eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 125 ❤️ 💜نام رمان : محکمترین بهانه 💜 💚نام نویسنده:ز.فاطمی(تبسم)💚 💙تعداد قسمت : 141 💙 🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 125 ❤️ 💜نام رمان : محکمترین بهانه 💜 💚نام نویسنده:ز.فاطمی(تبسم)💚 💙تعداد قسمت : 141
🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین_بهانه💖 نویسنده:زفاطمی(تبسم) پارت اول 🌺مقدمه همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روزی عشق به سراغ آنها بیاید زودتر عاشق میشوند و آنهایی که معتقدند خوشبختی برای دیگران است زودتر به خوشبختی میرسندالبته اگر عاقلانه بیندیشند و تصمیم بگیرند. 🌸فصل اول آن روز با صمیمی ترین دوستم ,مهسا,در دانشگاه قرارداشتم با عجله راهی شدم .در بین راه تلفنم به صدا در آمد مهسا پشت خط بود تماس را برقرارکردم . مهسا با نگرانی گفت:ثمین کجا موندی باز؟ یک ساعته من رو منتظر گذاشتی بابا علفای زیر پام به درخت تبدیل شده! _علیک سلام عزیزم .قربونت منم خوبم .مهساجان ,یک نفس بکش دلبندم الان نفست قطع میشه .ببخشید دارم میام تا ده دقیقه دیگه اونجام -به شرطی میبخشمت که بری بوتیک داداشم , وسایل منو بگیری بیاری عزیزم. _جهنم و ضرر, باشه سر راهم میرم میگیرم .امری دیگه ؟ -نه عزیزم امری نیست .بای -فعلا تماس را قطع کردم و به سمت بوتیک به راه افتادم .با عجله خودم را به بوتیک رساندم .داخل بوتیک کمی شلوغ بود با چشم دنبال داداشش گشتم بالاخره دیدمش ,به سمتش رفتم و بعد از احوالپرسی, بسته مهسا را گرفتم و از بوتیک خارج شدم. به سمت ماشینم می رفتم که ناگهان با یک خانم برخورد کردم و همه وسایلمان روی زمین ریخت سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم .ان خانم جوان هم کنارم نشست و محتوای کیفش را که روی زمین ریخته بود جمع کرد به او گفتم: -ببخشید خانم من خیلی عجله داشتم متوجه شما نشدم واقعا متاسفم. او در حالی که برمیخواست گفت:نه عزیزم خواهش میکنم شما باید منو ببخشید من هم اصلا حواسم نبود بازم عذر میخوام . سریع از جای خود بلند شدم و با او خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه به راه افتادم . دقایقی بعد کنار مهسا روی یکی از نیمکت های محوطه دانشگاه نشستم. رو به مهسا کردم و گفتم:بفرما خانووم اینم وسایل شما .اصلا لازم نیست تشکر کنی -وظیفه ات بود عزیزم .منو از صبح اینجا علاف کردی یه جنگل تو محوطه دانشگاه ساختم -اره میبینم دانشگاه سرسبز شده .خیلی زحمت کشیدی عزیزم -رو نیست که .بگذریم گوشیت همراهت هست .گوشیم خاموش شده باید به امیرعلی زنگ بزنم بگم به لطف جنابعالی دیر میرسم به قرار -اره همرامه .یک لحظه گوشی را از کیفم بیرون آوردم که ناگهان متوجه شدم گوشیم عوض شده با ناراحتی فریاد زدم : -واااااای خدا حالا چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟ -چت شده دیوونه؟ -گوشیم با گوشی یکی دیگه عوض شده -جااان _با کی ؟چطوری؟ -بزار اول به گوشیم زنگ بزنم ببینم کی جواب میده بعد بهت میگم. با شماره خودم تماس گرفتم .مرد جوانی از پشت خط گفت: -الو بفرمایید -سلام .آقا .ببخشید این گوشی منه که دست شماست -بله درسته .این گوشی رو خواهرم به من دادند تا به دست صاحبش برسونم -بله درسته من امروز تصادفا با خانمی برخورد کردم فکرکنم گوشی هامون باهم دیگه عوض شده .من خیلی عجله داشتم واسه همین متوجه نشدم. -اتفاقیه که افتاده لطفا بفرمایید کجا هستید گوشی رو به دستتون برسونم -اگه زحمتی نیست من الان دانشگاه شهید طباطبایی هستم . لطف کنید بیارید اینجا -نه خواهش میکنم .چه زحمتی من تا 10 دقیقه دیگه اونجا هستم.