کرد و گفت
-اصلا یادم نبود دخترم باید استراحت بکنه.از فردا ولی متعلق به بقیست.
جو عوض شد و همه
خندیدند..
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم143 امیراحسان با حالی آشفته گفت: -من تا توی خونمم راهش دادم!! نسرین عص
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم144
امیراحسان باز داشت مزخرف میشد!
بعد از رفتن خانواده ام با اخم گفت برو آماده شو.
فائزه بوضوح رنگش پریده بود و از گوشه ى چشم دیدم که وقتی مانتویم را تنم میکردم؛به امیراحسان اشاره میکرد کاری بامن نداشته باشد!!!
نسرین انگار که عذاب وجدان داشت با عصبانیت دست علیرضا را کشید وگفت:
-برو بخواب.
علیرضا و امیرحسین دیگر آن شادابی اولیه را نداشتند و با سری افتاده به اتاق رفتند
حاج خانم با نگرانی رویم را بوسید و گفت:
-امیراحسان مامان حالا میذاشتی بمونه...
-نه مادر ممنون...فائزه سوئیچ محمدو میدی؟ ماشینم خونست.
-باشه داداش.
به زور امیراحسان و اصرارهای آهسته ى من مادرش تا حیاط نیامد و رفت بخوابد.
خودم خودجوش به حیاط رفتم و امیراحسان دنبالم آمد.میدانستم پر از سؤال است.پر از حس
بازجویی.
آخ که اگر این جروبحث هارا فاکتور میگرفتم ؛
زندگیم عالی میشد.
با عصبانیت مقابلم ایستاد و قبل از آنکه فوران کند؛فائزه رسید و از ایوان پایین آمد.
سوئیچ را به احسان داد اما نرفت.
کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام گفت:
امیراحسان دورت بگردم داداش میدونم اونقدر عاقلی که زشته من حرف بزنم....اما...داداش تو
روخدا دعوا نکنید!
از خجالت رویم را برگرداندم و احسان گفت:
-چرا دعوا کنیم؟
-آخه علیرضا چرت و پرت زیاد میگه دیدی که چند بار با فضولیاش حسام و نسرینو دعوا
انداخته؟
-فائزه جان شما برو نگران نباش به قول خودت ما عاقلیم بالغیم.برو خداحافظ.
زیرلب خداحافظی کردم و در سمند سیاه محمد را باز کردم و نشستم.
فائزه در حیاط را باز کرد و
امیراحسان با یک دم عمیق پشت فرمان نشست.
بسم اللهی گفت و استارت زد.دنده عقب گرفت
و خارج شد.
برای فائزه دست تکان داد.
آنقدر میترسیدم که حس میکردم بچه دراین وقت که شاید فقط سه هفته چهار هفته اش بود ؛تکان میخورد.
حس کاذبی بود.
شنیده بودم که عملا بچه تا دوماهگی
تکان محسوسی ندارد.
اما در دل من آشوبی بود.دو دستی زیر دلم را ماساژ میدادم و دعا میکردم
حداقل الان چیزی نگوید.
اما از آنجا که زمین و زمانه برای من بدمیخواست:
-علیرضا چی میگفت؟
صدایش حس خاصی نداشت.معمولی...
-نمیدونم.چرا حرف بچه انقدر واست مهمه؟داشت عصبی میشد
-بچه از کجا میاره همچین حرفی رو؟!
-من چه میدونم؟!
خواب دیده.. خیال پردازی کرده...ماشاءالله بچه های الان جنگ جو شدن انقدر
فیلم و بازی خشن..
نگذاشت ادامه دهم و پر حرص گفت:
-میشه همچین دروغی بسازه؟!
دست پیش گرفته با ناباوری مصنوعی گفتم:
-وا؟؟؟ خب من چرا باید اونو بزنم؟! بچه معلوم نیست خواب دیده چی شده من باید جوابگو باشم.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم144 امیراحسان باز داشت مزخرف میشد! بعد از رفتن خانواده ام با اخم گفت
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم145
با عصبانیت دنده میزد و من دلم به حال محمد سوخت که ماشین نازنینش زیر درست این اژدها نابود شد.
-بچه الکی نمیگه، ببین چی دیده و توی لامذهب به من نمی گی.
-واقعا متاسفم که حرفای یه الف بچه رو کردی چماق تو سر من! اونوقت حرف زن تو کشکم حساب نمیکنی!
-زنم دروعگوء! زنم واسه ساده ترین مسئله دروغ میگه...من بدبختم... و سرش را با دستی که روی فرمان بود گرفت.
-هه! باز شروع شد! من باید جواب حرف مفت علیرضا رو بدم!
در کمال ناباوری فریاد وحشیانهای کشید و گفت:
-حرف ذهنت رو بفهم. در مورد بچه درست حرف بزن!
صدا در گلویم ماند.با انزجار به زبان آمدم:
-امیر...تو...! بخدا قسم دوستش داشتم اما روی کارهایش حساس شده بودم. از اینکه دوبار بر سر نسرین و علیرضا با من دعوا کرده بود به شدت دلم شکسته بود. پس با پررویی گفتم:
-همتون یه مشت وحشی روان پریشید. اون علیرضا یه پدر و مادر دیوونهی جنگجو ... و آنچنان تو دهانیای خوردم که برق از سرم پرید.با ناباوری پشت دستم را روی بینی و دهانم کشیدم. خیس خون بود. حتی گریه هم نکردم. آنقدر شوکه بودم که فقط خم شدم و با دست راستم داشبورد را گرفتم و با دست چپم محدودهی ضرب دیده را مالیدم. بغضم میرفت تا بشکند. نفس نفس میزد و من توقع داشتم فورا ابراز پشیمانی کند اما فریاد کشید:
اینو خوردی تا بفهمی چطوری حرف بزنی. حسام سیده. علیرضا سیده. تویی که حرمت نگه نمی داری باید ادب بشی.
