رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم294 _ از دست خانواده ى شما؛ تمام پرسنل اذیت شدن. امیراحسان تعصبی غرید
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم295
نمیخواهم بگویم حسام بد بود یا نسرین بدتر بود.
نه...هرگز...زاویه ى دید من با یک شخص سوم
دیگر فرق داشت.من حس میکردم بین این خانواده ى فوق العاده؛ اگر کمی خرده شیشه
میخواستی؛ در این زن و شوهر پیدا میکردی...این دید من بود! دید خود نسرین و حسام این بود
که من دیگر پاک نخواهم شد و یک جاسوس باقی میمانم.و دید شخص سوم دو چیز بود.یا هم
زاویه با من میدید و آنهارا دوست نداشت یا مثل آنها میدید و من را یک متوقع میپنداشت و آن
دو را، دو شخصیت پاک و پایبند به قانون.هر چه که بود؛من دیدم عوض نمیشد.
همین که پایم را به خانه ى حاج آقا گذاشتم؛نسرین و امیرحسام کمی من و من کردند و انگار که دلشان نمیخواست من بچه هایشان را ببوسم. فائزه نمیدانم واقعا دوستم داشت یا تأثیر دفاعیههای محمد بود؟! هر چه که بود با گریه من را به آغوش کشید و دائم دلتنگی میکردحاج خانم هم مثل او منتها ملایم تر ! اما من از خجالت سرخ شده بودم.گوشهایم میسوخت.
نسرین با جدیت گفت:
-سلام.
سرم را زیر انداختم وگفتم:
-سلام.
حسام که تنها سری تکان داد و من از ترسم به بچه هایشان محل ندادم
امیرحسام:
-بشین.
فکر کرده بود آگاهی هستیم!نمیدانم!! شاید هم من رویم را زیاد کرده بودم.پهلویم را گرفتم و
آهسته نشستم.امیراحسان با مهربانی کنارم نشست و پلک زد.میدانست ناراحت شده ام.....
****
سخت بود.اینکه مجوز ورودت به جایی کسی دیگر باشد. نمیخواستم با شرح این ماجرا بگویم پس خانواده ى من ؛ من را دوست ندارند این ها من را بیشتر از خانواده ام میخواهند نه....درست بود که مهربان بودند اما مشخص بود به قول همان حاج آقا؛ به واسطه ى احسان است که پذیرفته میشوم.
محمد همان پشت ما رسید.با هیجان به سمتم آمد وبسیار بی ریا گفت:
-سلام بهار جان!
آمدم به پایش بلند شوم اما پهلویم یاری نکرد. نتوانستم ساکت بمانم و برخلاف خواسته ام آهسته جیغی کشیدم. نسرین بوضوح عوضی تر از آن چیزی که فکر میکردم شده بود!
با لحنی شبیه به تحقیر گفت:
-احسان داداش فردا پس چطوری میخواد بیاد اداره؟!
امیراحسان در حالی که برای قوت قلبم دستم را محکم پنجه کرده بود گفت:
-نمیاد نسرین خانوم.شما نگران نباش.
ندیده بودم پسوند"خانوم" به نسرین بدهد
-وا؟ باید بیاد مگه نه آقا جون؟!
-نه بابا فعلا حالش خوش نیست.صحبت کردم خودم.
امیرحسین با احترام برایم چای گرفت
والله انقدر من را له کرده بودند که ترسیدم تشکر کنم.چای را برداشتم و فقط آهسته برایش پلک
زدم.
محمد با خوشحالی طاهارا به بغلم داد و گفت:
-بیا بابا جون دوباره دایه ات برگشت.
خیلی تلاش میکردند جو را به حالت سابق ...مثل همان اوایل برگردانند اما نشد که نشد.اشتباهی
در گذشته ام باعث شد بود حتی اگر خیلی شانس بیاورم؛دیگر نتوانم آن جو صمیمی گذشته را تجربه کنم.امیراحسان به شدت ناراحت بود و این از بغضی که در فک محکم شده اش جمع شده
بود پیدا بود.فائزه و محمد نمیتوانستند پاسخگوی این همه بی احترامی نسرین و حسام باشند.
چه کنم که باید خفه خون ]خفقان[ میگرفتم.از اینکه باعث کوچک شدن ابهت امیراحسان شده بودم خودم هم ناراحت بودم.فائزه درحالی که تپل تر و شاداب تر شده بود با خوشرویی گفت:
-عشقم جات رو تو اتاق درست کردیم با مامان؛بیا دراز بکش فدات شم...محمدم داره جیگر میزنه..خون سازه..
بیشتر و بیشتروبیشتر خجالت کشیدم .
امیراحسان زیر بازویم را گرفت.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم295 نمیخواهم بگویم حسام بد بود یا نسرین بدتر بود. نه...هرگز...زاویه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم296
چشمانش از ناراحتی ریز شده بود! یکطوری بود.
دیگر باز و براق نبود.آرام آرام من را به اتاق برد و
نسرین نتوانست ساکت بماند.زهرش را ریخت و دل من را ترکاند:
-خدا شانس بده.