خدانگهدار -خداحافظ تماس را قطع کردم و سپس ماجرای امروز را برای مهسا تعریف کردم وبه او گفتم: _اگه عجله نداری صبر کن تا گوشیم رو بیاره.بعد زنگ بزن -شرمنده ,من با امیرعلی قراردارم باید زودتر بهش زنگ میزدم که نشد حتما تا الان نگران شده باید برم .خودت که خوب میدونی اصلا اهل انتظارکشیدن نیست .تا الان حتما حکم تیر واسم گرفته .من دیگه برم بعدا بهت زنگ میزنم .فعلا -برو عزیزم کم زبون بریز .سلام .منو هم به آقاتون برسون.بعدا میبینمت خدانگهدار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین_بهانه💖 نویسنده:زفاطمی(تبسم) پارت اول 🌺مقدمه همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روز
🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین_بهانه💖 نویسنده:زفاطمی(تبسم) پارت دوم مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه حضور آقای جوانی روبه روی خودشدم .مرد جوان رو به من کرد و گفت: _سلام من پویا مولایی هستم,ده دقیقه پیش با شما تلفنی صحبت کردم درسته؟ -سلام .بله درسته .فکرنمیکردم اینقدر وقت شناس باشید -شما لطف دارید .به نظر من وقت, کیمیای گرانبهاییه که نباید بیهوده بگذره -بله حق باشماست دیگه بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم آقا.بفرمایید اینم گوشی اون خانم -خواهش میکنم این شما هستید که وقت گرانبهاتون رو در اختیار من گذاشتید.بابت گوشی هم ممنون.اینم گوشی شما صحیح و سالم بفرمایید.ببخشید خانمه؟؟؟, اگه وسیله ندارید برسونمتون؟ -رادمنش هستم .ممنون وسیله هست .شما بفرمایید -خب با اجازه اتون من دیگه میرم .خدانگهدار -خدانگهدار فصل دوم اوایل تابستان بود ,هوا به شدت گرم بود ,همه خانواده به فکر مسافرت بودند ولی من هیچ علاقه ای به این سفر نداشتم و ترجیح میدادم در این هوای گرم در خانه زیر باد کولر بنشینم و کتاب شعر بخوانم . والدینم به همراه تنها برادرم سهیل برای تعطیلات تابستان به ایتالیا سفر کردند و هرچه به من اصرارکردند نتوانستند مرا راضی به رفتن کنند . انها راهی سفرشدند و من تنها در خانه ماندم .پدرم بخاطر تنهایی من ,با خانواده مهسا صحبت کردتا مهسا این تابستان را با من بگذارند. یکی دوهفته از رفتن خانواده ام گذشته بود . من و مهسا هرروز صبح برای ورزش کردن به پارک فرشته میرفتیم. یک روز برحسب اتفاق وقتی در حال پیاده روی بودیم مهسا چشمش به مرد جوانی افتاد که در حال کتاب خواندن بود در حالی که سرجایش خشکش زده بود روبه من کرد و گفت : -وای ثمییین !!اون اقا رو ببین ,اون یه نویسنده خیلی معروفه و خیلی هم معتقد و با شخصیته .من همه کتاباش رو خوندم به سمت آن مرد نگاهی انداختم و گفتم: -من این اقا رو میشناسم ,مطمئنی با کسی دیگه اشتباه نگرفتی؟ -اره مطمئنم خودشه ,تو از کجا میشناسیش؟ -این آقای پویا مولاییه,همون کسی که چندماه پیش گوشیم با گوشی خواهرش عوض شده بود یادته؟ -اره یادمه ,ای کاش اون روز صبر میکردم تا بیاد,اینجوری میتونستم ازش امضا بگیرم حالا که دیدیمش بیا بریم بهش سلام کنیم. -نه اصلا.بریم بهش چی بگیم ولش کن بیا بریم. ولی مهسا دست بردار نبود دست مرا گرفت و دنبال خودش میکشید تا اینکه رسید به آقای مولایی. روبه رویش ایستاد بی انکه حرفی بزند ,فقط به او سلام کرد . من که دیدم آبرویم در خطر است خود را به آن راه زدم که او را نمیشناسم ,پس مثل غریبه ها گفتم: -سلام آقا ببخشید مزاحم مطالعتون شدیم ,شما تلفن همراه دارید؟ دوستم میخواد با نامزدش تماس بگیره اخه ما گوشیمون رو داخل ماشین جا گذاشتیم -بله بفرمایید ,این هم گوشی مهسا گوشی را گرفت و از فرصت استفاده کرد تا با امیرعلی تماس بگیرد و من همانجا منتظرش ایستادم پویا نگاهی به من کرد و گفت: _ببخشید شما خانم رادمنش نیستید ؟