وای که فاجعه راه انداخت کاش ادامه اش نمی داد کاش عذر میخواست. کمکم می فهمیدم چقدر فرق داریم. نه فقط در سرگذشت و کارمان. ما ازبن باهم فرق داشتیم. همه میدانستند این اخلاق من است که وحشی شوم اما بی ادب نبودم من چیزی در دلم نبود اما او من را یک دختر خام و بیتربیت میدید که باید ادب شود. بالاخره با این حرفش بغضم ترکید با سوز از ته دل زار زدم. گریهای که جنسش با گریههای این مدت فرق داشت. گریهای برای مظلومیت و بدبختیم. بخدا من بد نبودم. من در دلم چیزی نبود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم145 با عصبانیت دنده میزد و من دلم به حال محمد سوخت که ماشین نازنینش ز
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم146
آنقدر گریه کردم که حالت تهوع به من دست با
صدای ناتوانی برخلاف میلم که نمیخواستم با او همکلام شوم گفتم: -نگه دار...
بدون توجه به حرفم با آخرین سرعت میرفت
...-
-حالم بده نگه دار.
اگر هر وقت دیگری بود جیغ میکشیدم اما حالا آرام حرف میزدم چراکه حس میکردم واکنش شدید حالت تهوعم را تشدید میکند
-امیراحسان حالم بده نگه دار...
توجهی نداشت...با التماس چندبار روی داشبرد زدم و گفتم:
-یه جا نگه داربخدا حالم بده...هیع...
انقدر گوش نداد تا کف ماشین را به گند کشیدم.بیرحم شده بود و سنگدل تر از هر وقت دیگری غرید:
-همینو بلده.استفراغ کنه و گریه کنه.دیگه حالم داره از این زندگی بهم میخوره.من امشب
تکلیفم باید روشن بشه باید بگی چه "..."ى میخوردی این مدت !
انقدر عوض شده بود که درذهنم نمیگنجید.کلمه ى زشت از دهان او!! جلوی من!
بخدا داشتم سکته میکردم.به خانه رسیدو فریاد زد "برو پایین "پیاده شدم و در آن وقت که کم کم سپیده میزد و همه جا هنوز در آرامش و سکوت بود؛با یک تیکاف به پارکینگ رفت.توی حیاط مجتمع با حال و اوضاع خرابی نشستم و
دلم را گرفتم.
بالای سرم ایستاد و گفت"پاشو".جلوجلو راه افتادم و باقهر داخل شدم.نگهبان جدیدی آنجا بود
که بادیدن ما ایستاد و سلام کرد من جواب ندادم و به سمت آسانسور رفتم اما امیراحسان سنگین جوابش را داد و دنبال من آمد.
آن لحظه از او متنفر بودم.از حس و حال نفسش در آن اتاقک مشمئز میشدم.پشتم را به او کردم
و در آئینه دیدم که چقدر زشت و غیر قابل تحمل شده ام خصوصاً با آن خون خشک شده، شبیه خون آشام شدم.در را هول دادم و جلوی واحد ایستادم.کلید انداخت در را محکم هول داد تا من
داخل شوم.به اتاق رفتم و روسری را وحشیانه کشیدم.مانتویم را بدترگوله کرده و پرت کردم به
ناکجا آباد.خودم را با تن و بدن کثیفم روی تخت انداختم و ساعدم را روی چشمانم گذاشتم.
باخشم چراغ را زد و غرید: -جداً ؟؟ خوابتون میاد؟! )از عکس العمل نشان ندادنم روانی شد:
....-
-بلند شو چون امشب باید خیلی چیزا روشن بشه..امشب اینجا جهنمه.میخوام جفتمونو آتیش
بزنم.بسه هرچی خریت کردم..فکر کردی من خرم آره؟ فریاد کشید "آره"؟؟؟؟
از بی توجهیم لجش گرفته بود.دستم را محکم کشید و به زور رودر رویش نگه داشت.تمام بدنم
میلرزید.فکر میکنم وقتش رسیده بود.
****
داشتم از آن دیوانه هایی میشدم که شاهین تجربه اش کرده بود.خیلی حالم خراب بود.مطمئن
بودم نفرین زینب است که اینگونه دچار عذاب الیمم کرده.با صدای آرام اما مرتعش و سری پائین
افتاده گفتم: -آره زدمش.
نفسش بند آمد.دوست نداشت واقعی باشد,انگار که دلش میخواست درهمان شک بماند.با صدای دورگه از خشم گفت:
-چرا؟ کی؟
-شب تولدم.اومد تو آشپزخونه.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم146 آنقدر گریه کردم که حالت تهوع به من دست با صدای ناتوانی برخلاف می
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم147
با حال بدی طوری که باخودش حرف بزند گفت:
-به والله همون اولین بار فهمیدم بهت چشم داره...خب؟ ادامش؟ چیکار کرد؟
با
تمسخر،چندش،حال زار و نفرت نگاهش کردم وگفتم:
کارخاصی نمیتونست بکنه.حساس اون شدی؟ نمیگی نه روز تمام منو بردن؟! رگت واسه
دودقیقه ى تو آشپزخونه باد کرده ؟!
بخدا هردو درحال مرگ بودیم با چشمان خون آلود و از
حدقه در آمده گفت:
-احمق اگه اون موقع لال نمیشدی و میگفتی چی شده،همون موقع میگرفتیم پاره پارش
میکردیم به اینجاها نمیکشید که بیاد جاسوسی.
