eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت440 نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم. —علی یه سوال بکنم؟ قاشق پر
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت441 پوزخندی زد و گفت: —مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی؟ پیش خودم فکر کردم حتما می خواهد بگوید تو هم در اتاق باش یا هلما کاملا پوشیده باشد و خلاصه از این قبیل حرفها. —قبوله! جون یه آدم برای من خیلی مهمه حاضرم همه ی وقتم رو براش بذارم. از جایش بلند شد و پرده ی اتاق را کنار زد و به بیرون زل زد. با لبخند منتظر بودم که شرطش را بگوید. دستش را به موهایش کشید. —لزومی نمی بینم یه مرد متاهل بره با یه خانم نامحرم حرف بزنه و آخرشم معلوم نیست چی بشه، برای همین اول باید باهاش محرم بشم بعدا میرم باهاش حرف می زنم. اگه تو دنبال روحیه دادن به اونی، این طوری اون قدر سریع حالش خوب می شه که فکرشم نمی تونی بکنی. انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم جز این! باورم نمی شد علی این حرف را زده باشد! قلبم فرو ریخت، ذهنم لال شد و دیگر حرفم نیامد. احساس خستگی در پاهایم باعث شد همان جا روی زمین بنشینم. زانوهایم را بغل کردم و به روبرو خیره شدم. علی به طرفم برگشت ولی نزدیک نیامد. با لحنی که تلفیقی از عتاب و تمسخر بود گفت: —چی شد؟ مگه جون آدما برات مهم نبود؟ فقط بلدی خوب حرف بزنی؟ موقع عمل که می شه می کشی کنار؟ نکنه از یه جنازه روی تخت می ترسی؟ نیم نگاهی خرجش کردم و او ادامه داد: —آهان! پس همچین جنازه ام نیست؟ شایدم امید تو واسه زنده موندش از همه بیشتره. در جای اولش نشست و کتابش را دوباره دستش گرفت و در حالی که اخمش پر رنگ تر شده بود، زمزمه کرد: —بعضیا واقعا خیلی خودخواهن. هر جمله اش مثل خنجری بود که بر قلبم فرو می رفت. نمی توانستم موضعش را بفهمم. غرورم را زیر سوال برده بود. نباید کم می آوردم. دوباره زبان مغزم باز شد و شروع به حرف زدن کرد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره از جایم بلند شدم و با لکنت گفتم. —تو... تو داری شوخی می کنی؟! خیلی جدی نگاهم کرد. —چرا باید شوخی کنم؟ این تویی که داری شوخی می کنی. داری به من می گی برو با یه زن نامحرم حرف بزن و بهش امید بده. چشم هایش را ریز کرد و ادامه داد: —دقیقا چه جور امیدی باید بهش بدم؟ لب هایم را روی هم فشار دادم. —من فقط می خوام تو باهاش حرف بزنی. چون تو رو خیلی قبول داره، همین. —منم گفتم باشه دیگه. اونم فقط به خاطر تو، وگرنه که عمرا قبول می کردم. —باورم نمی شه این حرف رو تو بزنی! کتابش را بست و با چشم های گرد شده نگاهم کرد. —اتفاقا این نشون دهنده ی تعهدمه. بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که گفت: —شرط بعدیمم اینه که تو دیگه نمی ری بیمارستان. سوالم نمی پرسی که بدونی من چی کار کردم یا چی بهش گفتم که حساس بشی. برگشتم و با حیرت نگاهش کردم. با جدیت بیشتری ادامه داد: —یکی مون بره بهتره، یا من یا تو! اگه قراره من برم حرف بزنم پس تو کجا؟ پشت چشمی نازک کردم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودمان رفتم. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دیگر جلوی اشک هایم را نگرفتم. بعد از نیم ساعت که آرام شده بودم تلفنم زنگ خورد. از اتاق بیرون آمدم. با یک چشمم دنبال گوشی ام می گشتم و با چشم دیگرم دنبال علی. گوشی را پیدا کردم ولی علی نبود. نمی دانم کجا رفته بود. دلم را شکسته بود. حتی نمی خواستم زنگ بزنم و بپرسم، کجاست. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت441 پوزخندی زد و گفت: —مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت442 وقتی ساره از موضوع خبر دار شد شوکه شد. کمی دلداری ام داد و گفت: —هلما الان تو وضعیتیه که هیچ جذابیتی واسه یه مرد نداره، اگه علی آقا فقط یه جلسه باهاش حرف بزنه، خودش از روی دلسوزی قبول می کنه که دوباره بیاد. —ولی علی می گه باید محرم بشیم بعد. ساره فکری کرد و گفت: —خب قبول کن ولی بگو فقط یه هفته. همین یه هفته من می دونم که خیلی تاثیر داره. به جون بچه هام این کارت خیلی ثواب داره. از هزارتا نماز شب ثوابش بیشتره. اصلا شاید تا هفته ی دیگه هلما زنده نباشه، اوضاعش خیلی خرابه. با استرس گفتم: —ساره با شرط علی من نمی تونم بیام بیمارستان ولی اگه من به علی اوکی دادم و اومد بیمارستان رفت پیش هلما، توام بروها تنهاشون نذار. —وا؟! من برم بگم چند مَنه؟ زشته بابا! بعدشم تو نگران چی هستی؟ یه جوری حرف می زنی انگار شرایط هلما رو ندیدی. اون دیگه هلمای قدیم نیست. به علی زنگ زدم ولی جواب نداد. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود و هنوز علی نیامده بود. بار دیگر زنگ زدم، بالاخره گوشی را جواب داد. —بله. مکثی کردم و سعی کردم آرام باشم. —چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نمی گی نگران میشم؟ با صدای خواب آلودی گفت: —خواب بودم. فکر کردم طبقه ی پایین پیش مادرش رفته. هلما قبلا گفته بود که تا دعوایمان می شد می رفت خانه ی مادرش و همان جا می خوابید. فکرهایی که از ذهنم گذشت عصبانی ام کرد. —من این جا چشمم به در خشک شد تو رفتی ور دل مامانت خوابیدی؟! مکثی کرد و آرام گفت: —مغازه ام. روی صندلی پشت پیشخون خوابم برده بود. از قضاوت خودم شرمنده شدم. آرام گفتم: —می شه بیای خونه؟ من تنهایی می ترسم. فکر کردم حالا می گوید برو پیش مادرم، ولی نگفت. —باشه، الان پا می شم میام. از در که وارد شد، زیر لب سلامی کرد و یک راست به اتاق خواب رفت. وقتی وارد اتاق شدم دیدم پشت کرده و خوابیده. ولی من از فکر و خیال خوابم نمی برد. صبح که چشم هایم را باز کردم نبود. فوری گوشی را برداشتم. خواستم شماره ی علی را بگیرم ولی پشیمان شدم. نزدیک ظهر بود. ساره زنگ زد و پرسید: —پس چی شد؟ علی آقا چرا نیومد؟! نفسم را بیرون دادم. —آخه هنوز بهش نگفتم موافقم یا نه. ساره با تاسف گفت: —می دونم، خب برای توام سخته ولی به این فکر کن که اگه بلایی سر هلما بیاد تو وجدان درد نمی گیری؟ که میتونستی براش کاری کنی و نکردی؟ اگرم حالش خوب بشه همیشه مدیون توئه. وقتی به مشاور هلما موضوع رو گفتم خیلی خوشحال شد. گفت خیلی کار خوبیه. حال هلما را نپرسیدم. نمی دانم چرا؟ ولی دلم نمی خواست چیزی از او بدانم. اما ساره خودش توضیح داد. — وقتی به هلما گفتم علی آقا می خواد بیاد ملاقاتت و تازه با چه شرطی تصمیم گرفته بیاد چیزی نمونده بود شاخ دربیاره. اصلا باورش نشد. حالام هی می گه فکر نکنم تلما این کار و بکنه. چند ثانیه ای هر دو سکوت کردیم و من زمزمه کردم: —الان بهش زنگ می زنم و می گم که بیاد بیمارستان. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت442 وقتی ساره از موضوع خبر دار شد شوکه شد. کمی دلداری ام داد و گفت: —هلم
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت443 از وقتی از خواب بیدار شده بودم احساس خستگی و بی حالی داشتم. نوعی کلافگی، برای همین به جای زنگ زدن به علی برایش پیام فرستادم و نوشتم. —جون آدما برام مهمه، نمی خوام خودخواه باشم. برو بیمارستان و به هلما کمک کن. پیامم فوری تیک خورد ولی جوابی نداد. کتاب هایم را باز کردم و نگاهشان کردم. دیگر تمرکز درس خواندن نداشتم. با هر مشقتی بود کلاس مجازی را گذراندم. برای ناهار از غذای دیشب کمی گرم کردم ولی میلی برای خوردن نداشتم. خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم بخوابم. وقتی بلند شدم چیزی به غروب نمانده بود، من چطور تمام بعد از ظهر را خوابیده بودم. خیلی دلم می خواست به ساره زنگ بزنم و از اوضاع بیمارستان بپرسم. ولی نزدم و فقط به دادن یک پیام اکتفا کردم. دلم برای مادرم تنگ شده بود. باید حال و هوایم عوض می شد. بلند شدم و حاضر شدم و به خانه ی مادر رفتم. از در که وارد شدم مادر سوالی نگاهم کرد. سعی کردم لبخند بزنم. —مهمون نمی خوای مامان؟ اخم ریزی کرد. —خوش اومدی، پس شوهرت کو؟ نوچی کردم. —رستا که اکثرا تنها میاد، چرا این سوال رو ازش نمی پرسید؟ —رستا هم تا وقتی بچه دار نشده بود همیشه با شوهرش میومد. بعدشم اون همیشه این موقع دیگه می ره خونه ش که واسه شوهرش شام درست کنه، ولی تو چرا... فوری گفتم: —خب چون ما شام این جا تلپیم. —آهان، پس بگو! حالا که اومدی برو از فریزر یه بسته لوبیا سبز بردار بذار بیرون. برنجم خیس کن. یه زنگم بزن به محمد امین بگو داره میاد یک کیلو هم ترشی بخره. با چشم های گرد شده گفتم: —خوب شد من اومدم وگرنه کی می خواست واسه شما شام درست کنه. نادیا با لبخند به طرفم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد. —اوف، مامان داره چی کار میکنه براتون! تلما، یعنی یه سفره می خواهیم براتون بندازیم هفت رنگ. خندیدم. حالا یه ترشی شد هفت رنگ؟ یه قدم عقب رفت. —إ...!! خود ترشی می دونی چند رنگه؟ حالا هی ناشکری کن. می دونی ما از کی ترشی نخوردیم؟ البته مامان می خواد با این ترشی خیلی ریز نبود گوشت چرخ کرده رو توی لوبیا سبز استتار کنه، ولی از اون جایی که من خیلی باهوشم... مادر وسایل دوخت و دوزش را روی زمین گذاشت و بلند شد. —اتفاقا با هویج و سیب زمینی خوشمزه تر می شه. نادیا سرش را تکان داد. —آره، نه که ما داریم گیاه خواری می کنیم به نظرمون خوشمزه تره. دستش را بالا آورد و خیلی جدی گفت: —نه به گوشت خواری! زندگی سالم. یاد میز شام دیشب خودمان افتادم و برای این همه ناشکری ام شرمنده به نادیا نگاه کردم. چرا یادم نبود موقع آمدن برای مادر کمی خرید کنم؟ علی درست می گفت من خودخواه شده بودم. دلم می خواست دست نادیا را بگیرم و با هم برویم چند قلم خرید کنیم ولی می دانستم در این شرایط مادر ناراحت می شود. برای همین رو به نادیا گفتم: —تو هنوزم غر می زنی؟ مامان هر چی درست کنه خوشمزه س. به علی پیام دادم که برای شام به این جا بیاید و بعد همراه نادیا به طبقه ی بالا پیش مادربزرگ رفتیم. وقتی کنار مادر بزرگ نشستم. خیره به چشم هایم نگاه کرد و پرسید: —مریضی مادر؟! با تعجب دستی به صورتم کشیدم. —نه، چطور؟! به زور نگاهش را از صورتم گرفت و همان طور که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند گفت: —آخه چشمات یه جوریه. چیزی از حرف های مادر بزرگ سر در نیاوردم و فقط گفتم: —نه خوبم. بعدازظهر زیادی خوابیدم، شاید چشمام پف کرده. نادیا نگاهم کرد. —نه پف نداری، انگار خوشگل ترم شدی. پوستتم خوب شده نه مامان بزرگ؟ مادر بزرگ سرش را تکان داد. —آره ماشاءالله! البته بچه م از اولشم پوستش عین آینه بود. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت443 از وقتی از خواب بیدار شده بودم احساس خستگی و بی حالی داشتم. نوعی کلاف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت444 علی که وارد شد انگار نه انگار که اتفاقی بینمان افتاده از همان اول شروع به شوخی و خنده با محمد امین و نادیا کرد. ترسیدم جلو بروم و سلام کنم و او سرد جوابم را بدهد. خودش از همان جا دستش را برایم بالا آورد و سلام کرد و با لحن شوخی گفت: —خانم یه هماهنگی بکن بیا این جا، غافلگیرم کردی! برای فرار از نگاه عتاب آمیز مادر با من و من گفتم: —یهو... دلم... تنگ شد. علی مثل اکثر روزها که دست خالی به این جا نمی آمد یک جعبه شیرینی تَر خریده بود. جعبه را طرف نادیا گرفت و با لبخند گفت: —بیا نصفش رو به خاطر تو نون خامه ای خریدم. حالا ببینم در عوض تو می تونی یه چایی بریزی بیاری یا نه. نادیا ذوق زده جعبه را گرفت. —آخ جون! نه دیگه چایی رو تلما بریزه. من دوباره مثل اون دفعه می ریزم رو لباستا. علی لب هایش را روی هم فشار داد. —توام خوب زهرچشم از ما گرفتیا. پس دیگه کی می خوای این دست وپا چلفتی بازیات رو بذاری کنار؟ نادیا خندید. —باشه میارم، ولی هر چی شد پای خودت. فوری به اتاق رفتم و گوشی ام را چک کردم. ساره جواب پیامم را داده بود. –نه، شوهرت امروز نیومده این جا. پس چی شد؟! مگه نگفتی امروز میاد؟ با خواندن پیام ساره با خودم فکر کردم شاید علی منصرف شده. روز به روز این حالت کسلی ام بیشتر می شد. دلیلش را نمی دانستم. وقتی رستا زنگ زده بود و حالم را بپرسد. پیشنهاد داد که یک آزمایش بدهم. بعد از آن به ساره زنگ زدم. دو روز بود به بیمارستان نرفته بودم. قبل از این که من حرفی بزنم ساره گفت: —تلما جان من بعدا بهت زنگ می زنم. الان دستم بنده، عجله دارم. —مگه داری چی کار می کنی؟ —اومدم خونه ی هلما رو یه کم تمیز کردم. یه روسری هم می خوام براش ببرم. تاکسی اینترنتی گرفتم الان میاد باید زودتر برم پایین. اگر بدونی دیوارهای سالن خونه ش تو چه وضعیه؟! شده زغال. باید یکی بیاد به این جا رسیدگی کنه و یه رنگ بزنه. مبلاش دیگه به درد نمی خورن، بیشتر جاهاشون سوخته. من که نمی تونم یه مرد می خواد دنبال این کارا باشه. حالا می فهمم، شوهر نداشتن چقدر سخته. حتی یه شوهر نصفه و کج و کوله هم بودنش بهتر از نبودنشه. نفسم را بیرون دادم. —روسری برای چی می خوای؟ —واسه هلما، آخه گفت علی آقا می خواد بیاد یه روسری درست و حسابی می خوام. دیدم راست می گه کلاه بیمارستان خیلی زشته. اصلا همین که گفته می خوام روسری خوب بندازم سرم، خودش نشونه ی خوبیه. دیروز من بهش گفتم علی آقا می خواد بیاد و نیومد هلما خیلی ناراحت شد. برای همین واسه اطمینان، خودم به علی آقا زنگ زدم، گفت حتما میاد. انگار کسی چنگ به دلم انداخت و سستی پاهایم بیشتر شد. —تو زنگ زدی؟! آرام گفت: —آره، اشکالی داره؟ —نه، اتفاقا، منم می خوام آزمایش بدم شاید بیام همون جا یه دکتر عمومی برم. —إ...! کاش حالا فردا بری آزمایش، معلومم نیست اصلا علی آقا بیاد یا نه. –نه من که با اون کاری ندارم. می خوام بیام برم دکتر. اصلا میخوام ندونه. باز می خواست اصرار کند که گفتم: –مگه تو عجله نداشتی؟ یک ساعته داری حرف میزنی برو دیگه. با استرس گفت: –اره بابا، راننده هی میاد پشت خطم، خداحافظ. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت444 علی که وارد شد انگار نه انگار که اتفاقی بینمان افتاده از همان اول