فقط من و امیراحسان شنیدیم.امیر آرام گفت"ولش کن قربونت برم
اما خودش بغض کرده بود.کوچک شده بود خب! گند زده بودم به ابهت زبانزدش خب!
روی تخت دراز کشیدم و پر غصه گفتم:
-احسان جان من خیلی حرفا دارم..حالا میگم بهت...
خم شد و پیشانیم را بوسید:
-ولش کن.
-نه واسه نسرین نمیگم.کلا باید حرف بزنم .
-باشه عزیزم.الان استراحت کن.
اما چشمان شعله نشانش خبر از یک آشوب میداد
بلند شد که دستش را گرفتم
-مرگ بهار خبریه؟
-نه! خدا نکنه! دیگه خدارو قسم دادم قبل از من تو رو نبره،کم نکشیدم از زبونم لال فوت کردنات! خنده ام گرفت اما لبم یاری نکرد:
-امیرجان من شعار نمیدم اما بخدا حس میکنم بزرگ شدم.اولا خودمم حوصله ی دعوا داشتم
الان میبینم ارزش نداره .چیزی نگو باشه ؟
-خانوم شما فکرش رونکن .خودم میدونم.یه چیزایی رو نمیشه سکوت کرد باشه.خود خدا هم
دوست نداره.خودش گفته حق مظلوم رو بگیرید
گفته از بالا کسی رو نگاه نکنید.فاصله ی جابهجایی سرنوشت تو و نسرین از مو باریک تره.حقی نداره تا وقتی شوهرت کاریت نداره دهنشو باز کنه، فهمیدی حالا؟ به اون ربطی نداره تا وقتی پدر و مادرم تو رو راه دادن اون چشم و ابرو بیاد.خودت میدونی من خاله زنک نیستم اما کور که نیستم!!
و استارت جر و بحث را خود نسرین زد
زمانی که امیراحسان نشسته بود کنارم و با حرف هایش آرامم میکرد؛علیرضا که تا حالا خبری از
او نبود؛در را باز کرد و از لایش سرک کشید.
نسرین فریاد زد
:-علیرضا؟! بیا ببینم!
فائزه متعجب گفت:
-چرا داد میزنی سر بچه؟!
-آخه رفته تو اتاق
-خب بره!
-نمیشه که یهو جلوش کاری میکنن بچم تازه دوره درمان روانش تموم شده.
امیراحسان چشم هایش درشت شد.من هم با چشمان از حدقه درآمده به او نگاه کردم
-هیس ! نسرین جون! یعنی چی؟! اونم نه و امیراحسان !
-هاها والله آدمارو نمیشه شناخت ! رنگ عوض میکنن.
متعجب از سکوت حسام تنها با دلی شکسته گوش میدادم:
همهمه شد.حاج آقا ذکر گفت.حاج خانم استغفار میکرد.فائزه هم ؛ندید میدانستم رنگش پریده
است.
امیراحسان دو دستی سرش را گرفت و گفت:
-خدایا کمکم کن.
دستم را روی رانش گذاشتم و گفتم:
-آروم باش.
اگر نسرین تمامش میکرد تمام شده بود:
-واقعا که...از همتون دلگیرم.علیرضا افسرده شد بخاطر "پائیز" خانوم!
روانی شده و صدایش بلند شده بود:حالا راهشم میدین آقا جون؟ منه احمق فکر کردم تموم شده رفته که زیاد اولش دلخور نبودم ازش. معلم مهد علی باید به من بگه بچهت رو ببر روانشناس و مشاوره! اگه زود تر میفهمیدم که همون موقع تو بیمارستان نگهش میداشتم و کت بسته تحویل کلانتری میدادمش! نمیذاشتم تصادف دروغی بکنن و داستان بشه.
نفهمیدم چه شد فقط دیدم امیراحسان با قدم های وحشی و بلند به پذیرایی رفت
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم296 چشمانش از ناراحتی ریز شده بود! یکطوری بود. دیگر باز و براق نبود.
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم297
نیمخیز شدم و گفتم:
-امیراحسان بیا یه دقیقه.
اما اهمیت نداد و با صدای بلندی گفت:
-نسرین ما چه کاری میکنیم که واسه علی بده؟
امیرحسام:
-احسان بهتره تو چیزی نگی بین خانوماست.
-نه داداش من خانومی این وسط نمیبینم! کسی که شرم میکنه و دم نمیزنه و صداش رو بالا
نمیبره خانومه. یعنی بهار متوجهید همه؟؟
با بیحالی سرم را روی بالش گذاشتم و گوش
سپردم.نسرین آتش گرفت:
-هاها جالب شد! خدارو شکر معنی خانوم بودن روشن شد.
همه مداخله میکردند اما صداهایشان درست به گوشم نمیرسید
-پس چی که بهار خانومه.اون پشیمونه.مجازاتشم میکشه.به شمام ربطی نداره چیکار کرده. منم
همون امیراحسانم.رنگ عوض نکردم جلوی بچه که سهله جلوی گنده ترش زنمو حتی نمیبوسم. نترس هول نکن "افسر محمدپور".