با نفرت گفتم:
-هان! من لوش میدادم که کار شما برادرای آگاهی پیش بره آره؟ اینکه منو دزدیدن مهم نیست!!
تو خودت گفتی کاراتون به من ربط نداره..فهمیدی ؟ من زنم! زن...
میخوره تو کارای مرد
دخالت کنه !
چشمانمان کاملاً از حدقه در آمده بود
-اونجا توهتل چه غلطی میکردی بهار؟ بچه ها میگن چفتش نشسته بودی میگفتی میخندیدی!
ابروهایم را بالا بردم و درحالی که سکته ى مغزی را به خود نزدیک میدیدم شروع کردم به دیوانه
شدن...:
-ازت متنفرم تو یه آشغالی امیراحسان.
احترام ؟! هه ! دیگر نمیتوانستم محترم بخوانمش
...نمیگی شاید تهدید شدم؟؟ نمیگی چی به من گذاشت؟؟ کثافت نفهم .
زیرگریه زدم و یقه اش را
با وحشی گری گرفتم و کشیدم تا هم قد هم بشویم!
_پست فطرت بی غیرت لجن! بهم گفتن اگه
باهاشون نسازم اون اتاقی که دیدی دوتا بود،یکی میشد فهمیدی؟؟؟
باخشم درحالی که مچم را میگرفت و فشار میداد گفت:
-خیلی بیشعوری چه غلطی میکنی؟
درست بود که من مجرم بودم.
من داشتم دروغ میگفتم
ونباید طلبکار میبودم...
اما آیا این بود رفتار با زن ؟ آن هم بازنی که یک روزهم ازپیدا شدنش
نگذشته ؟!
-به تو بود که الان من سینه ی قبرستون بود ؟! اگه نمیگفتم نمیخندیدم الان مثل یه تیکه آشغال
بودم.فکر کردی صداتو نشنیدم ؟!
اونجا برمیگردن میگن زنتو فلان میکنیم برمیگردی قرآن میخونی ؟؟؟!!!
متنفراز من لب هایش را
جمع کرد وغرید:
-تو لیاقت شهادت نداری که ! برو بابا...
از قصد یکهو فشار دستم را برداشتم تا تعادلش را از دست بدهد!
همیشه با نسیم این کار را
میکردیم
جاخالی دادم و او تلوتلو خوران روی تخت افتاد برگشت و با نگاهی برزخی فقط خیره ام
شد.
دیوانه تر به سمت آئینه ى میزتوالت رفتم و با مشت شکستمش!
جیغ میزدم و زمین و زمان
را فحش میدادم.حتی پدرم را فحش هایی میدادم که در مخت هم نمیگنجد.. زارمیزدم که چرا من
را به دنیا آوردند !
امیراحسان وحشت کرده بود وفقط میشنیدم که میگفت:
-یا امام هشتم یا امام حسین!!
دستم خون خالی بود ولی اهمیتی نداشت.از زمانی که زینب را در آن حال دیده بودم مشکل
روانی پیدا کرده بودم.
سرم را به دیوار میکوباندم و امیراحسان فکر میکرد حاصل استرس ربوده
شدنم است.
با زور از پشت بغلم کرده بود تا بیشتر از این حماقت نکنم..
ساعدش را چنگ
میکشیدم و فحش های آبدار به او میدادم.صبح شده بود و سکوتش را بدجور به سخره گرفته
بودیم.
امیراحسان به مرحله ای رسیده بودکه با التماس و قربان صدقه آرامم میکرد.
-باشه بهار من غلط کردم...بهارم من اشتباه کردم...توروخدا...
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم147 با حال بدی طوری که باخودش حرف بزند گفت: -به والله همون اولین بار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم148
دست باند پیچی کرده ام روی پیشانی و دست سرم خورده ام کنارم افتاده بود.
با بغض غریبی به سقف مات بیمارستان نگاه میکردم.
تنها و بی کَس تر از خودم سراغ نداشتم.دلم یک همدم میخواست.
امیراحسان داخل شد و بی حرف روی صندلی کنار تخت نشست با حسی که بی نهایت
احساس داخلش نهفته بود آهسته گفت:
چرا نگفتی دارم بابا میشم؟!
حالم هیچ خوش نبود.گوشه ى لبم به شکل پوزخند نامحسوس جمع شد اما ندید
...-
-بهار...
انقدر ازش بدم میامد که حتی صدایش حالم را بد میکرد
-...
دست سِرُم دارم را دستش گرفت و من واکنشی نشان ندادم
-بهار غلط کردم.منو میبخشی؟
تمام احساسات در وجودم کشته شده بود حداقل آن موقع.حتی اشک هم نریختم وبا خیرگی به سقف نگاه میکردم
....-
-بهار؟
خم شد و دستم را بوسید.چندشم شد.انقدر حالم بد بود که نمیخواستم حتی اعتراض کنم و جلویش را بگیرم
...-
-بهار تو میدونستی بارداری؟
...-
-باشه حرف نزن ... میمیرم دلت میسوزه...کارم که دیدی چی جوریه...شایدفردا نباشما...
آهسته پلک زدم و باز خیره ی سقف شدم.خدا من را ببخشد؛یک لحظه حس کردم دلم برای شاهین
تنگ است!
-دستم بشکنه...ببخشید..
و هرچه بیشتر پیش میرفت بیشتر حالم بد میشد چراکه ثابت میکرد مردیست که بچه برایش مهمتر از زنش است.از او بعید نبود همچین خصلتی.
عقاید پوسیده ای که حداقل من درکش نمیکردم
-....
در باز شد و پرستار با مهربانی گفت
خب سرم تموم شد.مامان خوشگل میتونه بلند بشه..داروهاش رو گرفتین؟
-بله.