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت445 دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برایم مهم نبود باید خودم هم به آن جا می رفتم حداقل به بهانه ی آزمایش دادن. در طول مسیر ترافیک زیاد بود به خصوص نزدیک بیمارستان. برای همین خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسم. بعد از معاینه ی دکتر به آزمایشگاه رفتم بعد هم به طبقه ای که هلما آن جا بستری بود. ساره روی صندلی روبروی اتاق هلما نشسته بود. با دیدن من بلند شد و با تعجب گفت: —إ...! اومدی؟ علی آقا خیلی وقته رفته. همان جا ایستادم. —کی اومده بود که... —من اومدم نبود. هلما می گفت تازه رفته. کلا بیست دقیقه بیشتر نمونده. نگاهی به در اتاق انداختم و آرام آرام جلو رفتم. —باهاش حرف زده؟ بهش چی گفته؟ ساره هم جلو آمد و پچ پچ کرد. —این پرستاره دوباره قاطی کرده نمی ذاره برم پیشش، الانم داخله. روسری را از کیفش بیرون آورد. —اینم مثلا آورده بودم سرش کنم، نشد؛ یعنی دیر رسیدم. همان لحظه پرستار از اتاق بیرون آمد و با دیدن من اخم کرد و با لحن عصبانی گفت: —خانم این جا بیمارستانه ها نه کاروان سرا. الان وقت ملاقاته؟ ساره گفت: —خانم! خود دکتر گفتن که نباید زیاد تنها باشه. نمی بینید حال روحیش تو چه وضعیه؟ پرستار اخمی کرد و با تشر گفت: —وقتی مشاورش هست دیگه نیازی به شماها نیست. خیالتون راحت، از وقتی با مشاور جدیدش حرف زده هم حال جسمیش بهتره هم حال روحیش. ساره با تعجب گفت: —به این سرعت؟! —آره، چون داره همکاری می کنه، اجازه ی شستشوی جای سوختگی هاش رو قبلا با دعوا و تنش می داد ولی الان خیلی بهتر شده. پرستار به من نگاه کرد و گفت: —باید استراحت کنه، شما هم برید. اگه خواستید، فردا ساعت ملاقات بیاید. زیر گوش ساره زمزمه کردم: –منظورش از مشاور، علیه؟ ساره نجوا کرد: –لابُد! به جز اون که کسی نبوده. بعد هم اشاره کرد که برگردم. ولی من مبهوت همان جا ایستاده بودم. پرستار رفت و ساره کنارم ایستاد. —تلما جان می خوای تو برو... نگاهم را به چشم های ساره دادم. —اونا به هم محرم شدن؟ ساره لب هایش را بیرون داد. —حتما دیگه، حالا تو چرا هول کردی بابا؟ چند روز که بیشتر نیست. ان شاءالله تا هفته ی دیگه هلما مرخص می شه و همه چی تموم می شه. نگران نباش! نمی دانستم ساره واقعا نمی تواند مرا درک کند یا خودش را به آن راه زده بود. با بلند شدن صدای گوشی اش سرگرم صحبت شد و من هم بدون خداحافظی به طرف خانه راه افتادم. علی دیر کرده و هنوز به خانه نیامده بود. به گوشی اش که زنگ زدم فوری جواب داد و با خوشحالی گفت: —تو راهم عزیزم، شامم گرفتم. اگه شام درست کردی بذارش برای فردا. هنوز از حیرت حرف های پرستار بیرون نیامده بودم. حالا این خوشحالی بی دلیل علی را نمی توانستم هضم کنم. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت445 دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت446 با خوشحالی غذایی که خریده بود را روی میز گذاشت. —از گشنگی دارم تلف می شم. ناهارم نخوردم. به طرفش برگشتم. —چرا؟ —اصلا وقت نکردم، بالاخره آدم وقتی مسئولیتش بیشتر می شه وقتش کمتر می شه دیگه. خواستم بگویم من هم ناهار نخوردم ولی وقتی لباسی که تنش بود را دیدم حرف در دهانم ماسید. صبح موقع رفتنش خواب بودم و ندیدم که چه لباسی پوشیده. علی همیشه برای رفتن به سرکار تیپ خیلی ساده ای می زد ولی حالا کت تک و شلوار کتانی که فقط برای مهمانی ها می پوشید تنش کرده بود. از کارهایش سردر نمی آوردم. پرسیدم: —حالا چرا این قدر خوشحالی؟! لبخند زد. —تو راست می گفتی کمک به دیگران خیلی لذت بخشه. راستی هلما گفت ازت تشکر کنم. با دهان باز نگاهش کردم. ولی او نماند و در حالی که به طرف اتاق می رفت، زمزمه کرد: —لباسام رو عوض کنم بیام شام بخوریم. کسی در ذهنم می گفت «فقط یک هفته س، تحمل کن! زود تموم می شه. سر میز شام نشسته بودیم ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. علی سرش پایین بود و با اشتها غذا می خورد. غذایش که تمام شد، نگاهی به بشقاب من انداخت. —چیزی نخوردی که؟! بشقاب را عقب کشیدم. —خوردم. سیر شدم. شام درست کرده بودم کاش غذا نمی گرفتی. از جایش بلند شد. —آخه نمی خواستم بی انصافی بشه. واسه هلما غذا گرفته بودم گفتم واسه خونه ام بگیرم. حرفش که تمام شد به طرف اتاق مطالعه رفت. جمله اش پتکی بر روی سرم بود. «روز اول دیدارش برایش غذا برده بود؟!!» اگر چند روز قبل، این کار را می کرد و زنگ می زد می گفت شام خریده ام اوضاع خیلی فرق می کرد. ولی حالا انگار یک مانع بزرگ جلوی شادی ام را می گرفت. بغضی که به گلویم فشار می آورد حتی اجازه ی حرف زدن نمی داد. کمی به حرف هایی که قبلا در مورد هلما به علی زده بودم فکر کردم. چرا حالا که علی به کمک هلما رفته و او خوشحال است من نمی توانم شاد باشم. با صدای زنگ تلفن خانه از جایم بلند شدم. علی از اتاق بیرون آمد. —من جواب می دم. میز شام را جمع کردم و مشغول شستن ظرف ها شدم. علی از سالن گفت: —نرگس خانم بود گفت واسه شب نشینی بریم پایین دور هم باشیم. اصلا دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم ولی نمی خواستم جلوی علی نشان بدهم چون شک نداشتم که فوری می گفت تو خودت خواستی و هزار سرزنش دیگر. سرم را تکان دادم. —باشه الان حاضر می شم. —تا تو حاضر بشی من برم یه جعبه شیرینی بگیرم و بیام. به طرفش برگشتم. —شیرینی واسه چی؟! —إ...! مگه خبر نداری؟ —از چی؟ لب هایش را بیرون داد. —یعنی نرگس خانم بهت نگفته؟! وقتی نگاه سوالی ام را دید ادامه داد: —داداشم دوباره داره بابا می شه. البته من خودمم همین دو ساعت پیش فهمیدم. مامان زنگ زده بود سراغ تو رو گرفت که کجایی، این موضوع رو هم بهم گفت. منم گفتم حتما رفتی به مادرت اینا سر بزنی. آخه تو فقط اون جا می خوای بری خبر نمی دی. به علی نگفته بودم که می خواهم به بیمارستان بروم. مبهوت حرف های علی مانده بودم که چه بگویم. در آپارتمان را باز کرد. —می رم همین سر خیابون شیرینی می خرم زود میام. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت446 با خوشحالی غذایی که خریده بود را روی میز گذاشت. —از گشنگی دارم تلف
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت447 وقتی از نرگس گله کردم که چرا به من در مورد بارداری اش چیزی نگفته جواب داد: —خودمم امروز صبح فهمیدم. دم غروب اومدم بالا که بهت بگم خونه نبودی، سراغت رو از مامان گرفتم گفت شاید رفتی مغازه پیش علی آقا. غمگین نگاهش کردم. —آهان! نه، مغازه نبودم. ریزبینانه نگاهم کرد. —تو یه چیزیت هستا! سرم را تکان دادم. —آره هست، یه کاری کردم که خودمم توش موندم. به قول معروف اومدم ثواب کنم انگار دارم کباب می شم. نگران پرسید: —چی شده؟! از آشپزخانه نگاهی به سالن انداختم. علی و هدیه با چند بالشت خانه درست کرده بودند و بازی می کردند آقا میثاق هم در حال حرف زدن با علی. علی یک چشمش به هدیه بود و یک چشمش به برادرش. —راستی مرضیه و مامان کجان؟ نرگس صندلی میز ناهار خوری را عقب کشید و نشست. —میان، مامان گفت مرضیه با نامزدش شام رفتن بیرون، وقتی برگشتن با هم میان. نفسم را بیرون دادم. —می خوام یه چیزی بهت بگم که هیچ کس خبر نداره لطفا توام به کسی نگو. بعد ماجرای هلما و علی را تعریف کردم. نرگس در کمال آرامش فقط گوش کرد. فکر می کردم حالا می خواهد کلی مرا سرزنش کند ولی اصلا چیزی نگفت فقط در سکوت محض گوش کرد و گاهی هم وقتی از احساسات درونی ام حرف می زدم سرش را تکان می داد. در آخر حرف هایم، با بغض گفتم: —ممنون که گوش دادی و سرزنشم نکردی، از ترس همین سرزنش با کسی در میون نذاشتم. البته تو خودت یه پا مشاوری می دونی چی بگی. علی برام مثل یه رفیقه و هر حرفی رو راحت بهش می زنم. برای همین الان دارم سخت ترین لحظات زندگیم رو می گذرونم. اون دیگه مثل قبل نیست. نمی تونم راحت باهاش حرف بزنم. نگاهش را به دست هایم داد و لبخند زد. تکه ای از شیرینی که در بشقابم بود را سر چنگال زد و مقابلم گرفت. —حالا من یه چیزی بگم تو باور می کنی؟ چنگال را از دستش گرفتم. —معلومه، تو برام مثل خواهری. یک پر نارنگی از بشقاب خودش برداشت و در دهانش گذاشت. —می دونستی نباید با شوهرت رفیق باشی؟ چشم هایم گرد شدند. شیرینی که در دهانم گذاشته بودم را قورت دادم. —چرا؟! آقا میثم می گفت تو مشاوره هات برعکس همه هستا! من باورم نمی شد. بشقاب میوه اش را کمی جابه جا کرد. —آره و همه ش رو مدیون سال هایی هستم که هلند زندگی می کردم. من جامعه شناسی خوندم. به نظرم روانشناسا هم باید کمی جامعه شناسی بخونن، من ته این حرفای امروزی رو دیدم، در موردشون تحقیق کردم یعنی باید می کردم چون رشته ی تحصیلیم بود و نتایجش برام خیلی جالب بود. اون قدر جالب که توی زندگی خودمم دارم استفاده می کنم و می بینم واقعا جواب می ده. می دونستی خیلی از رفتارای آدما ارتباط مستقیم با جامعه ای داره که توش زندگی می کنن؟ هنوز جواب سوالم را نگرفته بودم. —خب الان تو جامعه همه می خوان با همسراشون رفیق باشن دیگه. —همون دیگه، اشتباهه! واسه همین آمار طلاق بالا رفته. ببین این که تو با شوهرت دوست باشی نه وظیفته نه درسته. برعکس، اون باید با تو رفیق باشه. —چه فرقی داره؟ نمی فهمم چی می گی نرگس؟ می شه زیر دکترا حرف بزنی منم بفهمم؟ یک پر دیگر از نارنگی اش را داخل دهانش گذاشت. —اتفاقا دارم در سطح یه خانم بی سواد عامی با تفکر پنجاه سال پیش حرف می زنم. وقتی حیرتم را دید ادامه داد: —نمی دونم چقدر با شعرا و ترانه های قدیمی و کوچه بازاری آشنایی داری؟ بعضی از اونا وقتی به محتواش دقت می کنی از طرف یه عاشق برای معشوقه ش خونده شده که اون رو رفیق خودش می دونه هیچ وقت توی محتواهای اون اشعار برعکس این قضیه نبوده. یعنی مرد، زن رو رفیق خودش می دونه نه برعکس. پوفی کردم. —خب این یعنی چی؟ —بذار با یه مثال قضیه رو برات جا بندازم. مثلا رابطه ی یه معلم و شاگرد رو در نظر بگیر. فکر کن یه معلم بگه فلان شاگردم مثل رفیقمه. نمی خوام بگم شوهر مثل معلمه و زن هم مثل شاگرد ولی ما زنها باید به شوهر همچین دیدگاهی داشته باشیم و رفتارمون هم طوری باشه که شوهرامونم به این باور برسن؛ یعنی باید مثل یه رئیس باهاشون رفتار کنیم. جوری که اونا ما رو رفیق خودشون بدونن نه ما اونا رو. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت447 وقتی از نرگس گله کردم که چرا به من در مورد بارداری اش چیزی نگفته ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت448 هر چقدرم معلم تو، تو رو رفیق خودش بدونه و با تو خودمونی باشه، آیا تو میتونی رفتاری که مثلا با رفیق صمیمیت داری با معلمت داشته باشی؟ نه، چون به خاطر جایگاهش یه سری مسائل رو رعایت می کنی. شاید از دستش عصبانی هم بشی ولی به خاطر جایگاهش سرش داد نمی زنی. نگاهم را به بشقابم دادم. —این جوری رابطه ها سرد نمی شه؟ چشمکی زد. —کدوم شاگردیه که حتی از محبت کم معلمش سرد بشه؟ مگر شاگردی که معلمش رو آدم حساب نکنه، که اونم دودش تو چشم خودش می ره. یه بنده خدایی می گفت شوهر من از نظر سواد و فرهنگ و مذهب و خلاصه هر چی بگی از من پایین تره. من نمی تونم بهش به عنوان یه معلم نگاه کنم یا اصلا بالاتر از خودم بدونمش چون حتی برخورد با بچه ها رو هم بلد نیست، مدام سرشون داد می زنه. همه ی بار زندگی رو دوش منه. بهش گفتم، خب یه معلمم ممکنه عصبی باشه، سیگاری باشه، شلخته باشه حتی معتاد باشه، ولی معلمه. مشکل از اون جا شروع شد که خانما هم خواستن مثل شوهراشون معلم باشن یا معلمشون رو بیارن در سطح خودشون و شاگردش کنن. –یعنی خانما نباید پیشرفت کنن و معلم بشن؟ –چرا اتفاقا! مثلا الان من دکترا دارم، معلم کلاس اول ابتداییم رو ببینم باید تکبر کنم؟ یا خم بشم و دستش رو ببوسم و احترامش کنم؟ بابا زنای زرتشی هر روز صبح باید هفت بار جلوی شوهراشون سجده کنن حالا ما که فقط باید باهاشون مودبانه رفتار کنیم این که چیزی نیست. –واقعا؟ –تو کتاباشون که اینجور نوشته. —ولی من همیشه گوش به فرمان علی هستم. اصلا علی رو از خودم بالاتر می دونم چون واقعا هست. —می دونم. ولی کاش در مورد مشکل هلما هم این طور بودی. این که به شوهرت همچین پیشنهادی بدی یعنی می خوای بگی اون قدر عقل کل هستی که حاضری حتی برای شوهرت تصمیم بگیری که بره با یه نامحرم صحبت کنه. فکر کن تو واسه معلمت تعیین تکلیف کنی. می تونستی یه جوری حرف بزنی که اون خودش احساس کنه که الان باید کمک کنه یا یه مشاوره ای بده. چون تو اصرار به این کار کردی باید منتظر انتقام باشی. هر چقدرم که شوهرت دوستت داشته باشه وقتی تو ریاست رو در این مورد ازش گرفتی پس نباید توقع رفتار نرمال داشته باشی. صاف نشستم. —ولی من نظرش رو می دونستم. فوقش می گفت دیگه اون جا نرو که اعصابت خرد نشه. یا مثلا می گفت مشاورش رو عوض کنید. به طرف اجاق گاز رفت و مشغول چای ریختن شد. —اتفاقا باید حرفش رو گوش می کردی. کلافه پرسیدم. —آخه اون جوری چیزی درست نمی شد. —فنجان چایی را روی میز گذاشت. —خب نشه، مهم اینه که تو بی تفاوت نبودی. دوباره باهاش صحبت می کردی، دوباره ازش مشورت می خواستی. ببین تلما! متاسفانه الان جامعه جوری شده که خیلی کارا واقعا درست نیست. افراد اطراف ما و حتی گاهی خود جامعه به خصوص محیط دانشگاه جوری به ما القا می کنن که یه کاری رو درست و حتی انسانی جلوه بدن. می دونی چرا؟ چون مبنایی ندارن. خیلی از اونا مبناشون اندیشه های غربه که اصلا درست نیست. اگه درست نگاه کنی می بینی غرب تو کار خودش مونده. برو آمار خودکشی هاشون رو نگاه کن. توی جهان جزء اولین کشورها هستن. نه فقط خودکشی، توی تجاوز، افسردگی، خشونت و حتی فقر هم رکورد دارن. مثلا مبنای فکری علی آقا دینشه، و هر کس خارج از مبنای فکری اون، ازش چیزی بخواد، نمی پذیره حتی اگه نجات جون یه انسان باشه. تو هم همین طوری. ولی گاهی احساساتت، اجازه نمی ده همه ی جوانب رو در نظر بگیری. البته ممکنه به خاطر سن هم باشه. —خب اون می تونست قبول نکنه. —اگه قبول نمی کرد تو متوجه ی اشتباهت نمی شدی. شاید نمی خواد تجربه ای که با هلما داشته رو دوباره تجربه کنه و مدام جلوی تو رو بگیره. الان چون تو تقریبا به این کار مجبورش کردی، اون می خواد بهت بفهمونه که اشتباه کردی ولی تو اصلا نمی تونی تحمل کنی و تحت تاثیر دوستت قرار گرفتی. در واقع تو خیلی راحت با این ماجرا برخورد کردی. مردا بهشون برمی خوره. علی آقا هم به خاطر این که روش غیرت نداشتی، قطعا باعث ناراحتیش شده. البته من از دیدگاه علی آقا گفتم. وگرنه به نظر من تو خیلی کار بزرگی کردی. کاری که شاید هیچ زنی نمی تونست انجام بده. خانما خودخواه تر از این حرفا هستن. ولی تو روح بلند و قلب مهربونی داری. اجازه نده نظرات روشنفکری که هیچ مبنایی ندارن پاش توی زندگی تون باز بشه. نذار بلایی که سر غربی ها اومده روی ماها هم پیاده کنن. من توی محیطای دانشگاهی بودم می دونم چقدر راحت می تونن دانشجوها رو تحت تاثیر افکار خودشون قرار بدن. کار تو فقط به خاطر دلسوزی یا حرف ساره خانم نبوده. جو و محیط هم خیلی مهم هست. با بغض گفتم: —ولی من واقعا فقط قصدم کمک بود. نمی تونستم زجر کشیدن یه انسان رو ببینم. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت448 هر چقدرم معلم تو، تو رو رفیق خودش بدونه و با تو خودمونی باشه، آیا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت449 —فکر می کنی خالصانه ست؟ —یعنی چی؟ —آدمای ویجترین رو دیدی؟ –گیاه خوارا رو می گی؟ –آره همونا، تا می بینن یکی داره گوسفند قربونی می کنه هزار تا نظریه از خودشون صادر می کنن که با حیوانات مهربان باشید، نمی دونم گناه داره و از این حرفا! تازه بعضیاشون گریه می کنن و انجمن راه می ندازن و خلاصه از این کارایی که فکر می کنن از خدا عاقل ترن. اینا دو روز بیفتن به قحطی، گوسفند که چه عرض کنم پوستشم می خورن. دیدم که میگما! حالا توام اگه واقعا واسه هلما دلت می سوزه چرا از شوهرت مایه می ذاری؟ ببین! دو روز شوهرت باهات سر سنگین شده حالت چقدر بده. مطمئن باش تا آخر هفته دلسوزی که چه عرض کنم دیگه نمی خوای سر به تن هلما باشه. می شینی و واسه مرگش دعا می کنی. –وای، خدا نکنه! نه بابا. خندید. –خب پس اگه غیر از این فکر می کنی باید عواقبشم تحمل کنی و دیگه از هلما توقع نداشته باشی که به شوهرت به چشم یه برادر نگاه کنه. احساس کردم قلبم فرو ریخت. صورتم را با دست هایم پوشاندم. —چرا توقع دارم. اون نباید سوءاستفاده کنه. من به خاطر اون از خواب و خوراک افتادم. اون قدر حالم بد بود که مجبور شدم برم دکتر. فکر نمی کردم این قدر سخت باشه. به خصوص اون لحظه که گفت واسه اون غذا خریدم خواستم واسه توام بخرم. نمی دونی چه حالی شدم؟! من فقط گفتم باهاش صحبت کنه نه این که فکر کنه اون زنشه. دست هایش را در هم گره زد. —خب علی آقا طبق مبانی خودش عمل کرده، الان تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سکان زندگی رو کامل بدی دستش. اعتنایی هم به اشتباهاتی که میگن زن و مرد با هم یکسان هستن هم نکن. خود غربیا بعد از یه عمر زدن این حرفا فهمیدن اشتباه کردن. اونوقت ما تازه می خواهیم راه رفته ی اونا رو تکرار کنیم. سرم را تکان دادم. —خیلی سخته، تا همین چند روز پیش فکر می کردم خوب می شناسمش. — اگه زودتر نری و بابت کاری که کردی ازش عذر خواهی نکنی اوضاع خراب ترم میشه ها! قبل از این که یک هفته تموم بشه برو ابراز پشیمونی کن. —یعنی چی بدتر می شه؟ چشم هایش را گرد کرد. —مگه قرار نشد اون رئیس باشه؟ اگه اعتراف به اشتباهت نکنی اون برای اثباتش ممکنه هر کاری بکنه ها! مثلا یه هفته رو به یه بهونه ای تمدید کنه. در جا از روی صندلی بلند شدم و با صدای بلند گفتم: —نه! علی و میثاق هم زمان پرسیدند. —چی شد؟! نرگس خندید. همان موقع صدای زنگ آپارتمان بلند شد. نرگس گفت: —فکر کنم بقیه هم اومدن، حالا بیا بریم تو سالن، بعدا دوباره با هم حرف می زنیم. فردای آن روز نزدیک غروب به ساره زنگ زدم تا از اوضاع بیمارستان را بپرسم. —ساره چه خبر؟ بیمارستانی؟ —نه، اصلا نرفتم. —چرا؟! —خاله ش گفت نمی خواد. هلما به خاله ش گفته شبا نیازی نیست کسی پیشم بمونه، فقط روزا بیاد. به خود منم زنگ زد گفت خاله م هست دیگه نیا. با تردید کمی مکث کردم. —آخه یعنی چی؟! یهو چی شده؟! ساره بی تفاوت گفت: —هیچی بابا، خب حالش بهتر شده دیگه. نمی دونی چه روحیه ای داشت. هلما می گفت دکترش گفته احتمالا فردا، پس فردا می برنش بخش. با تعجب پرسیدم: — یعنی به این زودی خوب شد؟! —خوب شدنش که طول می کشه. روحیه مهمه، که هلما به دستش آورده، باور می کنی دکترش می گفت به خاطر حال بد روحیش اکسیژن خونش میومد پایین؟ —واقعا؟! —آره بابا، خدا خیرت بده تلما، منم راحت شدم. همه ش بیمارستان بودم. دیگه زندگیم داشت از هم می پاشید. مایوسانه پرسیدم: —پس یعنی ملاقاتشم نرفتی؟ خواستم بپرسم ببینم علی رفته اون جا؟ —من یه چند روز کلا نمی رم بیمارستان. می خوام به زندگیم برسم. تازه راحت شدم. حالا بهش زنگ می زنم حالش رو می پرسم. —پس زنگ زدی ازش بپرس. —اتفاقا پرسیدم. چیز خاصی در مورد علی آقا نگفت. من دوباره سوال کردم گفت حالا مرخص شدم برات مفصل تعریف می کنم. یادم آمد که نرگس گفته بود اگر دنبال آرامش هستی در مورد رفتن یا نرفتن علی کنجکاوی نکن. —ساره من فردا می خوام برم جواب آزمایشم رو بگیرم، توام می تونی بیای که با هم ملاقات هلما هم بریم؟ —نه بابا، باشه واسه آخر هفته. فعلا بذار یه نفسی بکشم. باور کن اصلا وقت نکردم تو این مدت به شوهر و بچه هام برسم. از حرفش بغضم گرفت و با ناراحتی گفتم: —اگه الان هلما می گفت با کَله قبول می کردی نه؟ چون بهت خونه داده، دیگه شدی مادرش. اصلا من برات مهمم؟ معلومه که نیستم اگه بودم مجبورم نمی کردی علی رو راضی به این کار کنم. حالا که ازشون یه خبر می خوام تاقچه بالا می ذاری. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت449 —فکر می کنی خالصانه ست؟ —یعنی چی؟ —آدمای ویجترین رو دیدی؟ –گیاه خوا
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت450 با من و من گفت: —نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر نداری اون قدر درگیرم؛ به خصوص با خواهر شوهرم که هی دخالت می کنه. دیگه زندگیم داشت از دستم در می رفت. همه ی فکر و ذکرم مشکلات زندگیم بود. بغضم را قورت دادم. —تو حتی نپرسیدی اصلا من واسه چی رفتم آزمایش دادم. یه حال و احوال پرسیدن مگه چقدر فکر آزاد می خواد؟ حالا که خیالت راحت شده و کاری که می خواستی رو انجام دادم، دیگه وضعیت من برات مهم نیست. ساره گریه اش گرفت. —آخه تو از هیچی خبر نداری. به جون تلما من بد جور گیر افتادم. گاهی اصلا فکرم کار نمی کنه. از این ور زندگیم از اون ور هلما؛ دوباره دو سه روزه داره تو صفحه ی مجازیش مطلب می ذاره. من گفتم علی آقا بیاد باهاش حرف بزنه هلما حالش خوب بشه من راحت بشم، ولی بدتر شد. حالش بهتر شده شروع کرده به دشمن تراشی. میثمم داره هر دومون رو تهدید می کنه. به من می گه باید بیای یه ویدیو بذاری تو صفحه ی مجازی هلما و بگی اون فیلمی که قبلا از داستان زندگی خودت گذاشتی دروغ بوده و گرنه به شوهرت می گم اون موقع که میومدی کلاس با من رابطه داشتی. هق هق گریه اش بلند شد. –می بینی اومدم دل اون رو به زندگیش گرم کنم دل خودم سوخت. هینی کشیدم. —یعنی چی ساره؟! میثم راست می گه؟! —دروغ می گه. من هر چقدرم اون موقع حالم بد بوده باشه حواسم به این چیزا بوده. این جوری می خواد زهر چشم بگیره. —پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ —چی بگم؟ به هلما هم نگفتم. با این وضعیتش ترسیدم استرس بگیره. فقط بهش گفتم دیگه مطلب نذاره و سر همینم یه کم دعوامون شد. الانم باهام سر سنگین شده. به محض این که حالش بهتر بشه بهش می گم داره با زندگی منم بازی می کنه. اصلا وقتی مرخص بشه خونه‌ش رو هم پس می دم. حاضرم برم تو چادر زندگی کنم ولی آرامش داشته باشم. شبا از فکر و خیال خوابم نمی بره. —خب برو از میثم شکایت کن. —می ترسم اوضاع بدتر بشه. بعدشم، وقتی هلما رو چاقو زد مگه شکایت نکرد. معلوم نیست کجاها قایم می شه که تا حالا نگرفتنش. البته هلما گفت حالش خوب بشه وکیل می گیره. به هلما گفتم اون فیلم رو فعلا از صفحه ش پاک کنه، ولی مگه گوش می کنه. گفتم: —خب شاید اونم فکر می کنه باید اطلاع رسانی کنه که بلایی که سر خودش و تو آوردن سر کس دیگه نیاد. —آره می دونم، کارش درسته، ولی به چه قیمتی؟ حالا مگه این همه تا حالا گفته کسی گوش کرده؟ برو کلاسای مجازی شون رو ببین، همیشه پر از شاگردِ. به نظر من اونی که مثل من و هلما عقلش رو کار نندازه باید تاوان بده دیگه، وگرنه آدم بی عقل هر چقدرم براش اطلاع رسانی کنی حرف گوش نمی دن مگه خود من نبودم. زمزمه کردم: —ولی آدما که نمی دونن اون لحظه دارن بی عقلی می کنن، از نظر خودشون کارشون درسته. مثل خود من. حالا می فهمم تو چرا این قدر اصرار داشتی علی بیاد با هلما حرف بزنه. چون می خواستی از دستش راحت بشی و بری سر خونه و زندگی خودت. با صدای بلند تری گفت: —به جون بچه هام من فقط می خواستم هلما زودتر حالش خوب بشه و دست از سر من برداره. چه میدونستم شوهر تو شرط محرم شدن می ذاره. من تا حالام اگر با هلما موندم همه ش از روی دلسوزیه. تو جای من بودی چاره ی دیگه ای داشتی؟ از روی عصبانیت تماس را قطع کردم. فردای همان روز هلما را به بخش انتقال داده بودند. دیگر اوضاعش مثل قبل برایم مهم نبود. شب ها علی آن قدر در اتاق مطالعه پشت میز تحریر می نشست که خوابش می برد. وقتی بیدارش می کردم که سرجایش بخوابد، از پشت میز بلند می شد و همان جا در اتاق مطالعه می خوابید. کارهایش دلم را می شکست. یک شب که دیگر از کارهایش عصبانی شده بودم. داد زدم. —چرا نمیای روی تخت بخوابی؟ سرش را بلند کرد و خواب آلود نگاهم کرد و نالید. —چرا نصفه شبی داد می زنی؟ واسه این که حوصله ی شب خوابیدن توی بیمارستان رو ندارم. با تعجب کنار بالشتش زانو زدم. —چه ربطی داره؟! لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