من پویا مولایی هستم چندماه پیش تصادفا با شما آشنا شدم -بله درسته .یادم اومد ببخشید اول نشناختمتون ,حالتون چطوره؟ (در دل گفتم:خداجون ببخش که مجبور شدم دروغ بگم.) -ممنونم.شما و خانواده محترمتون خوب هستید؟ -متشکرم ماهم خوبیم .دوستم گفت شما نویسنده اید ,رمان مینویسید؟ -بله رمان جدیدمو تازه تمومش کردم.حتما یک جلدش رو تقدیمتون میکنم -خیلی ازتون ممنون میشم .شما لطف میکنید مهسا که بخاطر تلفن زدن ما را تنها گذاشته بودبعد از دقایقی برگشت و رو به من گفت: -ثمین جان من با امیرعلی تو دانشگاه قراردارم باید زودتر برم سپس رو به پویا کرد و گفت: -ممنونم بابت تلفن.ببخشید میشه یه تاکسی سرویس خبر کنید تا من برم؟ رو به مهسا کردم و گفتم:مهسا جان تو با ماشین من برو ,من خودم میرم .رسیدم خونه بهت زنگ میزنم -باشه ممنونم شرمنده تنهات میزارم قول میدم واسه جبران شام مهمونت کنم .اقا از شماهم ممنونم.خدانگهدار مهسا رفت و من تنها در پارک ماندم ناگهان یادم امد که کیفم داخل ماشین جامانده و حالا مهسا رفته بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین_بهانه💖 نویسنده:زفاطمی(تبسم) پارت دوم مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین_بهانه💖 نویسنده : زفاطمی(تبسم) پارت سوم من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن تا بتوانم با مهسا تماس بگیرم تا برگرددبنابراین رو به پویا کردم و گفتم: -ببخشید میشه من هم از گوشیتون استفاده کنم؟همه ی وسایلم داخل ماشین بود که دوستم برد. -بله حتما بفرمایید با مهسا تماس گرفتم ولی چون شماره ناشناس بود مهسا گوشی را جواب نمیداد.من درحالی که درمانده شده بودم به پویا گفتم: -دیگه نمیدونم چطوری ازتون خواهش کنم.میشه منو تا جایی برسونید اخه دوستم گوشیش رو جواب نمیده ,من هم پولی واسه برگشت ندارم البته اگه زحتمی نیست -نیازی به خواهش کردن نیست من میرسونمتون,بفرمایید کجا میرید؟ -ممنون میشم برید خیابان امیریه ,بعد از پل دوم خیابان نسترن کوچه شقایق وقتی به جلوی در منزلمان رسیدیدم با پویا خداحافظی کردم و پویا رفت.نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم که کسی نیست چادرم را از سرم برداشتم و تصمیم گرفتم از روی در به داخل خانه بروم,هنوز از در بالا نرفته بودم که پایم پیچ خورد و روی زمین افتادم در همان هنگام متوجه شدم که ماشینی به داخل کوچه می آید .ماشین ایستاد و پویا با چهره ای نگران از ماشین پیاده شد و گفت: -سلام خانم رادمنش.اتفاقی افتاده چرا روی زمین نشستید؟ -سلام.میشه لطفا منو به بیمارستان برسونید .فکرکنم مچ پایم صدمه دیده است. چادرم را برداشتم و سر کردم و لنگان لنگان سوار ماشین آقای مولایی شدم در بین راه به او گفتم: -یادم رفت ازتون بپرسم شما چرا برگشتید؟ -راستش برگشتم تا این کتاب رمانم رو بهتون بدم ,بفرمایید قابل شما رو نداره -خیلی ممنونم آقا,باید کتاب جالبی باشه -شما لطف دارید بفرمایید اینم از بیمارستان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمان بیمارستان کردم و گفتم: -چه اتفاق جالبی!پدرم تو این بیمارستان کار میکنه. -واقعا!!!!چه جالب!میتونید راه بریو یا برم پرستار رو صداکنم؟ -نه ممنون میتونم بیام بعد از اینکه دکتر از مچ پایم عکس گرفت .متوجه شدم که پایم به شدت در اثر پیچ خوردن صدمه دیده است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین_بهانه💖 نویسنده : زفاطمی(تبسم) پارت سوم من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن ت
🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین بهانه💖 نویسنده:زفاطمی(تبسم) پارت چهارم دکتر ارتوپد مچ پایم را گچ گرفت و به من گفت: -شما میتونی بری. پویا برای من ویلچری آورد و به من گفت : -شما روی این بنشینید من الان برمیگردم و سپس با دکتر به سمت در اتاق رفتند . دکتر در حالی که کنار در ایستاده بود به پویا گفت : -پویا نکنه تو با این خانم تصادف کردی ؟ -نه پدرجان ! من فقط ایشون رو رسوندم بیمارستان همین . راستی بابا , پدرشون هم توی این بیمارستان کار میکنه ,فامیلشون رادمنشه . شما میشناسیدشون؟ _خوب هم میشناسم . پدرش یکی از دوستان دوران تحصیلم بود البته هنوز هم هست . دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -خوبی دخترم من دوست پدرت هستم . مگه عماد و سلاله خانم نرفتن ایتالیا ؟تا جایی که من خبر دارم قرار بود خانوادگی برید , پس شما اینجا چیکار میکنی؟ -از اشناییتون خوشبختم. بله حق با شماست پدر و مادرم و برادرم سهیل هنوز هم ایتالیا هستند ولی من ترجیح می دادم تو خونه بمونم , واسه همین نرفتم. -حالا شبا پیش کی هستی؟ اصلا کسی هست کمکت کنه ؟ با این پای ضرب دیدت که نمیتونی همش از جات بلند بشی و کارات رو بکنی -شبا دوستم میاد پیشم .تنها نیستم شما نگران نباشید وقتی حرفهایم تمام شد پویا گفت: -همین الان دوستتون با من تماس گرفتند و گفتند بهتون بگم پدربزرگ نامزدشون فوت کرده تا چهلم پدربزرگش میرن شهرستان. -ولی دوست من شماره شما رو از کجا آورده ؟ تازه از کجا فهمیده من همراه شما هستم؟! -من هم این سوال رو ازشون پرسیدم گفتند با خونتون تماس گرفتند جواب ندادید شماره منو از روی گوشی نامزدشون برداشتند و با من تماس گرفتند دکتر رو به من کرد و گفت :حالا که تنهایی اگه فامیلی تو این شهر داری شماره تلفنشون بده باهاشون تماس بگیرم بیان کمکت . -من هیچ کس اینجا ندارم همه اقوامم خارج از کشور زندگی میکنند ببخشید آقای دکتر میشه تا یکی دوروز دیگه تو بیمارستان بستریم کنید؟ -نه دخترم ! بیمارستان تخت خالی نداره , اگر هم داشته باشه مقررات اجازه چنین کاری رو نمیده میفهمی که ! مکثی کرد و به پویا گفت : شما ثمین خانم ببر خونه خودمون ! من مامانت رو در جریان میزارم به آقای دکتر گفتم: -من از لطفتون ممنونم ولی با اجازه اتون میرم خونه خودمون مزاحم شما نمیشم -چه مزاحمتی دخترم . اصلا واسه اینکه خیالت راحت بشه الان با پدرت تماس میگیرم و بهش میگم بعد هم خودت باهاش صحبت کن! دکتر با پدرم تماس گرفت و کل جریان را برایش توضیح داد و سپس من با پدرم صحبت کردم و با اجازه و البته اصرار پدرم قبول کردم تا به منزل دکتر بروم ! ! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین بهانه💖 نویسنده:زفاطمی(تبسم) پارت چهارم دکتر ارتوپد مچ پایم را گچ گرفت و به من گف
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه پارت_پنجم نویسنده: زفاطمی(تبسم) پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول مسیر به اتفاق های گذشته فکر میکردم . به اینکه دست تقدیر میخواهد با من چه کار کند و تمام فکرم را پویا به خودش مشغول کرده بود . نمیدانستم میتوانم به او اعتماد کنم یا نه ؟ ترسی تمام وجودم را فرا گرفته بود . سکوت کرده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم تا اینکه پویا لب به سخن گشود و گفت : - نمیدونید چقدر خوشحالم که شما چند روزی در خونه ما مهمون هستید و خوشحالم که حالتون خوبه ,خیلی نگرانتون شده بودم . - شرمنده که نگرانتون کردم . -دشمنتون شرمنده , بفرمایید اینم از کلبه حقیرانه ما از ماشین پیاده شدم و به همراه پویا به سمت خانه رفتیم , پویا با کلید در را باز کرد . ترسم بیشتر شده بود .پویا نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت : - بفرمایید داخل این هم خونه ما نظرتون چیه ؟ با ترس و من من کنان گفتم: - خوبه خ...خ...