-خیلی مراقب باشید واقعا ضعیفه .
سرم را از دستم کشید و امیراحسان کمک کرد بشینم.بازهم میگویم؛آنقدر بیزار بودم که لایق واکنش نشان دادن هم نمیدیدمش
-ممنون خانوم.
-خواهش میکنم,قبلش صبر کنید دکتر باهاتون کار داره..
شالم را مرتب کردم و دکمه های چپرچلاق مانتو را درست بستم.پزشک که مرد میانسالی بود با
چهره ای جدی گفت:
-اونجا فرصت نشد بهتون بگم.معمولا اینجور مسائل گزارش میشن,واسه چی تو این وضعیتت
دستت رو داغون کردی؟؟ هان؟
سرم دادکشید!! بکش...همه کشیدند تو هم رویش
...-
-جواب بده.لیاقت مادر شدن نداری بندازمش؟ شوهرت زده ؟
زیرچشمی نگاهش کردم.به امیراحسان چشمک زد
....-
-بیا بچّهرو بندازم نمیتونی مراقبش باشی .
از این پزشک های دنیا دیده و راحت بود.
امیراحسان ناراحت نشد.میدانست میخواهد من را بترساند.با احترام گفت:
-نمیدونسته دکتر.حالت تهوع داشت اما شکی نمیکردیم خبریه.
دکتر غرید:
-هیچ مادری بیخبر نیست.خوبم میدونسته.اصلا ندونه..این دیوونه بازیا کار زنه؟
بیحال تر از آنی بودم که جوابش را بدهم.
ازتخت پائین آمدم و بی اهمیت به جمع پشتم ازدر خارج شدم
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم148 دست باند پیچی کرده ام روی پیشانی و دست سرم خورده ام کنارم افتاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم149
امیراحسان هم قدم با من می آمد و حالت احاطه و محافظ داشت.
هیچ مهم نبود کجا میروم فقط از بیمارستان درآمدم و او با ملایمت گفت :
-ماشین اونجاست.
به طرفی که نشان میداد رفتم و نشستم.شاید اگر حال و حوصله ی قهر داشتم یا سوار نمیشدم یا عقب مینشستم اما اوج ناراحتیم بود و این بچه بازی ها مضحک بود
دلم نمیخواست اینطوری بشنود پدر میشود.کلی برنامه داشتم.مخصوصا که شاهین گفته بود بروم
و راحت زندگی کنم.خیالم راحت بود مشکلی ندارم اما حالا همه چیز بهم ریخت.مشخص بود اوهم دلش میخواست بیشتر هیجان به خرج دهد اما من راه نمیدادم.بنابراین هر دو در سکوت به
خانه برگشتیم.
**
روی تخت نشستم و آهسته مانتویم را درآوردم.بلاتکلیف ایستاده بود و نگاهم میکرد.دستهایش را گاهی در جیب میکرد گاهی بر صورتش میکشید و یا گاهی شرمنده یکی را روی دهنش میگذاشت..آرام دراز کشیدم و پتو را روی سرم.تلفنش زنگ خورد و صدای بم حسام میامد اما نه واضح:
....-
-نمیتونم
....-
-نمیشه الان.
....-
عصبانی گفت:
-د...پیله نکن دیگه امیرحسام نمیشه....
شرمنده تر گفت:
-ببخشید حال بهار خوب نیست.
...-
-نه..نمیتونم تنهاش بذارم.
میدانی چه حسی داشتم؟؟ حس تهوع.هیچکدام از محبت هایش برای من نبود.برای بچه اش بود..بچه ای که به زور اسمش را نرگس میگذاشت! بچه ای که به زور در دامانم گذاشته بود ... چون مَرد بود..چون خواسته بود..
-میام حالا..بذار...ممنونم.جبران میکنم داداش.فقط امروز..از دیشب نخوابیدیم.شما اومدید خوابیدید؟
وخارج شد و باقی مکالمه ى مسخره اش را ادامه داد.
برگشت و شنیدم که روی عسلی چیزی گذاشت و گفت:
-عزیزم بلند شو قرص.
از زیر پتو با چندش دهان کجی کردم اما ندید و نشنید
....-
-بخدا به علی به قرآن پشیمونم بهار..بهار توروخدا حرف بزن..بخدا حق با تو بود. میترسیدی از اون بیشرف حرف بزنی... بخدا من فکر کردم دیدم حق داری..
اما من به این فکر کردم که شاهین بیشرف نیست.او یک خلافکار عوضی باشرف است
...-
-بهار...
از اسمم بدم میامد..چراکه توسط او بارها و بارها تکرار شده بود
...-
بلند شد و با آه رفت.صدایش آمد:
-الو؟ نسیم خانوم؟
گوش هایم تیز شد! ندیده بودم امیراحسان با نسیم بیشتر از یک سلام حرف بزند
...-
-اهان مستی خانوم شمایی؟ میشه با نسیم خانوم حرف بزنم؟
....-
-نه نه مادر نه..
بعداز کمی مکث گفت..نسیم خانوم؟ خوبین؟
....-
-ممنونم.میشه یه لطفی بهم بکنید؟
....-
-میشه اگه آقا فرید راضین یه سر تنها بیاید اینجا پیش بهار؟
....-
-نه نه چیزی نیست واقعا واسه همین به مادر نگفتم نگران نشن.لطف بزرگی در حقمون
میکنید.ممنونم.
...-
-خداحافظ.
دلم پیچید و فوری بلند شدم و مقابل چشمانش به طرف دست شویی دویدم
در را قفل کردم و صدایش از پشت در آمد:
-میدونم ازم بدت میاد,ببخشید انقدر حرف میزنم و نفرت انگیزم فقط خواستم بگم...