امیرحسام:
-منم نمیخواستم صدامو در بیارم اما دیگه خیلی روت زیاد شده!
حاج آقا برای اولین بار فریاد زد:
-بسه دیگه حسام!
حسام توجهی نکرد و درحالی که مشخص بود میخواهند خانه را ترک کنند گفت:
-حالا که اینجوریه؛ فردا اول وقت خودتون میاید کلانتری.وگرنه جوری برخورد میشه که اصلا در
حد و شأن این خونه نیست.
نسرین که گریه اش گرفته بود گفت:
-دوست پسر خانوم دست بچه ى منو کباب کرده و تهشم تهدیدش کرده.
جیغ کشید:
-احسان تو که بودی من سر این بچه چی کشیدم؟! احسان زنت مرده بود تو که بودی دیدی علیرضا دیوونه شده بود.بچم دوهفته اس آروم شده.
امیراحسان فریاد زد
-دهنتو ببند نسرین.
-نمیبندم. زنت پسر باز بوده. این یه واقعیته.
دیوار را گرفتم و آهسته آهسته به درگاهى
رسیدم.نگاهشان میکردم.
پوستم کلفت شده بود.آنطور که باید ناراحت نشدم.آخر وقتی پدرم گفته بود گور پدرت؛چه توقعی از غریبه داشتم؟! همین توجه های عاریه ای هم از سرم زیاد بود!
فائزه جیغ کشید:
-نسرین!!!
امیراحسان خرد شده بود.او که کلی دبدبه و کبکبه داشت حالا زنش به بی حیایی نامیده شد.آن هم در جمع. همه ساکت شدند و نسرین دست دو پسرش را گرفت و به سمت در رفت.بازهم خیالش راحت نشد.
-دختره ى هرجایی رو راه دادن تو خونه.پسربچه دارم من. جای اونا اینجا نیست که بدآموزی داره.
امیراحسان ساکت نماند.برای اولین بار درجمع خانواده اش جلوی همه به نسرین بی ادبی
کرد:
-امیرحسام زنتو خفه کن.
حتی من هم "هین"کشیدم
امیرحسام یقه ی امیراحسان را چسبید وگفت:
-تکرار کن.
محمد با اصرار فائزه مداخله کرد:
-از حاجی خجالت بکشید!
اما نمیشنیدند.حاجی هم عجیب سکوت کرده بود.
-تکرار کن احسان.
-گفتم زنتو خفه کن.
حسام یقه ى او را رها کرد وسیلی جانانه ای نثار احسان کرد
اما این بار به محض آنکه سیلی را زد؛ یکی محکم ترش را احسان زد!!!
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم297 نیمخیز شدم و گفتم: -امیراحسان بیا یه دقیقه. اما اهمیت نداد و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم298
حسام بهت زده گفت:
-چه غلطی...کردی؟!
-بازم بزنید؛ بازم میخورید.ببخشید.
محمد احسان را تا اواسط پذیرایی هول داد و حاجی حسام را دور کرد
-خیلی ...
نفس نفس میزد حسام
-همینه داداش.تا حالا فکر میکردم محترمی ؛اما نبودی.این حرفا حرفای خوبی نبود به من و زن و
زندگیم زدین.هیچکس خودش انتخاب نمیکنه عاقبتش چی جوری بشه.چرا...عقل داریم...اما یه
چیزایی دست خودمون نیست.فکر میکردم با سنی نزدیک به چهل سال اینو بفهمی.
-دیگه نمیای اداره.
-معلومه که نمیام! ما دیگه نمیتونیم حتی برادر باشیم چه برسه به همکار! چیزی که زیاده کار.
هر دو دست پسرهایشان را گرفتند و رفتند
به شخصه برای خودم ناراحت نبودم.طبیعی و نرمالش همین بود.حتی حاج خانم و فائزه و بقیه هم جا داشتند برای چیز گفتن.اما بزرگواری کردند.
...مادرم را بگو...دلم برایت تنگ است بی انصاف!
همگی به من نگاه کردند و من خجل تر عقب نشینی کردم.نسرین حسابی من را شست، چلاند، پهن کرد و اتو کشید.چه کار میکردم.فقط باید سکوت میکردم. به اتاق برگشتم و حس کردم دیگر نه پهلویم در دمیکند؛نه پایم.قلبم درد میکرد.قلبم.صدای محمد آمد:
-ول کنید بابا بیاید جیگر.
مصنوعی خندید
چند ضربه به در زد:
-اجازه آجی؟
-بیا محمد جان.
با فائزه داخل شدند.محمد از همین اتاق بلند گفت:
بیاید حاج آقا ،حاج خانوم،امیراحسان.
فائزه سفره را جلوی پایم پهن کرد:
-فائزه جان اینجا زشته من روم نمیشه میومدم بیرون.
-نخیر.زشت محمده.
محمد قهقهه زد و نمیدانم زیر گوش فائزه چه گفت که ترکید و با آخرین قدرت در کمر محمد کوبید.