خیلی قشنگه و خیلی ب...بزرگه پویا لبخندی زد و گفت : - چرا نگرانید؟ نگاهی به اطراف انداختم و متوجه حضور خواهر پویا شدم که در مقابل در ورودی ایستاده بود وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم : - هیچی !! خونتون خیلی زیباست شما به این خونه میگید کلبه حقیرانه ! به نظر من اینجا مثل قصر می مونه . پویا که متوجه شد من اول به خواهرش نگاه کردم و بعد جوابش را داده به زور لبخندی زد و گفت : - شما در مورد من چه فکری کردید ؟ نکنه فکر کردید میخوام بدزدمتون ؟ واسه همین ترسیده بودید من من می کردید , درسته ؟ - حق با شماست اولش ترسیدم ولی ... - مهم نیست .میتونید تا وقتی خانوادتون بر گردن اینجا بمونید پویا که ناراحت شده بود رو به خواهرش کرد و گفت :پریا جان این خانم دختر دوست باباست فعلا تا چند روز مهمون ماست بیا ببرشون داخل من میخوام برم . من رو به پویا کردم و گفتم : - لطفا بمونید من جز شما کسی رو نمیشناسم -شما منو هم نمیشناسید !!! رفت ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه پارت_پنجم نویسنده: زفاطمی(تبسم) پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول
محکمترین_بهانه نویسنده: زفاطمی(تبسم) پارت_ششم چند روزی از رفتنم به خانه پویا میگذشت , پویا در این روز ها فقط موقع شام و نهار پیدایش میشد و هنگامی که سر میز می نشست طوری رفتار میکرد که انگار مرا نمیشناسد و بعد غذا هم یا به اتاقش میرفت و یا کل روز را بیرون از خانه سر میکرد و هنگامی به خانه بر می گشت که همه خواب باشند . من در این چند روز خیلی با پریا و مامانش صمیمی شده بودم , یک شب دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم بروم و از آقا پویا معذرت خواهی کنم . خوب میدانستم که پویا به خاطر فکر غلط من نسبت به خودش ناراحت است ,پس به سوی اتاقش رفتم ولی هرچه در زدم کسی در اتاق نبود . به حیاط رفتم و روی تاب کنار استخر نشستم و به آسمان خیره شدم و منتظر شدم به خانه برگردد . از نیمه شب گذشته بود که پویا خیلی آهسته وارد حیاط شد آهسته قدم بر می داشت تا کسی متوجه ورودش نشود . او که متوجه حضور من در حیاط نشده بود رفت و روی لبه استخر نشست و به پنجره اتاقم خیره شد و گفت : - ما چون دو دریچه روبه روی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است. من فرصت را غنیمت دانسته و بلند گفتم : - سلام , بخاطر رفتار اون روز ازتون معذرت میخوام . پویا که حواسش نبود لبه استخر نشسته ,پایش لغزید و به داخل آب افتاد .از این اتفاق وحشت کرده بودم و پشت سر هم جیغ می کشیدم پویا سرش را از زیر آب بیرون آورد و گفت : - ثمین خانم .چرا جیغ میزنید همه خوابند , من حالم خوبه وقتی صدا را شنیدم آرام شدم و روی زمین نشستم .اشکهایم می ریخت و من توان جلوگیری از آن را نداشتم .گریه ام دست خودم نبود نمیدانستم چه اتفاقی برای دلم افتاده که اینقدر نگران پویا شدم . پویا که از اشکهای من شوکه شده بود به کنارم آمد و گفت : - ثمین خانم چرا گریه میکنید؟ که من حالم خوبه ؟ فقط ترسیدم که.... - ترسیدید که چی؟ ترسیدید اتفاقی برام بیفته یا ترسیدید قاتل زنجیره ای باشم ؟شما همیشه اینقدر از آدما میترسید ؟ -نه اینطور که فکر میکنید نیست , من فقط ترسیدم اتفاقی براتون افتاده باشه , همین . این حرفها را زدم و همانطور که اشکهایم میریخت لنگان لنگان به سوی اتاقم میرفتم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
محکمترین_بهانه نویسنده: زفاطمی(تبسم) پارت_ششم چند روزی از رفتنم به خانه پویا میگذشت , پویا