شیر رابستم و گوش دادم...پر بغض گفت...
دوستت دارم..
بلاخره طلسم شکست و با این حرفش بغضم شکست.آنقدر گریه کردم تا جانم درآمد.با بغض
محسوسی گفت:
-الهی بمیرم.گریه نکن..بهار جان..شما الان یه لحظه درو باز کن
...-
-بهار جان؟ تو روخدا گریه نکن...دوستت دارم..
کلافه بود.
امیدی به زنده ماندن کودکم نداشتم.صورتم را شستم و دهانم را آب گرفتم.با چشمانی ملتهب به
تصویرم در آئینه خیره شدم.افتضاح ترین قیافه ی عمرم را شاهد بودم.حتی رد پشت دستیش
هم اطراف گونه ی چپم مانده بود.
با این وجود با حرف آخرش کمی...فقط کمی دلم به حالش سوخت.
در را باز کردم و دیدم با نگرانی پشت در است.نگاه خیسم را دزدیدم و بیحال خودم را
روی مبل کشیدم.
با احتیاط کنارم نشست و گفت:
-چیکار کنم؟ بخدا داغونم.اگه با تو دهنی زدن آروم میشی الان بزن بذار راحت بشم.گور بابای
احترام به شوهر کردن.
سرم را گرفتم و خم شدم.بخدا کسی جایم نیست ...
طاقچه بالا نمیگذاشتم درست بود خطاکار
بودم اما این حق من نبود
صدای آیفون بلند شد و احسان بایک آه عمیق ایستاد:
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم149 امیراحسان هم قدم با من می آمد و حالت احاطه و محافظ داشت. هیچ مهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم150
- سلام بفرمائید...درواحدرا زودتربازگذاشت و خودش به آشپزخانه رفت.نسیم مشخص بود به شدت نگران است چرا که منتظر آسانسور نمانده بود و با تق و تق پلهها را میدوید.چندضربه به در زد و گفت:سلام. امیر احسان از آشپزخانه جواب داد
- سلام بفرمائید. نسیم فوری داخل شد و در را بست.چشم چرخاند و به محض دیدن من دست روی قلبش گذاشت و نفسنفس زنان گفت:
-خداراشکرت. دوباره به امیراحسان نگاه کردوگفت:
_سلام.
او هم پاسخ گفت! تاصبحم سلام بدهی جواب میدهد تا ثواب کند! أه که دیگر حالم داشت
بهم میخورد.شاید هم من الکی حساس شده بودم...
نسیم که بغض داشت با ناراحتی گفت:
-بخدا نزدیک بود دوبار زیرم بگیرن.
کنارم نشست و فوری سرم را در آغوش گرفت و رویش رابوسیدحالا چهره ام را واضح دید و بهت زده دست روی پارگی کنج لبم کشید:
-این چیه؟
بی حوصله نگاهم را گرفتم و به مبل تکیه زدم
احسان سینی چای را مقابل نسیم گرفت و گفت:
-آقا فرید خوبن؟
-خوبن ممنون.
احسان مقابلمان نشست
-آقا احسان تورو خدا حرف بزنید.
-گفتم بیاید مراقب بهار باشید البته اگه آقا فرید اجازه میدن.
اه اه... اجازه! هه
نسیم که چندان از رفتارهای خاص امیراحسان خبری نداشت با راحتی گفت:
-نه بابا اونکه مهم نیست...فقط مراقب چی باشم؟ لبش چی شده؟
دوباره به طرف نگاه کرد واینبار دستم را دید که باند پیچی است.
با وحشت گفت:
-یا امام زمان ! بهار؟؟؟
از من جواب نگرفت و روبه احسان گفت:
-امیرآقا؟!
و از حرص این سکوت خنده ى عصبیای کرد
-بحثمون شد.با مشت آینهرو خورد کرد.
نگاهم به نسیم افتادگونه های گرد و سفیدش رو به سرخی رفت حتماً فهمید دیوانه شده ام.
اما برای آنکه چندان دلش برای امیراحسان کباب نشود؛ بالاخره به حرف آمدم.با صدای لرزان و لحنی تمسخر آمیز روبه
احسان گفتم:
آره...با "مشت" رفتم تو آینه نه با "لب"
نسیم بر گشت و پر بغض دستم را گرفت
-الهی فدات بشم لبت چی شده آجی؟
آخ که چقدر به یک خواهر دلسوز نیاز داشتم.چه عجب به مخ خشن و بی رحمش زحمت داد و نسیم را دعوت کرد!.
با گریه به آغوش نسیم رفتم و با صدای
بدی گفتم:
-منو زد نسیم...زد تو دهنم...
نسیم کمرم را نوازش کرد و با ناراحتی گفت
-باشه عزیزکم..باشه قربونت برم.
گریه نکن نفس نسیم.
حسابی که آرامم کرد،از او جدا شدم و
سرم را گرفتم
شنیدم که با دلخوری گفت:
-عذر میخوام آقا احسان دخالت میکنم ولی نمیتونم چیزی نگم؛چرا زدینش؟
احسان از شرمندگی صدایش میلرزید:
-نسیم خانوم نمیخواستم بخدا...به ولله پشیمونم اما کوتاه نمیاد میگم بیا بزن جاش اصلا جوابمو
نمیده!
-خب چرا این کارو کردین؟!
-بحثمون شد،حرفای درستی نزد کنترلمو از دست دادم.بخدا من دست روی زن بلند نمیکنم دارم
قسم میخورم نسیم خانوم..حالم ازاین کاربهم میخوره.بجون خودش ، به جون خودم
کلافه و درمانده سرش را گرفت
نسیم تا تهش رفت.