امیراحسان طاهارا در آغوش داشت.آمد و پائین کنار تخت نشست.از این زاویه سرش را میدیدم.با
غصه طاها را میبوسید مشخص بود کلی حسرت دارد.
به سبک محبتش عادت کرده بودم.مردانه محبت میکرد.مواظبت بود.دیگر میشناختمش،نباید از
او توقع رفتار محمدوار میداشتی.خودش بود.یک آدم جدا..یک شخصیت جدا..پایش که میرسید
مثل کوه پشتت بود.لقمه ای متوسط را بالا اورد و بدون نگاه به طرفم گرفت.
حاج آقا دوغ به دست و حاج خانم ریحان به دست وارد شدند
شاید این آخرین سفره و دور همی باشد. نمیدانستم کی باید زندانی شوم..آه... لقمه را گرفتم و با خجالت گفتم:
-"دستت درد نکنه"
چیزی نگفت.نگاه محمد خندان بود.با لبخند گفتم: -که احسان زن داره دیگه ؟؟
رنگش سرخ شد و نگاه درمانده اش به حاجی افتاد
-تقصیر حاجیه!
-راست میگه بابا.من گفتم که کلا دل بکنی.
امیراحسان اما...حالش خوب نبود.میدانستم گیر آن سیلیای است که به بزرگتر زده!! من اگر نشناسمش ...!
-میشه از این جریانا حرف نزنیم؟
حاج خانم دستش را دراز کرد و روی موهای امیرش کشید:
-الهی فدات بشم.باشه قربونت برم.
من حتی شرمنده ى روی این مادر بودم.روزی که در آرایشگاه من را پسندید چه فکرها که نکرده بود !میخواست پسر عزیزش را با دختری محجوب خوشبخت کند...
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم298 حسام بهت زده گفت: -چه غلطی...کردی؟! -بازم بزنید؛ بازم میخورید.بب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم299
امیراحسان آرام گفت:
-خدا نکنه.
لقمه ی دیگری آماده کرد و این بار به سمتم برگشت.صورتش برف بود! نه...ماه بود چون میدرخشید.یک جوش در صورتش نبود.یک خال حتی.پلک های محجوبش غمگین برایم زده شد. مثل همیشه شوخی و شادی در آن نبود.نان را گرفتم و آهسته گفتم:
-عیبی نداره.عصبی بودی.
کمی ابروهایش پرید.چشمانش رنگ تعجب داشت.از اینکه علت ناراحتی این لحظه اش را فهمیدم؛متعجب بود
بقیه هم زوم رابطه ی ما بودند! امیراحسان با غصه گفت:
-داداشمه.بزرگ تره..
برگشت و سرش را گرفت
حاج آقا با لذت نگاهش میکرد:
-تو بزرگ تری باباجون.تو از منم بزرگ تری!
او لنگه نداشت...چشمانم را بستم و خدارا هرچند با آبروی ریخته شده شکر کردم و خواستم با
گذشت زمان آبرویم را بخرد...هنوز گنگ بودم وگرنه شکر اصلی مانده بود.هنوز باور نمیکردم که
امیراحسان من را پس نزده !
****
وقتی دیشب از بیمارستان آمدیم ؛ آژانس گرفتیم.حالا هم محمد زحمت کشید و ما را صبح به خانه مان گذاشت.حس عجیبی داشتم.
ازپا گذاشتن به خانه ای که با آن وضع ترکش کرده بودم.بعد از نرگسم من هم به خانه ام
برنگشتم.همه چیز مرتب و آرام بود.
امیراحسان همچنان زیر بازویم را میگرفت.
-نگهبانی عوض شده؟
-آره.
-آخ...
-جان ببخشید...امیراحسان میخوام یه سرم به خونمون بزنم.
به اتاق رسیدیم...من حالا تلاشمو میکنم شاید
راضی شدن ببیننم.
-من حرفی ندارم عزیزم.
آهسته من را روی تخت گذاشت
-امروز بریم.بعدش منو ببر آگاهی.بذار زودتر راحت بشم.
-چیزی میخوری؟
میخواست ناراحتم نکند! مرد بود..مرد
-نه قربونت برم با اون کله پاچه زوری حاج خانوم..!
هر دو خندیدیم اما نه از ته دل
-باید بخوریم که استخونامون جوش بخوره!
تازه یاد هر دویمان افتاد که چه تصادف فجیعی
کردیم! پر غصه کنارم نشست و دستم را گرفت
-بخدا از عذاب وجدان سوختم بهار...تقصیر من بود.
دستم را رها کرد و سرش را چسبید
-ای بابا حالا که زنده ام ! تو که کاری نکردی...من دیوونه شده بودم...راستش از وقتی زینب رو
اونجوری. ..
-بسه ...
بلند شد و در حال خروج گفت:
-بخواب واسه خونتون بیدارت میکنم.
***
خوابم که نبرد.به شدت حس بی ارزش بودن میکردم.نه...نه که حرف های نسرین تنها دلیلم
باشد.در کل خودم،حس عزت نفس نداشتم. داغان بودم.داغان! حتی حس میکردم امیراحسان به
واسطه ى نامی در شناسنامه پایبند من شده است.