محکمترین_بهانه نویسنده :زفاطمی(تبسم) پارت_هفتم با پریا روبه رو شدم نگاهی به چشمهای خیسم کرد و گفت : - ثمین جان اتفاقی افتاده , چرا چشمات قرمزشده ؟ - چیزی نیست فقط... پویا که حرفهای من و پریا را می شنید سریع پرید وسط حرفم و گفت : -فقط ثمین خانم دلشون واسه پدر و مادرشون تنگ شده و صدای جیغشون هم بخاطر ترسیدن از من بود . توی حیاط ایستاده بودم متوجه من نشدن , وقتی بهشون سلام کردم ترسیدن و جیغ زدن پریا نگاهی به من کرد و گفت : - آره ثمین؟پویا درست میگه ؟ -بله همینطوره ,شرمنده که با صدای فریادم بیدار شدی , من دیگه برم تو اتاقم شب بخیر وقتی وارد اتاقم شدم به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم ولی انگار چیزی مانعم میشد تا اینکه صدای خوردن سنگی به پنجره مرا واداشت تا پنجره را باز کنم وقتی پنجره را باز کردم , چشمم به پویا خورد که دوباره لبه استخر نشسته و به اتاق من زل زده است و لبخند میزند پویا رو به من گفت: - ببخشید که بخاطر من مجبور شدید به پریا دروغ بگید متاسفم . - خواهش میکنم . شب بخیر آن لحظه احساس عجیبی بهم دست داد سریع پنجره را بستم تا چشمم به پویا نیفتد ,چادرم را از سرم برداشتم و روی تخت دراز کشیدم . صبح با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم ,صدای پرندگان به گوش میرسید و آسمان صاف و آبی بود. پیش خودم گفتم: -عه نماز صبحم قضا شد خدایا ببخش قول میدم قضاشو به جا بیارم .خدایا احساس میکنم امروز اروم ترین روزیه که تو این خونه میگذرونم خودت هوامو داشته باش. صدای پریا به گوش میرسید که مرا صدا می کرد تا برای صرف صبحانه به طبقه ی پایین بروم ,به سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم را شستم . در آینه نگاهی به خودم انداختم روسری ام را مرتب کردم . بعد از پوشیدن چادرم لنگان لنگان از پله ها پایین رفتم . وقتی به آشپزخانه رسیدم پویا را دیدم که به پریا کمک میکرد تا صبحانه را آماده کند . عمو احمد مشغول خواندن روزنامه بود و البته خاله محیا مشغول مرتب کردن گلهای رز روی میز بود به انها نزدیک شدم و گفتم : - سلام صبح زیباتون بخیر بعد رفتم کنار خاله نشستم . پویا هم بر خلاف روزهای گذشته که خودش را از من مخفی میکرد روبه رویم نشست . در حین صبحانه خوردن متوجه شدم که پویا زیر چشمی به من نگاه میکند و لبخند میزند ,پریا که متوجه نگاههای پویا به من شده بود به او گفت : - چیه؟داداش گلم ,کبکت خروس میخونه؟ همش لبخند میزنی ؟ -چیه؟خواهر گلم ,ناراحتی که داداشت حالش خوبه؟ میخوای اینجوری اخم کنم و بهت دستور بدم !! بعد با حالتی که انگار عصبانی است به پریا گفت : - پریا برو واسم آب بیار ,نه ,برو جورابام رو بشور !! پریا که ماتش برده بود گفت : - باشه میرم حالا چرا داد میزنی ؟ همگی باهم زدیم زیر خنده . پویا که قهقهه می زد گفت : - بشین عزیزم .فقط میخواستم بهت نشون بدم منم بلدم داد بزنم و بهت دستور بدم ! بعد صبحانه همه رفتن دنبال کارهای خودشان و من تنها در خانه مانده بودم ,خیلی حوصله ام سر رفته بود به داخل حیاط رفتم و به اتفاقات دیشب فکرمیکردم و لبخند میزدم . گرمای خورشید باعث شد تا خوابم بگیرد .من که میدانستم کسی در خانه نیست ,روی تخت داخل حیاط دراز کشیدم و کمی خوابیدم . با صدای باز شدن در حیاط از خواب پریدم .سریع از سر جایم بلند شدم ,چادرم را سرم کردم و روی تخت نشستم . پویا و پریا باهم به خانه برگشته بودند ,پریا با عجله به من سلام کرد و به داخل خانه رفت و پویا در حالی که هدیه کوچکی در دست داشت در مقابلم ایستاد و همانطور که به پایین چشم دوخته بود دستش را به سمتم دراز کرد و گفت : - بفرمایید -این دیگه چیه ؟ نکنه داخلش پر از سوسکه ,حتما میخواین به خاطر اتفاق دیشب تلافی کنید - نه اصلا اینطور نیست ,این فقط یک هدیه ناقابله واسه شما -خیلی ممنون ولی به چه مناسبتی ؟ - هدیه دادن که مناسبت نمیخواد .فکرکنید بخاطر اینکه صاحب اون دریچه رو به حیاط هستید درحالی که چهره ام از شنیدن حرف پویا گلگون شده بود با خجالت گفتم : - ولی من نمیتونم این هدیه رو قبول کنم -خواهش میکنم این هدیه از طرف من و پریا هستش اگه نگیرید حتما ناراحت میشه.شما که نمیخواین ناراحتش کنید؟ جعبه را از او گرفتم و باز کردم . داخل جعبه یک تلفن همراه بود به همراه سیم کارت ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