فهمید از آن حرف ناجورها زده ام! پنجاه پنجاه حق داده بود واین از نگاهش هویدا بود.
-خیلی خب...من ناهار درست میکنم شمام برید بخوابید هر دوتون از دیشب بیدارید با این
حساب.
امیراحسان پر سپاس گفت
انشالله جبران کنم.ببخشید.. واقعا شرمنده ام.
دست روی ران نسیم گذاشتم و آهسته گفتم:
-مرسی..
بلند شدم و با سرگیجه به اتاق رفتم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم150 - سلام بفرمائید...درواحدرا زودتربازگذاشت و خودش به آشپزخانه رف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم151
چشم باز کردم ودیدم هوا تاریک است.سنگینی خاصی روی دلم حس کردم.چانه ام را پائین دادم
و سرم را بالا بردم.دست امیراحسان روی شکمم بود.
با حرص سرم را روی بالش کوبیدم و نوچی گفتم. واقعا که رو داشت.
سرچرخاندم و دیدم ازخستگی لب هایش نیمه باز مانده.
صدای تق و توق از آشپزخانه میامد.یاد نسیم افتادم.دوباره به احسان نگاه کردم.
با حرص در دلم گفتم"از من که زنم بیشتر مژه داره!"
خواستم دستش را بلندکنم و بروم اما یک حس مرموز لعنتی نمیگذاشت. با دقت نگاهش کردم...هنوز فرصت اصلاح پیدانکرده بود.
نمیدانم....لعنت به دل بیچاره ام.پنجه ام را لای موهای پرش کردم و زیر لب گفتم
"کثافت"...
آهسته وکوتاه خندیدم. دستم را پس کشیدم.صدایش من را شوکه کرد:
-خوب بود .بکن.
و چشمهایش را باز کرد.
با ناز و قهر چشم هایم را چرخاندم و گفتم:
-دستت رو بکش دلم درد گرفت.
فوری دستش را کشید و گفت:
-ببخشید حواسم نبود.خوبی؟؟
لبه ى تخت نشستم و گفتم:
-خوب....خیلی..!
از اتاق خارج شدم و دیدم نسیم مشغول است.برگشت و گفت:
-سلام عزیزم.ببخشید بیدارتون نکردم دیدم خسته اید دیگه ناهارو تبدیل کردم به شام.
-سلام.دستت درد نکنه.زنگ بزن فرید بیاد.
وداخل شدم
آرام گفت:
-نه نمیخوام ببینه دست و بالت رو....
خیارشورى که برداشته بود ازدستش گرفتم؛گاز زدم و گفتم:
چرا؟ میترسی یاد بگیره بزنت اونم؟
لبش را گاز گرفت و گفت:
-هیس میشنوه احسان...نخیر لزومی نداره فرید بفهمه
یک آن به اینکه نسیم روی فرید سلطه
داشت حسرت خوردم
-اوکی... خیلی گشنمه نسیم.
-صداش کن امیراحسانو من روم نمیشه.
-من باهاش قهرم.
-آره قهری اونجوری بغلش کرده بودی!
-چرت نگو اون اومده کنارم خوابیده.
-ببخشید مجبور شدم بیام لباس راحتی بردارم از اتاق دیدم که خانوم دست وپاشو انداخته روش!
با ناباوری گفتم:
-چرت و پرت نگو!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی #سهم151 چشم باز کردم ودیدم هوا تاریک است.سنگینی خاصی روی دلم حس کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم152
به جون مامان.تازه احسان بیدار بود! منو دید نیمخیز شد از خجالت رنگ لبو شده بود.
سرم را روی میز گذاشتم و نتوانستم نخندم. بالاخره این طلسم هم شکسته شد و من قهقهه زدم.
الهی بمیرم امیراحسان انقدر ذوق کرد که با هیجان به آشپزخانه آمد و گفت:
-چی شده نسیم خانوم؟
نسیم هم خوشحال از یک آشتی کنان شیرین گفت:
-هیچی فقط بهش گفتم شمارو با بالش اشتباه گرفته بود.
یک صندلی عقب کشید و روی صورتم
که پنهانش کرده بودم و میخندیدم ؛خم شد و جدی گفت:
بهار؟به من نگاه کن.
نه رویش را داشتم نه دلش.نسیم که قبلا از من شنیده بود امیراحسان روی روابط زن و شوهر حساس است؛با یک ببخشید ویک بهانه ى الکی خارج شد.امیراحسان با ندامت گفت:
-بهار بخدا پشیمونم... چرا انقدر سنگی؟
با تعجب و صورتی که هنوز خندان بود نگاهش کردم وگفتم
-من سنگم یا تو؟
چشمان آرام و نجیبش تند تند روی صورتم میچرخید:
-منم سنگم..حلالم کن.توروخدا...جون...جون اون.
رد انگشت اشاره اش را گرفتم و دیدم که به
شکمم رسید
با حسی سرشار گردنش را کشیدم وزیر گلویش را بوسیدم:
-حلالت عوضی.
شلیک خنده اش به قدری شیرین بود که دلم لرزید..لعنت به من که فراموش کردم یک عاشق
هستم.امیراحسان باهمه خوبی ها و بدی هایش تمام روح و هستیم بود
نسیم با سرفه ى مصلحتی داخل شد و گفت:
-زنگ زدم فرید نگران نشه.
-شب میرسونمتون.ممنونم از همه چی...
-نه بابا این چه حرفیه وظیفمه.
میز را چید و خودش هم نشست
برای اولین بار در این مدت با اشتها غذا خوردم و ته ترشی و خیارشور را در آوردم! احسان نامردی نکرد و بلند شد شیشه ى ترشی را با جا روی میز گذاشت.نسیم متعجب نگاهمان کرد
وگفت فشارت میفته چرا همچین میکنی؟!