-چرا نخوابیدی؟!
-نمیتونم امیر میشه لطفا بریم ؟
-با این حالت...
او هم نگرانم بود. میدانست شاید حتی از پدرم کتک بخورم
-من دیگه آب از سرم گذشته احسان.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم299 امیراحسان آرام گفت: -خدا نکنه. لقمه ی دیگری آماده کرد و این بار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم300
-یا بگو امیراحسان یا بزنمت.
شوخیش غصه داشت
-خیلی خب تو هم!
با یک دستش زیر چانه ام را گرفت و کنارم نشست:
-میخوای اول حرف بزنیم؟ اون حرفی که تو اتاق حاجی گفتی؟
-نه.
دستش را برداشت و کاملا به من چسبید:
-میخوام بدونی تا ته ته تهش من هستم. از هیچی نترس.چه یک سال بریدن چه ده سال،تو واسه من عزت داری.تو بهترین خاطره ها و اتفاق ها رو واسه من درست کردی! تو وقتی اومدی تو زندگی من پاک بودی.این واسم مهم تر از هر چیزیه. سرت رو بلند کن. بالا بگیر.شده باشه از این شهر بریم که خیال تو راحت بشه از حرف
اطرافیان ؛میریم.
سرم پایین.قلبم کوبنده.دست هایم لرزان:
-پس بذار حرفامو بگم.
-بگو عزیزم.
-خواهشا قاطی نکن..
خودش به شوخی میان حرفم آمد و گفت:
-تیریپ بر ندارم.
آرام خندیدم:
-آره همون...تیریپ بر ندار...ببین امیراحسان... میخوام بگم اگه بخاطر اینکه هنوز ناموستمو چه میدونم اسمم تو شناسنامته...حس دین میکنی، لطفا این فکرارو نکن.شوخی نیست. زندگیه.من نمیدونم چقدر قراره حبس بکشم نمیدونم قراره چی بشه..تو نمیتونی زندگی کنی.. تو این شرایط.
مردی که زنش رو طلاق میده خیلی آبرومندتره تا اونی که زنش زندانه.
دست چپش را دو دستی گرفتم و گفتم:
-من ناراحت نمیشم.تو رودربایستی نمون.من حاضرم همین الان بریم توافقی جدا بشیم.
فقط آرام نگاهم میکرد:
-تموم شد؟
-نه...عاقل باش...تو حالا کی بتونی پدربشی...کی بتونی زندگیتو جمع کنی! با این حساب جفتمون
زندانی هستیم.
-تو اگه جای من بودی،یعنی این مشکلا واسه من پیش میومد؛میرفتی؟
من نمیدونم.
درحال حاضر که انقدر خوبی نمیتونم بگم آره.
-این حرفارو بریز دور.بهت گفتم تا تهش هستم یعنی چی؟ واست بهترین وکیل رو میگیرم.پارتی
بازی در کار نیست! فقط واسه بی گناهیت تمام تلاشم رو میکنم.
با حسی سرشار نگاهش کردم:
-بخدا...به علی...تو یه فرشته ای
باز فک و لب و دهان و همه شروع کردند به لرزیدن:
-دوستت دارم
نمیخواستم فرتی بپرم بغلش.فقط میخواستم نگاهش کنم تا در ذهنم بماند این قاب عکس
و عکس زیباى درونش
-مطمئن باش من هر چقدر که تو دوستم داشته باشی؛یه پله بالاترم.
نگفت"منم عشقم"
نگفت"من بیشتر نفسم"!
مردانه برایم توضیح داد که او بیشتر دوستم دارد.
آماده شدم و او با مزاح گفت:
-خوش گذشته انگار ؟!
پرسشگر و بیحال نگاهش کردم:
-هیچی دیگه...چادر دیگه رفت کنار!
خنده ام گرفت حق با او بود
باز هم دستم را گرفت و آهسته با من همقدم شد.با ناراحتی گفت:
-بخدا بابت این تیر خیلی متأسفم.اگه لالم و چیزی نمیگم نه که یادم رفته باشه.
اگه طوریت میشد...
-بیخیال امیراحسان نمیدونستی که منم.
باهم به پارکینگ رفتیم و با دیدن ماشین جدیدش گفتم:
-واى..راستی مبارک!
با کمک خودش نشستم
-مال خودته دیگه چه فرقی داره؟
طبق معمول با "بسم الله" استارت زد
-خیلی بهت میاد!
-دیوونه...اومدنیه مگه ؟!
-آره...
با غصه تکیه دادم و بیرون را تماشا کردم:
-اومدنیه....
و با انگشت روی بخار شیشه، دو نقطه با یک هلال کشیدم.عکس یک آدمک غمگین!
-الان ناراحت چی هستی؟که نمیتونی ماشین سواری کنی؟
خنده ام گرفت:
-نه...ناراحت اینم فرصت نشد تو رو زیاد پشت ماشینت ببینم.آخه خیلی بهت میاد...!!!!