محکمترین_بهانه نویسنده :زفاطمی(تبسم) پارت_هفتم با پریا روبه رو شدم نگاهی به چشمهای خیسم کرد و گف
محکمترین_بهانه نویسنده :زفاطمی(تبسم) پارت_هشتم وقتی از پویا بخاطر هدیه اش تشکر کردم ,گفت : - خواهش میکنم ارزش شما بیشتر از این چیزاست واقعا ناقابله ,امیدوارم از مدل و رنگش خوشتون اومده باشه,همش سلیقه پریاست. -خیلی ازتون ممنونم هم از شما و هم از پریا جان . - اگه اجازه بدید میخواستم امروز ازتون درخواستی بکنم و امیدوارم قبول کنید -خواهش میکنم بفرمایید ,اگه در توانم بود قبول میکنم . ببخشید بی مقدمه میگم واسه تجربه اول کمی گفتنش سخته : - لطفا راحت باشید - ثمین خانم با من ازدواج میکنید ؟نمیدونم از کِی ولی اینو خوب میدونم که سخت به شما علاقمند شدم ,چند روزی بود که یک احساس عجیب و غریب به سراغم آمده بود ولی نمیدونستم این احساس به چه معناییه, تا این که امروز با پریا درمیون گذاشتم .اون گفت که من عاشق شما شدم و ازم خواست قبل از اینکه با خانواده ام صحبت کنم نظر شما رو بپرسم ,حالا میشه بگید نظرتون چیه؟ من که از درخواست پویا شوکه شده بودم بدون این که حرفی بزنم لنگان لنگان به داخل اتاقم رفتم حس عجیبی داشتم . تا همه اعضای خانواده برگردن در اتاقم ماندم .مدتی نگذشت که همه برگشتند . وسایلم را جمع کردم و به طبقه پایین رفتم همه خانواده بودند جز پویا . رو به خاله کردم و گفتم : - خاله جان بخاطر زحمتی که بهتون دادم منو ببخشید واقعا توی این یکی دو هفته خیلی برام زحمت کشیدید واقعا ممنونم . شما با من مثل دخترتون رفتار کردید ,حالا با اجازه اتون میخوام برگردم خونمون و دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم . -اما خاله جان تو که هنوز پات خوب نشده کجا میخوای بری ؟ چند روز دیگه پدر و مادرت برمیگردن بمون ,اون موقع برو - خیلی ازتون ممنونم ولی بیشتر از این مزاحمتون نمیشم ,پریا جان زنگ بزن سرویس بیاد پریا که از حرف های من متعجب شده بود ,گفت : - ثمین جان نکنه ما کاری کردیم که ناراحت شدی و میخوای یکدفعه ای بری؟ - نه عزیزم در نبود خانوادم شما مثل یک خانواده مواظبم بودید ,من تا آخر عمر مدیون شما هستم ولی بهتره که برم . -نکنه از دست داداش ناراحتی ؟ با عجله گفتم : - نه نه اصلا آقا پویا خیلی در حق من خوبی کردند ,حتی اتاقشون رو هم در اختیار من گذاشتند .از طرف من از ایشون تشکر کنید و هم باهاشون خداحافظی کنید. عموجان از شماهم خیلی ممنونم اگه مزاحمتون شدم منو ببخشید ,پریا جان واسم سرویس گرفتی؟ عمو احمد گفت : - ثمین جان حالا که اصرار ما برای موندنت فایده نداره ,من خودم میرسونمت وسایلت بده ببرم .بیرون منتظرتم . -ممنون عمو احمد وسایل زیادی ندارم خودم میارم . خب دیگه خاله جان ,پریا جان اگه خوبی یا بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید. پریا تو مثل خواهر نداشتم می مونی ,هروقت بیکار شدی یک سری هم به من بزن خداحافظ با خاله و پریا خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم و به اطرافم نگاهی کردم و به یاد پویا و حرفهای امروزش افتادم با غمی که در وجودم سنگینی میکرد از حیاط خارج شدم و در را بستم ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