خجالت میکشیدم به او بگویم.درست بود خواهر و نفس بود اما بزرگ تر بودنش نمیگذاشت این مسئله را با او در میان بگذارم.
مخصوصا آنکه خودش هنوز عقد مانده بود
امیراحسان با افتخار گفت:
-از سرش میفته حالا اولاشه بذار راحت باشه
و خیلی ریلکس و جدی با غذایش در گیر شد
-اولای چیشه؟!
امیراحسان با تعجب نگاهش کرد وگفت:
-بهتون نگفته مگه؟
-چیرو؟
-که دارم پدر میشم!
نسیم بوضوح رنگش پرید.آخ که دلم کباب شد.هم خوشحال شد هم ناراحت.بی جهت روسری اش را مرتب کرد و با منِ منِ گفت:
-نه!!! مبارکه!! خدای من!
بلند شد و به طرفم آمد.من هم ایستادم و شرمزده سر پایین انداختم.محکم بغلم کرد و من دوباره از اینکه از او بلندتر بودم خجالت کشیدم!! آخر همیشه غرمیزد چرا ژن من اینطور بوده؟!
وقتی جدا شد دیدم چشم هایش نم دار است.
بعد از شام ؛ امیراحسان گفت که حاضر شوم نسیم رابرسانیم.
وقتی نسیم پیاده شد و دید که ما عکس العملی نشان نمیدهیم؛
با تعجب خم شد وگفت:
-وا؟! نمیاید؟
امیراحسان:
-دیر وقته مزاحم نمیشم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم152 به جون مامان.تازه احسان بیدار بود! منو دید نیمخیز شد از خجالت رن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم153
_مگه غریبه اید؟! این چه حرفیه؟! بهار خانوم مامان وبابا منتظرنا؟؟
نگاهم غیرارادی به امیراحسان افتاد! انگار که خودم هم به این سیستم اجازه از شوهر عادت کرده بودم! کاملاناخودآگاه زیر سلطه اش بودم.با مهربانی نگاهم کرد و آهسته پلک زد
"اگه دوست داری من حرفی ندارم "
با ذوق پیاده شدم و دست به دست نسیم به سمت خانه رفتیم.امیراحسان با یک لحن خاص که بویی از شرمندگی داشت صدایمان زد و با من من گفت:
-من شرمنده ام...دستش...
وسرش را پائین انداخت
نسیم گفت:
-میگیم با آینه بریده.دروغ هم نمیگیم.فقط لزومی نداره از جروبحث خبردار بشن.
پرسپاس نگاهش کرد و گفت
-لبش چی؟ من روم نمیشه تو چشمای پدر نگاه کنم.
با بیخیالی گفتم:
-وللش بابا میگم از دیشب بوده واسه همون قضیه شما ندیدید.
اخمی کرد.باز از دروغم بدش آمد:
-نخیر..پرسیدن من راستش رو میگم.
باخنده شانه بالا انداختم وگفتم:
-بگو بذار بابام ازت بدش بیاد.
در همین گیرو دار نسیم با موبایلش به فرید گفت پشت در هستیم و آیفون خراب است
فرید با ذوق در را باز کرد و گفت:
-وای خدایا شکرت! خوبی بهار؟؟
انقدر خوشحال بود که کم مانده بود بغلم کند!! دیشب برای کار به شهرستان رفته بود و به همین خاطر در مراسم نبود
انقدر صمیمی رفتار کرد که هم خنده ام گرفت هم رنگم را باختم چراکه امیراحسان یک اخم کوچک کرد و خودش را با پدرم در احوال پرسی نشان داد.همگی دور هم نشستیم و مادرم و مستی با دیدن دستم همزمان هین کشیدند.نسیم فوری گفت:
-دیوونه آینهرو شکست خودشم داغون شد.
مادر:
-کول باشوما ! ندن؟!خاک برسرم واسه چی؟!
خدانکنه مامان اتفاقه دیگه...
وسرم را پایین می انداختم تا لبم را نبینند.هیچ خوش نداشتم تصویر سید عزیزشان در ذهن سیاه شود
فرید با خنده گفت:
-خیلی خوبه زنده ای.
همه معترض شدند و دعوایش کردند
اما من خندیدم و کاملا بی منظور گفتم:
-اینو بیخیال کارت چی شد؟
همه ناراحت شدند و الکی خود را مشغول نشان دادند! رنگم پرید و دیدم نسیم غصه دار به آشپزخانه رفت
-نشد بهار.
-اهان...درست میشه فرید...
و در دل فحشی آبدار به خودم دادم.امیراحسان هم فارق از هرجایی نه گذاشت نه برداشت درست تو بدترین شرایط روحی نسیم و فرید گفت:
-راستی بهار بارداره.
در دل قربان صدقه ى این خنگی اش رفتم.واز اینکه انقدر ساده خبرداد خنده ام گرفت چراکه میدانستم اگر فرید جای او بود کلی آب و تاب به جریان میداد
همگی ذوق کردند و دوباره روی سروکله ام ریختند و معترض شدند که چرا زودتر خبر نداده
ایم.آخ که جلوی پدرم از خجالت مردم.امیراحسان اما نه خجالت میکشید نه چیزی.تازه با افتخار
و سربلند روی خیارش نمک میپاشید!! حتماً از افتخارات خانوادگیشان بود ! هیچ بعید نبود این
طرزفکر...
پدرم متوجه شد تا چه اندازه شرمزده ام بنابراین بلند شد و کنارم نشست و دستم را گرفت.
مستی هم حرفی زد که همه با کله در دیوار رفتند!