-شیطون...ماشین خودتو فروختم.نبودی که..گفتم میخوام چیکار.
-اوهوم...فریدینا چی پولتو دادن؟
-چیزی نمونده تموم بشه.
-بابامینا چی؟باهات دعوا نکردن سر جریان تصادف؟
-نه.
اما حس کردم چیزی پیش آمده
-بگو دیگه...مشخصه...
-یه خرده نسیم دعوام کرد.
نمیشد نخندید.این بی شرف امروز اجازه ى آفریدن یک روز تراژدی را نمیداد!
-عزیزم! دعوات کرد؟
-هوم..میگفت خواهرمو به کشتن دادی.اما خدا وکیلی پدر مادرت کلی باهام همدردی کردن.
-اونا که تو رو بیشتر از من دوست دارن! الان به امید تو دارم میام.تو مجوز منی!
-اتفاقا من نمیخوام بیام.باید بدون رودربایستی قبولت کنن عزیزم.
سر کوچه پارک کرد وبا کمکش پیاده شدم.
به ماشین تکیه زدو آهسته گفت:
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم300 -یا بگو امیراحسان یا بزنمت. شوخیش غصه داشت -خیلی خب تو هم! با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم301
برو عزیزم.قوی باش.
وای که این کوچه..این در...این بو....
زنگ را زدم.یک بار،دوبار،سه بار...
قلبم میکوبید.کسی در را باز نمیکرد.امیراحسان بلند گفت:
- "امیرحسین" !
برگشتم و دیدم که با لبخند انگشت شستش را به معنی پیروزی و اینکه "تو میتونی" برایم نشان داد.آرامشش آرامم کرد.دست پاچه خندیدم و با شنیدن "تیک" در با استرس چرخیدم.
این پدرم بود ؟؟ این پیرمرد؟! دهانم باز ماند و ناباور چشمم به پشتش افتاد.این مادرم بود؟؟ این پیرزن؟؟ دهانم برای گفتن حرفی باز شد اما صدایی نیامد.
-از چی تعجب کردی؟
....-
-کی گفت بیای؟
....-
-مستی مدرسه اس،تا برنگشته ببینت گم شو. چشم هایم گرد شده بود.حس میکردم از حدقه درآمده:
-بابا...
-اه اه! تو دختر منی؟!
در را با ضرب در صورتم کوبید
از همان پشت گفتم:-نیستم؟ بابا من پشیمونم. بخدا خواستم جبران کنم بابا.بخدا من مثله بقیشون نبودم.
-برو آبروی نداشتمونو بیشتر از این تو درو همسایه نبر..شنیدم امیراحسان نگهت داشته! اشتباه کرده! اونم ازت خسته میشه.مردونگی و بخشندگی حدی داره.
جیک مادرم در نمیامد
-مامان تو هم نمیخوای ببینیم؟
با گریه گفت:
-نه...دلم میخواد اما یاد مادر اون دختر که
میفتم؛دیگه نمیخوام ببینمت.
-من فقط خواستم حلالم کنید همین.
پدر:
-نمیکنیم.من پدر بدی نبودم که بگم زندگی خوبی واست نساختم رفتی دنبال اون کارا پس تقصیر منه.واسه آسایشتون مثل خر کار کردم.که دخترام آبرومند بزرگ بشن تو رفتی صد تا غلط کردی اونوقت با دوتا اشک و التماس حلالیت میخوای؟!
-من بچه بودم بابا...من فقط هفده سالم بود!
مادرم با گریه گفت:
-حرف مفت نزن.من پونزده سالگی تو رو داشتم. تو میگی بچه بودی؟!
-باشه...پس...خداحافظ...
چادرم را جمع کردم و دستم را به پهلوی سوزانم گرفتم.
دست کم داشتم..دو تا دست کم بود.من همه جایم درد میکرد.من هزار تا دست میخواستم...با حال خرابی برگشتم.امیراحسان با قدم های بلند خودش را تندی به من رساند و با دلسوزی
گفت:
-تو وظیفه ى خودتو انجام دادی ،دیگه مهم نیست عزیزم غصه نخور.
غصه نخوردم.وقتی او را داشتم غصه نمیخوردم. حتی گریه هم نکردم.
****
قاضی عصبی شده بود.با خشم داد کشید:
-خانوم بکتاش ساکت!
اما حوریه با دیوانه بازی و کولی بازی خودش را به نادانی زده بود
دو دستی جایگاه را گرفته بودم تا با این لرزش وجود؛مقابله کنم.متأسف هستم اما باز هم حس
میکردم گاهی خیس میشوم.به تمام حضار نگاه کردم.
امیراحسان بانگرانی نگرانم بود.
پ.ن: نگران دوم از مصدر نگریستن به معنای نگاه کردن است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم301 برو عزیزم.قوی باش. وای که این کوچه..این در...این بو.... زنگ ر
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم302
قاضی دوباره گفت:
-خانوم غفاری ادامه بدید.
-من..یعنی ما...نمیدونستیم میخوان قتل کنن.بخدا قسم میخورم.