محکمترین_بهانه نویسنده :زفاطمی(تبسم) پارت_هشتم وقتی از پویا بخاطر هدیه اش تشکر کردم ,گفت : -
محکمترین_بهانه نویسنده: زفاطمی(تبسم) پارت_نهم وقتی میخواستم سوار ماشین بشوم پویا از راه رسید و از ماشینش پیاده شد و به من گفت : - سلام جایی میرید ؟ -سلام برمیگردم خونمون , ببخشید که توی این چند روز اتاقتون رو تصاحب کرده بودم , خب دیگه آقا پویا من باید برم پدرتون منتظرم هستند . خداحافظ پویا پیش پدرش رفت و گفت : - باباجون اگه اجازه بدید من میرسونمتون , شما تازه از بیمارستان اومدید و خسته اید شما برید استراحت کنید من میرسونمشون . من و پویا سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ما به راه افتادیم ,در بین راه پویا ماشین را کناری نگه داشت و به من گفت : - ثمین خانم چرا یهویی تصمیم به رفتن گرفتید؟ نکنه بخاطر حرفای من ناراحت شدید ؟ - نه ,بخاطر حرفاتون نیست , بخاطر خودتونه که دارم میرم . بخاطر خودم ؟ منظورتون رو نمیفهمم . - ببینید من می ترسم شما بخاطر اینکه من همش جلو چشمتون بودم ,احساس کردید که عاشقم هستید و شاید یک هوس زودگذر باشه که خودش به صورت عشق به شما نمایان کرده , شما پسر خوبی هستید و دخترهای زیادی آرزوشونه که با شما ازدواج کنند . - اما این طور که فکرمیکنید نیست , من واقعا عاشقتون هستم از همون روزی که باهم برخورد کردیم ولی وقتی عاشق شدنم بهم ثابت شد که شما روز اولی که اومدید خونمون ازم ترسیدید .من اون روز خیلی از دست شما عصبانی بودم سوار ماشین شدم تا این چند روز که شما مهمون ما هستید رو برم شمال و وقتی برگردم که شما رفته باشید تا وسط های مسیر هم رفتم ولی دوری شما برام سخت شده بود . نمیخواستم قبول کنم که عاشقتون شدم , پس سعی کردم به خاطر دل خودمم شده گاهگاهی بیام خونه تا شما رو ببینم ولی نگذارم دلم اسیر شما بشه ولی هرچی تلاش کردم نشد دلم اسیر شده بود . همان شب که افتادم توی استخر و شما جیغ زدید از اینکه شما رو نگران خودم میدیدم شادمان بودم ,حرفی که بهم زدید برام مثل ترانه آرامش بخش بود , با خودم گفتم این همون آدمیه که میتونه منو خوشبخت کنه واسه همین جسارت کردم بدون اطلاع خانواده ها از شما خواستگاری کردم .هرجای دنیا که برید تا از دست من فرارکنید حتی اگه برید قله قاف دنبالتون میام پس انقدر از من فرار نکنید راضی نشید منی که بهتون دلبستم سر به کوچه و خیابون بزارم .من نمیتونم دلم رو راضی به رفتنتون کنم ,با دلم کنار میام اگه میخواین برین خونتون حرفی نیست ولی منم جلو در خونتون چادر میزنم تا جوابم رو بدید.اگه بگید تا آخرعمرت باید صبر کنی , صبر میکنم . با حرف های پویا بغض راه گلویم را بسته بود ,نفس کشیدم برایم سخت شده یود .نمیدانستم که در جواب مردی که عاشقم شده باید چه بگویم ؟ وقتی اشکهای پویا را که آهسته میریخت را دیدم , بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد .پویا که نگرانم شده بود گفت : - شما چرا گریه میکنید ,از حرفهام ناراحت شدید ,من نمیخوام باعث آزار کسی بشم که از همه بیشتر دوسش دارم .اگه با حرفهام عذابتون میدم کافیه بگید . - واقعا نمیدونم جواب این همه احساس و عشقتون رو چطوری باید بدم ؟ -جوابمو میتونید با یک بله ناقابل بدید , خیلی سخت نیست . -من میرم خونه و به حرفهاتون فکر میکنم اگه جوابم مثبت بود باهاتون تماس میگیرم و اگه زنگ نزدم بدونید همه چیز بین من و شماتمومه . -باشه خانم رادمنش ولی اینو بدونید اگه باهام تماس نگیرید میام در خونتون و چادر میزنم ! من در حالی که لبخند میزدم گفتم : - حالا میشه راه بیفتید ؟ - بله البته ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