چرا که سرخوشانه و با هیجان گفت:
-خیلی خوب کاری کردید زود اوردید.جدیداً مد شده ده سال....
و ساکت شد.تازه فهمید چه سوتی عظیمی جلوی کسانی داده که او را به شدت بچه میدانستند! با این حرف نشان داد قضیهى آوردن بچه توسط لک لک ها منتفی است! مادرم که مستی را با این سن هنوز ته تغاری کوچک میدانست سرخ شد و فرید که تازه فهمیده بودم به شدت بامزه است قضیه را با چرت وپرت ماست مالی کرد
واین چنین بود که من از ته دل برای مستی عزیزم آرزوی خوشبختی کردم و دیدم که خواهر
کوچکم بزرگ شده است.
آرزو کردم مردی متعادل و نرمال نصیبش شود یک چیزی بین امیراحسان و فرید!!
نویسنده :
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم153 _مگه غریبه اید؟! این چه حرفیه؟! بهار خانوم مامان وبابا منتظرنا؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم154
آخرشب هردو عزم رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم.
در طول راه لحظه ای چشمان غمگین نسیم
از ذهنم دور نمیشد.امیراحسان با مهربان ترین لحن ممکن گفت:
-ناراحتی هنوز؟
-نه عزیزم.
-میخوام ماشینو عوض کنم دوستش نداری.
به سمتش برگشتم وگفتم:
-دیگه دوستش دارم.چون مال توعه.
حس کردم خیلی میخواهمش
آرام گفت:
-پس چرا دیگه ناراحتی؟
-تو فکر نسیمم...طفلک...دوسالی میشه که نامزدن.
و با تمام وجود این اخلاق خوبش را تحسین
کردم چراکه دیدم خاله زنک نیست و در زندگی باجناقش سرک نمیکشد و چشم و هم چشمی
ندارد.
با لحنی بیخبر و متعجب گفت:
-راستی چرا؟ من اصلا انقدر حواسم پرته هیچوقت نپرسیدم چرا نسیم (ازاینکه بین خودمان نسیم را نسیم خانوم صدا نزد ضعف رفتم !دیوانه بودم!)
..نمیره سرزندگیش؟؟
-از تو چه پنهون...
با ناراحتی به روبه رو نگاه کردم وگفتم..
فرید توانایی جمع کردن زندگی و عروسی گرفتن نداره.
شنیدم که آهسته و با اندوه آه کشید:
-وای...چرا زودتر نگفتی؟؟گفتنی نیست..چه کاری بر میاد از ما؟
-خیلی کارا! من میدم.
با خنده و حالت نهی گفتم:
-نه بابا!! میخوای دق کنن؟!نیم نگاهی به سمتم انداخت و با پشت دست گونه ام را نوازش کرد:
-بمیرم چه باد کرده....نه که برم پولو دو دستی بذارم جلوش بگم بیا! بهشون بگو از اداره وام
گرفتم.دروغم نگفتی چون من خودم به پرسنل وام میدم منتها این بار رقمش یه خرده بیشتره.
ولی از حساب خودم نه اداره.کلّاً خودم اینجوری میخوام متوجهی؟نمیخواست رُک بگوید برای
کارخیر!! خجالت یا شکسته نفسی بود نمیدانم.هرچه که بود با هیجان گفتم:
-جون بهار؟! خودت نمیخوای پولت رو؟؟
-نه.. میخواستم بذارمش رو ماشین و یکی بهتر بخرم؛حالاکه تو راضی ای به همین دیگه
نمیخریم.چطوره؟لبم را گزیدم و بی جهت یه این فکر کردم که من باید جای کتک او را ببوسم!
باید دست هایش را ببوسم.بخدا دیوانه بودم حس میکردم کتک خوردن از او لذت دارد! به خودم فحش دادم که چرا آنطور شدید واکنش نشان دادم.شاید بخاطر بارداری بود وگرنه منکه الان از عشق به او چرت وپرت میگفتم و لبریز بودم!
دستش را از روی دنده بلند کردم و تندتند بوسیدم وگفتم:
-فدای اینا بشم منو زدن.
فکرکرد متلک می اندازم به زور دستش را میکشید و با خجالت میگفت:
-بهار توروخدا...نکن.. تو نمیخوای منو ببخشی؟!
-نه نه نه دیوونه من جونم برات در بره انشالله!ابروهایش بالا رفت و گفت
-خدانکنه!! الان واسه نسیم خوشحالی؟!
-نخیر! واسه داشتن تو خوشحالم...انشالاه دخترم به تو بره ماه من.
زیر خنده زد وگفت:
-حالامیدونی دختره؟اوهوم...توخواب دیدم.قیافش زیاد یادم نیست اما دختره...انشالله ظاهر و باطنش مثل تو میشه...انشالله... مخصوصا مژه هاش.
لبخند شیرینی زد و آهسته گفت:
-نرگس سادات...
با لذت نفس کشید! غرق در رؤیا !
آنقدر خوشحال بودم که دلم نیامد ثبت نشود.گوشی را در اوردم و گفتم :
-بیا سلفی
وخودم را کامل به طرفش کشیدم
در همان حال رانندگی نگاه پر جذبه پراخمی به دوربین کرد مثلا ژست گرفت.من هم با لبخندی
گشاد خیره شدم.
بعد درحالی که با خوشحالی عکس فوق العاده امان را نگاه میکردم گفتم:
-قربون جذبت برم بداخلاق من !!! ..
"پلیس! " به ندرت قهقهه میزد.حالا بلند خندید وگفت:
-از کجا میاری این حرفارو ؟! پلیس!! عاشق فن بیانتم!
-پس چی من نبوغم بالاست....
نویسنده :
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