وکیل سرشناسم که امیراحسان برایم گرفته بود گفت:
-اجازه از محضر محترم.
-بفرمائید.
ایستاد و گفت:
-با توجه به اینکه متهمین به سن قانونی نرسیده بودند و...
در باز شد و شاهین را با دو مأمور دیدم
قاضی:
-پس بالاخره تشریف آوردن!
آنقدر دیر کرده بودند که دادگاه شروع شده بود
-داشتم میگفتم...من قبلا با خود آقای پویا صحبت کردم.ایشون هم تأئید کردن که این سه
دخترهفده ساله نمیدونستن قتل در کاره..اما با این حساب که آدم ربایی کردن تنها دفاعیه؛سن
زیر هجده سالشون میتونه باشه اما چیزی که این وسط قابل توجه هست؛همکاری خانوم غفاری، کمک به پلیس و اعتراف ایشونه.
نگاه امیراحسان امیدوار بود.این دادگاه آخرین جلسه از چهار جلسه ی دادگاه بود.حکم اعلام
میشد و من بالاخره سر راحت روی بالش میگذاشتم. من حتی راضی بودم ابد بخورم فقط مطمئن شوم همه چیز تمام شده.دیگر نمیترسم که فلانی نداند...فلانی بداند...سر راحت روی بالش
گذاشتن حتی در زندان برایم خوشایند بود.
سکوت شد.صدای قلبم را میشنیدم.نبض شقیقه ام میزد.از طرف من تنها امیراحسان آمده بود. فرحناز با خواهرش و حوریه تنها.
کریم مثل یک سگ شده بود.ناصر از او بدتر.نگاهم روی شاهین چرخید.موهایش تراشیده بود. باحسرت و بدون کینه نگاه میکرد.
چشم دزدیدم.حالم خوش نبود...خدایا...
رأی دادگاه اعلام شد...به ترتیب خواندند:
-کریم و ناصر قصاص حوریه و فرحناز ده سال حبس و من....
شاهین را نگفتند چون دادگاه او حالا حالاها ادامه داشت!! این دادگاه در مقابل جنایاتش آب خوردن بود.
وقتی حکم من را همراه حوری فرحناز نگفتند ؛دلم روشن شد...هنوز نگفته بودند که زدم زیر
گریه....میدانستم خدا هوایم را دارد.میدانستم زینب بخاطر پاداشم که حقش را گرفته ام به من
عیدی میدهد!! بالاخره اعلام کردند و یاحسین بلند امیراحسان را شنیدم......
"سه سال حبس"
*
"نرگس"
بالاخره تمامش کردم.وقتی تمام شد؛دفتر را مثل یک شئ مقدس بوسیدم.با گریه های مادرم گریه
کردم،با خنده هایش خندیدم.سه سال حبسش را با نوشتن این دفتر گذرانده بود.خوب تمام شد
اما نمیدانم چرا بغض داشتم.سرم را روی میز گذاشتم.نیاز به فکر داشتم.باید روی تک تک حرف
هایش فکر میکردم.در اتاق زده شد و من تندی نشستم و دست به چشمهای خیسم کشیدم.
-اجازه هست بابا؟
-بیاید قربونتون بشم! این چه حرفیه.
به احترام این مرد بزرگ ایستادم و با لبخند نگاهش کردم
با مهربانی نزدیکم شد و به آغوشم کشید:
-گل نرگس بابا چرا گریه کرده؟
نمیدانم قدم به کدامشان رفته بود که سرم تا زیرسینه اش میرسید!
-دفتر مامانو خوندم.بابا تو هم خوندیش نه؟
پیشانیم را بوسید و روی تختم نشست
-آره عزیزم بیش تر از صدبار...
کنارش نشستم و گفتم:
-چرا زود تر بهم نمیدادید بخونم ؟! حالا شاید راحت تر بتونم در مورد...
حیا کردم.خودش یادم داده بود حیا کنم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم302 قاضی دوباره گفت: -خانوم غفاری ادامه بدید. -من..یعنی ما...نمیدونس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم303
-تا حالا خیلی کوچولو بودی باباجون.میخوندی که چی بشه...الان به دردت میخوره..
دست روی گونه ام گذاشت:
-که خانوم شدی...
-رفتارای زن عمو ناراحتم میکنه.با اینکه رابطه نداریم اما همون گهگاهی که خونه ی باباحاجی
میدیدمش خیلی اذیتم میکرد.
-غیبت نکن دخترم...امیرحسین حسابش از بقیشون جداست...آره ده سال فاصله سنی خیلی
زیاده!! اما من خودم امیرحسین رو تأئید میکنم.
-دل مامان نیست...میدونم.
-بهار اینجوری نیست دخترم.اتفاقا امیرحسین رو دوست داره!
بادی به غبغب انداخت و گفت:
-چون میگه مثل منه !
با هیجان گونه اش را محکم وپراحساس بوسیدم و گفتم:
-الهی فداتون بشم.نخیر هیچکس مثل شما نمیشه... اما خب آره ..امیرحسین خیلی شبیه شماست البته ظاهری...باطنی که خوب نشناختمش...
صدای مادر عزیزم آمد:
-بچه ها بیاید.
پدرم دست گرمش را روی دستم گذاشت و گفت :
-اگه که میخوایش؛به هیچی فکر نکن.اگه روت
نمیشه به من بگی عیبی نداره.
به دلت نگاه کن.ببین قلبت چی میگه؟کاریت نباشه نسرین خوب نیست یا امیرحسام...دیدی که؟! از اتفاقی که واسه ی منو مادرت افتاد عجیب تره !؟ کل دنیا گفتن وِلِش کن.اما قلبم میگفت مادرت یدونست...
هر دو بلند شدیم و به آشپزخانه رفتیم
-مامان؟
با سردرگمی پی پیدا کردن چیزی در کابینت ها بود.با همان حال گفت:
-"جانم" ؟
برگشت و نگاهمان کرد...سه روز بود که ازصبح تا شب سرگذشتش را میخواندم.حالا وقت ابراز
احساسات بود.
با لبخند نزدیکش شدم و گفتم:
-تو یه فرشته ای...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم303 -تا حالا خیلی کوچولو بودی باباجون.میخوندی که چی بشه...الان به در
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم304
خجالت کشید!! هنوز هم مثل همان وقت ها خجالتی و سر به زیر بود.آرام گفت:
-نه بابا...
با عشق بغلش کردم و گفتم:
-الهی قربونت برم که انقدر بزرگواری...برگشتم و رو به پدرم گفتم:
-بخدا این ماهه بابا میبینی؟!
از وقتی عقلم رسیده بهش میگم چرا زن عمو سال به سال که مارو میبینه اینجوری باهات تا
میکنه و تو جواب نمیدی ؟!
-اخه بگم که چی بشه مامان جان ؟! اون به خودش آسیب میزنه...من که شماهارو دارم. زندگیمو دارم...بشینین یخ کرد.
هر سه پشت میز نشستیم و آرام تر ادامه داد:
-تموم کردی همهرو؟
-اوهوم
-پدر:
-بهار جان امیرعلی نیومد؟
-نه عزیزم تا پنج کلاسن
آهسته گفتم:
-اهم...میشه...
پرسشگر نگاهم کرد..
-اگه اذیتتون نمیکنه؛یه چند تا سؤال بپرسم؟
-بپرس عزیزم.
-حوریه چی شد؟ فرحناز ؟ و....
-حوریه و فرحنازم حبس کشیدن دیگه...بعدش خبر ندارم.با بابات اومدیم این شهر...
-نه میدونم میگم بچه هاشون...شوهراشون؟؟
-من دیگه خبری ندارم مامان جان فقط شنیدم که بچه ها پیش باباهاشونن.فرحناز که همون
موقع جدا شده بود،حوریه هم در طول همون حبسش طلاقشو دادن.
-زینب چی ؟ واقعاً هیچکسو نداشت؟
چشم های مادرم پر شده بود.هنوز برای زینب خیرات میداد و گاهی سرخاکش میرفت
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم304 خجالت کشید!! هنوز هم مثل همان وقت ها خجالتی و سر به زیر بود.آرام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
پارتآخر
نه...یه مادرداشت که آلزایمر داشت...آسایشگاه بود...دیگه من خبری ندارم.
سرش را پایین انداخت
پدرم آرام گفت:
-قربونت برم الکی خودتو اذیت نکن.
-خدانکنه.
-نرگس جان باقی سؤالات باشه واسه بعد.خب بابا جون؟
-چشم...
وقتی به روابط فامیلمان نگاه میکردم؛هیچوقت فکر نمیکردم همچین سرگذشتی داشته باشیم.
وقتی بابا فرامرز و مامان نغمه را میبینم؛ابداً ناراحتیای در چشم هایشان حس نمیکنم.همیشه
پدرم میگفت من خوش قدم بودم. وحالا میفهمم که چرا خوش قدم بوده ام.حتما با دنیا آمدنم، دل خانواده ی مادریم نرم میشود...
امیرحسین را سال تاسال شاید عید به عید، آن هم درحد یک سلام و علیک میدیدم.از زمانی که
من را از پدرم خواستگاری کرده بود؛ مادرم دفترش را داد تا با خواندن آن،شاید بتوانم بهتر تصمیم بگیرم.با تمام این شناخت سطحی؛کمی دلم به سمتش بود چرا که سیبی بود با پدرم نصف شده! چه کسی حاضر است یک امیراحسان دیگر را از دست بدهد؟!
پدر گفته بود او حسابش از بقیه شان جداست... راست میگفت...
علیرضا کم و بیش میدانستم؛پسر اهلی نیست.نه که بد باشد اما مثل امیرحسین نظامی نبود و
میدانستم گاهی نسرین وامیرحسام را دق میدهد...
دلم میخواست از شاهین بدانم اما رویم نشد بپرسم.... چشم بستم واز ته دل خدارا برای نجات
دادن مادرم وداشتن همچین پدری شکر کردم
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